بالای سر نورهان ایستاده بودم و صورت عزیزش رو تو اون حالت خواب عمیق تماشا میکردم درحالی که فکر و حواسم جای دیگه بود.
از وقتی مامان اومد اینجا ودر مورد نوشین و خاله حرف زد دیگه نتونستم  اون آرامش قبلیم رو داشته باشم.
یه جورایی سراسر آشوب و دلشوره و نگرانی شده بودم و آروم نمیشدم مگر وقتی که بشنوم و بفهمم  اونا باز از اینجا رفتن.
صدای نیما که روی تخت دراز بود  منو از فکر کشید بیرون:

-بهار…یه ساعته اونجا وایستادی که چی؟ مگه نخوابیده!؟

سرم رو به سمتش چرخوندم. موهام رو پشت گوش جمع کردم و جواب دادم:

-چرا خوابیده!

خمیازه ای کشید و گفت:

-پس تو هم بیا بخواب! خسته میشی!

نفس عمیقی کشیدم و آهسته لب زدم:

-باشه!الان میام!

پتو رو به آرومی روی تنش بالا کشیدم و بعد تو تاریکی قدم زنان به سمت تخت رفتم.
تو ذهنم به خودم نهیب زدم و گفتم:

“چته بهار !؟  چرا اینجوری دست و پاتو گم کردی؟ چرا نگرانی؟ به خودت بیا دختر.
قرار نیست که تو اونارو ببینی…اصلا…اصلا شاید رفته باشن…
نرفته باشن هم تو جرا اینقدر ترسیدی!؟
هاااان !؟
کی گقته اصلا ممکنه باهاشون رو به رو بشی ؟
هیچ اتفاق بدی نمیفته…نترس…نترس”

دراز کشیدم روی تخت   و زل زدم به سقف.
چرا احساس بدی داشتم؟
چرا دلم اینقدر آشوب بود ؟
نیما که انگار متوجه توی هم بودنم شده بود پرسید:

-چیزی شده بهار !؟

سرم رو به آرومی کج کردم و نگاهی بهش انداختم.
تو تاریکی اتاق صورتش رو به وضوح نمی دیدم.
دستمو سمتش دراز کردم و سر انگشتامو به آرومی رو پوست صورتش کشیدم و جواب دادم:

-نه …چیزی نشده!

خیره به صورتم گفت:

-از وقتی مادرت اومد اینجا و رفت تو هم یه جوری شدی…

با صدای آرومی پرسیدم:

-چه جوری شدم؟

بدون اینکه واسه جواب  دادن به این سوال فکر بکنه گفت:

-تو خودتی…مثل آدمای نگرانی ..همش تو فکری.
نکنه حالت بده؟ هان؟

لبخند محوی زدم و سر  انگشتهام رو به آرومی روی پوست صورتش کشیدم و همزمان گفتم:

-نه من خوبم…نگران نباش!

در واقع، حقیقت این بود که حال من بد نبود.
من فقط نگران بودم.
نگران از دست دادن همین آدمی که یه روز ازش بیزار بودم و حالا اونقدر دوستش داشتم که مدام واهمه و ترس از دست دادنش تبدیلم میکرد به آدمی که خودش چنددقیقه پیش توصیف کرد.
گرفته و توی هم و نگران…

درحالی که همچنان صورتش رو نوازش میکردم و هربار سر انگشتامو روی یه قسمت از صورتش میکشیدم گفتم:

-نیما من خیلی دوست دارم!

خندید!
شاید چون این حرفی که خیلی کم از من میشنید حالا بی مقدمه و یهویی به گوشش خورد.
با لبهای آویزون پرسیدم:

-چیه؟ به چی میخندی؟

به پهلو دراز کشید و یکم خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:

-به تو! به دوست دارم یهوییت!

دستمو از صورتش دور نگه داشتم و زیرلب زمزمه کردم:

-واقعا که!

خواستم به پهلو و سمت دیگه  بچرخم اما این اجازه رو نداد.
دستمو گرفت و کشید سمت خودش و محکم بغل کرد.
آغوش گرمش دانشین بود.
به دستش که  دور بدنم حلقه شده بود نگاهی انداختم.
بهش وابسته بودم.
انگار تنها کسی بود که داشتم.
و واقعا همینطور بود.
اون تنها کسی بود که من و نورهان داشتیم.
تنها پشت و پناه.
تنها آدمی که میشد همیشه و هر لحظه روش حساب باز کرد.
نفس گرمش پخش شد روی گردنم و من دوباره گفتم:

-اگه بگم عشق و دوست داشتن رو با تو تجربه کردم باور میکنی !؟

گردنمو بوسید و گفت:

-واقعا !؟

چشمامو بستم و جواب دادم:

-آره…

دوباره بوسیدم و آهسته گفت:

-خیلی خوشحالم که اینو میشنوم…خیلی! حالا بخواب.
بخواب و به هیچی فکر نکن…تو بغل من جای تو امن

آره. بهترین کار همین بود.
اینکه به اتفاقات بد و چیزایی که ذهنمو آشوب میکنن فکر نکنم.
سرم رو خم کرد و یه بوسه رو پشت دستش نشوندم و گفتم:

-شب بخیر!

صداش بم و آروم و از پشت به گوشم رسید:

-شب بخیر عزیزم

*چند روز بعد*

وسایل توی دستمو انداختم تو سطل زباله و همزمان نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
نگران نورهان نبودم.
وقتی پیش زن عمو بود تقریبا مطمئن بودم از من بیشتر مراقبشه.
اصلا نورها این چاق و چِله گیش رو مدیون زن عمو بود که همچی به خوردش میداد!
پرده رو کشیدم تا بیمار زنی که امپولش رو تزریق کرده بودم راحت باشه و یعد قدم زنان سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
خسته بودم و دلم یه فنجون چایی داغ و تازه دم‌میخواست.
چایی که این خستگی رو به در کنه و بهم جون دوباره بده‌
یکی از دخترا صدام زد و درحالی که نمیتونست رو پا بند بشه عجولانه و با خواهش پرسید:

-احمدوند میشه تو  بجای من به اون بیمار برسی؟ تخت ۲۰…دستش زخمی شده! من دستشویی دارم!

خندیدم و گفتم:

-باشه باشه! حتما! برو با خیال راحت به کارت برس

اشاره ای به سبد  داروها کرد و تند تند گفت:

-وسایل اونجاست پس میسپرم  به تو!

خنده کنان اون رو که مشخص بود چقدر فشار روشه برانداز کردم و گفتم:

-باشه دختر! باشه برو تا به خودت نشاشیدی!

چشم غره ای بهم رفت و سرعت قدمهاشو بیشتر کرد.
سبد رو برداشتم و راه افتادم سمت بیماری که منتظر بود.
میونه ی راه  برای چندمین بار نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
بازهم میگم! نگرانش نبودم اما دلم براش تنگ شده بود.
وقتی پیشم بود همش باید دنبالش بدو بدو میکردم و وقتی هم پیشم نبود اینجوری دلتنگش میشدم.
آستین روپوش سفید تنم رو  دادم پایین و پرده رو کشیدم کنار و رفتم داخل.
بیماری که روی تخت بود، گله مندانه  گفت:

-چقدر طولش دادی خانم من کلی کا….

اون مکث کرد چون من سرمو بالا گرفتم و تا اینکارو  کردم با مهرداد چشم تو چشم شدم.
با کسی که هرگز فکرشو نمیکردم قرار باشه دوباره ببینمش حتی از دور اما حالا….
حالا دقیقا مقابلم بود…

حالا دقیقا مقابلم بود.
همون آدم روزهای نه چندان دور…
آدم روزایی که  کنارش هم احساس خوش داشتم و احساس بد.
هم دلم میخواست باشه و هم نه!
شوکه شده بودم و اون بیشتر از من.
با اینکه دستش زخمی بود اما بی توجه به دردی که گویا تا پیش از دیدن من امونش رو بریده بود، از  جا بلند شد و ناباورانه لب زد:

-بهار…

هرگز فکر نمیکردم روزی برسه که بخوام دوباره با اون رو به رو بشم.
واهمه اش رو داشتم اما…
اما فکر نمیکردم اون ترس اتفاق بیفته!
یک گامی که اون جلو  اومده بود رو عقب رفتم.
احساس میکردم کابوسم عملی شده بود.
کابوسی که همیشه هم تو خواب و هم تو بیداری باهاش دست و پنجه نرم میکردم.
کابوسی که گاهی زندگی رو واسم از زهر مار هم بدتر میکرد.
زبون من بند اومده بود اما اون دوباره و همچنان با حیرت و بهت زدگی پرسید:

-بهار واقعا خودتی !؟

از مهرداد آخرین تصویری که تو ذهنم ثبت شده بود همون  تصور وحشتناک بود.
اصرارهاش، آزارهاش، پیگیری هاش و بی توجهی هاش نسبت  به  دوری کردن من  و ترسم از برملا شدن ارتباطمون
باعث یه رسوایی شد و تهش هم که با سکوتش همچی رو انداخت گردن من.
جوری رهام کرد که گویی از یه پرتگاه هلم داده بود پایین….
حس نفس تنگی بهم دست داده  بود.
حتی بدتر از اون….
احساس میکردم قلبم تو سینه ام از کار ایستاده.
دیگه نمیخواستم اونجا بمونم.
عقب عقب رفتم و گفتم:

-ی…یه…یکی…یکی دیگه…یکی دیگه از پرستارا میاد به زخمتون میرسه…

اسممو دوباره به زبون آورد:

-بهار…لطفا با من غریبگی نکن…

سبد از دستهای لرزونم افتاد زمین.
خم شدم و با همون انگشتهای لرزونم وسایل ریخته رو زمین رو دوباره تو سبد جمع کردم و بعد درحالی که اصلا دلم نمیخواست حتی چشمم به صورتش بیفته فورا قامتم رو راست نگه داشتم زمزمه کردم:

“من شمارو نمیشناسم”

و خواستم برم که دستمو  گرفت و گفت:

-بهار بمون…خواهش میکنم

منو چرخوند سمت خودش.
منی که همچنان تو شوک دیدنش بودم.
بی توجه به دست خون آلود و زخمیش دو دستم رو گرفت و خیره شد به صورتم.
چشم تو چشم شدن با اون گذشته ی ترسناکم رو دوباره برام مرور کرد و  در چشم به هم زدنی تمام اون روزها مثل یه فیلم از جلوی چشمهام گذشت…

روی صورت بهت زده اش لبخند ملیحی نشست.
هر چقدر من از این دیدار ترسیده بودم و مضطرب و بهت زده شده بودم پر واضح بود به همون اندازه اون خوشحال و راضیه.
خون از زخمش جاری شد و اون بی توجه به این مسئله بی اینکه چشم از چشمهام برداره گفت:

-وقتی این اتقاق واسم افتاد و دستم اینجوری زحمی شد کلی فحش دادم که چرا اینقدر بدشانسم که تواین سفر باید این موضوع واسم پیش بیاد اما…اما راستشو بخوای الان احساس میکنم بهترین اتفاق زندگیم واسم رخ داده…راستش…راستش اصلا فکر نمیکردم این اتفاق باعث بشه من دوباره تورو ببینم…بهار…بهار…

مکث کرد و لب زنان گفت:

-چقدر خوشگلتر شدی…چقدر دلم واسه تماشای صورتت تنگ شده بود!

ولی من اصلا دلم واسه اون تنگ نشده بود.اصلا…
دستمو پس کشیدم و گفتم:

-میگم یه پرستار دیگه بیاد زخمتو مداوا کنه…

دستشو از خودم جدا کردم اما اون دوید و درست قبل از اینکه بخوام پرده رو کنار بزنم و بردم بیرون دوباره سد راهم شد و گفت:

-اما من میخوام تو منو مداوا کنی…فقط تو!

زل زدم تو چشمهاش و با بیرون اومدن از اون‌حالت شوکه شدن گفتم:

-من شمارو نمیشناسم….

صورتش غمگین شد. چنددقیقه ای بدون حرف تماشا‌کرد و بعد آهسته لب زد:

” ولی من تورو بهتر از خودم‌میشناسم”

چند دقیقه ای بدون حرف تماشا‌م کرد و بعد آهسته لب زد:

” ولی من تورو بهتر از خودم‌میشناسم”

چرا…؟
وقتی اون منو با اشتیاق تماشا میکرد و دم از خوشحالیش واسه دیدن دوباره ام میزد من مدام از خودم میپرسیدم دوباره چه گناهی مرتکب شدم که اون سر راهم قرار گرفت یا حالا ته این دیدار قرار ختم بشه به چه دردسر و مصیبتی!؟
اصلا چرا باید اون دوباره سرو کله اش پیدا بشه !؟
دلیل و حکمتش چیه !؟
به خودم توی ذهنم نهیب زدم.
که به جهنم…به درک که دیدیش.قرص باش…محکم باش.
تو دیگه اون بهار بدبخت بیچاره نیستی که هیچکی رو نداره.
تو نیما رو داری…نورهان رو داری!
جدی نگاهش کردم.
اونقدر که فکر کنم هیچوقت هیچکس شاهد این نگاه عصبی  من نبود.
خیلی قرص و حتی خشن بهش گفتم:

-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم… من و تو یه زمانی همو میشناختیم حالا مدتهاس دوره ی اون شناخت به انتهاش رسیده.
نه میخوام بشناسمت نه میخوام ببینمت نه میخوام حتی باهات همکلام بشم!
متوجه شدی !؟

لبخند کمرنگی روی صورتش که همچنان جذابیت و طراوت سابق رو داشت نشوند و پرسید:

-واقعا لازمه با من اینطوری حرف بزنی بهار..

چون اسممو با صمیمیت روزهای باهم بودنمون به زبون آورد،کفری شدم و  با بالا آوردن دستم گفتم:

-لطفا دیگه اسم منو به زبون نیار…یه جوری حرف نزن انگار دوست و رفیقیم!

انگار که بخواد بهم بفهمونه ما یه زمانی باهم بودیم و نمیشه اون دوره رو نادیده گرفت گفت:

-بودیم…نبودیم !؟

با عصبانیت جواب دادم:

-نه!

آهسته و آروم گفت:

– ولی ما بودیم…ما باهم خاطرات داریم..

پوزخندی زدم و گفتم:

-گه  تو تمام اون خاطرات‌…تو بهش میگی دوستی من بهش میگم دوران بدبختی…دوران فلاکت…دوران احمق بودن…دوران حماقت..دوران دل سپردن به یه عوضی جا  زن! دوران بودن تو یه رابطه ی اشتباه

لبخند تلخی زد وپرسید:

-مثل اینکه دلت از من خیلی پره…

بی توجه به این حرفش با لحن تندتری گفتم:

-گوش کن یارو…دیگه نمیخوام ببینمت…اینو تا وقتی تو این شهری در نظر داشته باش…

برخلاف من که کاملا مشخص بود چقدر عصبی شدم به آرومی گفت:

-تو میتونی همین حرفهارو درآرامش و خیلی عادی هم به من بگی

جدی و حتی میشه گفت عصبی گفتم:

-رفتار من با تو  همینه…عوض هم نمیشه!

حتی منتظر شنیدن جواب یا حرف دیگه ای از طرفش نموندم.
خیلی سریع پرده رو کنار زدمو از اونجا اومدم بیرون و کار رو سپردم کس دیگه ای.
دلم میخواست زودتر برم خونه.برم و دور بشم از هر جا و مکانی که اون هست!
به خود خوری افتاده بودم واسه رفتن …
رفتم رختکن که زود برای رفتن آماده بشم.
روپوش عوض کردم و با پوشیدن لباس و آماده شدن واسه رفتن، شیفت رو تحویل دادم و با عجله از اورژانس بیمارستان زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و درحالی که مدام پشت سرم رو میپاییدم با سرعت زیادی از اونجا زدم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهسا
مهسا
2 سال قبل

مگه پارت نمیذارید؟

وقتی هفته ای ی پارت هست باید طولانی تر بشه

...
2 سال قبل

امروز پارت داریم؟

غزل
غزل
2 سال قبل

هر هفتهیه پارت میزارین؟

هنگامه
هنگامه
2 سال قبل

ای کاش هفته ای سه بار پارت میذاشتین

هستی
هستی
2 سال قبل

خیلی کم بود که 😐☹
همش داخل بیمارستان بود

الله
الله
2 سال قبل

بابا ی کشیده بیارش و برو بیرون دیگه عه ی ساعت نشسته داره به گناهاش فک میکنه که چرا تاوانش دیدن مهراده . خودش بااین کارش زندگیشو خراب کرد . واسه ارامش ذهن خودم دیگه نمیخوام بخونمش

♡♡♡
♡♡♡
2 سال قبل

بیچاره بهار اصلا آرامش بهش نیومده🤕🤕

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

شروع روزهای بد بهار شروع شد مهرداد الان مثل کنه میوفته تو زندگیش

...
2 سال قبل

واااای مهراد ودید حالا نیوفته دنبالش

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x