خیلی وقتها پگاه همچین مواقعی منو دلداری میداد و هوامو داشت و حالا نوبت من بود جبران کنم براش.
در داخلی ساختمون رو بستم و کلیدم رو بیرون کشیدم و گفتم؛
-من برات یه ناهار توپ درست میکنم همچین معدت بیاد رو فرم…
فین فین کنان پرسید:
-چی میخوای برام درست میکنی!؟
وای خدا حتی تو این شرایط هم شکمش رو به هرچیزی ترجیح می داد.چون توی راهرو بودیم اهسته خندیدم و پرسیدم:
-چی دوست داری!؟
یکم باخودش فکر کرد و بعد جواب داد:
-قورمه…سالاد هم تنگش باشه…ترشی هم باشه…
حالا اگه من بجای اون بودم اونقدر میرفتم تو فکر و اونقدر دپرس میشدم که صدرصد آب هم از گلوم پایی نمی رفت ولی اون باهمین حال و هوا درخواست میداد.
خندیدم و گفتم:
-چشممم…چشم.برات قورمه هم درست میکنم…سالاد هم درست میکنم ترشی هم دارم اونم از اون ترشی های خوشمزه ای که مامان درست میکنه!
باهم به سمت در رفتیم.کلید رو تو قفل چرخومدم و درو باز کردم و خواستم بهش تعارف کنم که همون موقع صدای مهرداد رو از پشت سر شنیدم:
-به به! بالاخره اومدی خونه ات!
متحیر چرخیدم و پشت سر رو نگاه کردم.از دیدنش همونقدر جا خوردم که اگه یه موجود فضایی می دیدم.
با جاخوردگی پرسیدم:
-مهرداد تو اینجا چیکار میکنی آخه ؟!
کمرش رو تکیه داده بود به دیوار و پاش رو هم به دیواد چسبونده بود.
دستهاش رو از توی جیبهای شلوارش بیرون آورد و جواب داد:
-بنظرت اینجا اومدن من بیشتر جای تعجب داره یا این موقع برگشتن تو به خونه!؟
خسته ام کرده بود از این کارهاش.اینکه مدام میخواست بفهمه و سردربیاره کجا میرم چیکار میکنم با کی میرم با کی میام!اینکه مدام با شک و تردید چکم میکرد و یکبار هم نشد از خودش بپرسه این دختر اصلا دیگه دوستم داره!؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-مهرداد میشه لطفا تمومش بکنی!؟
پوزخندی زد و باتاسف براندازم کرد.پگاه با اون صدای تو دماغیش گفت:
-سلام آقا مهرداد.بی زحمت این دوست منو کمتر اذیتش کن.باتشکر پگاه!
رفت داخل و من چقدر بابت اینکه خودش متوجه شد باید چیکار بکنه ازش ممنون بودم.
پگاه که رفت داخل درو نیمه باز گذاشتم و همون طور که قدم زنان به سمتش می رفتم گفتم:
-مهرداد چرا اومدی اینجا هان!؟ میخوای یه کاری کنی اسمم بیفته سر زبونا و بعدهم بهم بگن جول و پلاستو جمع کن و برو!
تکیه از دیوار برداشت و بی توجه به همه ی حرفهام با لحن تند ی پرسید:
-تو کجا بودی هان!؟ کجا بودی دیشب یا بهتره بگم کل دیروز رو!؟
بهش خیره شدم.صورتش خبلی جدی بود.خیلی جدی تر از اون چیزی که میشد فکرش رو کرد.
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-دیروز ازم این سوال رو پرسیدی منم جواب دادم و..
قبل از اینکه حرفمو کامل بزنم اون خودش گفت:
-آره.من پرسیدم و تو گفتی پیش پگاهی…گفتی شب رو پیش اون پیبینی دروغ گفتی…پیش اون نبودی…تو توی خونه ی پگاه نبودی نگو نه که چک کردم!
باورم نمیشد اون واسه تعیین کردن راست و دروغ حرف من بلند شده رفته خونه ی پگاه و آرتین….
سرمو با تاسف تکون دادم و هاج و واج گفتم:
-تو….تو رفتی اونجا!؟
با اخم و جدیت جواب داد:
-مهم نیست من رفتم اونجا یا نه….مهم این تو به من دروغ گفتی …..
#پارت_۴۳۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
بااخم و جدیت جواب داد:
-مهم نیست من رفتم اونجا یا نه… مهم این تو به من دروغ گفتی!
البته که مهرداد خیلی وقت بود واسه من شده بود یه آدم دیگه.آدمی که گاهی اونقدر غریبه به نظر می رسید که حس میکردم اصلا نمیشناسمش اما الان رفته رفته داشت زیادی خطرناک میشد.
اونقدر خطرناک که چک میکرد ببین کجا میرم با کی میرم با کی میام…شب کجا بودم.پیش کی بودم و هزار مورد ریز و درشت دیگه…
نفس عمیقی کشیدم و یک درصد احتمال دادم بخواد بهم یه دستی بزنه برای همین گفتم:
-من پیش پگاه بودم و تو یا خودت بد تعقیب کردی یا اونی که بهت رسونده تقلبش غلط از آب در اومده!
حرفهامو محکم زدم که اگه یه درصد احتمال باشه بخواد یه دستی بهم بزنه تیرش به هدف نخوره.که همینطور هم شد و بجای اینکه بخواد سرزنشم کنه و پی این یه مورد رو بگیره گفت:
-تو چرا اونقدری که واسه پگاه وقت میزاری واسه من نمیزاری؟چرا اونقدری که به اون اهمیت مبدی به من نمیدی هان!؟ چرا واقعا!؟
من توان بحث و جدال دوباره نداشتم اونم با آدمی که درنهایت زور میزد حرف خودش رو به کرسی بنشونه. فقط
سعی کردم آرومش کنم که پیله نکنه و سر لج نیفته برای همین توضیح دادم:
-پگاه حالش خوب نبود…دیدی که…یه سری مشکلات خانوادگی داره…پدر و مادرش درگیر طلاقشون هستن من تنها دوست صمیمش هستم باید کنارش…
حرفم رو قطع کرد و با کلافگی و بیتفاوتی گفت:
-درگیر طلاقشون هستن که هستن به من و تو چه!؟ به من چه…به تو چه…من میخوام باهم باشیم.میخوام اونقدری که وقتتو با اون میزاری یکمم با من باشی…
انگشتمو رو لبم گذاشتم و با یه نگاه به سمت در گفتم:
-هیشششش! چه خبرته! میشنوه هااا…
کلافه گفت:
-به درک…به درک که میشنوه.اون لامصب بیشتر از من تورو میبینه.بیشتر از من با تو وقت میگذرونه.چرااا!؟
بهش نزدیک شدم و یک قدمیش ایستادم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-تو چت شده مهرداد !؟ چرا اصلا این جایی…؟ چرا پیش نوشین و پسرت نیستی…
انگشت اشاره اش رو روی قلبم گذاشت و درحالی که تلاش خیلی خیلی زیادی داشت تا صداشو بالا نبره و گرد و خاک راه ننداره گفت:
-چون میخوام پیش توی لعنتی باشم…پیش تووو….ولی تو چی!؟ دلت با هرکیه غیر من…هر جا دوست داری بجز پیش من….
واقعا دیگه نمیدونستم چه جوری میتونم از پسش بربیام!مستاصل گفتم:
-مهرداد…من که بهت توضیح دادم
دستاشو باعصبانیت تکون داد و گفت:
-توضیحات تو به درد من نمیخورن…ببینم…نکنه….نکنه اصلا به همین خاطر خونه ات رو جدا کردی هووووم!؟
جدا شدی که هرجا دلت میخواد بری یاهرکی دلت میخواد بگردی….تو….
دستامو مشت کردم و با حرص دندونامو رو هم سابیدم و گفتم:
-واااااای! دیگه داری شورشو درمیاریااااا….اهههه! ببین….برو خونه.اینجا جای صحبت نیست…من میام خونه پیشت قول میدم! میام خونتون….حتما میام …
صحبت میکنیم باهم حرف میزنیم…
ولی…ولی اینجا دیگه نمون دردسر برای من درست نکن خب…میام…میام خونتون…قول میدم!
آرومتر شد.یه نفس عمیق کشید و پرسید:
-کی!؟
فقط دلم میخواست بره برای همین جوابی دادم که موندنش رو کش نده:
-فردا….
بارم ان قلت آورد و گفت:
-من میخوام باهم باشیم نه اینکه…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-میشیم…قول میدم فردا وقتمو به تو اختصاص بدم خوب!؟ فقط الان برو…اینجا آدم عضوی و فضول زیاد پیدا میشه!
بالاخره مجاب شد.نفس عمیقی کشید و گفت:
-خیلی خب…منتظرتم!
سرمو تکون دادم و از سر راهش کناررفتم:
-باشه
چنددقیقه ای خیره نگاهم کرد و بعدهم از کنارم رد شد و رفت.
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و خیلی سریع رفتم داخل خونه و درو بستم.
پگاه از سرویس بهداشتی بیرون اومد و همونطور که با دستمال صورت خیس آبش رو خشک میکرد پرسید:
-رفت !؟
چشمامو باز و بسته کردم و جواب دادم:
-آره رفت….
دستمالارو گوله کرد و گفت:
-ببین نمیخوامخیلی دخالت بکنم اما نه فکر نمیکنی زیادی داری لی لی به لالاش میزاری؟
اوننمیدونست مجبورم.
نمیدونست دستم زیر ساطورش….ولی وقتی کارای انتقالیم درست بشه و از اینجا برم دیگه نمیزارم دستش بهم برسه.
هرچند هیشکی جز من و فرزیننمیدونست من دنبال انتقالی ام.هیشکی!
از در فاصله گرفتم و گفتم:
-به زودی از زندگیش محو میشم….
کیفمو از رو دوشم پایین آوردم و انداختم کنار و شزوع به باز کردم دکمه های لباسم کردم.
پگاه کنجکاوانه دستمالارو انداخت تو سطل زباله و پرسید:
-چه جوری!؟
مانتوم رو از تن درآوردم و جواب دادم:
-درخواست انتقالی دادم!
#پارت_۴۳۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
مانتوم رو از تن درآوردم و جواب دادم:
-درخواست انتقالی دادم!
بی حرکت ایستاد و بهم خیره شد.میدونم انتظار داشت زودتر از اینها در جریان قرار بگیره ولی من ترجیح میدادم همه چیز مخفیانه پیش بره.
قدم زنان اومد سمتم و پرسید:
-تو درخواست انتقالی دادی بعد الان من رو درجریان میزاری!؟
فکر کنم حق داشت اینجوری گله مندانه سوال بپرسه.ماهیچ چیز مخفی ای از هم نداشتیم.لباسمو روی کیف گذاشتم و جواب دادم:
-آخه هنوز اول راهم و هیچ چیز قطعی نیست!
دلخور شده یود.شاید چون از تنهایی میترسید آخه هیچ دوستی صمیمی ای جز من نداشت یعنی داشت…ولی به اندازه ای که با من صمیمی بود یا اونا نبود.
اومد جلو و نشست رو کاناپه و گفت:
-حقم بود درجریانم میذاشتی! حقم بود میدونستم تنها دوست صمیمم هم قراره ترکم کنه!
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.رو به روش ایستادم و پرسیدم:
-پگاه تو فکر میکنی من راضی ام؟ فکر میکنی دوست دارم اینجارو ترک کنم!؟
مکث کردم و زل زدم بهش تا یه جواب بهم بده اما اون بغض کرد و بی حرف نشسته بود رو کاناپه و هیچی هم نمیگفت. دستمو به سمت در دراز کردم و با استیصال گفتم:
-تو خودت که مهرداد رو پشت اون در دیدی….دیدی که چه چطوری طلبکارانه ازم میخواست بدون اجازه اش هیچ جا نباید برم و حتی باتو هم نچرخم و نگردم…فکر میکنی چرا راضی شده بره !؟
آه کشیدم و خودم جواب سوال خودمو دادم:
-چون بهش قول دادم فردا وقتمو به خودش اختصاص بدم چون اگه این قول رو نمیدادم اون بیخیالم نمیشد.چون دست از سرم برنمیداشت…پگاه…اگه بمونم تباه میشم! اگه بمونم میشم یه آدم دستمالی شده ی دست دوم که باید سرگردون و حیرون هرچی اون میگه بگم چشم و منتظر این باشم یه روز ازم خسته بشه یا اینکه همه ، از همه چیزایی که بین ما بوده باخبر بشن و من به فنا برم….که هم خانواده اش رو داشته باشه هم منو به عنوان زاپاس…من نمیخوام زاپاس باشم پگاه …
حرفهامو که زدم رفتم و کنار خودش نشستم.
هردو پوکرفیس نشسته بودیم و زل زده بودیم به رو به رو.
بالاخره بعداز یه سکوت طولانی اون بود که به حرف اومد و گفت:
-پس چرا پا نمیشی یه چیزی درست کنی بخوریم…روده هام گیس و گیس کشی کردن تو شکمم!
غمگین خندیدم و با نگاه به لب و لوچه ی همچنان آویزونش پرسیدم:
-دیگه از دستم ناراحت نیستی!؟
کوسن رو کنج کاناپه گذاشت تا مقدمات خوابیدن خودش رو فراهم بکنه و بعد جواب داد:
-بعدار ناهار نظرمو میگم!
دوباره خندیدم بعد خودمو کشیدم سمتش و دستهامو دورش حلقه کردم و با ماچ کردن گونه اش گفتم:
-مرسی که اینقدر خوبی!
-خوبترم میشم اگه یه مسکن برام بیاری قدِ دو ساعت چشم رو هم بزارم…جون بهار از وقتی دوهزاریم اقتاد دورو برم چه خبره دو دقیقه هم نخوابیدم از بس حرصی خوردم!
دستهامو از دور بدنش جدا کردم و با بلند شدن از روی کاناپه گفتم:
-باشه الان برات مسکن و پتو میارم…
من امید داشتم. امید به رسیدن روزای بهتر.امید به اینکه یه روز حال ما خوب میشه.
حال من حال پگاه…حال هممون…
براش یه مسکن و یه لیوان آب و پتو آوردم.
خستگی از صورتش میبارید.
قرص رو خورد وبعدهم همونجا دراز کشید و زیر پتو پنهان کرد خودش رو.
دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن ناهار شدم.
بعد از درست کردن ناهار و کم کردن زیر شعله ها سبد رو برداشتم و با چند دونه گوجه و خیار و کلم وهویج یه سالاد درست کردم .تقریبا همه چیز آماده بود اما دلم نمیومد پگاه رو بیدار بکنم.
قدم زنان رفتم سمتش
بالای سرش ایستادم و یه بار اسمشو صدا زدم اما چون بیدار نشد تصمیم گرفتم خودمم یه گوشه دراز بکشم تا وقتی که اون بیدار بشه و ناهارو باهم بخوریم.
دراز کشیدم روی مبل و تلفن همراهمو برداشتم.
یه پیام از فرزین داشتم که مربوط به چندین ساعت پیش بود.
بازش کردم و متنش رو با چشم خوندم:
” من که بوسیدمت…این یعنی دیگه هیچ کاره نکرده ای ندارم و آماده ی مرگ هم میتونم باشه”
لبخند عریضی روی صورتم نشست هرچند اصلا نمیتونستم به خاطر بیارم کی همچین کاری کرده.واسه همین براش تایپ کردم:
“تو کی منو بوسیدی که من خودم یادم نیست؟”
انتظار نداشتم حالا حالا ها وقت بکنه جواب این سوالم رو بده برای همین موبایلمو گذاشتم روی شکمم و چشمامو بستم اما پنج دقیقه هم نگذشته بود که ویبره خورد و من به سرعت برق و باد درحالی که تمام لحظات و تک تک ثانیه های پنج دقیقه پیشم رو در انتظار جوابش بودم باز کردم و خوندم:
“وقتی پیشم بودی…تو خواب بودی و من پیشونیت رو بوسیدم”
آهسته خندیدم…
من عاشق این مرد بودم.عاشقش بودم….
درحالی که لبخند پت و پهنی زده بودم براش نوشتم:
” آهان پس یادم یاشه دفعه دیگه ضد سرقت و ضد بوس نصب کنم رو خودم”
این پیام رو با چند ایموجی خنده واسش فرستادم که همون موقع پگاه با صدای خواب الودی پرسید:
–
داری به چی میخندی!؟
سرمو یه سمتش برگردوندم.نگاهی یه صورتش انداختم و گفتم:
-هه!بیدار شدی!؟ هیچی..به یه جک! اگه دیگه نمیخوای بخوابی بلند شو ناهارو بخوریم!
خمیازه ای کشید و با کنار زدن پتو نیم خیز شد و گقت:
-باشه
#پارت_۴۳۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان به سمت خونه ای رفتم که اصلا نمیتونستم بگم چقدر دلم براش تنگ شده…
درسته که اینجا خاطرات مثلا شیرین هم داشتم اما اونقدر اتفاقای بد و حرفها و حس های بد برام به همراه داشت که هیچ حس خوبی بهش نداشتم.
و حتی باید اعتراف کنم دیدن این خونه ی بزرگ واقعا حال منو بد میکرد چه برسه به اینکه بخوام پا توش هم بزارم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت در.
انگشتمو رو دکمه ی زنگ گذاشتم و یکبار فشارش دادم.
دو سه دقیقه یعد درحالی که انتظار شنیدن صدای یخ و سرد و کلفت شهناز رو داشتم صدای متفاوت از اون چیزی که تو حافظه ی شنوایی من ضبط شده بودجواب داد:
-بفرمایید!؟
از فکر بیرون اومدم و گفتم:
-سلام..من دخترخاله ی نوشین جان هستم اومدم ایشون رو ببینم!
خبلی محترمانه گفت:
-خیلی خوش اومدین.بفرمایین داخل! بفرمایین…
در که باز شد فورا رفتم داخل و اولین کاری که کردم نگاه کردن به حیاط و به دنبال ماشین مهرداد گشتن بود.
میدونستم این موقع از روز معمولا خونه است و اینیارهم تصورم درست از آب در اومد آخه ماشینش جلوی در پارکینگ پارک شده بود.
چقدر حس خوبی داشتم وقتی از این خونه زدم بیرون، دلیلش هم این بود که تصور میکردم همه چیز قراره درست بشه.
من استقلال مالی پیدا میکنم و
تو خونه ی خودم زندگی میکنمو یه مدت بعد هم میشم یار اون کسی که دوستم داره و دوستش دارم اما الان اون حتی اون حس خوب رو هم نداشتم.
درو باز کردم و رفتم داخل.
خانمی به سمتم اومد که نه پیر بود نه جوون اما صورت مهربونی داشت و خوش خلق بنظر می رسید.یعنی شهناز نبود!؟
لبخند زد و گفت:
-خوش اومدین.
دسته گل و هدیه ای که برای نوشین و پسر کوچولوش آوردم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-ممنون!
چیزایی که بهش داده بودم رو گرفت و بعد دستشو به سمت سالن خصوصی دراز کرد و گفت:
-خاتم تو سالن هستن.تشریف ببرید اونجا…
قبل از اینکه بره، و چون کسی پیشمون نبود فرصت غنیمت دونستم و پرسیدم:
-ببخشید…میتونم بپرسم خدمتکار قبلی چیشدن!؟اسمشون شهناز بود!
خیلی زود کنجکاوی منو رفع کرد و جواب داد:
-والله خیلی وقت پیش اخراج شدن.گفتن جواهرات خانم رو دزدیده آقاهم اخراجشون کردن!این چیزیه که من متوجه شدم…
برام مثل روز روشن بود دزدی از نوشین یه تهمت بود که مهرداد به واسطه اش تونست شهناز رو بندازه بیرون.یعنی جز این نمیتونستت باشه چون شهناز یه حس تعصب به نوشین داشت و فکر نکنم حاضر باشه به همچین قیمتی از خونه اش اخراج بشه.
در هر صورت حس خوبی از نبودن اون زن فضول عجیب بهم دست داد.
نفس عمیقی کشیدم و اون دو سه پله رو بالا رفتم که همون موقع مهرداد از پشت سر گفت:
-به به! بهار خانم…
ایستادمو سرم رو به سمتش برگردوندم.تهدیدهای اون نبود هیچوقت پامو اینجا نمیگذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سلام!
لبخند زد و اومد سمتم و آهسته وآروم گفت؛
-علیک سلام عزیزم.خیلی خوب شد که اومدی….البته من دلم میخواست جایی باشیم که دور و برمونو فضولا و عوضیا احاطه نکرده باشن ولی همینم قبول!
اون چشمک زد اما من اخم کردم و بعد پرسیدم:
-تو بهش تهمت دزدی زدی آره!؟
دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و پرسید:
-به کی!؟
آهسته لب زدم:
-شهناز!
لبخند مغرورانه ای زد و جواب داد:
-در افتادن با من و سرک کشیدن تو کارام اصلا کار عاقلانه ای نبود!
دیگه چیزی نگفتم.من با اون بخش تاریک از مهرداد کنار اومده بودم.اون نیمه ای که هر وقت اوضاع رو به نفع خودش نمی دید ازش رونمایی میکرد.
به سمت سالن رفتم و اونم پشت سرم اومد و گفت؛
-نوشین خانم ببین کی اومده دیدنت!
نوشین گرچه منو دید اما استقبال خوبی ازم نکرد و حتی حاضر نشد از روی تحت پادشاهیش بلند بشه. فقط
یه لبخند روی صورت نشونده بود که شک نداشتم اونم تصنعی هست.
به سمتش رفتم.خودم خم شدم و دو طرف صورتش رو ماچ کردم و گفتم:
-سلام دختر خاله…مامان شدنتو بهت تبریک میگم!
با حفظ همون لبخندی که ساختگی بودنش کاملا بدای من مشخص بود جواب داد:
-مرسی بهار.چرا نمیشینی!؟
به سنت گهواره ی پسر کوچولوش رفتم و گفتم:
-آخه اول میخوام آقا مهراد رو ببینم!
هنوز یک قدمی گهواره نرسیده بودم که با شک و و ظن پرسید؛
-تو اسمش رو میدونستی!؟
پشت بهش ایستاده بودم و چون اینو گبت لب گزیدم و چشمام رو بستم.وای!
سوتی مزخرفی دادم و حتی نمیدونستم چه جوری جمعش کنم تا اینکه مهراد نشست رو مبل و خیلی ریلکس گفتم:
-همینکه از در اومد داخل اولین سوالی که پرسید این بود که اسم بچه رو چی گذاشتیم.واقعا چرا شما دخترا اینقدر رو اسم حساسین….!؟
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به سمتش برگردوندم و به لبخند زدم وگفتم:
– آره خیلی کنجکاو بودم. از آقا مهرداد پرسیدم…اسم خوشگلیه….
با زدن این حرفهارفتم سمت گهواره درحالی که قلبم همچنان تالاپ تلوپ تو سینه ام
#پارت_۴۳۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
آب دهنمو قورت دادم و بعد سرمو پایین گرفتم و به نی نی کوچولوی معصوم توی گهواره نگاه کردم.
مثل ماه بود.آروم، سپید و به دلنشین.
شباهت زیادی به مهرداد داشت و هیچ عضوی از صورتش رو از مادرش نوشین به ارث نبرده بود یعنی در نگاه و نظر اول من که اینطور احساس میکردم.
مثل لبها، فرم بینی، حتی چونه وابروهاش…البته رنگ چشمهاش رو نمیدونم چون خواب خواب بود!
لبخند زد:چقدر خوشگل و مهربونه!
مهرداد پا روی پا انداخت و پرسید-بنظرت شبیه من یا نوشین؟
قبل از اینکه من جوابی بدم نوشین با غرور و البته کمی شوخ طبعی ، در جواب سوال مهرداد گفت:خب معلوم شبیه من!شبیه منه که خوشگل…
مهرداد اوخ اوخ کنان گفت:پس هیشکی بهش زن نمیده!
نوشین خم شد و به سیب پرت کرد سمت مهردادتا اینجوری زبون دراز شوهرش رو کوتاه بکنه.چقدر دلم میخواست زودتر از پیششون برم.
مثلا بگم خب مبارک باشه انشالله سالهای سال درکنار هم خوش باشین و خوش بگذرونین و خدانگهدار اما اگه اینکارو میکردم حتما مهرداد میشد همون آدمی که تذکرشو بهم داده بود!
نشستم روی مبل و کیفم رو روی پاهام گذاشتم و نگاهی به نوشین انداختم.
چاقتر شده بود که خب این طبیعی هم بود.
همون موقع خدمتکار گل و هدیه ای که من آوزده بودم رو باخودش آورد و گذاشت روی میز و گفت:این گل و هدیه هارو خانم لطف کردن و آوردن..
نوشین سر جنبود و بهش اشاره کرد که میتونه بره.
خدمتکار که رفت دستهامو رو دسته ی کیفم گذاشتم وچون هیچ واکنش و تشکری از طرف نوشین ندیدم گفتم:ببخشید دیگه…میدونم هدیه ی ناقابلیه…امیدوارم خوشت بیاد دخترخاله!
همونطور که گفتم نوشین ذره ای اهمیت نداد و حتی سعی نکرد هدیه ی ناقابل من که البته در مقابل هدایای مختلف گرونقیمتی که واسش میاوردن چندان ارزش مادی نداشت رو باز کنه فقط لبخندی زد و گفت:مرسی!
همون مرسی خشک و خالی نشون میداد چندان از دیدن و اومدن من به خونه اش خوشحال نشده.اما مهرداد مثل همیشه ازم حمایت کرد و چون دید نوشین هیچ واکنشی به چیزایی که من آورده بودم نشون نمیده خم شد و با برداشتن یکی از هدیه های کادو پیچ شده گفت:بهار خانم شما خودت گل بودی…اینکارا چیه…ببینم چی هدیه آوردی واسه مهراد…به به ..عجب لباسای بامزه ای…
اونقدر اون لحظات از اونجا موندن و تحمل نگاه های پرنفرت نوشین بیزار بودم که دوسه بار تصمیم گرفتم بلند بشم و از اونجا بزنم بیرون…
لعنت به تو مهرداد که مجبورم کردی بیام تو این خونه ی لعنتی!
درحال تعریف از هدیه هام بود که تلفنش زنگ خورد.
کنارشون گذاشت و گفت:از کارخونه اس…من برم صحبت کنم
مهرداد بلند شد و از سالن بیرون رفت تا جای دیگه ای با تلفن صحبت بکنه.
به محض رفتش نوشین پا روی پا انداخت و پرسید:شنیدم ریگه پیش صداقت کار نمیکنی!
یکم جاخوردم از اینکه اون هم از این موضوع آگاه و باخبر بود.آخه اصلا تصورش رو هم نمیکردم کس دیگه ای اینو بدونه.
سرمو تکون دادم و در جواب حرفش گفتم:آره کار نمیکنم…حجم درسهام زیادن و سنگین.نمیتونستم تعادل برقرار کنم بینشون!
این جواب رو دادم که ذهنشو بکشونم همون سمتی که خودم میخواستم نه اون چیزی که مدنظر اون بود.
لبهاشو روهم گذاشت و بهم فشارشون داد و بعداز مکثی کوتاه گفت:اهوووم که اینطور! خب پس اگه الان شغلی نداری چه جوری اجاره خونه ات رو میدی!
دسته ی کیف رو باخشم تو مشتم فشردم.
لعنت به این زن و شوهر که از دستشون خلاصی نداشتم.
اون یکی مجبورم میکرد ازش دور نشم و این یکی مدام در تلاش بودم از گاف و سوتی بگیره.
واقعا که مسخره بود!
لبخند حرص دربیاری تحویلش دادم و گفتم:
-مثل اینکه خیلی کنجکاوی نوشین جان !
از رو نرفت و جواب داد:اره خب…واقعا کنجکاوم بدون هزینه خونه رو چه جوری میدی اونم تو این اوضاع بد و این هردمبیلی اجاره ها!تو هم که پدر بالاسرت نیست که بگم از اون میگیری..خاله هم که آه دربساطش نیست…
حالم داشت از نحوه ی حرف زدنش بهم میخورد.
عصبی شدم.
حس میکردم رگهای سرم درحال پوکیدن و ازهم گسستنن…
آخه چراااا….!؟ اینهمه غیظ دلیلش چی بود!?
اجازه ندادم تحت تاثیر حرفهاش به لکنت بیفتم و گفتم-با دوستم اونجارو اجاره کردیم.اجاره اش خیلی نیست…پروژه های دانشجویی برمیدارم و انجامش میدم…
لبخند معنی داری زد و گفت:پس این پروژه ها باید خیلی پول توشون باشه که تو هم میتونی خرج خورد و خوراک بدی هم اجاره!
واقعا رو اعصابم بود.
دیگه حتی تحمل دیدن ریختش رو هم نداشتم.
لبخندی شدیدا زورگی زدم و گفتم:آره خداروشکر…همینکه منت بعضیارو نکشیم خیلیه!
دیگه دوست نداشتم اونجا بمونمم و اصلا هم واسم مهم نبود بعدش مهرداد قراره چه جرو بحثی باهام بکنه.
بلند شدم و با برداشتن کیفم گفتم:خب…خوشحال شدم از دیدن و تو مهراد کوچولو…دیگه باید برم ..خدانگهدار!
با یهخداحافظی کوتاه و مختصر بدون اینکه حتی منتظر جوابش بمونم از سالنبیرون اومدم که زودتر از اونخونه ی لعنتی بر
#پارت_۴۳۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
با خداحافظی کوتاه و مختصری بدون اینکه حتی منتظر جوابش بمونم از سالنبیرون اومدم که هرچه زودتر از اونخونه ی لعنتی بزنم بیرون…
خونه ای که یا باید سوال پیچ میشدم یا تحقیر یا…
و من حتی حق متنفر شدن از اونو نداشتم چون ندایی در درونم میگفت تو بهش خیانت کردی اون هم وقتی که اجازه داده بود توی خونه اش بمونی.
تو نمک خوردی و نمک دون شکستی و حالا اون حق هررفتاری رو باتو داره!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.
نکنه همه چی رو فهمیده باشه؟ وگرنه چع دلیلی داره اجازه بده پشت سرم بد بگن یا اینکه حتی خودش اینجوری رفتار بکنه!؟
کاش بدونه که من خیلی زود پی بردم دارم راه رو کج میرم و از یه جایی به بعد خودم بودم که خواستم ادامه بدم.
خدا شاهد بود که من همچین چیزی نمیخواستم.این مهرداد لعنتی بود که مدام اصرار میکرد باهم و کنارهم بمونیم و این رابطه ی مسخره رو ادامه بدیم.
درو کنار زدم و رفنم بیرون اما هنوز پام به پله های کم ارتفاع نیم دایره ای شکل نرسیده بود که صدای مهرداد از پشت سر به گوشم رسید:
-دارید تشریف میبرید بهار خانم !؟
با این طرز حرف زدنش خیلی در تلاش بود نشون بده که رابطه ی ما چارچوب و مشخصی داره اونقدر که موقع صحبت با من مدام جمعم میبنده.
لبخند پر حرصی تحویلش دادم و گفتم:
-بله بااجازتون!
نگاهی به پشت سر انداخت.خدمتکاری که در حال تی کشیدن سالن بود,به واسطه پنجره های بزرگ و پرده های کنار رفته کاملا به اون و من اشراف داشت و برای همین نتونست باخیال راحت صحبت کنه و بازم باهمون لحن قبلی خطاب قرارم داد و پرسید:
-چرا آخه؟ شما که تازه تشریف آوردی!؟
من خوب میدونستم چی تو سر مهردادمیگذره.اون منو کشونده بود اینجا که بهم بفهمونه دیگه خبری از شهناز نیست و میتونم برگردم ولی من لعنتی حتی کارتن خواب هم میشدم محال بود به اینجا برگردم.
دهن باز کردم و گفتم:
-ممنون…ولی ترجیح میدم برم خونه
-چرا!؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
-چون فکر نکنم دختر خاله نوشین خیلی از دیدن من خوشحال شده باشه.در هرصورت خوشحالم که بابا شدی! خدانگهدار
دهن باز کرد حرفی بزنه اما من رو برگردوندم و رفتم.
رفتم که بدونه چه خبره…
رفتن که متوجه بشه دلیلش زنش بوده و باز نشه کنه…باز نشه رنج….باز نشه اونی که منو میرنجونه…
در حیاط رو پشت سرم بستم و سرعت قدمهامو بیشتر کردم.
تو راه تلفنم زنگ خورد.خودش بود.کلافه جواب دادم و گفتم:
-چیه چی میخوای مهرداد!؟
عصبی پرسید:
-واسه چی رفتی؟ میخواستم رو مخش کار کنم میخواستم شرایط رو برای برگشتنت آماده کنم چرا رفتی!
وقتی این حرفهارو میزد و اینجوری طلبکارانه چرا چرا راه مینداخت من واقعا به عقلش شک میکردم.
باحرص و درماندگی دندونامو روهم سابیدم و گفتم:
-واااای خدایااااا از دست تووووو…دیونه ای؟ ندیدی چه جوری باهام رفتار میکرد؟ لعنتی اون فهمیده…یافهمیده یا شک کرده به یه چیزایی!
کاملا مطمئن گفت:
-اون نه فهمیده و نه به چیزی شک کرده…
صدامو بردم بالا و تندتند حین راه رفتن تکرار کردم:
-چرا چرا چرا…هم فهمیده هم شک کرده…محض رضای خدا دیگه منو نکشون خونه ات…محض رضای خدا دست از سر من بردار …
اهمیتی به جلز و ولز کردنهام نداد و گفت؛
-بهار من همچی رو درست میکنم.مطمئن باش اون نفهمیده
مطمئن نبودم…حسم بهم میگفت شک کرده حالا چی دیده یا چی شنیده رو نمیدونم اما حسم بهم دردغ نمیگفت.
باید قبل از اینکه رسوایی به بار بیاد همچی تموم بشه ولی مهرداد اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت. دوباره گفتم:
-چرا اون فهمیده…مطمئن باش فهمیده…
لجوجتر از قبل گفت:
-نفهمید اگه فهمیده بود تاحالا هزار بار کنفیکون راه انداخته بود اینو مطمئن باش
نفسم رو باحرص فوت کردم و خیلی بی مقدمه گفتم:
-من خسته ام و نمیتونم حرف بزنم…خدانگهدار!
تماس رو قطع کردم و با خاموش کردن تلفن همراهم انداختمش تو اعماق کیفم و چون به خیابون اصلی نزدیک شده بودم ایستادم و منتظر سر رسیدن یه تاکسی شدم بلکه زودتر از این خونه دور بشن…
#پارت_۴۳۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
چون به خیابون اصلی نزدیک شده بودم ایستادم و منتظر سر رسیدن یه تاکسی شدم بلکه زودتر از این خونه دور بشن…
از این خونه ای که یه زمانی وقتی قدم تو حیاطش گذاشتم، وقتی چشمم به جلال و جبروت و زیباییش افتاد چشمهام درخشید و تصور کردم خوشبختی داره بهم چشمک میزنه اما حالا اونقدر در نظرم منحوس و نفرت انگیز بود که حتی دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم چه برسه یه اینکه وقتمو اونجا بگذرونم….
چنددقیقه یعد یه پراید سفید که رو سقفش آرم تاکسی یه چشم میخورد، چندقدمیم متوقف شد.
دویدم سمتش.
نزدیک پنجره خم شدم و چون شیشه پایین بود پرسیدم:
-دریست !؟
راننده که یه مرد مسن با موهای جوگندمی بود جواب داد؛
-بشین میرسونمت…
دستمو سمت دستگیره دراز کردم و بازش کردم.تمام وجودم مشتاق هرچه دور تر شدن از این خیابونای پر زرق و برق یود.
کی گفت میشه خوشبختی رو اینجا پیدا کردآخه کی!؟
همین که خواستم تو ماشین بشینم دستی از پشت منو کشید عقب و دورم کرد از تاکسی.
شوکه و متعجب چرخیدم یه عقب و درست همون لحظه بودکه با مهرداد چشم تو چشم شدم.
پس دنبام اومده بود
مثل وحشی ها دستمو تو مشتش فشار داد و گفت؛
-برای چی تلفنت رو خاموش کردی هااااان !؟
سوالش همزمان شد با سوال راننده:
-چیشد خانم !؟ چرا سوار نمیشی!؟
مهرداد جوری نگهم داشته بود که نتونستم حتی سرمو برگردوندم فشار دستش هم از طرف دیگه داشت اذیت کننده میشد.عصبانی شدم از کارش و با صدای بلند گفتم:
-چیکار میکنی مهرداد دیوونه شدی!؟
در تاکسی رو با عصبانیت بست و خطاب به راننده که همچنان منتظر بود گفت؛
-برو عمو برو نمون…این خانم نمیاد
راننده غرولند کنان به “ای بابا” و “مسخره گیر آوردن “تحویلمون داد و بعد هم گازشو گرفت و رفت.
وای که تارهای مهرداد داشت منو عاصی میکرد.پنجه هاشو به زور از دستم جدا کردم و گفتم:
-گفتم واسه چی تلفنو رو من قطع کردی هاااان!؟ برای چی؟
متنفر میشدم ازش وقتی اینجوری باز خواستم میکرد.هرجور شده حتی به زور دستشو از دور دستم جدا کردم و گفتم:
-چیه مهرداد؟چی باخودت فکر کردی!؟هان؟ اینکه من باید واسه خاموش یا روشن نگه داشتن تلفنم از تو اجازه بگیرم!؟
دستشو دو سه بار به سینه ی خودش کوبوند و جواب داد:
-آرههههه! آره که باید اجازه بگیری.
من اونهمه پول ندادم واسه تو اون گوشی کوفتی رو بخرم که تهش اینجوری رو خودم قطعش کنی!
پوزخند زدم و با تاسف بهش خیره شدم.تا کی باید این حرفها و این اخلاقهاشو نادیده میگرفتم تا کی!؟
نفس عنیفی کشیدم و گفتم:
-تو بیخود میکنی واسه من چیزی میخری که بعدا منتشو رو سرم بزاری! میفهمی؟ بیخود میکنی منو تهدید میکنی…
دستشو برد بالا بزنه توی صورتم اما درست یه وجبی صورتم ثابت نگهش داشت.
حتی چشمامم نبسته بودم چون خودمو آماده ی کتک خوردن هم کردم .
انگشتاشو مشت کرد و بعد دوباره دستمو گرفت و کشون کشون دنبال خودش برد سمت ماشین.
مقاومت کردم چون نمیخواستم دیگه به سازش برقصم:
-ولم کن مهرداد…باتوام…ولم کن…دیونه شدی آره؟ دیوونه شدی!؟ زده به سرت!؟
ایستاد ولی بدون اینکه دستمو ول کنه جواب داد:
-آره زده به سرم چون حالیم شد دور و برم چه خبره…حالیم شده تو داری خر فرضم میکنی!
باز چرت و پرهاشو شروع کرده بود.
باز حس دیوونگیش گل کرد.
حسی که تا منو اذیت نمیکرد نمیتونست از خودش دورش بکنه.
در ماشینشو خودش باز کرد و هلم داد داخل و خیلی محکم هم بستش و بعد ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
تحملش رو نداشتم واسه همین خواستم پیاده شدم که صدای دادش شونه هامو لرزوند:
-بهار پیاده شدی نشدیاااا…
لحن تهدید گر و جدی و کوبنده اش منو ترسوند و منصرفم کرد با پوزخندی سراسر تاسف براندازش کردم و گفتم:
-داری تهدیدم میکنی آره!؟
خصمانه جواب داد:
-هرجور دوست داری فکر کن!
با تهسف سرمو تکون دادم و گفتم:
-تهدبد میکنی…تعقیب میکنی…پول چیزایی که خریدی رو به رخ میکشی..چقدر این روزا نفرت انگیز شدی عزیزم…
دستشو برد بالا و پشت انگشتاش زد توی دهنم و گفت:
-ساکت شو بهار…
دستمو روی دهنم گذاشتم و ناباورانه بهش خیره شدم.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم قشنگترین روز زندگیم روزیه که دیگه مهرداد دور و برم نباشه.
نه مهرداد و نه نوشینی که میفهمم چرا حتی مادرش حاضر نبود اونو بپذیره…
راستش حرفهای تحقیر آمیز نوشین گاهی یه بغض مینداخت تو گلوم و گاهی یه نفرت تو وجودم میکاشت…
من از طرف هردوشون داشتم آزار میدیدم اما نمیدونستم چه جوری میشه از شرشون خلاص شد….
#پارت_۴۳۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
من از طرف هردوشون داشتم آزار میدیدم اما نمیدونستم چه جوری میشه از شرشون خلاص شد.به دستم که روی دهنم نگه داشته بودم نگاه کردم.این اولینبارش نبود که همچین کاری میکرد.
که به خودش اجازه میداد کتکم بزنه…
با کلافگی انگشتاشو تو موهاش کشید و بعد گفت:
-هرررر رفتاری من باتو دارم خودت دلیلش بودی…اگه عاشقت شدم خودت دلیلش بودی اگه دوست داستم خودت دلیلش بودی اگه مردم برات خودت دلیلش بودی اگه اینجوری شده بازم خودت دلیلش بودی!
دیگه داشت حالم از این بهانه های مسخره بهم میخورد.از این حرفهایی که بوی خودخواهی میداد.
پشیمون نبودم از اینکه ازش دل کندم و خاطرخواه فرزین شدم.
فرزین پناه بود…نقطه ی امن بود ولی مهرداد چی!؟
یه آدم خودخواه که حاضر بود واسه رضایت خاطر خودش هر بلایی میخواد سرم بقبه بیاره.
کنج لبم یکم زخم شد اما نه اونقدر که خون ازش جاری بشه.
متوجه این زخم کوچیک شد و بسته دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.
بی معطی بسته رو پرت کردم تو صورتش و گفتم:
-برو به درک!
چیری نگفت حتی وقتی بسته ی دستمال خورد به صورتش و یه خراش کوچیک زیر گونه اش به جا گذاشت.
زبونمو به همون زخم کنج لب زدم و ازش رو برگردوندم.
بهترین روز زندگیم روزیه که هیچ رد و نشونی ازش نباشه…
که یه جوری محو بشه انگار هیچوقت نبوده.
دستشو دوسه بار به سینه ی خودش زد و گفت:
-تو یه زمانی دوستم داشتی والله پشتت به یه حرومزاده ای گرم که از ما کنده و دلسیر شدی!
اگه حتی بو میبرد فرزین تو زندگیم ، همه چیز بر باد فنا میرفت.
برای همین دنبال انتقالی بودم که برگردم شیراز.
میخواستم ازش دوربشم تا فکرم ازسرش بیفته و سرگرم خونوادش بشه و بعد از فرزین بخوام بیاد خواستگاری.
گرچه حقش نبود بعداز اون تو دهنی باهاش همکلام بشم اما با عصبانیت گفتم:
-من باید بمونم تو خونه و پیش زن تو که هرچی از دهنش میاد به من بگه بلکه تو فکر نکنی با کس دیگه هستم وخوشت بیاد از بی کسیم؟؟؟ میخوام صد سال سیاه خوشت نیاد…
صداشو واسم برد بالا و جواب داد:
-من گفتم بیای که دوباره ارتباطت با نوشین خوب بشه.گفتم بیای که ….گفتم بیای که رفیق بشی باهاش
بند بند وجودم به درد میومد وقتی مهردادهمچین حرفهایی میرد.
وقتی باخودخواهی تمام میگفت من باید همه جوره کوتاه میومدم تا شاید زنش دوباره تصمیم به برگشتن من میگرف.عصبی وار پوزخندی زدم و گفتم:
-اهان! رفیق بشم و بعد گردن کج کنم و بگم دخترخاله میشه من برگردم به خونه ات؟؟
درعین خودخواهی مطلق جواب داد:
-آره…آره بخاطر من… تو اگه یک درصد منو دوست داشتی تو اون خونه می موندی…همه چی رو تحمل میکردی و می موندی…
ناباورانه بهش نگاه کردم.یه آدم چه قدر و تا به چه اندازه میتونست خودخواه باشه که همچین حرفهایی بزنه؟
با ناسف به نیمرخش خیره شدم و گفتم:
-یعنی تو حاضر بودی من تو اون خونه لعنتیت هرروز توهین و تحقیر ببینم و بشنوم اما بمونم و دم نزنم!؟
با صراحت و قاطعیت جواب داد:
-اگه دوستم داشتی اینکارو واسم میکردی!
عصبی و کلافه گفتم:
-بسه دیگه اینقدر همه چیزو به این موضوع وصل نکن…
پوزخندی زد و گفت:
- میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینکه دیگه منو دوست نداری.قبلنا عشقت بودم…جونمت بودم…رفیقت بودم..پایه تفریحات بودم..صدات میزدم کمتراز جانم تحویلم نمیدادی.اما الان چی؟
ازم دور شدی…یه خط درمیون هم جواب تلفنهامو که نمیدی هیچ مثل چنددقیقه پیش گوشی رو رومن قطع میکنی…پیام میدم فردای روز بعدش جواب میدی…نه…تو دوستم نداری!
وای…چقدر خسته بودم..چقدر خسته بودم از شنیدن این حرفهای تکراری.
یعنی واقعا واسه سنجش همچین چیزی ازم میخواست بمونم!؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تو اسمشو هرچی دوست داری بزار…بی عشقی بی علاقگی…اما نوشین از اینکه من تو خونه اش باشم خوشش نمیاد منم از اینکه یه نفر بهم توهین کنه یا سعی کنه تحقیرم بکنه خوشم نمیاد….
لبخندی سراسر تاسف زد و انگار که بخواد مچ بگیره نیت اصلیش رو رو کرد و گفت:
-من فقط میخواستم ببینم تو هنوز دوستم داری یا نه…که الان متوجه شدم نداری
کاش حرف خودش رو باور کنه و بپذیره و برای یک بار هم که شده احساسش رو جدی بگیره و بدونه که آره…من واقعا دوستش ندارم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ببخشید پارت بعد رو کی میزارید ؟
و اینک کلا این رمان چند پارت هستش ؟