#پارت_۶۲۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
مسخره بود اگه بگم واسه اینکه تو آینه به خودم نکاه نکنم یا اینکه با خودم چشم تو چشم نشم، ترجیح دادم تو قاب در سرویس بمونم اما رو به روی سنگ روشویی نمونم.
آره…من عین یه فراری از آینه تو قاب در ایستاده بودم و مسواک میزدم و همزنان درو دیوارو نگاه میکردم.
نمیخواستم چشمم یه خودم بیفته چون من حتی از خودمم عصبانی بودم و هربار چشمم به خودم توی آینه میفتاد دلم میخواست با اولین چیزی که تو مشتم جا میشه اون شیشه رو هزار تیکه کنم.
من خودم مقصرم…
مقصر مسیر بد و غیر دلخواه زندگیم خودم هستم و بس!
من میدونستم مهرداد متاهل.
نباید خودم رو مدیونش میکردم.
نباید اون رابطه ی غلط اونقدر ادامه پیدا میکرد و کش دار میشد که تبدیل یشه به مرداب و منجلاب…
منجلابی که سخت میشه از توش گذر کرد!
در اون صورت الان اینجا نیودم و آینده به کل جور دیگه ای میشد …
شاید تو اون طور حالتی،من هنوز تهرون بودم اون هم به عنوان نامزد یا همسر فرزین!
چقدر دوستش داشتم.
چقدر مهربون ودلخواه بود و من عمیقاااا و با تمام وجود
به دختری که قرار بود همسرش بشه حسودیم میشد!
خیلی هم حسودیم میشد.کاش با خطاهام پشت پا نمیزدم به خوشبختیم!کاش…
از هپروت بیرون اومدم و سرمو به سمت نیما برگردوندم و نگاهش کردم.
روی تخت نشسته بود در حالی که پاهاش روی زمین بودن و دو دستی تلفن همراهش رو گرفته بود و چت میکرد.
اونجا بود که چشمم رفت سمت انگشتهاش.
رو چهار تا از انگشتای دست چپش چسب زخم گذاشته بود و هم این توجهم رو جلب کرده بود و هم اینکه از یازده ونیم شب تا الان که یک بود داشت با کی اینجوری یه ریز پیام بازی میکرد!؟
متوجه من که شد واسه چند لحظه سرش رو بالا گرفت و پرسید:
-تموم نکردی منم مسواک بزنم!؟
سر جنبوندم و با بیرون آوردن مسواک از توی دهنم جواب دادم:
-چرا الان تمومه!
برگشتم داخل.دهنمو شستم و خیلی سریع باخشک کردن دستهام بدون نگاه کردن به آینه اومدم بیرون .
نزدیکش که شدم گفتم:
-کارم تمومه میتونی بری!
بالاخره تلفن همراهش رو گذاشت کنار و از روی تخت یلند شد.
اولین کاری که کرد این بود تیشرتشو دربیاره و بی ملاحظه و شبیه به ادمهای بی نظم پرتش بکنه توهوا.
درحالی که از رو به رو بهش نزدیک میشدم گفتم:
-واقعا از اینکه بزاریش سرجاش عاجزی!
رک و ریلکس جواب داد:
-خیلی!
متاسف مگاهش کردم و گفتم:
-واقعا که! مرد شلخته نوبر!
دیگه اینکارو نکن…
باز هم با بیتفاوتی گفت:
-ترک عادت مرض است بهار خانم!
نیشخندی زدم و گفتم:
-شعارت هم که احتمالا اینه:
هرجا افتاد افتاد…به درک!
نزدیکم که شد توقف کرد ک رو به روم ایستاد.
دستشو سمت صورتم دراز کرد و یه ذره خمیر دندونی که چسبیده بود به کنج لیم رو با سر انگشتش جدا کرد و گفت:
-دقیقاااا!
چپ چپ نگاهش کردم و بعد وقتی از کنارم رد شد خم شدم و پیرهنش رو از روی زمین برداشتم و مرتب گذاشتمش روی دسته ی صندلی که درست همون لحظه احساس کردم یه پیام براش اومده.
ناخوادگاه به سمت تخت رفتم و رو لبه اش نشستم و یه خودم جرات دادم تلفن همراهش رو بردارم.
اول یه نگاه به سمت سرویس انداختم و چون صدای آب به گوشم رسید و مطمئن شدم از اینکه فعلا قرار نیست بیاد بیرون بدون اینکه پیام روباز کنم بالای صفحه اسم فرستنده رو خوندم و تا فهمیدم از طرف رویاست دیگه نتونستم فضولی نکنم و لب زنان متن رو زمزمه کردم:
“نیما.من فکرامو کردم.اون سلیطه رو طلاقش بده تا منم برگردم”
کوتاه مختصر و مفید!
پس از اون موقع تا الان داشت با اون چت میکرد!
اما باید اعتراف کنم از اینکه رویا همچین پیامی فرستاده نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحال هم شدم.
اصلا چه بهتر…
بزار اون برگرده و من دوباره تنها بشم.
-آفرین…به جز فضولی دیگه تو چه کارایی خوب هستی!؟
صدای نیما رو که شنیدم هول و دستپاچه تلفنش رو رها کردم و انداختم رو تخت…
#پارت_۶۲۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
صدای نیما رو که شنیدم هول و دستپاچه تلفنش رو رها کردم و انداختم رو تخت…
خیلی ضایع بود کارم خودم اینو میدونستم اما…اما خب چیکارش میشد کرد!؟
هرچند اونی که باید خجالت بکشه اونه نه من!
اونه که چندساعت چندساعت با رویا لاس میزنه خب بگو اگه میخوایش دوباره برش گردون چرا مثل دختر پسرای نوجوونی که تازه باهام رفیق شدن سوسکی لاس میزنی!؟
خودمو کشیدم عقب و باخجالت نگاهمو دوختم به رو تختی و شروع کردم وررفتن یا لب پایینیم.
اومد سمت تخت.تلفن همراهش رو برداشت و بدون اینکه نگاهش بکنه گفت:
-خب! خوش گذشت چرخیدن تو موبایل من!؟
پاهامو جمع کردم و دستهام رو به دورشون حلقه کرد.
هم دلم میخواست سکوت کنم و هم اینکه جوابش رو بدم.
لاس زدن با رویا رو بکوبم تو صورتش و داد بکشم لعنتی بزار از اینجا برم اگه هنوز رویا رو دوست داری!
بعد از یه سکوت طولانی،
بجای جواب دادن به سوالش پرسیدم:
-میدونی چرا اون زمان که مامانم حرف از خواستگاری اومدن تو زد من چرا مخالف یودم!؟
روی تخت نشست و سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهم کرد.
پرسشی و آهسته لب زد:
-چرا !؟
موهام رو دو طرف پشت گوش جمع کردم و جواب دادم:
-چون من نمیخواستم ازدواج کنم.چون من حق انتخاب داشتم مثل تموم آدمای دیگه.
چون تو زن داشتی…و و و به هزار دلیل دیگه
اما مهمتر از همشون اینکه آمادگیش رو نداشتم!
مکث کرد و با نگاه به اون که خیره خیره داشت تماشام میکرد پرسیدم:
-تو چرا ؟ چرا اون زمان مخالف بودی!؟
پوزخندی زد و جواب داد:
-یک…چون حالم از ازدواج بهم میخورد…دو…بچه پسند نبودم!
بلافاصله با دلخوری پرسیدم:
-میخوای بگی من بچه ام!؟
نیشخندی زد و جواب داد:
-نیستی!؟
پوزخندی زدم و با غیظ گفتم:
-نهههه من بچهههه نیستم!اصلا از کی تاحالا به همسن و سالهای من میگن بچه!؟
ازم رو برگردوند و جواب داد:
-بچگی به سن و سال نیست!
ابروهام از این حرفش درهم گره خودردن.
نمیدونم چرا مدام سعی داشت منو قهوه ای بکنه.
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و منم به روش خودم سعی کردم کارش رو تلافی بکنم:
-آره تو درست میگی.من خیلی بچه ام.میگم میخوای این بچه راحتت بزاره تا بهتر بتونی با رویا پیام بازی بکنی!؟
وقتی اینو گفتم با غیظ و خشمی آشکار سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد.
راستش واسه چند لحظه از اون نگاه هاش وحشت زده شدم.
خیلی آروم خودم رو کشیدم عقب و چون طاقت خیره شدن تو چشمهاش رو نداشتم نگاهمو دوختم به جای دیگه ای…
لبهاش رو از هم باز کرد و گفت:
-سرتو بالا بگیر و به من نگاه کن…
اینکارو نکردم داد زد:
-باتوام…سرتو بالا بگیر و نگام کن…
شونه هام از ترس بالا پریدن.اب دهنمو قورت دادم و سرم رو به آرومی بالا گرفتم و خیره شدم تو چشمهاش.
با لحتی دستوری و محکم گفت:
– خوب گوش کن ببین چی میگم بهار…وای به حالت …وااااای به حالت اگه باز هم تلفن همراه منو برداری و توش بچرخی و فضولی بکنی..روزگارتو سیاه میکم…حالیت شد!؟
تیکه ی آخر حرفش رو زا چنات دادی به زبون آورد که ناخوداگاه توی خودم مچاله شدم.
انگار اصلا این داد و نمیزد حرفش به کرسی نمی نشست.
باز هم داد زد:
-نشنیدم بگی چشم
سگرمه هام رو زدم توی هم و با قورت دادن آب دهنم گفتم:
-چشم!
سرش رو باهمون شدت از عصبانیت تکون داد و گفت:
-آهان! حالا این شد!
خودش رو کشید عقب و دراز کشید روی تخت و با پرت کردن موبایلش روی عسلی پتو رو تا روی صورتش بالا کشید و غرولند کنان گفت:
-فضول شده واسه من! اون چراغ کوفتی رو خاموش کن..
غمگین و با بغض از روی تخت بلند شدم و به سمت کلید رفتم.چراغ رو خاموش کردم و دوباره برگشتم سمت تخت…
#پارت_۶۲۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما واسه نیما میز رو چیده بودم که مبادا خاطر مادر گرامیشون مکدر بشه یا بهونه دست خودش بدم واسه بحث.
تخم مرغ رو گذاشتم توی بشقاب و اونو رو قسمتی ار میز گذاشتم که در دسترس اون باشه!
خودم خیلی اشتها نداشتم.درسته یه جورایی اونقدر اینو اون دعوام کرده بودن که پوست کلفت شده بودم اما بازهم گاهی دلم از بعضی بدخوردهای نیما میشکست.
مثل دیشب!
چنددقیقه یعد بالاخره سروکله اش پیدا شد.پیرهنش رو پشت شلوارش زد و اومد توی آشپزخونه.
مثل همیشه مرتب و تروتمیز
شیک و خوشتیپ بود.
بوی ادکلنش هم که به راه بود…
بازهم تلفن همراهش توی دستش بود و به فاصله ی هر چنددقیقه چکش میکرد.شاید بازهم داشت با رویا صحبت میکرد.
اگه نمیکرد هم باز ذهن من سمت همین یه موضوع می ربت.
اومد و پشت میز روی صندلی نشست.
بهش نگاه کردم.
اون 40 درصد خوش تپیتر و جذابتر از مهرداد و فرزین و مابقی گزینه های توی زندگی من بود و دقیقا به همون اندازه مغرورتر و بدخلقتر..
من گاهی ناخواسته اون رو با آدمایی که میشناختم مقایسه میکردم.
مهرداد یه مرد ثروتمند لارج بود که از بدو تولد مایه دار دنیا اومده بو و پول بی زحمتش واسش حکم علف خرس و چرک کف دست داشت.
خوش گذرون بود و دلش میخواست بیشتر وقتش رو با من باشه.
والبته یه مرد با اتیش تند.
اون هیچوقت از بدن من سیر نمیشد و شاید اگه خودم جلوش رو نگرفته بودم تو مدت زمانی که باهم بودیم حتما بکارتمو زده بود!
فرزین اما…یه آدم متشخص و جنتلمن و دنیا دیده و پخته بود.
به پزشک حاذق و یه استاد متشخص و مهربون که با احتیاط زیادی با من رفتار میکرد و معمولا حتی تو مسائل جنسی هم محتاطانه عمل میکرد و وقتی باهم تنها میشدیم به این فکر میکرد مبادا کاری بکنه من فکر بدی راجع بهش بکنم.
اما نیما…
نیما خودساخته بود.باهوش، موفق، با نفوذ، کله گنده تو عرصه ی خودش و زیرک و البته بداخلاق، تند و نسبتا شکاک و…
در مورد مسائل جنسی نمیتونستم در موردش نظر بدم.
فقط حس میکنم اگه جلوش لخت بشم هم باز حواسش سمتم نمیاد مگر اینکه رسما بره تو حال هوای بکن بکن.
درحالی که کنار صندلی ایستاده بودم با اخم و لحنی دلگیر پرسیدم:
-چیز دیگه ای هم میخوای ؟ من باید برم…
گوشی موبایلشو گذاشت کنار و پرسید:
-مگه خودت نمیخوری!؟
پوزخند محو و کمرنگی زدم.یه جوری در این مورد سوال میپرسید انگار اصلا واسش اهمیت داشت.
بازهم با اخم و داخوری ای که بجا مونده از رفتار دیشبش بود جواب دادم؛
-نه!
چشماشو تنگ کرد و پرسید:
-چرا نه !؟
جرات به خرج دادم و جواب دادم:
-نه..منظره اینجا خوب نیست.حال نمیکنم صبحونه بخورم!
یه پوزخند زد و یه هه گفت و با برانداز کردنم پرسید:
-چون من اینجام منظره بده!؟
دقیقااااا…چون اینجا بود منظره رو دوست نداشتم.رفتار دیشبش اونقدر بد یود دست کم یک ماه هوس داشتم باهاش قهر کنم هرچند قهرهای من ک نازهای من خریداری نداشتن!
پسره ی پفیوز زورگو!
یه برگ دستمال از جعبه اش بیرون کشید و با دراز کردن دستش به سمتم گفت:
-شما علی الحساب اون رژ سرختو پاک کن منظره صورتت دودول شق نباشه تا بعد…
عصبانی نگاهش کردم.
یعنی حتی به آرایش کردن ورژ زدن منم باید گیر بده!؟
دسته صندلی رو تو دستم فشردم و پرسیدم:
-فقط میخوای به یه چیزی گیر بدی دیگه آرههههه….!؟
براق شد تو چشمهام و با صدای بلند و تکون دادن دستش گفت:
-گفتم این لامصبو بگیر و اون رژتو پاک کن!
میدونستم تا اینکارو نکنم ول کنم نمیشه برای همین
دستمالو باعصبانیت ازش گرفتم و محکم و خشمگین جوری که انگار دارم تلافی رفتارای اونو سر لبهای خودم درمیارم رو لبهام کشیدم و بعد هم گفتم:
-خوبه؟ الان راضی شدی!؟ دیگه لبهام ک***یری رو شق نمیکنه!؟
بازهم با اون چشمهاش که دست کم از شلاق نداشتن براق شد تو چشمهام و با غیظ گفت:
-غلط میکنه وگرنه فیستو داغون میکنم!
نه! نمیشد ما دوتا خروس جنگی یه روز عین آدم رفتار بکنیم.
دستامو مشت کردم و پرسیدم:
-تو کی میخوای دست از این رفتارهات برداری و عقده هات از دیگرونو سرمن خالی نکنی!؟
حین خوردن سرش رو یالا گرفت و گفت:
-دیگه زیادی داری حرف مفت میزنی…
لبخند تلخ زدم و گفتم:
-آره…همیشه حرفهای من حرفهای مفتن …
سر جنبوند و واسه اینکه حرصمو دربیاره جواب داد:
-دقیقااا
دستمال رو مچاله کردم و با پرت کردنش توی بشقاب گفتم:
-تو هیچوقت از من خشوت نمیومد حتی از بچگی…
چیزی نگفت و فقط سر شرو پایین انداخت و کلافه لقمه توی دستش رو انداخت دور.
کیفمو روی دوشم انداختم و از خونه زدم.
هوا بهاری بود ولی همچنان یه نمه سرد…
عید در راه بود و من تقریبا مطمئم بودم این عید هم با عیدسالهای دیگه هیچ توفیری نداره.
واسه من هر سال از سال بعدش بدتره…
بدتر و ترسناکتر!
احساس تنهایی میکردم و این احساس تنهایی و بدبختی از وقتی فرزین رو دیده بودم بیشتر و بیشتر شد!
#پارت_۶۲۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
قدم زنان و دست در جیب و غرق فکر از اورژانس اومدم بیرون.
دلم نمیخواست برم خونه …
دوست داشتم تمام روز همینجور عاطل و باطل و اصلا عین ولگردها تو خیابون قدم بزنم.
قدم زنان آرومم میکرد.
از اونجا که زدم بیرون تو پیاده رو به راه افتادم.
هوا عالی بود نه گرم و سرد.
دلباز و خنک…
همینطور داشتم راه می رفتم که یکنفر از پشت صدام زد:
-بهار…
ایستادم.نفسم تو سینه حبس شده بود چون این صدا…چون این صدا، صدای فرزین بود.
چشمام رو بستم.
آهنگ صدای اون قشنگترین صدای ثبت شده توی گوشهام بودن.
باتاخیر زیادی چرخیدم سمتش .اشتباه نکردم.خودش بود.
من اگر صدای اونو نمیشناختم که دیگه نمیتونستم به خودم بگم عشق رو با فرزین تجربه کردم!
آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم.
قدم زنان اومد سمتم.نزدیکتر شد.با دقت زیادی صورتم رو از نظر گذروند و بعدهم گفت:
-خوبی!؟
خواستم لبهام رو ازهم باز بکنم که اون قبل از اینکار خیلی سریع و تند تند گفت:
-آهاااان…یادم نبود تو از این جور سوالها بدت میاد! از سوال ” خوبی”!
بگذریم…
بهار…میتونم چنددقیقه وقتت رو بگیرم!؟
نه گفتن به فرزین سخت ترین کار دنیا بود.
مگه میشد اون چیزی ازم بخواد و من نتونم بگم باشه!
ولی …ترس داشتم.
ترس از نیما…
با این حال عشقی که به فرزین داشتم بیشتر از ترسی بود که به نیما داشتم برای همین یه حرف دو پهلو تحویلش دادم و گفتم:
-خیلی نمیتونم…
سر تکون داد و گفت:
-میدونم…میدونم…خیلی وقتتو نمیگیرم! روی اون نیمکت بشینم!؟
چند نیمکت سبز رنگ به فاصله ی هر چند متر توی یه ردیف چسبیده به دیوار قرار داشتن.
قبول کردم و گفتم:
-خیلی خب باشه…
با کمی فاصله ازهم قدم زنان به سمت یکی از اون نیمکتها رفتیم و روش نشستیم.
اون سمت چپ نیمکت و من سمت راست…
بعد از یه سکوت کوتاه نفس عمیقی کشید و گفت:
-از وقتی دیدمت همش دارم به تو فکر میکنم…
عین من…منم از وقتی دیده بودمش همش داشتم بهش فکر میکردم اما…
اما چه فایده.
بقول شهریار آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا….
چیزی نگفتم و تصمیم گرفتم فقط شنونده باشم:
-بهار…خیلی وقته که دلم میخواد تو یه چیزی رو بدونی…
آهسته پرسیدم:
-چی!؟
خیلی زود جواب داد:
-اینکه من از تو متنفر نیستم…اون زمان اگه همچین حسی داشتم بخاطر این بود که تقریبا حس میکردم زندگیم خراب و ویرون شده …
من واقعا عاشقت شده بودم…
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
-تو رفتارایی از خودت نشون دادی که از یه عاشق برنمیومد.
یه کوچولو چرخید سمتم و گفت:
-تصور کن بعداز سالها از یه نفر خوشت اومده…
با بند بند وجودش دوستش داری در موردش با خانوادت صحبت میکنی آینده رو باهاش تصور میکنی مبشه تمام فکر و ذهنت…میشه همدمت…میشه یه تیکه از قلب و وجودت ولی…ولی بعد یهو به بدترین شکل ممکن متوجه میشی اون با یه مرد زن دار دیگه رابطه داره…
تو باشی حالت خراب نمیشه!؟
لبم رو زیر دندون جویدم و با صدای ضعیفی گفتم:
-من در موردش بهت توضیح دادم…همه چیز اونطور که تو فکر میکردی نبود…
سر جنبوند و جواب داد:
-آره متاسفم…اون موقع اونقدر از دستت ناراحت بودم که حرفهات برام اهمیتی نداشت…
کف دستهامو به ام مالیدم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم….
#پارت_۶۲۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
کف دستهامو به هم مالیدم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
اون موقعه که باید به حرفهام گوش میداد نداد حالا چی داشت که بگه…!؟
سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-الان برات اهمیت پیدا کرده!؟
نگاه متفکرشو دوخت به رو به رو.دستهاشو گذاشت روی رونهای پاش و خیره به دور دست و جواب داد:
-نمیدونم…فقط اعتراف میکنم این چندروز بعد از دیدنت یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم…اینکه شاید بهتر نبود اون زمان به هردومون یه فرصت میدادم!؟
البته…اون موقع هیچ توجیحی از طرف تو برام اهمیت نداشت چون قلبم شکسته بود…
چشم دوختم به حلقه ام.به حلقه ای که فکر کنم اون هنوز ندیده بودش و نمیدونست این بهار دیگه اون بهار مجرد نیست…
من همون آدم باهمون قلب بودم اما با این تفاوت که به زور وادارم کرده بودن زن پسر عموم بشم.
من هم مثل اون به رو به رو خیره شدم و همونطور که حلقه رو تو انگشتم میچرخوندم گفتم:
-من اشتباه کرده بودم. خودم اینو میدونستم که کار اشتباهم توجیه نداشت اما قسم میخورم اون زمان تلاش کرده بودم اونو از خودممم دور نگه دارم ولی نمیتونستم چون بهش مدیون و بدهکار بودم.
چون اون بود که خرجمو میداد.چون اون بود که با پولش اجازه نداد مادر و برادرم اینجا آواره بشن وشبها شکم گرسنه سر زمین بزارن…
من…من دستم زیر ساطور مهرداد بود!
اما دختر بدی نبودم…خودت گفتی…یادت نیست؟
گفتی من فقط یه دختر نسبتا بدم…
اون هم سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهم کرد.
خیره به چشمهام جواب داد:
-آره…تو بد کامل نبودی…هیچوقت نبودی…بهار…
اسمم رو که به زبون آوردقلبم به تپش افتاد.کاش…کاش زمان برمیگشت به عقب.
به خیلی عقب.
به اونجا که تازه پامو تهران گذاشته بودم.
اون موقع همچی عوض میشد.
من یه دختر با گذشته ی پاک بودم که الان به عشقش رسیده بود.
مکث کرد و بعد لبهاش رو از هم باز کرد و گفت:
-بعداز تو نتونستم به کس دیگه ای علاقمند بشم..به هیچکس…
نیشخند زد.شاید به خودش.به احساساتش:
-دروغ چرا…سعی کردم واسه فراموش کردنت اینارو انجام بدم اما …اما نتونستم…واقعا نمیتونستم
آهسته لب زدم:
-منم نتونستم…
لبخند محوی زد و پرسید:
-واقعا!؟
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و جواب دادم:
-آره…واقعا…
خوشحال شد و گفت:
-بهار..
کاش اینقدر اسمم رو به زبون نمیاورد. ولوله ای تو وجودم به پا میشد وقتی اینطور اسمم رو یه زبون میاورد.
حالم حال بدی میشد…
محو تماشاش بودم که پرسید:
-ما میتونیم دوباره باهم باشیم !؟
اعتراف میکنم هم بغض کردم هم خشمگین شدم.خشمگین و دلخور و عصبانی و..
کاش اصلا این حرف رو نمیزد اونوقت درد و سوزش این حرف کمتر میشد!.
دستمو به سمتش دراز کردم.اشکهایی که بخاطر اون بغض یهویی تو چشمهام جمع شده بودن سراریر شدن رو صورتم.
درمونده و خشمگین و مستاصل نالیدم:
-چراااا…چرا اینقدر دیر…چرا!؟
سرش رو به ارومی خم کرد و نگاهی به حلقه ی دستم انداخت.
فرزین خیلی دیر یه خودش جنبید.خیلی…
ناباورانه سرش رو بالا گرفت و بهت زده پرسید:
-ازدواج کردی!؟
#پارت_۶۲۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
فرزین خیلی دیر به خودش جنبید.خیلی…
ناباورانه سرش رو بالا گرفت و بهت زده پرسید:
-ازدواج کردی!؟
لبخند تلخی روی صورتم نشست.میتونستیم الان زن و شوهر باشیم اگه اون زمان بهم رحم میکرد.
اگه دورم نمینداخت.اگه بهم یه فرصت دوباره میداد.
دستمو پش کشیدم و زل زدم به رو به رو و ماتم زده جواب دادم:
-آره…
با همون حالت شوکه و تعجب شدید اشکاری پرسید:
-آخه چرا !؟
لبهامو روی هم مالیدم و با کشیدن به آه عمیق که نشون از اندوه درونم میداد گفتم:
-مامانم و عموم یه جورایی وادارم کردن با پسرعموم ازدواج کنم…با مردی که حتی زن سابقش رو هم هنوز طلاق نداده…
ابروهاش خمیده شدن وصورتش حالت محزونی به خودش گرفت. انگار که درک همچین چیزایی براش ممکن نباشه پرسید:
-مجبورت کردن؟ مگه میشه!
شونه بالا انداختم و باهمون غم آشکار توی صورت و صدام جواب دادم:
-چرا نشه !؟ازدواج اجباری فقط مال قصه ها نیست…حتی همون قصه ها هم برگرفته از واقعیتن!
اصلا دیگه چه اهمیتی داره.
همچی واسه من تموم شده!
شوکه شده بود و حس میکردم حتی زبونشم بند اومده.ناباورانه و بهت زده منی رو نگاه میکرد که احساس میکردم حس و حالم شبیه به اون ناخدای کشتی به گل نشسته اس که همه چیزش بر باد رفته و حالا لب لنجش نشسته و ذره ذره غرق شدنش رو تماشا میکنه!
بعد از یه سکوت که حاصل تعجب شدید بود لب زد:
-واقعا مجبورت کردن !؟
سرمو به سمتش چرخوندم.زل زدم تو چشمهاش و جواب دادم:
-فرزین…شده تا حالا به التماسهام فکر بکنی!؟به اون لحظه هایی که میومدم در خونه ات و حتی حاضر نمیشدی بهم فکر کنی!؟ البته…جای گله نیست…من کار بدی کردم…
من کار خیلی بدی کردم.
حتی اگه از گشنگی هم می مردم نباید پول اونو قبول میکردم که تهش به اجبار همراهش بشم.
حتی اگه مامانم و بهراد آواره ی کوچه خیابونای شیراز میشدن…میدونم! خوب میدونم…اما من به رحم تو احتیاج داشتم…به بخششت…
هنورم تو بهت بود.فکر کنم یک درصد هم تصورش رو نمیکرد من رو بخوان به زور وادار به ازدواج بکنن!
دستهاشو روی صورتش بالا و پایین کرد و پرسید:
-متاسفم….فکرشم نمیکردم اونا بخوا مجبورت کنن با همچین آدمی ازدواج کنی
سرم رو به آرومی تکون دادم و گفتم:
-دیگا مهم نیست…
با منتهای تعجب و تاسف لب زد:
-ولی چراااااا !؟ آخه چراااا !؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
-چرا نداره…به همون دلایلی که تو منو از خودت روندی به همون دلایل هم اونا این اجازه رو به خودشون دادن که منو به زور مجبور به ازدواج با پسر عموم بکنن جون احتمالا در نورد من همون فکرایی رو میکنن که تو کردی و دیگه نتونستی احساس سابق رو بهم داشته باشی…
اینبار انگشتاشو لای موهاش فرو برد و با عصبانیت آشکاری گفت:
-ولی اونا حق نداشتن همچین کاری بکنن!
کنج لبمو به زهر خندی دادم بالا و گفتم:
-چرا داشتن…همونطور که تو حق داشتی با من اون کارو بکنی!
لبهاش و باز کرد که حرف بزنه اما من خیلی سریع گفتم:
-فرزین من میدونم…من میدونم داشتن ارتباط با شوهر دختر خاله ام چندش ترین و رقت انگیزترین و بیهوده ترین کار دنیا بود…میدونم…ولی قسم میخورم همش بخاطر نداری بود.به خاطر بن بستهای مالی ای که توشون گیر کرده بودم.بخاطر مادرم…بخاطر بهراد.اون یه بچه اس…من نمیتونستم تو تهرون با خیال راحت درس بخونم وقتی مامانمو بهراد تو سخت ترین شرایط داشتن دست و پا میزدن!
نمیتونستم…
دستهاش رو با کلافگی لا به لای موهاش فرو برو و با تاسف شدیدی ، غمگینانه لب زد:
-نمیدونستم همچی روزایی رو گذروندی…
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-مهم نیست…اهمیت نده…به هر حال من تاوان اشتباهاتمو دادم تاوان خطاهای بچگانه ام رو…
چشم دوخت به زمین و نجوا کنان گفت:
-بعضی وقتها خیلی زود دیر میشه…
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره…بعضی وقتها زود دیر میشه!
نفس عمیقی کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم و با نگاه به دور و اطراف گفتم:
-ببخشید…من دیگه باید برم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا میزنم رو پارت ۷۵ پارت ۶۸ بالا میاد برامم😐🔪حاجی درست بده بیرون دیگ.
تو همچین موقعیتهایی از دختر بودنم متنفر میشم
خیلی افرین کامل باهات موافقم 😂 شیطونه میگه برم اسکرین بگیرم بیام بگم چرا دروغ میگه بیا اینم مدرک 😄😄
ای بابا. چقدر این دختره دروغگوئه. چقدر شخصیت نچسبی داره. آخه بار اولی که با مهرداد خوابید اصلا صحبت پول نبود. بعد یه مدت مهرداد شروع کرد به پول دادن. بعدشم اون موقع می گفت عاشق مهرداد. از زور بی پولی باهاش رفیق شده بود؟!!!!!!!!!!!!! عجبا؟!!!!!!!!!!!
🤣🤣دقیقا منم به همینا فک میکردم چقد دروغگوعه این دختره حتی دروغ خودش رو هم باور میکنه !!!
نمیزاری؟
چرامیزنم رو75 68 میاد برای شماهم همینطوریه؟