دست کوچولو و لطیف و تپل مپلش، بالا میرفت و خیلی آروم روی صورتم فرود میومد.
این کارو چند بار تکرار کرد اما کمکی به بیدار کردن من نکرد هر چند لای چشمهامو کمی باز کرده بود.
اونقدر خسته ام بود که دلم نمیخواست بیدار بشم.
یه چرخه ی خسته کننده ای رو گذرونده بودم که رمقی واسم نگذشته بود.
پنج صبح بیدار شدم و ناهار درست کردم.
هفت صبح رفتم بیمارستان.
سه بعدازظهر برگشتم و بدو بدو رفتم خونه ی عمو.
بچه رو از زن عمو گرفتم و دویاره بدوبدو اومدم خونه و…
آااااخ ! غلط کردم بچه دار شدم. غلط کردم.
حالا عمیقا و همه جوره،
دوست داشتم مثل روزایی که خبری از بچه نبود تو اوقات بیکاریم هر چقدر دوست داشتم بخوابم تا هر مجال از روز.
صداهایی از خودش درمیاورد که برای خودش نه اما برای من کاملا نامفهوم بودن.
میومد سمتم میزد تو صورتم و وقتی ناامید میشد باز راه اومده رو برمیگشت و چهار چنگولی به سمت اسباب بازی هاش میرفت و شروع میکرد ریخت و پاش کردن.
لای پلکهام کمی باز بودن اما تن خسته ام بهم اجازه نمیداد نیم خیز بشم.
صدای نورهان چشمهامو بیشتر باز کرد.
با اسباب بازیش بازی میکرد و گاهی هم مزه ی همه رو امتحان میکرد.
صدای “ماما” گفتنش بسی شیرین و دلچسب بود اما من همچنان تو همون حالت موندم تا وقتی که صدای باز شدن در به گوشم رسید.
از خنده و ذوق نورهان و تکون دادن دستهاش فهمیدم احتمالا نیما اومده و حدسمم کاملا درست بود.
آقای بی نظم اول کیفشو پرت کرد یه ور بعد خم شد و حین درآوردن جوراباش گفت:
-اوف اوف چقدر من تشنه ی توام…جوووون خنده هاتو قربون! نور…نور من !
جوراباشو دیدم که هر کدوم تو هوا پرت شدن و اسلموشون وار روی زمین فرود اومدن.
نورهان با شیرن زبونی رو پاهاش بلند شد.یه قدم به سمت نیما برداشت و با اون صدای دلبرش گفت:
-بابا…بابا…
ذوق دیدن نورهان کار نیما رو به درآوردن لباسها و پرت کردن اونا هم نرسوند وگرنه من که از عادتش باخبر بودم.
معمولا همچین مواقعی لباسهاش رو درمیاورد و پرت میکرد اینور اونور.
دوید سمتش و گفت:
-جووووون…راه برو…راه برو بیا پیشم…بیا بیا ییا…بیا نورهان…بیا …بیا بغل من
نورهان شیرین و بانمک خندید و یک گام به سمت نیما برداشت اما افتاد رو زمین.
وای!
یه یچه که از صبح تا شب در حال شیطونیه و یه بابای بی نظم و بی ملاحظه ترکیب خطرناکیه که هر زنی رو از پا میندازه خصوصا اگه شاغل هم باشه!
نورهان،رو بغل کرد و درحالی که به سمت من میومد گفت:
-مامان خواب؟ آره؟ بیدارش کنیم…؟ بگو…بگو بیدارش کنیم یا نه؟
آره بیا بیدارش کنیم ….
وقتی داشت این حرفهارو میزد نزدیک شدنش رو به خودم احساس کردم.
وقتی داشت این حرفهارو میزد نزدیک شدنش رو به خودم احساس کردم.
اومد و رو لبه ی تخت نشست و عمدا دست تپل مپل نورهان رو به صورتم زد و گفت:
-بیدار میشی یا بیدارت کنیم….؟بهار بهار…چه اسم آشنایی…مامان بهار!
دست نورهان رو کنار زدم و گفتم:
-نیما اذیتم نکن خستمه!دلم میخواد بخوابم!
پتورو روی تنم کشیدم بالا تا شاید بیخیالم بشه.
اما بدجنسی کرد و اینبار انگشتای نورهان رو که همیشه آماده ی چنگ زدن هر نوع مویی بود رو لا به لای موهام فرو برد و گفت:
-چنگشون بزن مامانت بیدار بشه
توجهی نکردم حتی وقتی نورهان موهام رو کشید.نیما اینبار گفت:
-مثل اینکه مامانت نمیخواد بیدار بشه.
نظرت چیه ببوسمش بیدار بشه !؟ هوووم !؟
مامانت عاشق بوسه های من!من میبوسمش حال میکنه هااااا
تا حرف از بوسه زد فورا به حالت بو کردن دماغمو بالا کشیدم.
از صبح با اونهمه بدو بدو کردن حموم نرفته بودم و اصلا دلم نمیخواست تو این وضعیت بوسم کنه واسه همین فورا نیم خیز شد و خودمو کشیدم عقب و با اخم گفتم:
-نههههه! بوس بی بوس! آقا پسرتو بگیر من برم حموم!
لباشو جمع کرد و گفت:
-باشه یه بوس بده و بعد برو!
نه! ترجیح میدادم حتی یه بوس هم ندم.
پتورو کنار زدم و بعد بدو بدو سمت در رفتم و همزمان بلند بلند گفتم:
-میرم حمااااااام…
دوش آب رو بستم و جفت دستهامو روی صورتم بالا و پایین کردم که بتونم اون آب سرازیر شده رو از رو چشمهام رو کنار بزنم و پلکهامو ازهم باز کنم.
من اون لحظه هم حواسم پی نورهان بود و
نمیدونم چرا حتی موقع حموم کردن هم با اینکه میدونستم نیما پیشش هست اما بازهم فکر و ذهنم پی اون بود برای همین ناخوداگاه دچار اون عجله شدم.
اون عجله ی اضطرارب آور.
موهام رو دادم بالا و زیر لب زمزمه کردم:
“آااااخیش! چقدر حمام کردن چیز خوبیه.چقدر خوبه”
از حمام که اومدم بیرون یه راست سمت اتاق خواب رفتم جایی که مطمئن بودم اون پدر و پسر رو میتونم اونجا پیدا کنم.
درو کنار زدم و رفتم داخل.
رو پیشونیم و لبم قطره های آب چکیده شده از موهام بود که گهی قِل میخوردن و رو صورتم سُرسره بازی میکردن!
چند قدم جلو رفتم و به نیما که با وجود خستگی رو زمین نشسته بود و نورهان رو سرگرم میکرد نگاهی انداختم.
لبخند کمرنگی زدم و چون درازش کرده بود و شکمش رو قلقلک میداد و اونم از خنده ریسه میرفت گفتم:
-اونقدر نخوندنش نیما…هرچی شیر خورده بودو بالا میاره!
چون صدام رو شنی دیگه به کارش ادامه نداد و سرش رو برگردوند سمتم.
کلاه حوله رو روی سرم ورز دادم و به سمت کمد رفتم و با باز کردن درهاش گفتم:
“خب…چی بپوشم ؟”
چقدر این اصطلاح رو بعد از به دنیا اومدن نورهان کم باخودم زمزمه اش کردم.یعنی فرصت نشد از خودم همچین چیزی بپرسم.
اونقدر با عجله مشغول انجام کارهام میشدم که فرصت پیدا نمیشد وقت صرف قر و فر خودم بکنم!
نگاهم رو لباسهای داخل کمد در گردش بود که دستهای نیما از پشت دور بدنم حلقه شد.
چونه اش رو گذاشت رو شونه ام و با اشاره به یکی از لباسهایی که جدیدا خریده بودم اما فرصت نشد بپوشم گفت:
-اونو بپوش…اونی که رنگش قرمزه و سفید!
دستمو دراز کردم و روی رگال حرکت دادم تا وقتی رسیدم به لباسی که اون گفت.
یه پیرهن قرمز بودکه یه طرفش با دوتا بند گره خورده روی شونه قرار میگرفت و طرف دیگه کج بود و لشو افتاده همراه با یه شورتک کوتاه سفید با گلهای ریز قرمز!
لمسش کردم و پرسیدم:
-پس این !؟
سرش رو کج کرد و با بوسیدن گردنم جواب داد:
-اهووووم! همین!
لبخند عریضی روی صورت نشوندم و گفتم:
-باشه همینو میپوشم. اصلا یادم رفته بود همچین لباسی خریدم و گذاشتم اینجا…تو و پسرت هوش و حواس میزارید واسه آدم…
از رگال بیرونش آوردم و نگاهی بهش انداختم.
و اون درحالی که به حرفهای من گوش میداد با دستهاش خیلی آروم گره ی حوله ی تنم رو باز کرد.
متوجه شدم وازگوشه چشم گفتم:
-نیماااااا…
زبون داغشو به آرومی روی گردنم کشید و موجی از لذت توی بدنم راه انداخت و همزمان گفت:
-هووووم…اعتراضی داری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی چرا امروز پارت نبود😐🥺
امروز پارت نیست؟
وااییی فاطیییییئییی فصل دومممم اومددددد؟؟؟؟؟
آره 😂
سلام
میشه یه نفر که فصل اول این رمانو خونده توضیح بده ک فرزین و مهرداد چکاره ی بهار بودن؟
من فصل اول پارتهای آخرشو خوندم و فهمیدیم ک بهار باردارو نمیخاس بچه اش دختر باشه چون خانواده ی عموش پسر میخواستن
اگه میشه درمورد فرزین و مهرداد بگین⚘🤝
فرزین استاد بهار بود که باهاش رل بود و هم را ترک کردن و اینکه چون فهمید رابطه داره با مهرداد ولش کرد( مطمئن نیستم ولی فکر کنم این لقب دختر نسبتا بد رو هم فرزین به بهار داد)
مهرداد هم شوهر دختر خاله بهار بود که باهم رابطه داشتن و دخترخاله فهمید بهار از خونش اومد بیرون و هنوز معلوم نیست مهرداد کجاست فقط در اخرین پارتهای سری قبل دنبال بهار بود
اگر درسامو اینجوری بلد بودم چی میشد😂
پروفسور میشدی😂😂
😐چقدر بد یعنی بهار با شوهر دختر خالش در رابطه بود😶
بهش میاد ک دختر خوبی باشه🙁
اهان ممنونممم عزیزممم💋⚘
😂😂
اره باهاش رابطه داشت همزمان با مهرداد و فرزین بعد مدتی بودن با مهرداد چون میترسید که دختر خالش بفهمه سعی داشت رابطه رو تموم کنه ولی مهرداد نمیزاشت تا اینکه دختر خالش فهمید و بهار و از خونه انداخت بیرون و فرزین هم فهمید و با بهار قطع رابطه کرد وگرنه بهار و دوست داشت و میخواست باهاش مزدوج بشه و اینجوری مامانش مجبورش کرد تا با پسر عموش ازدواج کنه
اهااان😐👌
ممنونن⚘
احتمالا این فصل نیما واقعیت ها را میفهمه منظورم رابطه بهار با مهرداد و فرزین بفهمه
و اینکه به نظرم اگه بهار همون اول خودش واقعیت به نیما میگفت بهتر بود تا یه وقت نیما بفهمه
گلاویژ عن فیس هق😒
ادمین چطوری؟
دلت واسم تنگ نسده؟
عه چرا 😐😂
چون من همون سولومونم😐
عه پ همون 😐
خدااااای من چقدر ذوق زده شدم من این رمان رو از همه بیشتر دوست داشتم فقط خدا کنه زندگیشون خراب نشه
و باز برگشتیم با بهار و نیما
اینبار همراه نوری کوچولو😍❤️
انبار چه گردابی در راهه.. حتما مهرداد تو این گردابم دست داره 🙂
فااطییی نمیدونی چقدر خوشحال شدم🤣🤣🤣
😂😂😂
هر روز همین ساعت پارت گذاری میشه؟
معلوم نیست فعلا نمی دونم نویسنده چجوری پارت میده مشخص شه میگمتون
ممنون♥️
کاش مراحل بارداریشم بود ولی من از الان استرس گرفتم که وقتی نیما همه چیو در مورد بهار و مهرداد بفهمه خیلی بد میشه
دقیقا منم وقتی دیدم فصل جدید اومده گفتم باز چه اتفاقاتی برای بهار میوفته
اینکه نیما رابطه بهار و مهرداد و فرزین رو بفهمه چه میشه
عه این که عکس گلاویژه
عهههه😂😂
منم تا دیدمش گفتم😂😂😂
این رمان و فکر کنم قبلا گذاشته بودید تو سایت
اسمش آشناس ولی داستانش نه
فصل دومه این فصل اولش هم هست
آوو