گره ی بند کمری حوله رو سفت کردم و با پوشیدن دمپایی ها از حموم اومدم بیرون.
هیچکدوم از لوازم آرابشی بهداشتی ای که بعداز حمام رفتن استفاده میکردم رو همراهم نداشتم.من حتی لباس هم نداشتم.
موهایی که نم داشتن و آب قطره قطره ازشون چیکه میکرد و رو شونه ام میفتاد رو فرستادم زیر کلاه سفید روی سرم و بعد سمت میزتوالت رفتم.
یه عالمه کرم در شکل و سایزهای مختلف روی میز بود که نمیدونم از اول اینجا بودن یا اینکه مهرداد از اونها استفاده میکنه و اونهارو اونجا گذاشته!
بعداز یه نگاه کلی،یه کرم ویتامین برداشتم و به زیر چشمهام زدم و بعداز اون یکم آبرسان به پوستم صورتم مالیدم.
صورت که نرم و لطیف باشه و از اون حالت خشکی بعداز حموم دربیاد یه حس خوب به آدم دست میده.
از آینه فاصله گرفتم و راه افتادم سمت اتاق خواب.مجبور بودم از لباسهای مهرداد تنم کنم چون انتخاب دیگه ای نداشتم.
به در کمد چند لباس آویزون بود که همه برای مهرداد بودن.دست به کمر ایستادم و لباسهارو نگاه کردم.
پیرهن مردونه اش که به درد من نمیخورد.حتی شلوارش هم برای من مناسب نبود.
لباسهارو با دست کنار زدم و از اون بین یه لتیشترت و شلوارک سفید راه راه بیرون آوردم.
بنظر خوب میومدن.البته من انتخاب بهتر دیگه ای هم نداشتم!
تیشرت مشکی و شلوارک سفید راه راهش رو پوشیدم و بعد حوله رو روی مچ دستم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همزمان گوشی همراهمو از روی میز برداشتم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.
چند بوق که خورد بالاخره جوابم رو داد:
-جانم بهار…
صدای جوش و جوشکاری حسابی از اونور خط به گوشم می رسید.آزار دهنده بود.دماغمو چین انداختم و گفتم:
-خوبی؟!
-آره خوبم.کجایی؟ اورژانسی هنوز!؟
حوله رو تو حموم آویزون کردم و بعد گفتم:
-آره ساعت یازده مرخص شدم.
-جدا چه خوب!؟
صداش رو به سختی میشنیدم.گوشم سوت میکشید از بس از اونور سرو صداهای جور واجور میشنیدم.برای همین گفتم:
-تو کارخونه ای ؟
-آره.
-من اینجام…خونه ی دوستت…
خوشحال شد.چون تغییر لحنش رو به وضوح احساس کردم:
-واقعا!؟
-آره…
-خوب کردی من تا عصر خودمو می رسونم اونجا
-باشه منتظرتم…
گوشی رو کنار گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه.میدونستم مهرداد از خوردن غذای بیرون خسته اس برای همین تصمیم گرفتم خودم یه چیزی درست بکنم.
در یخچال رو باز کردم و دست به کمر نگاهی به داخل انداختم.
تقریبا خالی بود و جز دوسه تا تخم مرغ چیز دیگه ای نمیشد اون تو پیدا کرد و احتمالا همین دو سه تا تخم مرغ هم به لطف اومد و رفتهای گه گاهی مهرداد بود.
دفترچه تلفن رو برداشتم تا شماره ی سوپری مجل و شماره اشتراک رو پیدا بکنم.تو خاطرم بود مهرداد یکی دوبار از همین طریق یه چیزایی از مغازه سفارش داد.
چون تلفن اونجا قطع بود از موبایلم استفاده کردم و یکم خرت و پرت سفارش دادم.
میدونستم مهرداد جون میده واسه قورمه سبزی اما فعلا امکانات در حد پختن ماکارانی بود نه بیشتر!
تا اومدن سفارشها مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم.
سرو ریختم حسابی تو اون لباس ها مسخره و مضحک شده بود.
شلوارک مهرداد برای من تقریبا حکم شلوار رو داشت و تیشرتش به تونیک می مونند البته برای من! اما خب…چاره چی بود!؟
باید تا خشک شدن لباسهای خودم بهشون عادت میکردم.
زنگ در رو که زدن فهمیدم سفارشهارو آوردن.
شالمو روی سرم انداختم و با برداشتن کیف پولم راه افتادم سمت در.
چون لباسهای خودم تنم نبود مجبور شدم پشت در پنهون بمونم.
همین که درو باز کردم پسری که پیرهن و کلاه لبه دار آبی تنش بود با لبخند گفت:
-سلام خانم از سوپرمارکت باران سفارشاتتون رو آوردم
-بله ممنون…لطفا بزاریدشون همین جلوی در
چشمی گفت و یکم خم شد تا پلاستیکهای سفارشات رو بزاره رو پله .پرسیدم:
-چقدر باید بهتون بدم!؟
کمر راست کرد و گفت:
-110هزارتومن ناقابل…البته بعلاوه ی حساب پریروزتون…قابلتون رو نداره!
همونطور که پول ازکیف بیرون میاوردم گفتم:
-ولی من پریروز چیزی سفارش ندادم!
کاملا ممطئن گفت:
-چرا! دوپاکت سیگار ونستون نیم کیلو تخمه ژاپنی و دوتا آبمیوه ی بزرگ و دوتا ویتامین سی….
لبخندی زدم و دوباره کاملا مطمئن گفتم:
-اشتباه میکنید…من اصلا چیزایی که شما میکید رو سفارش ندادم!
سر تکون داد و گفت:
-سفارش دادین لیستتون رو من دارم هنوز تو جیبم…گفتین پول نقد ندارید دفعه دیگه حساب میکنید …اصلا قابلتونم نداره
اینو گفت ودست کرد توی جیبش و یه کاغذ تا خورده بیرون آورد و به سمتم گرفت….
#پارت_۲۸۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
نگاهی به کاغدی که داده بود دستم انداخنم.
آدرس و همه چیزهایی که گفته بود کاملا درست بودن اما همونقدر که من مطمئن بودم چیزی سفارش ندادم همونقدر اون مطمئن بود که من اینکارو کردم.
سر بلند کردم و گفتم:
-پولش مشکلی نیست میدم ولی من امروز اومدم ..اینجا نبودم یکی دوروز پیش که چیزی سفارش بدم!
پسره که حدودا 17-18ساله بنظر می رسید اما هیکل و جثه ی بزرگ و تپلی داشت یکم با دقت تر نگاهم کرد و بعد پشت سرش رو خاروند و گفت:
-چیبگم آخه…
شالمو دادم عقب تر و گفتم:
-منو خوب ببین…خودم بودم که اومدم دم در سفارشهارو ازت گرفتم !؟؟ قیافه ام رو منظورم…با دقت نگام کن
بیشتر نگاهم کرد.پر دقت تر وبعد گفت:
-نه الان که نگاه میکنم میبینم شما نبودی اون خانم چشماش آبی بود ابووهاش توهوا بودن لباشم اینجوری گنده بودن…
همزمان با زدن این حرفهالباش روغنچه کرد تا مثلا به من نشون بده اون زن چه شکلیه.پاک گیج شده بودم.همچین چیزی اصلا امکان نداشت چون جز ما هیچکس دیگه ای اینجا نمیومد .
کیف پولمو تودست گرفتم و گفتم:
-میتونم اسمتو بپرسم!؟
-سعید
لبهامو روهممالیدم و بعد گفتم:
-سعید فقط من و یک آقا هرچندمدت یکبار میایم اینجا و کلید این خونه جز ما دست کس دیگه ای نیست! نه اینکه خدایی نکرده تو دروغ بگی نه ولی خوب فکر کن من احساس میکنم احتمالا اشتباهی پیش اومده …الان بحث پول نیست واقعا…چون من خیلی تعجب کردم آخه کلیداینجا فقط دست ماست
مطمئن تر از قبل گفت:
-من یادم هست آخ…همینجا اومدم اتفاقا یه آقا هم بود.اون ته واستاد گفت کارت بکشم من گفتم دستگاه پز همراهم نیست
کم کم همچی داشت یه جور دیگه میشد.بوی شک و اضطراب و خیلی چیزای دیگه میومد.
در لحظه بهم ریختم و حس آشفتگی بهم دست داد.
دست از فشار دادن لبم زیر دندونام برداشتم و گفتم:
-یه چند لحظه صبر میکنی!؟
مطیعانه گفت:
-چشم خانم!
باعجله رفتم داخل و گوشی موبایلمو برداشتم.تپیدن شدید قلبم از تصور اینکه حرفهای اون پسر درست باشن رو به وضوح حس میکردم.
باعجله برگشتم سمت در و بعد رفتم تو گالری گوشی.یکی از عکسهای مهرداد رو بهش نشون دادم و گفتم:
-این همون مرد !؟
درحالی تصویر رو بهش نشون دادم که شدیدا امیدوار بودم یه پاسخ آرامش بخش ازش بشنوم.
یه نه که تموم این نگرانی های منو رفع کنه و بتونم از ژرفای وجودم یه نفس راحت بکشم اما اون پسرک
بلافاصله جواب داد:
-آره خودش…مگه آقای موحد نیستن؟؟ مشتری سوپرمارکتن….
انگشتام شل شدن و گوشی از لای دستم سر خورد و افتاد زمین و هر تیکه اش یه وری رفت.
پسره فورا نگاهی به گوشی انداخت و گفت:
-اوه خانم گوشیتون درب و داغون شد.پوکید اصلا…
سر خم کردم و نگاهی به تلفن همراهم انداختم.واقعا مهم نبود که اوراق شد…
مهم نبود ال سی دیش شکسته…مهم نبود باتریش دراومده و مهم نبود که شده عین پرایدی که با تریلی هجده چرخ شاخ به شاخ شده!
غمگین پرسیدم:
-آقا پسر تو مطمئنی مردی که تو خونه بود همین آقای موحد بودن!؟
سرش رو جنبوند و جواب داد:
-باه خانم…مطمئنم.میشناسمشون…دست به انعامش خوب…
آه از نهادم بلند شد.بهم خیانت کرد اون مهرداد کثافت عوضی!؟
دست بردم توی کیف و دوتا تراول پنجاهی و سه تا ده هزارتومنی بیرون آوردم و به سمتش گرفام:
-بقیه اش انعامت
پولارو گرفت وخوشحال گفت:
-دست شوما درد نکنه خانوم با اجازتون..
باورم نمیشد.باورم نمیشد مهرداد بهم خیانت کرده!
پس چیشده بود اون دوست دارمها…اون تونمیری من بمیرمها….
چقدر من احمق بودم…چقدر من احمق بودم که فریب حرفهاش رو خوردم…چقدر احمق بودم….
#پارت_۲۸۳
🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓
هنوز هم مبهوت این اتفاق ناگوار و تلخ بودم.
اتفاقی که نه خودم نه ذهنم و نه احساساتم هیچکدوم نمیتونستن باهاش کنار بیان!
خم شدم و هرتیکه ی گوشی رو از یه جا برداشتم و بعدهم با بستن در عین روح مرده ای که سراز خاک بیرون آورده باشه با شونه های خمیده از راهرو گذاشتم.
وسیله های که سفارش داده بودم رو انداختم رد میز…
دیگه انگیزه ای برای درست کردن غذا برای یه خیانتکار نداشتم!
نشستم رو صندلی و غرق شدم تو هزارو یکجور فکر و خیال.
مغزم…مغزم درد گرفته بود از این فکرها…عصبی و کلافه انگشتامو تو موهام فرو بردم و به صورت عصبی شروع کردم به تکون دادن جنبوندن پام.
فقط منتظر بودم تا سروکله ی مهرداد پیدا بشه و حقیقت رو برای من روشن بکنه…
اصلا چه حقیقتی!؟ حقیقت رو اون پسر مثل روز برام روشن کرد…
میخواستم تف بندازم جلو پاش…پس اینجا پاتوق عیاشی هاش بود!
وقتایی که من نبودم اون باخودش دختر میاورد اینجا.دخترای لب پروتزی چشم رنگی! هه…
یه مدت که گذشت سر بلند کردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم.
ساعت چهارباید میرفتم مطب و الان دو ظهربود.
امیدوار بودم مهرداد زودتر خودش رو برسونه قبل از اینکه بدون گرفتن جواب سوالهام مجبور بشم برم سر کار.
بلند شدم و رفتم بالکن.
لباسهام رو از اونجا برداشتم و دوباره همونهارو پوشیدم هرچند هنوزم یکم خیس بودن اما من باید خودم رو از همین حالا آماده ی رفتن از این خونه ی کوفتی که ظاهرا محفل همخواب های اقا بود میکردم.
لباسهای خودم رو که پوشیدم تیشرت و شلوارک مهرداد رو پرت کردم رو تخت و دوباره برگشتم همونجای قبلی و نشستم.
اونقدر اونجا نشستم تا اینکه بالاخره صدای زنگ تو خونه پیچید.
مهرداد کلید داشت ولی من عصبی تر از اون بودم که بخوام جانب احتیاط رو رعایت بکنم و احتمال بدم کسی که نباید پشت اون درباشه.
با گام های بلند به سمت دررفتم و باطش کردم.
انتظار کس دیگه ای رو داشتم …هرکس و هرچیزی جط یه دسته گل ….
دستی که اون دسته گل رو جلوی صورتش گرفته بود رو میشناختم.
آشنا بود…به آشنایی صورتش!
اونقدر هیچی نگفتم تا دسته گل رو از روی صورتش کنار برد و گفت:
-انتظار داشتم هیچان زده بشی و بگی اوه بیبی…
پشت بند کلامش،بلند بلند به حرف خودش خندید.من اما شک نداشتم قیافه ام از برج زهرمار هم زهرمارترِ…
لبخند زد.دسته گل زیبایی که البته تو اون شرایط نه بوی خوشش و نه ریخت زیباش به چشمم میومد رو سمتم گرفت و گفت:
-گل بدای گل ترین دختر دنیا…
حس میکردم مویرگهای سرم از خشم زیاد درحال انفنجارن…حق من این نبود.واقعا حق من این نبود!
چطور میتونست راست راست تو چشمام نگاه کنه و ادای یه مرد وفادار عاشق رو بازی کنه!
با زهم سکوت کردم.سکوت و سکوت و سکوت….
اون اما قبراق بود و سرحال.اصلا چرا اینطور نباشه!؟
هرروز یه دختر میاره و باهاش حال میکنه منم بودم روزگار اینطوری به کامم بود حسابی کبکم خروس میخوند!
لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
-بهارم ؟ نمیخوای این دست گل رو ازم بگیری؟ دستم شکستا…درضمن…زودتر اومدم خونه و خودمم نیومدم داخل که سورپرایزت کنم…بگیر دیگه…
جلوی در وقت بگو مگو نبود.دست گل رو ازش گرفتم و کنار رفتم تا بیاد داخل.
کش و قوسی به بدنش داد و همونطور که جلوتر از من راه میرفت گفت:
-نمیدونی جه لذتی داره بجز خدمتکار یا خودت وقتی از سرکار برمیگردی اونی که دوستش داری درو به روت باز بکنه!
لذتشو با هیچی مقایسه نمیکنم….باهیچی!
پورخندی به تلخی سرنوشتم زدم و پشت سرش به راه افتادم.
بو کشید و گفت:
-هر وقت میومدم یه بوی خوشمزه از آشپزخونه میومد.چیزی درست نکردی..!؟دلم واسه دستپختت تنگ شده
اینو گفت و چرخید سمت منی که کنار کاناپه ایستاده بودم و برو بر با تاسف شدیدی نگاهش میکردم.
دسته گل و پرت کردم رو کاناپه.جاخورد و پرسید:
-دوستش نداشتی!؟
عصبی جواب دادم:
-چرا…چرا…بوی خوبی داره…ولی نه اونقدر که بوی گند بعضی چیزارو لاپوشنی کنه…
دستاشو به کمر تکیه داد و متعجب بهم خیره موند.
ظاهرا خودش هم فهمیده بود من چندان حال خوشی ندارم.
چندقدمی اومد جلو و پرسید:
-چیزی شده بهار!؟
بغضمو قورت دادم و با خشم گفتم:
-خودت چیفکر میکنی!؟
-من!؟ من باید چی فکر بکنم!؟
دندونام رو هم فشار دادم و با عصبانیت شدیدی گفتم:
-بسه دیگه بس…من همچی رو فهمیدم..همچی رو….
#پارت_۲۸۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
دندونام رو هم فشار دادم و با عصبانیت شدیدی گفتم:
-بسه دیگه بس…من همچی رو فهمیدم..همچی رو!
کنج لبهاش خیلی نرم روبه پایین خم شد.بی حرف کلمات من رو که آهنگ تند و ولوم بلندی داشتن رو میشنید ولی واکنشی نشون نمیداد.
دستمو به حالت اشاره سمتش دراشاره به سمتش دراز کردم و گفتم:
-تو منو فریب دادی…تو صادق نبودی با من….چطور تونستی!؟ چطور تونستی اینقدر حقیرانه رفتار بکنی!؟
با قیافه ای که شدت جاخوردنش رو نشون میداد ولی درست برخلاف من درآرامش گفت:
-بهار…من اصلا نمیدونم تو داری راجب چی حرف میزنی!واقعا داری راجب چی حرف میزنی!
خیلی مسخره است…مسخره است که از دروغ یه نفر باخبر باشی اما اون راست راست تو چشمات نگاه کنه و بازهم دروغ تحویلت بده.پوزخند پر تاسفی زدم و گفتم:
-تو با یه دختر اومده بودی اینجا آره؟
-چی؟ چیمیگی تو دختر !؟
با لحن تندی شمرده شمرده اما عصبی تکرار کردم:
-تو خوب میدونی من چیمیگم و راجب چی حرف میزنم! تو با یه دختر اومدی اینجا سعی نکن از من مخفیش کنی…دروغ کثیفت لو رفت…لو رفت….
رفته رفته وقتی جدیت و عصبانیت من رو با اون چشمای نافذش دید فهمید دیگه نمیتونه نسبت به این قضایا و حرفهای من خونسرد و بیخیال رفتار بکنه!
چند قدم برداشت تا فاصله مون کم و کمتر بشه و بعد گفت:
-بهار…تو چرا اینجوری وحشی شدی؟ هان؟ مثل بچه ی آدم بگو ببینم چه مرگت…تو که خوب بودی…زنگ زدی از من خواستی بیام حالا چیشده که شدم دروغگوی کثیف!
حالم از این حرفهای بی ربطش بهم میخورد.از اینکه سعی میکرد خودش رو خونسرد و آروم نشدن بده و قیافه ی یه آدم بی گناه رو به خودش بگیره.
با نفرت جواب دادم:
-تو بایه دختر اومده بودی اینجا…با یه دختر!
تیکه ی دوم جمله ام رو با دا به زبون آوردم که اصلا به مذاق اون خوش نیومد چون اومد سمتم و بازوم رو باخشونت گرفت و گفت:
-چرا چرت و پرت میگی!؟ این مزخرفات چیه آخه؟دختر کجا بود ..؟
نمیدونستم بقیه ی آدما چه متمدن چه غیر متمدن همچین مواقعی چه واکنشی از خودشون نشون میدن اما من واقعا حس میکردم به انسان شکست خورده ام که به طرز شدیدی علاقمند به خفه کردن طرف مقابلش با جفت دستهای خودش!
سرمو به تاسف براش تکون دادم و گفتم:
-پسره همچی رو بهم گفت و ناخواسته شد سبب خیر…ناخواسته دروغ تورو لو داد..
بالاخره کاسه صبرش لبریز شد.صداشو برد بالا و گفت:
-ای بابا ای بابا…هی میگه دروغ دروغ.آخه کدوم دروغ؟ چه آدم پدرسگی چه گهی خورده که تو اینجوری داری منو محکم میکنی!؟
با تاکید و خشم گفتم:
-سعی نکن اینقدر هی همچی رو انکار بکنی…
کاغذ سفارشاتش رو که از پسره گرفته بودم رو پرت کردم جلوش و ادامه دادم:
-این لیست خریدات برا همون داف چشم آبیه که آورده بودیش اینجا…
گفت نشون به اون نشون که تو پول نقد نداشتی و بهش گفتین دفعه بعدی بیاد واسه هزینه اش…اون خودش گفت تورو دیده…فکر کرده من همون دخترم…تو چطور میتونی مهرداد.چطور میتونی اینقدر ساده به من دروغ بگی…
چطور تونستی به جز من با کس دیگه ای هم باشی!؟
بگو ببینم…بجز من و اون داف لب پروتزی چشم آبی دیگه با چندنفری!؟ هان!
باعصبانیت داد زد:
-بسه دیگه بهار…اینقدر خزعبل نگو…هیچ دختری باهمچین مشخصاتی تو زندگی من نیست.هیچ دختری…میفهمی!؟
لبهاش انکار میکردن اما چشمهاش…چشمهاش غیرقابل اطمینان و اعتماد بودن.
دیگه نمیتونستم باورش کنم.
بین مهرداد و اون پسر ذره ای شک نداشتم این مهرداده که داره دروغ میگه نه اون پسر….
#پارت_۲۸۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
دیگه نمیتونستم باورش کنم.
بین مهرداد و اون پسر ذره ای شک نداشتم این مهرداده که داره دروغ میگه نه اون پسر…
اصلا من چرا از اون انتظار عشق و وفاداری داشتم وقتی اون خودش به زن خودش هم رحم نکرد و اومد سمتم.
همه چیز بین ما کم کم داشت به جرو بحث شدید کشیده میشد.
به سمت کیفم رفتم و گفتم:
-من دیگه یک دقیقه هم اینجا نمیمونم.حتی یک دقیقه! اینجا بمونه برای تو و همون دخترای جینگولی مستونت
با قدمهای سریع به سمتم اومدو دستمو گرفت و چنان به سمت خودش چرخوندم که حس کردم قراره ده دور دور خودم بچرخم.
با دوتا دستش خیلی آروم زد رو شونه هام و گفت:
-من دارم به تو میگم هرچی شنیدی اشتباه بوده…اشتباه…دختر چی کشک چی مگه اینجا روسپی خونه است من باخودم یکی رو بردارم بیارم هان؟؟؟
نه! فایده نداشت.اگه این دهن لعنتی من بسته می موند اون دوباره مثل همیشه خودش رو طلبکار نشون میداد و من رو بدهکار.
رفتم سمت کاغذ و برداشتمش.
اون یه مدرک بود.یه مدرک قوی.چسبوندمش به سینه اش و گفتم:
-اینا سفارشاتتن….یه دختر دوروز پیش اینارو سفارش داد ولی چون پول نداشت موکولش کرد به بعد…پسره گفت یه اقا اون ته راهرو واستاده بود که بنظر می رسید تازه از حموم اومده بیرون.بهش گفتم آقا پسر شاید اشتباه دیده باشی.
اونم گفت نه نه خانم اقای موحد بود میشناسمشون…مشتری همیشگیمون هستن.
بریده بریده گفت:
-خب …خب م…
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم:
وای خدااا…مهرداد….ازت متنفرم…تو خیانتکاری…یه خیانتکار عوضی…دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم
دوباره خم شدم کیفم رو برداشتم که برم اما دوباره مانع ام شد و گفت:
-ببین… من همچی رو برات توضبح میدم!
داد زدم و دستم رو از بین انگشتاش کشیدم عقب و با داد گفتم:
-آهاااان….پس حالا دیگه فهمیدی راجب چی حرف میزنم آره؟؟؟خیلی عالیه خیلی….تا چند دقیقه میش نمیدونستی اما الان همچی حل شده آره…داری حالمو بد میکنی….
چنان نعره ای زد که کیف از
دستم افتاد زمین:
-لعنتی میخوام باهات حرف میزنم میخوام توضیح بدم برات…
مثل خودش داد زدم:
-نمیخوام توضیحتو بشنوم نمیخوام…
سعی کرد نگه ام داره و مانع رفتنم بشه تا حرفهاش رو بزنه:
-تو اشتباه میکنی! اشتباه میکنی قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!
با تاکید و نفرت گفتم:
-قضیا دقیقا همین…
-نه نه نیست…
من دروغهای مهرداد رو از بهر بودم.میدونستم همیشه جه حرفهای آماده ای تو آستین داره تا تقدیم طرف مقابلش بکنه و خودش رو از پای دار محکومیت بکشه پایین:
-سعی نکن دروغ تحویلم بدی…من نمیخوام.نمیخوام از تو حرفی بشنوم.هرچیزی که لازم بود رو شنیدم…هرچیزی…
با دست بهم اشاره کرد و گفت:
-تو از من بدت میاد.مثل اون اوایل دوستم نداری واسه همین همه اش دنبال بهونه ای تا ازم جدابشی…
-باشه باشه تودرست میگی…این تویی که همیشه درست میگی…این تویی که همیشه حقیقت رو میگی….
به خودش اشاره کرد و با همون قیافه ی طلبکاری که انتظارش رو داشتم گفت:
-آره آره معلوم که من راست میگم….من همیشه راستش رو میگم…همیشه
برجستگی رگهای گردن بلندش،سرخی چشماش، رنگ به رنگ شدن صورتش و دستهای مشت شده اش نشون از شدت عصبانیتش میداد.
چشمهاش…حتی اگه داد و هوار هم نمی کشید باز میشد شدت خشمش رو از چشماش دید!
ولی…چیزی که منو عاصی و بهم می ریخته میکرد این بود که بازهم مسیر رو به سمتی برد که خودش رو بیگناه نشون بده و منو گناه کار….
سرم رو اهسته تکون دادم و با خشم و بغض گفتم:
-برات متاسفم….برات متاسفم…برای خودمم متاسفم.برای خودم متاسفم که با آدم رذل و کثیف و دروغگوی خیانت….
حرفم تموم نشده بود که دستش رو بالا برد و سیلی خیلی محکمی به گوشم زد.اونقدر محکم که جاری شدن خون رو از لب زخمیم حس کردم.
ماتم برداز این حرکتش…از این کارش…
اون منو زد!
اماده ی اشک ریختنن بودم اما نه الان…
نه جلوی مهردادی که خودش رو صاحب و مالک من میدونست و فکر میکرد چون هزینه های زندگیم رو پرداخت میکنه باید هر طور دلش خواست باهام رفتار بکنه!
باید خیانتش رو ببینم و دم نزنم
بغضمو قورت دادم…
داستان غم همیشه همینطور.غم رو باید قورت داد حتی اگه مثل یه کلوخه ی خاروخاشاک باشه!
با نفرت و با چشمای آماده ی اشک ریختن گفتم:
-دنبالم نیا….باهام تماس نگیر…فقط از زندگیم برو بیرون…متوجهی؟
کیفم رو برداشتم و از جلوی چشماش رد شدم و رفتم بیرون…
#پارت_۲۸۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
کیفم رو برداشتم و از جلوی چشماش رد شدم و رفتم بیرون تما اون برای چندمینبار از پشت گرفتم و به سمت داخل کشوندم و بعد سد راهم شد.
کمرش رو تکیه داد به در و گفت:
-ببین…اعصاب من تخمی نکن و فقط پنج دقیقه گوش کن ببین چیمیگم…
با چه رویی همچین چیزی ازم میخواست؟ با چه رویی تو چشمام نگاه میکرد!؟ واقعا با چه رویی!؟
بانفرت گفتم:
-گفتم نمیخوام ببینمت…بروکنار….
سرشو بالا انداخت و گفت:
-نمیرم…
-برو کنار مهرداد برو….
قالتاقانه گفت:
-اصلا میدونی چیه؟زورم میرسه نمیرم کنار تا وقتی که حرفهامو نشنوی!
دادزدم:
-تو باهاش سکس کردی…تو با اون دختر سکس کردی با چه رویی میتونی تو چشمام نگاه کنی و برای دفاع از خودت وقت بخوای؟؟زت متنفرم…
دادزد و گفت:
-سکس نکردم…
-کردی کردی….برو کنار…
دستشو گرفتم و از سر راه کنارش زدم و بعدهم بدو بدواز اون خونه ی نفرت انگیز دور شدم.
از چشمام اشک سرازیر بود و از لبم خون…من دیگه چطور میتونستم همچین اتفاق تلخی رو از ذهنم بندازم بیرون!؟ چطور میتونستم باهاش کنار بیام!؟
بخاطرش به دختر خاله ی خودم خیانت کردم.
بخاطرش تمام شبهامو با عذاب وجدان خوابیدم اما الان عاقبتم ختم پیدا کرد به همچین موقعیتی….
تو خیابون با چشمهای اشکبار راه میرفتم و اتفاقات این روزای اخیر زندگیمو باخودم مرور میکردم.
اینکه چیشد که بهش دل بستم.
اصلا دقیقا همچی از کجا شروع شد از کدوم لحظه!؟
چرا باخودم به این ایمان رسیدم اون ارزش ورود به این رابطه رو داره!
چرا من لعنتی عاشقش شدم…
چرا بهش دل بستم…
چزا اونقدری وابسته اش شدن که قید همچی رو زدم و چشم رو همه نسبتها بستم و وارد رابطه با اون شدم!؟
پشت دستمو روی چشمهام کشیدم و اونقدر از اون خونه ی لعنتی دورشدم که از یه جایی به بعد خودمم دیگه نفهمیدم کجام !
این عاقبت رو دوست نداشتم چون فکر اینکه تمام این مدت برای مهرداد یه بازیچه یا یه همخواب بودم قلبم رو چنان به درد میاورد که حس میکردم داره تو سینه ام مچاله میشه!
عاجز از راه رفتن پناه بردم به یکی از پارکهای همون حوالی…
نشستم رو نیمکت و مات و مبهوت زل زدم به چمنها…
هنوز تو شوک بودم.هنوز نتونستم باخود و این اتفاق کنار بیام.
انگار لحظه به لحظه ناخواسته چیزایی تو ذهنم برام مرور میشدن که با چشم ندیده بودم.
بدون اینکه چشمام ب ای تجسم بهتر بسته بشن میتونستم جز به جز اتفاقهای افتاده بین مهر اد و اون دختره رو حدس بزنم.
احتمالا باخودش آوردش توی خونه….
اول ازهمه رفتن سراغ تخت و سکس کردن و بعدهم اون رفت دوش بگیره و اون یکی محض رویایی کردن لحظات کلی آت و آشغال سفارش داد.
وای خدا…داشتم روانی میشدم….روانی…
سرم رو پایین انداختم و زل زدم به زمین.قطره ی خون که چیکه کرد فهمیدم من با چه قبافه ای داشتم تو خیابونا راه می رفتم.
دستمالی از جیب کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی زخم لبم.
هرجور که حساب میکردم تهش باخودم به این نتیجه می رسیدم که فریب خوردم.یه فریب بزرگ….
فریب حرفهای عاشقانه اش.فریب نوازشهاش…
دل بستم به کسی که پایبند هیچکس نبود نه زن خودش نه منی که میگفت حاضره براش جون بده!
آه عمیقی کشیدم و دستمال رو چندمرتبه رو زخمم فشار دادم تا خونش رو بندبیارم.
باید تحمل میکردم.باید مثل یه آدم قوی رفتار میکردم من دختری بودم که سختی های زیادی رو تجربه و تحمل کرد.
باید با این یکی هم کنار میومدم….باید….
ساعت مچیم و زمان بهم یاداور شدن وقتی زیادی برای رفتار به کلینیک ندارم.
دست بردم توی کیفم و آینه ی جیبیم رو بیرون آوردم.
زخم خونی لبم که حالا کمی گسترده تر شده بود رو صورت سپیدم حسابی خودنمایی میکرد و من مطمئن بودم با جادوی گریم هم نمیشد پنهونش کرد. باید اینحال کمی تلاش برای نرمال نشون دادن ظاهرم تو اولین روز کاری لازم بود.
کیف لوازم آرایشیم رو باز کردم و یه خط چشم بیرون آوردم.
تو آینه خیره به چشمم با اون خط مشکی سعی کردم حالتی بهش بدم تا پژمردگیش بخاطر گریه مشخص نباشه… بعداز اون
مژهای بلند و سیاه رنگم رو با فرمژه برامده کردم و بعد کمی رژ به لبهام زدم.
درست همون موقع پسر جوونی که درحال گذر بود با دیدن من عقب گرد کرد و گفت:
-جوووون…چشاشو!
عبوس نگاهش کردم تا بفهمه اگه اینجام واسه جلب توجه عوضی ای مثل اون نیستم و بعدهم فرمژه ام رو سر جاش گذاشتم.
چندقدمی اومد سمتم تا شانسش رو امتحان کنه و بعد گفت:
-بمونم یکم با هم اختلاط بکنیم!
چقدر آماده بودم تلافی رفتار مهرداد رو سر یکی دیگه خالی بکنم.
بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
-برو رد کارت تا داد و بیداد راه ننداختم
اخمی کرد و با تکون دادن دستش توهوا گفت:
-هووو…چته چه وحشی….نخواستیم بابا….
راهشو که گرفت و رفت برگشتم سرجام.
فرصت چندانی نداشتم.خرت و پرتهامو توی کوله ریخنم و راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی .
باید راس چه
#پارت_۲۸۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
فرصت چندانی نداشتم.خرت و پرتهامو توی کوله ریختم و راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی .باید راس چهار خودمو میرسوندم به کلینیک چون اصلا دوست نداشتم روز اول کاری یه تصور بد از خودم برای بقیه بسازم.
یه آدم بی مسئولیت و بی نظم!
بعداز چنددقیقه انتظار بالاخره یه تاکسی جلوی پام ترمز کرد.اول گفتم دربست و وقتی گفت بیام بالا سوار شدم و آدرس رو دادم.
پشت صندلی راننده یه آینه چسبیده شده بود که لبخندی محوی روی صورتم نشوند.یکم سرم رو خم کردم تا بتونم خودم رو بهتر تو آینه ببینم و بعد شروع به مرتب کردن شال روی سرم کردم.
گمونم شکل رسمی تری داشت اگه لباس فرم میپوشیدم اما امیدوارم امروز استثانا بهم امان میدادن!
روز سخت و بدی داشتم.خیلی سخت.
سرم رو تکیه دادم به عقب و گوش سپردم به ترانه ای از سینا سرلک که از ضبط تاکسی پخش میشد.
از من چه مانده بعد تو جز ناتوانیم؟
جز سنگ قبر خاطره روی جوانیم…
بی عشق و بی عاطفه و هیچ وعده ای
ماندم چگونه سمتِ خودت میکشانی ام!
آن من که آزموده جهان را به عشقِ خویش
حالا برای همچو تویی؛ زندانی ام!
حال از نبرد بین تو اعتماد من؛ این از قمار بین من و زندگانی ام
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم؟!
هجوم زخم تو را نمیکشد، تن من!
برای کشته شدن چه کنم؟!
هزار و یک نفری به جنگ با دل من؛ برای این همه تن چه کنم؟!
چقدر حس نفرت نسبت به خودم پیدا کرده بودم.عصبانی بودم.هم از خودم و هم از مهرداد.مهردادی که دیگه سخت میتونستم باورش کنم.
-خانم کدوم قسمت نگه دارم !؟
صدای راننده تاکسی از فکر
مهرداد کشدندم بیرون سرمو بلند کردم و نگاهی به خیابون انداختم و گفتم:
-همینجا پیاده میشم.
پول کرایه رو حساب کردم و بعدهم از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت کلینیک.
اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد مانتوم رو مرتب و صاف کردمو بالاخره از پله ها بالا رفتم.
همزمن نگاهی به ساعتم انداختم.3:45دقیقه بود و خوشبختانه دیگه نمیتونستم به خودم بگم بی نظم!
به نگهبان سلام دادم وگفتم:
-ببخشید آقای…
دست از تی کشیدن راهرو برداشت و گفت:
-نوری هستم!
-آهان بله.منم احمدوندم. اقای نوری میتونید درهای کلنیک رو باز کنید میتونم نوبت دهی رو شروع کنم
سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه حتما!
رفتم داخل و پشت میز نشستم.
باید از همین حالا کارهارو انجام میدادم.
اونجا یه گنجه بود که جای خالی زیاد داشت و من دلم میخواست همه ی اون جاه های خالی رو گلدون بزارم برای همین به فکرم رسید اینبار وقتی رفتم دانشگاه اون شیشه نوشابه هایی که دانشجوها بعداز نوشیدن نوشابه اش مینداختن تو سطل رو جمع کنم و باهاشون گلدون درست کنم.
همزمان شماره ی پگاه رو گرفتم تا ببینم درچه حال.
میگفت ناهارو تخم مرغ خورده و الانم ولو شده رو تخت و تو تنهایی با گوشی خودش رو سرگرم کرده.
ظاهرا دوباره مجبور بودم برم ور دل خودش….
چقدر این زندگی نکبت بار شده بود!
حدودا ده دقیقه بعداز من خانم یگانه هم بالاخره اومد.
بشاش و پر انرژی گفت:
-سلام! چطوری!؟
به احترامش بلند شدم و گفتم:
-سلام ممنون! شما خوبی!
کیفش رو آویزون کرد و گفت:
-مرسی گلم.کی اومدی ؟
-خیلی نیست!
اسپری خوشبو کننده رو برداشت و همه ی فضاهارو خوشبو کرد و بعد خیلی اتفاقی چشمش به زخم لبم افتاد.متاسف و جاخورده پرسید:
-ای وای! لبت چیشده! چقدر ورم کرده.قاچ خورده اصلا…
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-اگه نمیگین دست و پا چلفتی ام باید بگم تو حموم پام لیز خورد اینجوری شدم!
با تاسف گفت:
-آخ آخ ! چه قدر بد شد.حیف این لبای خوشگل…
لبخند زدم و سر به زیر انداختم…
#پارت_۲۸۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
رفت و آمد اونقدر تو کلینیک شلوغ بود که حتی وقت نمیکردم سر بخارونم.
اما نکته ی مهمی که من تو همون چندساعت نسبت بهش اگاهی پیدا کردم این بود که تقریبا اکثرا اون زنها و مردهایی که اینجا میومدن جز همون دسته از مردم بودن که پولشون از پارو بالا میرفت و این کاملا از وجنات و سکناتشون مشخص بود.عین ریگ واسه سروهیکلشونپول خرج میکردن.
فقط مونده بودم اون مدل دخترایی که صورتشون زاویه سازی شده بود، لبهاشون پروتز، گونه هاشون ژلِ، پیشونیشون لیفتِ، ابروهاشون میکرو، چشماشون لنزِ و مژه هاشون کاشتنی و موهاشون فیک دقیقا میخواستن بیان و کجاشون رو تغییر بدن !؟
داشتم نوبتهارو چک میکردم که یه دختر جوون که از مراجعه کننده ها هم بود اومد سمتم و گفت:
-خانم !
غرق کار بودم.اما صداش حواسم رو جمع کرد.سر بلند کردم و گفتم:
-بله بفرمایید!
دوتا دختر بودن.دو دختر جوون…سوای تمام بزک دوزکهاشون،لبهاشون رو اونقدر ژل زده بودن شده بود عین کون مرغ!
عینکش رو تودستش بالا و پایین کرد و پرسید:
-شما خودتون پیشونیتون رو پیش دکتر صداقت لیفت کردی؟!
تو شوک سوال مسخره و خنده دارش بودم که اون یکی دختر پرسید:
-لباتون رو چند سی سی ژل زدین!؟ کار خود دکتر شرافت!؟
کمکم داشت از حرفهاشون خنده ام میگرفت.یکیشون که شدت جراحی صورتش نسبت به اون یکی کمتر بود رو به دوستش کرد و گفت:
-ببین من میخوام حالت چشمها و ابروهام مثل این بشه…یکم کشیده رو به بالا…نمونه کار خود دکتر جون دیگه!؟
واقعا داشت خنده ام میگرفت.بریدن و دوختن و منو هم جز دارودسته ی خودشون حساب کردن.لب باز کردم که بگم من هیچکدوم از کارهایی که اونا گفتن رو انجام ندادم اما درست همون موقع خانم یگانه که نمیدونم کی حرفهای مارو شنیده بود سرو کله اش پیدا شد و قبل از اینکه من چیزی بگم رو به دخترا گفت:
-بله عزیزم! هم لیفت پیشونیشون و هم ژل لبهاشون رو پیش خود دکتر انجام دادن…منتها ژل ایشون یکم کمتر که نچرال تر به نظر بیاد!
متعجب به خانم یگانه نگاه کردم.خیلی راحت این دروغ رو برای تبلیغ کلینیک انجام داد و از صورت من مایه میذاشت.
واقعا نمیفهمم چه نیازی به اینکار هست وقتی دکتر خودش اونهمه مراجعه کننده داشت.
دختره رو به یگانه کرد و گفت:
-پس من میخوام مدل ابروهام و لبهام مثل ایشون باشه!
یگانه با زدن لبخندی عریض گفت:
-ای به چشم! نوبتتون که شد تشریف آوردین داخل حتما به دکتر بگین ایشونم دقیقا همین حالت رو روی صورتتون پیاده میکنه!
وقتی اون دو دختر رفتن و روی صندلی هاشون نشستن رو کردم سمت یگانه و پرسیدم:
-آخه چرا بهشون درو…
نذاشت حرفم رو کامل بزنم.دستمو رو گرفت و گفت:
-عزیزم کم کم یه چیزایی رو خودت متوجه میشی.یادت باشه یکی از ملاکهای انتخاب تو فیس خوشگلت هست دیگه…فیس تو یه جور تبلیغ هست دیگه!
-آخه…
تند تند گفت:
-آخه نداره دیگه قشنگم! حالت بجای این حرفها برو من مهر کلینیک رو از خانم سلطانی بگیر…من جوهر تموم کردم اینجا دادم اون
نگاهی پرسشگر بهش انداختم و پرسیدم:
-خانم سلطانی کیه!؟
-منشی دکتر حاتمی دیگه…توهمین کلینیک واحد دوم.
شدت تعجبم بیشتر شد.منشی دکتر حاتمی!؟ ناباور پرسیدم:
-دکتر فرزین حاتمی!؟
با عجله گفت:
-خب آره دیگه!
-مطبش اینجاست!؟
-یعنی نمیدونستی!؟؟ وای من برم الان صدای دکتر درمیاد! زود مهرو ازش بگیر و بیا…
یگانه ذهن منو درگیر خودش کرد و بعدهم رفت.میدونستم اینجا چندتا پزشک دیگه هم هستن اما هیچوفت فکر نمیکردم دکتر حاتمی هم یکی از این پزشکها باشه.
خودکار توی دستم رو گذاشتم روی میز و از سالن رفتم بیرون تا کاری که خانم یگانه بهم گفته بود رو انجام بدم.
با قدمهای مردد سه چهارتا پله ای که ختم میشد به واحد بغلی رو بالا رفتم و رو به روی درقهوه ای رنگش ایستادم.تا چشمم به اسم حک شده ی دکتر فرزین حاتمی روی قاب مستطیل شکل طلایی رنگ کنار در نیفتاد باورم نشد که اینجا واقعا مطب اون هست.
نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن در رفتم داخل…..
#پارت_۲۸۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
مهر رو از منشی دکتر حاتمی گرفتم و برگشتم مطب.
وقتی اونجا بودم و منشی حواسش نبود یکی از کارتهایی که مشخصات دکتر روی اون نوشته شده بود رو برداشتم تا بیشتر مطمئن بشم اشتباهی در کار نیست.
پشت میز نشستم و به کارت نگاه انداختم.
از اونجایی که امکان نداشت دوتا فرزین حاتمی وجود داشته باشه که تخصصشون شبیه هم باشن پس ایمان آوردم که خودش و اشتباه یا شباهتی اتفاقی پیش نیومده!
تا حدودای نه و نیم توی مطب موندم.خانم یگانه پالتوش رو پوشید و گفت:
-بهار جان خسته نباشی گلم.فردا میبینمت خوشگل خانم!کلیدای اینجارو بده نوری.فعلا خدانگهدار
لبخند زدم و گفتم:
-به سلامت!
با رفتن خانم یگانه منم وسایلم رو جمع کردن و از مطب اومدم بیرون..درارو قفل کردم و بعد رفتم سمت آقا نوری که تو اتاقک نگهبانیش بود. دسته کلید رو گذاشتم رو پنجره ی کوچیک اتاقکش و بعدهم گفتم:
-خداحافظ آ…
حرفم رو کامل نزده بودم که خیلی اتفاقی با حاتمی که درست همون لحظه حین مرتب کردن پالتوی تنش از پله ها پایین میومد چشم تو چشم شدم.
چیزی که نمیخواستم اتفاق بیفته افتاد و اون منو دید.دیگه نتونستم خودم رو به ندیدنش بزنم و برم.موندم تا اومد و بعد گفتم:
-سلام استاد.خسته نباشید!
با خوش رویی و متانتی که همیشه درهمه حرکات و رفتارش مشخص بود جواب داد:
-سلام ممنون شما هم همینطور!امروز اولین روز کاریت بود؟
-بله استاد!
-خیلی هم عالی!
دوشادوش هم از کلینیک زدیم بیرون .هیچوقت حتی حدسش رد هم نمیزدم مطب اون هم اینجا باشه یه جورایی غافلگیر شده بودم.تو فکر بودم که پرسید:
-لبت چیشده!؟
آخ که این لب زخمی هم شده بود قوز بالای قوز.کاش اصلا میتونستم یه جوری پنهونش کنم.انگشتمو روش گذاشتم و دستپاچه گفتم:
-این.هیچی…چیز خاصی نیست!
بادقت بیشتری لبم رو نگاه کرد و گفت:
-چطور چیزی نیست! این عمیق!
سر پایین انداختم تا موقع دروغ گفتن باهاش چشم تو چشم نشم.اینجوری زدن یه مشت دروغ راحت تر بنظر می رسید:
-نه خیلی هم زخم عمیقی نیست پام سر خورد افتادم حاصلش شد این! چندان مهم نیست…
-بیشتر مراقب خودت باش از این به بعد! حالا خداروشکر آسیب بدتری ندیدی!
من پیاده راه میرفتم و اونهم همینطور.تعجب کردم چون انتظار داشتم سوار ماشینش بشه ولی حتی سعی نکرد اون طرف جوب بره.جایی که ردیف ماشینهای زیادی پارک بودن و من احتمال میدادم یکی از اونها برای حاتمی باشه.
برای رفع کنجکاوی پرسیدم:
-قصد پیاده روی کردید!؟
بهم نگاه کرد و پرسید:
-چطور !؟
-آخه سوار ماشینتون نشدین!
خندید و جواب داد:
-آهان از اون لحاظ! بخاطر طرح ترافیک و اینجور داستانا نتونستم امروز بیارمش بیرون! این یه طرف مسافرت رفتن اهل خونه هم یه طرف دیگه…مجبورم خودم برم یه چیزی بگیرم برای شام که امشب از گشنگی تلف نشم!
سلیس حرف میزد.چطور بگم.جنس صداش ، لحنش گفتارش جوری بود که آدم صداقت محضش رو همه جوره احساس میکرد.انگار اصلا با دروغ آشنا نبود.
موهای بیرون اومده از زیر شالم رو فرستادم داخل و گفتم:
-راستش منم دارم میرم یه چیزی بگیرم برای شام!
-واقعا!؟
-آره!
-یه چندروزی هست که پیش دوستمم.خیلی حال و حوصله نداشت گفتم شام امشب با من!
کیفش رو توی دستش جا به جا کرد و گفت:
-خب حالا چی میخوای بگیری؟ میپرسم چون میخوام کپی برداری بکنم! به هرحال شما دخترا بیشتر بلدید چی میشه گرفت که زود و سریع آماده اش کرد.
دستامو توی جیبهای گرم پالتوم فرد بردم و آهسته خندیدم.ایده ی جالبی برای انتخاب غذا داشت.
یکم فکر کردم و بعد گفتم:
-آاااا خب…خیلی خسته این یا نیمه خسته!؟
یکم فکر کرد تا جواب بده:
-نیمه خسته!
-اگه خیلی خسته این باید چیزی بگیرین که وقتی رسیدین خونه یه راست بشینین پای میز و شروع به خوردنش بکنید.اما اگه خیلی خسته نیستین میتونید از سوپرمارکت یه سری خرده وسیله بخرین درست کنید بخورید!
دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
-خب…فکر کنم مورد دومی بهتر باشه چون احتمالا تا برگشتن پدرومادرم یه چندروزی رو باید مجردی زندگی رو بگذرونم!
کنار یه فروشگاه زنجیره ای ایستادم و گفتم:
-پس برید همینجا خرید کنید بهتره! من کمکتون میکنم اما خب خیلی با ذائقه تون آشنایی ندارم!
خندید و گفت:
-نگران اون موضوع ذائقه نباشید.من از اون دسته آدمام که هرچی بزاری جلوشون میخورن!
-عه پس بفرمایید داخل!
با احترام کناررفت و گفت:
-خانمهامقدم ترن!اول شما
-آخه استاد…
-آخه نداره…من تودانشگاه استاد هستم اینجا یه آقا که باید راه برای یه خانم محترم باز بزاره
احترام و نحوه ی برخوردش برام ارزشمند بود.لبخند زدم و با یه تشکر جلوتر از اون پله هارو بالا رفتم و وارد فروشگاه شدم.
هردو دو سبد برداشتیمو شونه به شونه ی هم راه افتادیم.
چیزایی که مدنظر من بود رو فقط باید تو یخچالها پیدا میکردیم.
تو ردیف یخچالها ایستادیم. دوبسته
#پارت_۲۹۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
باهمدیگه راه افتادیم سمت صندوق .هنوزم با تعجب به خریدهاش نگاه میکرد چون اصلا آشپزی بلد نبود.
به قیافه ی سردرگمش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
-نگران نباشید استاد! من که گفتم خودم بهتون آموزش نحوه ی درست کردنشون رو میدم!
کارت عابربانکش رو بیرون آورد و باشوخ طبعی گفت:
-باشه! رو هیکلت حساب میکنم!
اینو گفت و کارتش رو به سمت متصدی فروشگاه گرفت و گفت:
-لطفا هردو سبد رو باهم حساب کنید!
خیلی سریع کارتم رو بالا آوردم و گفتم:
-نه استاد… شما نمیخواد زحمت بکشی من خودم حساب میکنم!
دستمو آورد پایین و گفت:
-وقتی استادت اینجاست شما کارتتو غلاف کن خانم خانما!
لبخند زدم و باخجالت سر به زیر انداختم.اگه میدونستم تهش قراره اون پول خریدهارو حساب بکنه اصلا چیزی نمیگرفتم.
کیسه های خرید رو برداشتیم و اومدیم بیرون بدون اینکه تو چشمهاش نگاه کنم، گفتم:
-مرسی استا….
حرفمو کامل به زبون نیاورده بودم که یه آن حس کردم چشمم به مهرداد افتاده.
یه نفر شبیه به اون یا شاید هم خودش تکیه داده بود به ماشینی و تماشام میکرد.مطمئن نبودم خودش هست برای همین ایستادم تا عابرها رد بشن و با دقت بیشتری اونور جاده رو نگاه کنم اما وقتی مسیر خلوت شد دیگه کسی رواونجا ندیدم.
سردرگم و گیج به رو به رو نگاه کردم.مونده بودم که اشتباه دیدم یا نه اینکه واقعا خودش بود.
-بهار خانم!؟ نمیایین پایین!
صدای استاد منو از فکر چیزی که واقعا نمیتونستم اسمش رو بزارم خطای دید بیرون کشید.
آخه واقعا احساس کردم باهاش چشم تو چشم شدم!
پله هارو باعجله اومدم پایین و خودمو بهش رسوندم.
صورت غرق فکرم رو که دید پرسید:
-چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-نه نه…چیزی نشده!
احساس میکردم مهرداد داره تعقیبم میکنه.البته اون دیدار چندثانیه ای شاید واقعا یه خطای دید یا یه تشابه بوده اما دقیقا از همون لحظه این فکر افتاد توی کله ام.
اینکه نکنه واقعا داره تعقیبم میکنه!؟
با استاد حاتمی سمت خیابون رفتیم تا تاکسی بگیریم همزمان شروع کردم به توضیح:
-هرکدوم رو که تونستین درست بکنید مرحله به مرحله تو تلگرام براتون توضیح میدم! ولی برای امشب بهتره همون گوشتهای سوخاری رو درست کنید.خیلی هم سخت نیست.تابه رو میزارید روی شعله ی گاز اجازه میدین یکم داغ بشه بعد روغن میریزن تو تابه بازم صبرمیکنید تا روغن داغ بشه بعدش میتونید گوشتهارو بندازین تو تابه…خیلی وقت نمیبره و قبل از اونکه روده هاتون به جنگ باهم بیفتن آماده میشه!
با لبخند گفت:
-تاحالا هیچوقت آشپزی نکردم ولی فکر کنم امتحانش جالب باشه.نتیجه ی زحماتم رو براتون ارسال میکنم!
خندید و با تکون دست تاکسی رو نگه داشت.چون مسیرهامون مختلف بود از من خواست سوار بشم و حتی خودش هم کرایه تاکسی رو حساب کرد.
اونشب حاتمی که واقعا نمادی از یه جنتلمن واقعی بود حسابی منو خجالت زده کرد.
بازم خجل ودرحالی که خودش همچنان باید منتظر تاکسی می موند نگاهش کردم و گفتم:
-راضی به اینهمه زحمت نبودم استاد!
درو بست و گفت:
-شاگرد نباید رو حرف استادش حرف بزنه! برو به سلامت!
تو تمام طول مسیر ذهنم پی مهرداد بود.هرازگاهی سربر می گردوندم و پشت سرم رو نگاهی مینداختم.شاید توهم زده بودم اما اینکارا اصلا از اون بعید نبود.
هرچند اگه میومد فقط خودشو سبک میکرد.
بعداز اونگند کاری هاش اصلا چطور میتونست تو چشمهای من نگاه بکنه؟؟
صورتم از ضرب دستش حتی حالا همگز گز میکرد.
محال بود…محال بوداتفاقات بیتمون رو فراموش بکنم!
باید اینحال اینکه بخواد بیاد دنبالم و تعقیبم بکنه که ببینه کجا میرم و چیکار میکنم و با کی حرف میزنم اصلا ازش بعید نبود.
توهم خیانت داشت و فکر میکرد چون خوشگلم قراره تمام مردها بیان سمتم و منم قراره به همشون اوکی بدم!
از تاکسی پیاده شدم و قدم زنن به راه افتادم.
هرازگاهی برمیگشتم و پشت سرم رو نگاهی مینداختم تا مطمئن بشم اون در تعقیبم نیست.
ایستادم و منتظر موندم تا درهای آساسنور باز بشن اما درست قبل از اینکه در بسته بشه به نفر خیلی سریع و قبل از کیپ شدن درهای آسانسور پرید داخل….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدمو ت خماری نزارید لطفا پارت 30 هم بزارید
آدمو ت خماری نزارید لطفا پارت 30 هم بزارید