رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 19 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 19

 

همینطور که پیاده و قدم زنان تو خونه راه می رفتم کتابی که نتونسته بودم جلوی پگاه بازش کنم رو ورق زدم و رسیدم به صفحه آخر…جایی که اون شعررو نوشته بود!

 

خیلی خوش خط بود.اصلا باید واسش ایموجی لایک میکشیدم اولین دکتر خوش خط دنیا رو!

یکبار دیگه اون شعررو باخودم نجوا کردم.برگه ها بوی خوب میدادن…بوی خیلی خوبی…

برگه هارو به صورت سریع ورق زدم تا بوی خوبشو استشمام کنم.

به گمونم بوی ادکلنش بود!

 

باید یکی از کتابهامو به تلافی این کتاب میدادم به استاد!

صفحه اولش رو که خوندم وسوسه ی خوندن بقیه ی برگه هاش شدم.و میدونم روش غلطی بود اما خب…تو خیابون راه می رفتم و کتاب رو میخومدم و فثط وقتس سرمو بالا میگرفتم که بخوام از خیابون رد بشم!!!

 

مسیر ربع ساعت رو بخاطر اون کتاب دوست داشتنی تو دو ساعت اومدم.

زنگ زدم و شهناز درو برام باز کرد.کتاب رو گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم داخل.

صدای بگو بخند میومد.

بگو بخند نوشین و یه زن دیگه!

چکمه هامو از پا درآوردمو گذاشتم تو جا کفشی و با پوشیدن دمپایی رفتم داخل

تو هال نوشین رو دیدم که داشت با زن جوانی که کیف پزشکی دستش گرفته بود بگو بخند و تشکر میکرد.

وقتی چرخیدن به سمت من فورا گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

زنی که نمیشناختمش و اصلا برام آشنا نبود سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-سلام گلم آبجیته نوشین!؟

 

نوشین خندید و گفتم:

 

-بگی نگی آره…دختر خالمه!

 

 

دستشو رو شونه نوشین گذاشت و گفت:

 

 

-آها! خب نوشین جان من دیگه برم تا ده دقیقه دیگه باید مطب باشم.

 

نوشین درآغوشش کشید و با بوسیدن گونه اش گفت:

 

-مرسی فرشته جان.ایشالله جبران کنم.

 

 

چنددقیقه ای از وقتشون توهمون راهرو صرف رد و بدل کردن همین تعارف ها شد.با رفتن اون زن که به گمونم یه پزشک بود نوشین اومد سمتم و گفت:

 

 

-چطوری عزیزم.اوضاع رو به راه!؟ بیا بشین…چای تازه دم داریم! اونم چه چایی…

 

 

گرچه دلم میخواست برم تو اتاق، رو تخت گرم و نرم دراز بکشم و ادامه کتاب رو بخونم اما چون بخاطر نوشین اونجا نشستم.یکی از لیوانهای اون چایی خوش عطر رو برداشتم و پرسیدم:

 

 

-مهمونت چه زود رفت!

 

 

خم شد و با برداشتن یه لیوان گفت:

 

 

-فرشته رو میگی!؟ یکی از دوستای صمیمیم

 

 

کنجکاوانه گفتم:

 

 

-پزشک!؟

 

 

با تکون سر مثبت بودن جواب سوالم رو بهم حالی کرد.یکم از چاییم رو چشیدم و همزمان از گوشه چشم نگاهی به کارت ویزیت روی میز شیشه ای انداختم.

عنوان”متخصص زنان و زایمان” بهم فهمون احتمالا داستان بچه دار شدن خیلی جدی بود!

دلم میخواست اینو ازش بپرسم ولی نتونستم. نمیخواستم حساسش کنم یا حتی اینکه فکر کنه دارم فضولی میکنم!

تو فکر بودم که پرسید:

 

 

-خب…درس و دانشگاه چطوره!

 

 

لیوانو آوردم پایین و گفتم:

 

 

-خب….تقریبا اوضاع امن و امان! همچی نرمال و عادی!

 

 

-فکر کنم باید امتحاناتتون نزدیک باشه آره !؟

 

-آره تقریبااا…

 

خندید و گفت:

 

-خب ببین چه زود و سریع یه ترم گذشت! بقیه ترمهات هم همینطوری تند و تیز میگذره…یعنی درواقع چشم رو هم بزاری این چهارسال مثل برق و باد میگذره…

 

 

تبسمی زدم و گفتم:

 

 

-آره واقعا…خیلی سریع گذاشت

 

 

-راستی کارت چیشد!؟

 

 

لیوانو خالی از چایی رو که حسابی هم بخاطر سردی هوا بهم چسبیده بود گذاشتم رو میز و بعد گفتم:

 

 

-ظاهرا قصد دارن ساختمون کلینیک رو تعمیر و شیکتر و گسترده تر کنن …یکم زمان میبره البته این به نفع من شد چون اینطوری مشکلی برای زمان امتحاناتم پیش نمیاد!

 

 

متفکرانه سر تکون داد و گفت:

 

 

-پس عالیه! خب عزیزم.مزاحمت نمیشم برو استراحت کن حتما خسته ای

 

 

بلند شدم.دوست داشتم ازش درمورد اینکه آیا قصد بارداری داره یا نه سوال بپرسم اما…نه.تمام تلاشم برای زدن این حرف بیفایده بود.

درنهایت ازش عذرخواهی کردم و رفتم بالا.

فردا بیکار بودم و میتونستم تاهرزمان دلم میخواد بیدار بمونم و خوندن اون کتابی که ولع خوندنش رو داشتم تموم کنم

 

#پارت_۱۸۲

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

تقریبا همه ی بچه های کلاس هم خوشحال بودن هم گله مند و دلخور.

خوشحال از اینکه فرجه ها قراره شروع بشه و مدتی رو مجبور نیستن بیان دانشگاهها و گله مند از اینکه وقت سخت و آزاردهنده ی امتحانات سر رسیده و ….

من اما خوشحالیم بیشتر از ناراحتیم بود.

دلم واسه مامان و داداش کوچیکه حسابی تنگ شده بود و اسه دیدنشون دل تو دلم نبود.

اما این وسط نمیتونستم مهرداد روهم نادیده بگیرم.مهردادی که از همین حالا با بعضی رفتارهاش داشت نشون میداد دوست نداره من ازش دور بشم.

کلاس که تموم شد بارو بندیلمونو جمع کردیم و زدیم بیرون.

بهترین کتابی که خونده بودم و همراهم آوردم تا به استاد حاتمی بدم. به تلافی کتاب خوبی که بهم داده بود تا مطالعه کنم!

پگاه عجله داشت چون آرتین اومده بود دنبالش.هی گوشه لباسمو میگرفت و با کشیدنش میگفت:

 

 

-ئہہہہ….بیا بریم دیگه دختر.موندی که چی!؟

 

 

گدشه لباسمو از دستش کشیدمو گفتم:

 

-بمیری تو…پاره کردی این لامصبو!

 

-بابا خب بیا بریم آرتین سه ساعت جلو در …پدرمنو درآورده از بس هی مسیج داده و تک زده!

 

 

همونطور که چشم چشم میکردم تا شاید استاد حاتمی از ساختمون بزنه بیرون گفتم:

 

 

-پگاه اینقدر منو نکش دنبال خودت باید بمونم یه کار مهم دارم.میخوای تو برو منم یه چنددقیقه دیگه میام!

 

 

باشه ای گفت و تو چشم بهم زدنی به سرعت یه اجی مجی لاترجی غیبش زد! دختر گنده!

 

هی سر جنبوندم و اینورو اونورو نگاه کردم تا بالاخره اومد بیرون.داشت باعجله سمت پارکینگ میرفت نه دویدم سمتش و صداشون زدم:

 

 

-استاد…استاد حاتمی صبر کنید…استاد…

 

 

بالاخره صدامو شنید و به سمتم برگشت.از دیدنم یکم تعجب کرد یا حتی حس کردم نگرانم شد چون جلو اومد و گفت:

 

 

-مشکلی پیش اومده خانم احمدوند!؟

 

 

خیلی سریع گفتم:

 

-نه نه! راستش فقط اومدم که…

 

بجای توضیح دست بردم توی کیفم و کتابم رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و خیره به چشمهاش گفتم:

 

 

-من عاشق این کتابم…اونقدر که ناحالا چندبار خوندمش و هربار به اندازه ی بار اول از خوندنش لذت بردم.امیدارم شماهم همین حس رو بعداز خوندنش پیدا کنید….

 

 

کتاب رو ازم گرفت و تیتر روی جلدش رو زمزمه وار باخودش تکرار کرد.

بعد سرش رو بلند کرد و پرسید:

 

 

-حتما میخونمش…میخواید برگردید شیراز!؟

 

 

-آااا…راستش آره.خیلی وقت که نرفتم.بیشتر از این نمیتونم با دلتنگی بجنگم…

 

 

ببخندی زد و گفت:

 

 

-درامان خدا! ما د…

 

 

جمله اش رو ادامه نداد و حرفشو خوردچند ثانیه ای منتظر موندم اما ظاهرا زبونش به گفتن کلام متفاوتی نچرخید.منم بیشتر از اون نمیتونستم بمونم با زدن یه لبخند خداحافظی کردم و رفتم که زودتر خودمو به پگاه و آرتین برسونم.

آخه آرتین قرار بود منو پگاه رو ببره پاتوق همیشگیش.یه کافه ی پر زرق و برق و باحال…

که الحق هم باحال و جالب بود.دور میزی که طرح جالبی داشت نشستیم.پگاه پرشور گفت:

 

 

-خبببب از الان تا بیشتراز ده روز دیگه بهار قراره غیب بشخ.ایشان به زوری تهران را به مقصد شیراز ترک خواهر ورد.حیف که زورم بهت نمیرسه نگهت دارم.

 

آرتین باخنده گفت:

 

 

-کلا تو تو کارشکاریاااا…چیکارش داری این بهار بنده خدارو…مارو که اسیر خودت کردی لااقل بزار بهار بره خونوادشو ببینه

 

 

دستشو زیر چونه اش گذاشت و پرسید:

 

 

-آرتین خداوکیلی تو زندگیت اسارت گری به خوشگلی و عزیزی من دیدی!؟؟؟

 

-یه صدتایی آره…

 

داشتم به حرفهاشون میخندیدم که تلفنم زنگ خورد.با دیدن شماره مهرداد معذرتخواهی کروم و رفتم یه جای خلوت تر و بعد جواب دادم:

 

 

-سلام.

-سلام کجایی!؟

-بیرون

 

با شک پرسید:

 

-بیرون یعنی کجا!؟

-یعنی کافه

-کافه با کی!؟

-با دوستم.

-دوستت کیه؟

-پگاه.بیست سوالی هات تموم شد!؟

 

نفس عمیقی وشید و گفت:

 

 

-تو بلیط گرفتی!؟

-آره…

-چرا درموردش هیچی بهم نگفتی!؟

-فکر میکردم میدونی وقت فرجه هام و بعداز چندماه میخوام برم خونمون…

 

چیزی نگفت…و صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید پس کلافگیش به خاطر این….

 

#پارت_۱۸۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم بالا توی اتاق.

جز شهناز که مشغول درست کردن شام بود بوی آدمیزاد دیگه ای نمیومد.

البته این تایم از روز، نوشین معمولا میرفت مطب و نه یا ده شب برمیگشت.

لباسای بیرونمو با یه دست لباس خونگی عوض کردم.

یه ست مخمل زمستونه…سویشرت و شلوار سرمه ای که تپل تر و سفیدتر نشونم میداد.

موهامو دم اسبی بستم و از جلوی آینه رد شدم.

کم کم باید وسایلمو جمع میکردم چون واسه شب بلیط داشتم.

وسط اتاق ایستادمو اطرافم رو نگاه کردم.تمرکز کرده بودم سر اینکه چه چیزایی رو یادم رفته ببرم و چه چیزایی رو لازم نیست ببرم!

کتاب صدسال تنهایی که عین یه تشنه به آب تاهمون شب نخوندمش سیراب نشدم رو گذاشتم رو میز مطالعه آخه جز چیزایی به حساب میومد که بردنش خیلی واجب نبود!

دوباره کیف رو نگاه کردم تا ببینم به جز اون کتاب چیز اضافی دیگه ای هم چپوندم تو اون کیف که همون موقع در باز شد و چشمام روی هیکل بلند مهرداد افتاد.

نمیدونم با وجود شهناز فضول چطور با خودش به این نتیجه رسیده که اگه بیاد اینجا هیچ اتفاقی نمیفته!؟

بلندشدم و ازهمون فاصله بهش خیره شدم.

درو بست و اومدداخل.دیدنش ترکیبی بود از ترس و ذوقی کمرنگی که نذاشت و مجال فکر کردن نداد که روسری سر بندازم که در صورت پیدا شدن یهویی سروکله ی شهناز یا اصلا هرکس دیگه به دستپاچگی و تته پته نیفتم.

دست درجیب، آروم و خونسرد اومد سمتم.

تو فاصله چند قدمیم ایستاد و خیره شد به ساکم. برای من شدیدا مشخص بود چقدر دلش گرفته…چقدر ناراحته از این رفتن.

برای اینکه از اون فاز بکشمش بیرون لبخندی زدم و گفتم:

 

-مهرداد…چه خوبه که میبینمت!

 

با لحنی بی نهایت دلگیر و ناراحت گفت:

 

 

-اگه خودم نمیومدم یا نمیفهمیدم که تو هیچوقت نمیگفتی قراره شال و کلاه کنی بری…

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-چرا فکر میکنی نمیگفتم!؟

 

-چرا !؟

 

-آره چرا

 

-میپرسی چرااا…!؟ خیلی شبیه آدمایی شدی که دست پیش میگیرن پس نیفتن..

 

 

اینو گفت و دست برو تو جیب شلوارش و با بیرون آوردن گوشیش و زدن قفلش اونو سمتم گرفت و گفت:

 

 

-چون خیلی وقت یه تماس از طرفت ندارم…نه تماسی…نه پیامکی…هیچی هیچی…این چه رابطه ایه که تا من سراغت رو نگیرم تو نمیگیری!؟ این چه رابطه ایه که تا من زنگ نزنم زنگ نمیزنی!؟ هوم !؟ الانم که شال و کلاه کردی بری…انگار که نه انگار مهردادی وجود داره…

 

 

رفته رفته خشم ظاهریش بیشترو ولوم صداش بالاتر میرفت.خیلی سریع به سمتش رفتم و نگران و مضطرب گفتم:

 

 

-هیسسس…شهناز اون پایین! آرومتر…ببین مهرداد تو اشتباه میکنی من…

 

 

حرفمو با سوالش قطع کرد و اجازه نداد کامل به زبونش بیارم:

 

 

-پای کی درمیونه!؟ کی جای منو پیش تو گرفته…کی!؟ بگو…بگو من باهاش کنار میام…

 

گوشه لباسشو آروم گرفتم و ملتمسانه گفتم:

 

 

-مهرداد…مهرداد توروخدا بیخودی شلوغش نکن.چرا هربار که من سرم به خاطر حجم درس و کارهام زیاد میشه تو خیال میکنی حتما من با یکی دیگه ریختم روهم و سرم گرم یکی دیگه ام…میدونی چیه؟ گاهی حس میکنم چون هردومون داریم به نوشین خیانت میکنیم فکر میکنی …

 

دستهامو از خودش جدا کرد و گفت:

 

 

-ادامه نده کل صغری کبری هایی که میخوای الان پشت سرهم ردیف کنی رو نشنیده میدونم.

 

 

لبامو روهم فشردم و سرم رو چند لحظه ای پایین نگه داشتم.نه! اینطوری اصلا فایده نداشت.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-ببین مهرداد! من این مدت نه با کسی وارد رابطه شدم نه دوست پسر جدید گرفتم و نه هیچ چیز دیگه…من فقط همه اش درگیر درس و امتحان و میانترم و کوفت و زهرمار بودم.حالا توهرچی میخوای و هرجور دوست داری راجب من تصورات واهی بساز…

 

 

اینو گفتم و ازش دور شدم و رفتم سمت ساکم.

لباسهایی که تا کرده بودم تا باخودم ببرم رو یکی یکی چپوندم تو کیف…

چندثانیه ای همونجا موند و بعد اومد سمتم.

چیزی نگفت و بیشتر از پنج دقیقه فقط همینطور بی هدف نگاهم میکرد.با اینحال من سنگینی نگاه هاش رو همجوره حس میکردم تا اینکه پرسید:

 

 

-چند روز میمونی!؟

 

 

-ده -پونزده روز…

 

 

آه عمیقی کشید و باخودش گفت:

 

 

-خیلییه…خیلی…

 

 

خم شد و کنارم نشست.زیپ ساک رو آروم کشیدم که دستشو رو دستم گذاشت.

فورا سرمو به سمتش برگردوندم.

زل زد تو چشمام و گفت:

 

 

-دلم برات تنگ میشه…

 

نفسم تو سینه حبس شد و تنم داغ کرد.بهم نزدیک تر شد و همزمان دستمو بالا آورد و به لبهای خودش نزدیک کرد…

 

#پارت_۱۸۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

نفسم تو سینه حبس شد و تنم داغ کرد.بهم نزدیک تر شد و همزمان دستمو بالا آورد و به لبهای خودش نزدیک کرد.

من از کار دل و مغزم سر در نمیاوردم. دلی که مصرانه مهرداد رو می طلبید و مغزی که به من نهیب میزد ازش دوری کنم.

پشت دستمو که بوسید چشمامو آروم بستم.

با این بوسه انگار کل تنم تحت تاثیر قرار گرفته بود.

صداشو واضح اما آروم شنیدم:

 

-دلم میخواد یه دل سیر بغلت کنم بهار…دلم میخواد یه دل سیر ببوسمت…دلم تنگ میشه برات.طاقت لحظه دوریتو ندارم چه برسه….

 

 

مکث کرد.پلکهامو باز کردم و لبخند زدم.با اینکه استرس پیداشدن سروکله شهناز و رسوایی رو داشتم اما دستهامو قاب صورتش کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد…به هم زنگ میزنیم…پیام میدیم…عکس میفرستم.عکس میفرستی…بعد چشم روهم بزاری دوباره من اینجام.پیشت…

 

 

سرمو بردم جلو و چونه اش رو بوسیدم.مایوسانه گفت:

 

 

-تو همینجا تو تهرون و تو خونه ای و سراغ منو نمیگیری وای به روزی که…

 

حرفشو ادامه نداد.خیلی مایوسانه حرف میزد.لیخند زدم و گفتم:

 

 

-اگه قول بدم چی؟ قول بدم هر لحظه به فکرت باشم!؟ اگه هرروز زنگ بزنم…؟!

 

 

به چشمام خیره شد .نگاه های الانش با نگاه های چند دقیقه پیش و چند ثانیه پیشش فرق کرده بود.حالا دیگه خبر از اون حالت مایوس و ناامید دلگیر نبود.

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-باشه…باشه….زنگ میزنیم…حرف میزنیم…تماس میگیریم…باشه باشه..

 

بلندشدم و با گرفتن دستش، آروم و آهسته گفتم:

 

 

-خب حالا بلند شو…بلندشو که اگه شهناز همچین منظره ای رو از نزدیک ببینه کار هردومون زاااار…

 

زیر لب یه درکی گفت و بعد بلند شد و رو به روم ایستاد.

منتظر بودم تا بره…ولی نرفت انگار نمیتونست دل بکنه.انگار نمیتونست دست از تماشا کردنم برداره…

لبخند کمرنگی زد و گفت:

 

 

-میدونی دلم چی میخواد بهار !؟

 

 

موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

 

 

-چی !؟

 

-دلم میخواد محکم بغلت کنم.دلم میخواد ببوسمت…دلم…آخ بهار..کاش میشد نری..کاش میشد.

 

نگران نگاهی به سمت در انداختم و بعد گفتم:

 

 

-وقتی من گفتم میخوام زنگ بزنم آژانس که برم ترمینال تو بگو منو می رسونی..اونجوری میتونیم باهم باشیم حتی برای یکی دوساعت…خب…حالابرو..برو …برو تا شهناز نیومده!

 

عقب عقب رفت و بعدهم از اتاق زد بیرون .درو بستم و بهش تکیه دادم.یه نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم که منم به اندازه ی مهرداد ممکن دلم براش تنگ بشه!؟

راستش…صادقانه باید اعتراف کنم من واقعا به اندازه ی مهرداد نسبت به اون عشق نداشتم.

برای دلیلشم حرف واضحی نداشتم جز اینکه بگم من در رابطه با مهرداد بخاطر نوشین یه حس عذاب وجدان شدید داشتم.

 

ساعت حدودای هشت بود که بالاخره کارام تموم شد. جمع کردم وسایل و مرتب کردن اتاق و لباسها و وسایلم و حموم کردن از من زیاد وقت گرفت.

لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم پایین….

مهرداد تو آشپزخونه ایستاده بود و به غذاهای شهناز ناخنک میزد و نوشین صرفا بخاطر اینکه کسی مکالمه اش رو نشنوه تو نشیمن قدم رو می رفت و پچ پچ میکرد.

رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم .

مهرداد اومد و رو به روم نشست و بلند بلند گفت:

 

 

-خب پس میخوای بری!؟

 

-بله!

 

-خب من بیرون کار دارم.خواستی بری بگو خودم میرسونمت….

 

 

میدونستم چرا بلند بلند حرف میزد.از عمد اینکارو کرد که نوشین و شهناز بشنون.

سرمو پایین انداختم و با خوردن چند جرعه آب گفتم:

 

 

-باشه ممنون

 

.

#پارت_۱۸۵

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

نوشین رو درآغوش گرفتم و دستمو رو کمرش کشیدم.گرچه اینجا از لحاظ مالی غرق لذت و رفاه بود اما هربار که میخواستم برم شیراز اندوه و حسرت رو از توی چشمهاش میخوندم.

شاید که نه…صدرصد دلش میتپید واسه دیدن خاله اما خب…خاله خیلی وقت پیش اونو از خودش رونده بود و دیگه نمیخواشت ببینش…نوشین هم دوری و دوستی رو به هر روش و رفتار دیگه ای ترجیح میداد!

وقتی ازش فاصله گرفتم به چشم دیدم که خیلی سخت جلوی خودش رو نگه داشت تا اشک نریزه.بغضشو قورت داد و با اشاره به ساک قهوه ای رنگی که ازم خواسته بودم باخودم ببرمش گفت:

 

 

-یه چیزایی واسه مامان و بقیه اون تو گذاشتم.اگه زحمتی نیست حتما اونارو بدستشون برسون!

 

با تکون سر گفتم:

 

-چشم خیالت راحت!

 

غمگین لب زد:

 

-خوشبحالت که داری میری پیششون!

 

-تو هم بیا نوشین…هرروز که دوست داشتی…هرچه زودتر بهتر!

 

 

لبخند خیلی تلخ زد و بعد دستشو چندبار روی شونه ام زد وگفت:

 

 

-نه نه…این حرفها و تصمیم هادیگه از من گذشته.برو به سلامت!

 

 

برای رفتن ذوق داشتم.اونقدر که دلم میخواست بال دربیارم و واسه همین تا از نوشین خداحافظی کردم با سرعت زیادی از خونه رفتم بیرون.

وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم و حتی خودمم عقب نشستم.یعنی اینطور صلاح دیدم.

مهرداد پشت فرمون نشست و متعجب گفت:

 

-چرا اونجا نشستی!؟

 

 

-چون شک ندارم شهناز داره از آیفن تماشام میکنه فعلا هیچی نگو و فقط برو…

 

 

یه فحش رکیک داد و گفت؛

 

 

-این اسکول هم شده موش خونه.

 

ماشینو روشن کرد و وقتی یکم از خونه دور شدیم گفت:

 

 

-خب حالا دیگه میتونی بیای حلو بشینی.

 

ماشین رو نگه داشت تا من جا به جا بشم.کنارش نشستم و بعداز بستن کمربند گفتم:

 

 

-از نگاه هاش بیزارم.گاهی اونقدر با شک نگام میکنه که حس میکنم از ریز و پیز کارام باخبر!میترسم از روزی که از ارتباط من و تو بو ببره و همچی رو بزاره کف دست نوشین و رسوایی به بار بیاره!

 

گوشیش رو چک کرد و گفت:

 

-غلط کرده! اگه بخواد گه اضافه بخوره دمصو میگیرم عین…

 

حرقشو یا نچ نچ کردهام قطع کردم:

 

-لطفا دیگه پشت سر کسی اینطوری حرف نزن!

 

نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

 

-چشم رئیس…چشم معلم اخلاق…چشم علیاحضرت!

 

 

لبخند زدم و سرم رو به عقب تکیه دادم.

وقتی رسیدیم ترمینال از اونجایی که هنوز کلی وقت مونده بود ، نن تو ماشین نشستم و اون رفت و یکم هله هوله خرید.

هوا خیلی سرد بود و تا نشست ماشین گوشا و بینی سرخ شده اش منو به خنده واداشت.

خودشم خنده اش گرفت .پلاستیک خریدو داد وستم و گفت:

 

 

-به چی میخندی!؟هان !؟

 

 

یه پفک برداشتم و با باز کردنش گفتم:

 

 

-ببین خودتو تو آینه…عین دلقکا شدی.

 

لبه های کاپشنش رو بهم نزدیک کرد و بعد پفکی که من میخواستم بزارم دهنم رو از بین لیهام قاپید و گفت:

 

 

– ببین این دلقک چقدر خاطرتو میخواد که تو این هوای بس ناجوانمردانه سرد رفته برات پفک و چیپس و لواشک و نوشیدنی گازدار خریده….همچین دلقکی لایق بوسیدن نیست!؟

 

 

خندیدم و خومو کشیدم جلو و با بلند کردن تنم دستامو قاب صورتش کردمو بوسیدمش اما دیگه اجازه نداد عقب برم چون دستاشو دورکمرم گذاشت و اون بوسه رو تبدیل کرد به یه لب طولانی ….

 

#پارت_۱۸۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

جلوش رو نگرفتم.دستام آهسته اومدن پایین و روی شونه هاش مکث کردن…

پلکهامو بستم و تو اون بوسه همراهیش کردم انگار یادم رفته بود کجاییم.

انگار فراموش کردم تو ماشینیم…و ترمینالی که پر بود از آدم!

نفس کم آورده بودم اما مهرداد همچنان داشت ادامه میداد تا وقتی که متوجه مکث من شد و لبمو بین دندونش کشید و سرشو برد عقب….

از درد آخ گفتم و تنشگتمو رو لبم گذاشتم.

چشمم که به خون افتاد با چشمای گرد شده گفتم:

 

 

-هیییبن! دیواااانه! خونی شد..

 

 

بلند بلند خندید و با کم کردم صدای موسیقی گفت:

 

 

-ببخشید.یه لحظه وحشی شدم.البته تقصیر خودته هاااا….میخواستی اینقدر خوشمزه نباشی!والا…

 

 

یه دستمال از جعبه کشیدم بیرون و گذاشتم رو زخم لبم.با دندوناش حسابی زخمیشون کرده بود لامصب.

دستپالو روش فشار دادم و گفتم:

 

 

-تو آدمیزادی یا خوناشام!؟؟

 

 

-وقتی پیش توام خوناشام وقتی پیش تو نیستم آدمیزاد.یه آدمیزاد که با هیچی حال نمیکنه…باهیچی !

 

 

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

 

-زبون باز کثافت!

 

-کثافت خوردنی!

 

 

خندیدم و ناپگاهی به کی آی پی انداختم و گفتم:

 

-نرم پایین!؟؟ فکر کنم دیگه کم کم باید سوار بشیم.آره ببین…بعضیا دارن سوار میشن!

 

 

اینو که گفتم آه عمیقی کشید و قانع شد پیاده بشیم.

هوا سرد بود و حالا میفهمیدم چقدر تو ماصین خوب و گرم بود.

سرمو برگردوندم و به شوفر که رو پله اول ایستاده بود و داد میزد” مسافرای شیراز…مسافرای شیراز سوارشید ..یالا …”

نگاه انداخنم و بعد دوباره سرمو برگردوندم سمت مهرداد و بهش خیره شدم.

دستاشو فرو برده بود تو جیب شلوار جینش و منو خیره خیره نگاه کرد.

هوا اونقدر سرد بود که تا دهن باز میکردم بخار میومد بیرون…

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-مهرداد جان…

 

نگاهشو ازم برنداشت.حتی یک ثانیه.با عشق لب زد:

 

-جان مهرداد…

 

-برو داخل هوا خیلی سرد سرما میخوری!

 

سرشو آورد جلو و گفت:

 

-عاشقتم وقتی اینجوری نگرانم میشی!

 

بک قدم رفتم جلو.زیپ کاپشنش رو کشیدم بالا و گفتم:

 

-میشه یه خواهش ازت بکنم؟!هان!؟

 

 

-تو جون بخواه خواهش که دیگه….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و خیره تو چشماش گفتم:

 

 

-با نوشین بحث نکن..تو مدتی که من نیستم باهاش بگو مگو نکن.به پرو پاش نپیچ.پسرخوبی باش…بزار احساس خوشبختی بهش دست بده.خب !؟

 

 

با اخمی تصنعی نگاهم کرد و گفت:

 

 

-دست شما درد نکنه.حالا دیگه من شدم پسر بده!؟؟

 

-نه ولی خب…دلم نمیخواد تو باز قهر کنی و هی بجای خونه بری اینور اونور بخوابی!

 

 

دستشاو دو طرف سرم گذاشت و بعد با بوسیدن پیشونیم گفت:

 

 

-چشم….قول میدم پسر خوبی باشم…

لبخند عریضی زدم و عقب رفتم تا بیشتر از این احساساتی نشه.خم شدم تا وسایلم رو بردارم اما اجازه نداد.

خودش وسایل رو برداشتم و پا به مای هم جلو رفتیم.

ساک و سایلم رو داد شوفر و بعد واسه بار اخر و قبل از اینکه سوار بشم گفت:

 

 

-دیگه سفارش نکنم.هرروز بهم زنگ بزن…پیام بده…عکس بفرست.مواظب خودتم باش.رسیدی خونه هم بهم زنگ بزن…

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-چشم! حالا اجازه میدی برم!

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-چاره دیگه مگه دارم…برو

 

 

.سر کج کردم و گفتم:

 

 

-این قیافه رو به خودت بگیری دلم رضایت به رفتن نمیده هاااا…بخند تا خیالم از بابت راحت بشه.

 

 

به زور من لبخندی زد و گفت:

 

-باشه!

 

ظاهرا من آخرین نفر بودم.نگاه آخرو بهش انداختم و بعد پله ها رفتم بالا…

 

#پارت_۱۸۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

لبخند لحظه ای از روی صورتم کنار نمی رفت.شوق دیدن مامان و بهراد انرژیم رو چندبرابر کرده بود و حتی میتونستم بگم دیگه احساس خستگی هم نمیکردم.

وسایلم رو برداشتم و در جواب سوال مردی که پرسیده بود” خانم آژانس میخواید؟!” با ذوق گفتم:

 

-بله بله…

 

خیلی زود سوار شدم .وسایلم رو کنارم گذاشتم و خودم از همون لحظه مشغول تماشای شهری شدم که دلم براش ضعف رفته بود.

شهری که واسه من پر بود از خاطرات خوب و خاطرات تلخ…

من طعم از دست دادن رو تو این شهر چشیده بودم اما هنوز هم دوستش داشتم هنوز هم !!!

 

به خودم که اومدم دیدم جلوی خونه ایستادم.لبخند عریضی زدم و سرانگشتمو رو دکمه رنگ و رو رفته ی آیفن گذاشتم.

چند لحظه بعد، صدای مامان لبخندم رو عمیقتر کرد و بهش جون بخشید:

 

-بله بفرمایید!؟

 

-مامان…

 

-بهار..بهارتویی!؟

 

-آره مامان…

 

اون هیجان زده و من منقلب…توصیف حس و حال هردومون واقعا قابل بیان نبود.درو برام باز کردکه برم داخل و من حتی از همونجا هم میتونستم صدای قدمهاشو بشنوم که داره وارد حیاط میشه.

از قبل بهش اطلاع نداده بودم چون میخواستم سورپرایز بشه.

در حیاط رو بستم و رفتم داخل.

سراسیمه دنبال دمپایی هاش میگشت که زودتر خودشو برسونه به من.لبخند زدم و گفتم:

 

-سلام مامان…

 

با قدمهای سریع و با شتاب اومد سمتم.بغلم کرد و گفت:

 

-سلام عزیزم.خوش اومدی…!؟ چرا خبر نداده بودی آخه!؟ چرا از قبل نگفتی که میخوای بیای!؟کاش خبر میدادی! آره خبر میدادی بهتر بود

 

 

سوالای مامان یکم برای من شک برانگیز بود.حتی حس میکردم یکم سراسیمه و دستپاچه است و این حس وقتی قوی شد که چشمم به کفشهای جدید جلوی در افتاد.

همینطور که قدم زنان جلو می رفتم پرسیدم:

 

-مامان.مهمون داری؟

 

من من کنان جواب داد:

 

-آ..آره…خب…یکی از دوستام.اومدن بهم سربزنه..

 

واسه دادن این جواب چند دقیقه ای مکث به خرج داده بود.سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-باشه.من از در هال میرم داخل مزاحمتون نباشم.راستی بهراد کجاست!؟ خونه اس!؟وای مامان دلم واسش قد کله ی مورچه شده!

 

 

ولوم صداش رو پایین آورد و گفت:

 

 

-نه مهد کودک! تو برو داخل من اینارو رد میکنم بعدا میام پیشت

 

 

سر تکون دادم و از درهال رفتم داخل.

وسایلم رو یه گوشه تو اتاق گذاشتم و برگشتم تو آشپزخونه.رو اپن یه جعبه شیرینی بود .

درجعبه رو باز کردم و یه تیکه شیرینی بیرون آوردم.

برام عجیب بود.

به یاد نداشتم مامان همچین رفیقی داشته باشه و همین انگولکم میکرد.

وسوسه شدم برم جلوتر چون حتی همونجا هم بعضی حرفهاشون رو میشنیدم.حرفهایی که میگفت مامان لابه لای حرفهای جسته و گریخته اش به من یه سری دروغ یا نه…بهتره بگم حرف نادرست زده.

اون حقیقا رو نگفت واز قدیم گفتن نگفتن حقیقت همون دروغ حتی قدری کثیفتر!

 

به سمت پذیرایی رفتم و گوش تیز کردم.دستامو رو چارچوب گذاشتم و گوشمو چسبوندم به در.مامان میگفت:

 

 

-راستش الان اصلا شرایطش رو ندارم

 

-میدونیم عزیزم.برای همین گفتیم شما هرچقدر مهلت بخواید هیچ اشکالی نداره…صادق هم فکر نکنم مشکلی با ابن قضیه داشته باشه.داری صادق!؟

 

-نه…از نظر من هیچ مشکلی نیست.به هرحال…شما باید وقت واسه فکر کردن و سنجیدن همه جوانب داشته باشین…

 

-راستی ؟ دخترتون بودن که اومدن!؟

 

-بله

 

-به سلامتی.چندسالشون؟ از بهراد بزرگتره دیگه!؟قراره باخودتون زندگی کنه!؟

 

 

شیرینی ای که دهنم گذاشته بودم کامم رو از زهر مارهم بدتر کرد.حالم بد گرفته شد.آخه من احمق نبود و میتونستم حدس بزنم اونا واسه چی اومدن.

پوزخمدی زدمو از درفاصله گرفتم.تیکه شیرینی رو پرت کردم تو سطل زباله ودست به سینه تکیه دادم به دیوار.

واقعا مسخرس…من که تمام پولایی که مهرداد بهم میداد رو میفرستادم برای مامان پس دقیقا به چه خاطر میخواست به ازدواج مجدد فکر کنه!؟

اصلا چطور به خودش اجازه داد خواستگار تو خونه راه بده!؟

عصبی و کلافه ناختمو لای دندونام جویدم و منتظر موندم تا اونا برن و با مامان تنها بشم…

 

#پارت_۱۸۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

تنها که شدیم رفتم تو پذیرایی پیشش.

خم شده بود و ظرفهای میوه رو جمع میکرد.با دلخوری و صورتی اخمو پرسیدم:

 

 

-گفتین دوستتون بود آره !؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

-آره…

 

-اونوقت اون آقا دقیقا چه نسبتی با دوستتون داشتن؟؟شوهرشون بودن؟؟ یا چی!؟

 

 

سرشو بلند کرد و نگاه پر غیظی یهم انداخت.انگارانتظار نداشت همچین حرفی بشنوه چون عصبانی و دلخور پرسید:

 

 

-داری منو سینجین میکنی؟! جای مادر و دختر عوض شده !؟ روزگار برعکس شده !؟

 

 

-اونا خواستگار بودن درسته!؟

 

 

جواب سوالمو نداد.ظرفهارو برداشت و از کنارم رد شد و رفت توی آشپزخونه و بعد گفت:

 

 

-امشب خونه عموت جشن…دعوتمون کردن.برو استراحت کن که واسه امشب سرحال باشی!

 

 

بی توجه به موضوع مهمونی عمو گفتم:

 

 

-جواب منو ندادی مامان…

 

عصبی سرشو برگردوند سمتم و گفت:

 

-جواب چی رو میخوای بدونی!؟

 

-اونا خواستگارت بودن!

 

با تحکم گفت:

 

-آره بودن…خواستگار بودن منم ردشون کردم.گفتم یه دختر گنده و یه بچه کوچیک دارمو خبر مرگم به هرچیزی میتونم فکر کنم جز ازدواج.حالا جوابتو گرفتی!؟؟ هاااان!؟

 

 

چیزی نگفتم.یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی اتاق.

لباسامو از تن درآوردم و رفتم توی حموم.

من که بچه نبودم…میتونستم یه چیزایی رو بفهمم.حتی اینم میدونستم که خودشم ظاهرا از اینوه ازدواج بکنه بدش نمیاد!

دوش گرفتم اومدم بیرون…

مامان از توی آشپزخونه ودرحالی که گوشت رو تیکه تیکه میکرد گفت:

 

 

-گوشیت کشت خودشو…صدمرتبه زنگ خورد…جواب ندادم گفتم خودت بیای بهتره!

 

 

حوله رو روی سرم نگه داشتم و دویدم سمت اتاق.شک نداشتم مهرداد آخ که به کل یادم رفته بود بهش زنگ بزنم.

ده تماس بی پاسخ ازش داشتم.فورا شماره اش رو گرفتم.بوق اول رو نخورده بود که جواب داد و من قبل از اینکه اون اصلا اون حرفی بزنه نند تند گفتم:

 

 

-ببخشید ببخشید.میدونم قرار بود خودم زنگ بزنم ولی اونقدر خسته ام بود خوابم برد اصلا به کل یادم رفت…

 

صدای نفس راحتش که به گوشم رسید فهمیدم احتمالا نگرانم بود که اینهمه زنگ زده:

 

 

-کجا بودی تو دختر آخه! دلم هزارراه رفت.هوووف! خوبی؟؟ حوب استراحت کردی؟ توراه که اذیت نشدی!؟

 

 

دل آشوبی های مهرداد و حساسیتهاش دیگه برای من کاملا آشنا و معمولی بود.از لای در نگاهی به بیرون انداختم و وقتی اوضاع رو سفید دیدم یا صدای آروم گفتم:

 

 

-بله.همچی خوب بود.منم خوبم.الانم خونه ام.تو کجایی!؟خوبی؟ اوضاع ردیف

 

-آره همچی خوب…خونه ام.من تو حیاطم و نوشین تو اتاق…

 

لبخند زدم و مشکوک پرسیدم:

 

-تو حیاط داری چیکار میکنی اونم تو این سرما…آهان نه برار خودم حدس بزنم.تو فقط در یه صورت تو این هوا میری تو حیاط…

اینکه زیر آلاچیق بشینی.قهوه بخوری سیگار بکشی.مهرداد تو قول داده بودی ..قول داده بودی سیگار نکشی!

 

 

صدای خنده هاش از پشت تلفنم خیلی واضح به گوشم رسید:

 

 

-نه بابا سیگارم کجا بود.میخوام برم بیرون اومدم تو حیاط.سوئچ ماشین رو گم کردم دارم دنبالش میگردم…

 

 

دستمو تو موهای خیسم فرو بروم و گفتم:

 

 

-آهان باشه…خب..کار نداری!؟ من برم به کارام برسه

 

-نه.فقط…الان برات پول واریز میکنم

 

 

-نه ممنون مهرداد لازم ندارم

 

 

-لازمت میشه خوب به خودت برس…خیلی میخوامت

 

آهسته گفتم:

 

-منم!

 

گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و انداختم رو تخت.حوله رو خیلی آروم روی سرم تکون دادم و خیره شدم یه یه گوشه.

مامان ازم خواسته بودامشبو همراهش به خونه ی عمو برم اما من واقعا همچین چیزی رو دوست نداشتم.

مدتها بود ازشون فاصله گرفته بودم چون دیدنشون یه چیزی تو مایه های پاشیدن نمک روی زخم بود.

نمیخواستم خاطرات قبل برام مرور بشن…

ولی انگار…اینبار بهونه ای واسه نرفتن و فاصله گرفتن ازشون نداشتم.

 

#پارت_۱۸۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پیامک واریز پول به حساب رو باز کردم و همزمان سمت میز آرایشیم رفتم.

پنج میلیون ریخته بود به حسابم تا من یه بار دیگه مدیون این ریخت و پاشهای پولیش بشم!

 

رو صندلی نشستم و چندین سلفی از خودم گرفتم.انگار انجام دادن سلفی تحت هر شرایط و تو هرحالتی از واجبات کارای روزانه ی من بود که نمیشد ازش گذاشت و من باید هرچند وعده میفرستادم برای مهرداد.

عکسهارو تو تلگرام براش ارسال کردم و بعد گوشی رو گذاشتم تو جیب پالتوم و بعد بالاخره از اتاق بیرون اومدم.

مامان که داشت زیپ شلوار بهراد رو بالا میکشید و دکمه اش رو میبست با دیدن من گفت:

 

 

-چیکار میکنی یه ساعت تو اتاق…!?آژانس دم در …آماده شدی!؟

 

 

-آره خیلی وقت آماده ام!

 

 

دست بهراد رو گرفتم و هرسه باهم از خونه زدیم بیرون.تلفنم مدام تو جیبم ویبره میخورد و من نمیتونستم جواب بدم چون مهرداد بود و نمیشد جلوی مامان باهاش صحبت بکنم.

تو ماشین نشستم و بعد دوراز چشم مامان گوشی رو بیرون آوردم و پیامکهاش رو خوندم

صدتا تکست فرستاده بود که همشون یه معنی و مفهوم مشترک رو میرسوندن!

 

“داری میری کجا !؟ چرا اینقدر یه خودت رسیدی؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ با کسی قرار داری”

 

از گوشه چشم مامان رو نگاه کردم و بعد تند تند براش تایپ کردم:

 

 

“دارم با مامان و بهراد میرم خونه ی عموم.اون پیشمه نمیتونستم باهات صحبت بکنم”

 

 

بلافاصله برام فرستاد:

 

 

“عموت پسر مجرد هم داره؟رنگ رژت رو کمرنگ کن.موهاتم بده تووووو….زوددد! ”

 

 

خنده ام گرفت از این حساسیتهای بیخودی مهرداد.از این ترس همیشگیش.از اینکه مدام فکر میکرد قراره منو ازش بگیرن…بعداز یکم فکر کردن تصمیم گرفتم چیزی رو براش بنویسم که آرومش بکنه:

 

“رژم رو کمرنگ میکنم موهامم میدم داخل خیالت راحت راحت…پسرعموهای من همه زن دارن اوناییم که ندارن دوست دختر دارن اوناییم که دوست دختر ندارن سنشون از من کمتره.پس خیالت راحت.اگه زنگ زدی و جواب ندادم یا پیام فرستادی و بازم جواب ندادم بدون تو موقعیت مناسبی نبودم”

 

 

این تسکت کوتاه رو به همراه چند استیکر قلب براش ارسال کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم.

مامان شالشو روی سرش مرتب کرد و بعد گفت:

 

 

-اونجا رفتیم اینجوری همه ش تو گوشی نباش! پشتت حرف درمیارن!

 

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-پشت سرم حرف دربیارن!؟؟؟ بخاطر گوشی دست گرفتن و پیام دادن..؟؟ هه چه مسخره.اصلا من نمیدونم چرا باید برم اونجا…دیدن نیما و اون رویای پر افاده یا نوید و زنش چه کیفی داره!؟

 

 

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

 

 

-نباید اینقدر از خانواده ی عموت فاصله بگیری…درست ازشون خیلی خوشم نمیاد اما نمیخوام تو و بهراد رو اونقدر ازشون دور نگه دارم که بعده موقع تقسیم ارث پدربزرگتون به کل شماهارو یادشون بره.

 

 

آهان.پس مامان به این قضیه دل خوش کرده بود.به اینکه یه روزی بتونه یه چیزی به عنوان ارث و میراث از این قوم بگیره.

پوزخند زدم و بعد گفتم؛

 

 

-مامان…داری کی رو گول میزنی؟! خودتون یا بقیه!؟ انگار یادتون رفته قبلا بابا از بابا بزرگ زمین گرفته بود و پولش هم که دود شد رفت هواااا…

 

 

اخم کرد و گفت:

 

 

-بیخود.اون چیزی که به بابات دادن یه تیکه زمین زپرتی بی ارزش بود که پولش چندرقاز هم نمیشد.نمیخوام شمااونقدر از خانواده ی عموت فاصله بگیرین که یادشون بره وجود دارین…که بعدا همچی رو خودشون بکشن بالا ..

 

 

دیگه دراین باره حرفی نزدم.حرص و جوش مامان و تلاشهاش کاملا بیفایده بود چون من مطمئن بودم قرار نیست چیزی به عنوان ارث دست ما رو بگیره .

ماشین رو جلوی خونه نگه داشت هرسه باهم پیاده شدیم.

چشمم که به خونه ی عمو افتاد ناخواسته دلم گرفت و حال و هوام بد شد.

خاطره های تلخم، عشق یکطرفه ام و طعم تلخ از دست دادن ….دوباره برام زنده شد!

و خودمم نمیدونستم امشب چطور مینونم مهناز رو کنارنویدببینم و وجودش رو تحمل کنم!

نفهمیدم کی در باز شد فقط صدای مامان رو شنیدم که ازم میخواست برم داخل.

همونطور وه پا به پام قدم برمیداشت گفت:

 

-خودتو دست کم نگیر….

تو از همه دختر عموها و عمه هات خوشگلتر و باهوشتری…اگه وضع مالیمون بد، اگه پدرت ناغافل از دستمون رفت دلیل بدبختیمون نمیشه!

میخوام همشون بدونن تو چقدر دختر قوی و بااعتماد بنفسی هستی…

 

سرو صداهای زیادی از داخل میومد و این یعنی قراره بود با جمع شلوغی مواجه بشیم.

زن همو اومد استقبالمون هرچند خیلی گرم تحویل نمیگرفت.اون همیشه همینطور بود.خودش رو یه ملکه تصور میکرد!

پشت سر مامان و بهرادکوچولو رفتم داخل …

حتی نمیدونستم حساب و کتاب کنم که بعداز چند مدت دارم فک و فامیلم رو میبینم والبته الان با قبلا تفاوتهای زیادی داشتم.

این بهار شبیه اون بهار قبلی نبود…واقعا نبودم!

 

به جمع که پیوستیم نگاه خیلیا سمت من برگشت.هم دخترعموها…هم پسرعمه ها…هم دخترعمو ها و هم پسرعمه …عروسها ودامادها و آدمای دیگه ای که انگیزه ای برای شناخت هیچکدومشون

 

نداشتم.

من حتی هنوزم نمیدونستم دلیل این مهمونی چیه….

چرخی زدم و به اولین کسی که با دقت نگاه کردم نوید بود.

منو که دید یه راست اومد سمتم.حتی چشماش هم درخشیدن و این درخشش از چشم من پنهون نموند.

لبخند زد.یه لبخند عریض بعد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-بهار عزیزم چطوری!؟

 

 

صداش و نگاهش منو پرت کرد به اون روزای تلخ شیرینی…روزایی که قایمکی دوست داشتم.قایمکی از دوست داشتنش لذت میبردم …درد میکشیدم و…آخ چقدر اون روزها تلخ و بد بودن….

چقدر تلخ بودن….

 

#پارت_۱۹۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

از لمس دستی که میتونست زنده کننده ی تمان حس های بد گذشته باشه راه فراری درکار نبود.

دست ظریفم دست مردونه اش رو آهسته فشرد و لبهام آبروداری کردن :

 

-ممونم…

 

روی مبل نشستم و نامحسوس چند نفس عمیق کشیدم.احساس کردم تنم داغ شده.با دست خودم رو باد زدم که چشمم به نیما و زنش افتاد.

زنی که خودم چندین مرتبه به چشم دیدم به جز نیما با مردهای دیگه ای درارتباط!

البته من دیگه نمیتونستم اونو شماتت کنم چون من خودمم داشتم دست به خیانت میزدم.

خیانت به نزدیک ترین کسانم.

خیانتی که هربار سعی کردم پامو ازش بیرون بکشم نتونستم و نشد و ازعهده اش برنیومدم.

اما دلیل خیانت من برای خودم مشخص بود ولی رویا چی…اونپ به دلایلش آگاه!؟

رویایی که تو رفاه مادی شدید و همسرش مردیه که عاشقانه و به طرز شدیدی خاطرشو میخواد؟

 

باهم چشم تو چشم شدیم و من از اونجایی که خیلی ازش خوشم نمیومد و باهاش حال نمیکردم به جای سلام کردن یا حتی سر تکون دادن به این مفهوم، با بیتفاوتی ازش رو برگردوندم که فکر کنم خیلی به مذاقش خوش نیومد چون لحظه آخر دیدم که اخم کرد.

ولی برای من اصلا اهمیت نداشت چون احساس من هنوز همون احساس سابق بود.

همون زمان هم اصلا از نیما خوشم نمیومد.نه از خودش نه از شخصیتش و نه اخلاق و رفتارهاش.

همیشه مغرور بود و بداخلاق و خودپسند.از اونا که خودشون رو عقل کل میدونه و بقیه رو کوچیک و حقیر…

هه!

و چه باهوش و عقل کلی بود که نمیخواست باور کنه زنش به جز خودش با مردهای مختلف دیگه ای هم ارتباط داره!

 

اونجا تک و تنها نشستن یکم حوصله سر بر بود برای همین وقتی زینب ، دختر عمه مهری رو دیدم رفتم پیشش.

زینب قابل تحملتر و مهربونتر از بقیه دخترای پر افاده ی فامیل بود!

کنار میز ایستاده بود و شیرینی هارو از توی جعبه تو ظرف شیشه ای میچید.

کنارش ایستادم.دستامو رو شونه هاش گذاشتم گفتم:

 

 

-کمک نمیخوای زینب جونم!؟

 

 

با لبخند گفت:

 

-نه عزیزم…ببینم تو چرا اینقدر کم پیدایی.میدونی آخرین بار کی دیدمت کی بود؟؟ اوووو…حتی یادمم نمیاد!

 

 

تو چیدن شیرینی ها کمکش کردم و همزمان گفتم:

 

 

-هییییی زینب جون….درس دانشگاه بیمارستان کار….وقت نمیمونه برای دیدن فامیل! میگم تو میدونی دلیل اصلی اینجا جمع شدن همه و این دورهمی چیه؟

 

 

متعجب گفت:

 

 

-مگه نمیدونی؟؟

 

-نه…

 

-نوید و مهناز به خاطر بچه دار شدن و جواب سونوگرافی و جنسیت بچه جشن گرفتن….

 

 

چشمام رو لبهاش ثابت موند.

نوید و زنش بچه دارشدن!؟

چه دنیا و روزگار مزخرفی…یه نفرو همه جوره دوست داری…عاشقشی…با یادش لحظه هارو میگذرونی ولی بعد یهو میفهمی خودش یکی دیگه رو دوست داره و تا به خودت میای میبینی طرف ازدواج کرده و حالا بچه دارهم شده.

لبخند تلخی روی صورتم نشست و من تمام تلاشمو به کار بستم تا بگم:

 

 

-مبارکشون باشه!

 

 

نگاهی به اطراف انداخت و وقتی اوضاع رو آروم دید گفت:

 

 

-اصلا برای همین جشن گرفتن.تو میدونی دایی و زنش چندسااااال منتظر اینن که نوه دار بشن…آخه ظاهرا از رویا آبی واسشون گرم نشد و نمیشه….

 

-چطور مگه!؟

 

-چطور مگه نداره دیگه….خب خیلی سال که ازدواج کردن وبچه دار نمیشن…میگن مشکل از رویاست ولی خب…نیما اونقدر خاطرخواهشه که اصلا دوست نداره کسی دراین مورد حرفی به رویا بزن… عه تلفن من داره زنگ میخوره!؟؟ بزار برم الان میام…

 

 

زینب که رفت تلفنش رو جواب بده من موندم و یه عالمه موضوع جدید برای فکر کردن .

البته منم مثل خیلی از اقوام درجریان یه سری مسائل بودم و حتی بیشتر.

تو فکر بودم که دستی درازشد و یکی از شیرینی هارو برداشت.

سرمو که بلند کردم با نیما چشم تو چشم شدم.

گاز آروم و کوچیکی به شیرینی زد و گفت:

 

 

-قبلنا با ادب تر بودی! الان اونقدر بی ادب شدی که سلام کردن به بزرگترت رو هم از یاد بردی!

 

 

میدونستم داره یه چی اشاره میکنه برای همین از عمد جواب دادم:

 

 

-ولی….ولی من یادم نمیاد یکی از بزترهارو دیده باشم و سلام نکرده باشم.اگه بزرگتری دیده بودم حتما اینکارو میکردم…

 

 

گوشه ی لبش به پوزخند سرزنشباری داد بالا و بعد گفت:

 

 

-پس قدرت قوه ی تشخصیت تخمی شده…حتما چکش کن!

 

تکیه به دیوار با قاطعیت گفتم:

 

 

-به صحیح و سلامتیش ایمان دارم اگر هم گاهی قاط میکنه دستش درد نکنه….آخه چون من به طورکلی بیزارم از اینکه به اونایی که ازشون خوشم نمیاد لبخند بزنم و سلام کنم

 

 

اینو که گفتم شیرینی رو از دهنش درآورد و پرت کرد تو سطل آشغال کنچ دیوار و بعدهم با ابروهای درهم گره خورده ازم فاصله گرفت و رفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x