#لئو
به مادیان سفیدی که مقابلم بود نگاهی انداختم.
– داری چیکار می کنی پسر؟ چرا برو بر داری نگاش می کنی سماشو نعل بزن دیگه.
حواسم را جمع کردم. مشغول نعل زدن سم مادیان شدم. چه خوب می شد اگر در این فضای خفقان آور نبودم. در اصطبل پدری که حتی مرا نمی شناسد. احساس عذاب وجدان داشتم به مادرم گفتم برای کار به “آریون” می روم؛ حال در کیلومتر ها دور تر از خانه هستم، در جایی که برایم ممنوع شده بود. “کودا” شهری زیبا که حتی در گرم ترین روز سال پر از برف بود. شهری که پدرم حاکم آنجا بود. پدری که مرا نمی شناخت اما من خوب او را می شناختم. لرد “مالیز”؛ حال در هوایی که پدرم نفس می کشید نفس می کشیدم. اما حتی یک باز نیز او را ندیدم. به گفته مایک صاحب اصطبل سلطنتی او زیاد به اینجا نمی آمد. اما من باید به هر قیمتی او را می دیدم، باید او را از وضعیت مادرم با خبر می کردم. در واقع تنها چیزی که برایم مهم بود بیماری مادرم بود. او ناتوان بود و من فقط پانزده سال سن داشتم. تنها کسی که می توانست کمکم کند پدرم بود.
– باز که رفتی تو هپروت! کارتو بکن بچه.
سعی کردم حواسم را به کار دهم؛ اما نمی شد من باید حتما امروز پدرم را می دیدم.
– می گم، من می تونم لرد مالیز رو ببینم.
مایک قهقه بلندی سر داد.
– بری ببینیش و بعد بهش چی بگی؟ اصلا تو با لرد چی کار داری؟ از وقتی اومدی اینجا یه بند داری ازش حرف می زنی.
سپس نگاه مشکوکی به من اندخت.
آب دهانم را قورت دادم. کسی نباید می فهمید که من که هستم.
لبخند مصنوعی بر لبانم نشاندم.
– همه می گن لرد مالیز بسیار خوشتیپ و خوش هیکله. می گن زمانی که جوون بود به خوشتیی من بوده.
مایک دوباره قهقهه زد، جرعه ای از آبجو عسلی اش را نوشید و دهانش را با دستش پاک کرد.
– کی گفته توئه ریغو خوشتیپی؟
نگاهی به خودم انداختم. در واقع همه در روستای کوچکمان بر این عقیده بودند که من خوشتیپ هستم. دختران روستان وقتی مرا می دیدند در گوش هم با هم پچ پچ می کردند. مادرم می گفت در واقع بیش از حد شبیه پدرم هستم. همین باعث می شد هر وقت مرا نگاه می کرد چشمانش پر اشک می شد. دستانم را مشت کردم. همین که او را می دیدم باید از او می پرسیدم چرا مادرم را رها کرد. مادرم که می گفت دیوانه وار عاشق هم بودند؛ پس چرا؟
– نگفتی چطوری می شه لرد مالیز رو دید.
مایک یک لیوان دیگر از ابجو برای خودش ریخت.
– هیچ جور! افرادی مثل ما حق ندارن وارد اقامتگاه سلتنتی بشن.
– خب چرا؟ مگه ما چمونه؟
– چون اونا فقط ما رو مثل موشای صحرایی کثیف می بینن. همه اشراف زاده ها این حس نسبت به رعیت ها دارند.
اما من اشراف زاده بودم. پسری از خون لرد مالیز. اما نه از خون یک بانوی اشرافی. مادر من یک خدمتکار بود، که پدرم او را از چنگ چند سرباز مست که قصد تجاوز به او را داشتند نجات می دهد. آنها عاشق هم می شوند و من حاصل این عشق بودم. پدرم برای حفظ آبرو با مادرم ازدواج می کند. اما ناگهان همسر باردار خود را رها می کند و به کودا شهر خود باز می گردد.
– یعنی هیچ راهی نیست من بتونم لرد رو ببینم؟
– چرا نیست البته که هست. کودا شهری که همه چیز توش امکان داره. اما دیرو زود داره.
– منظورت چیه؟
– یعنی که وقتی لرد مالیز رو خواهی دید که موهات عین دندونات سفید شده باشه و اون روز احتمالا لرد هفتا کفن پوسونده تو جهنم داره می سوزه. البت یه راه دیگه ای داره که فک نکنم ادم این کار باشی.
گوش هایم را تیز کردم.
– چه کاری؟
مایک کله بی مویش را خاراند و دستی به سیبیل پر پشتش کشید.
– اینکه نگهبانا رو دور بزنی و از دیوار بالا بری. که البته…
نگاه دقیق تری به من انداخت.
– فک نکنم از پسش بربیای.
در دل به او پوزخند زدم زیرا که مرا نمی شناخت. من کسی بودم که نگبانان ایرنا از دستش خواب نداشتند. یکی از فرزترین و ماهر ترین دزدان روستا.
– اشکال نداره شانسمو امتحان می کنم.
– اگ بگیرنت پخ پخ! کودا شهر معرکه ای اما قوانین سختی داره.
اگر لرد مالیز متوجه می شد من پسر او هستم هرگز نمی گذاشت مرا بکشند؛ به خاطر عشق به مادرم هم شده نمی گذاشت آسیبی به من برسد با این حرف ها دل خودم را گرم کردم تا آخر شب. وارد اقامتگاه سلطنتی شوم.
مایک خواب بود و ساعت تقریبا یک بامداد بود. آهسته و سبک بال حرکت کردم. مانند همیشه وقتی از دیوار بالا می رفتم یا قفل در خانه کسی را می گشودم. مگر دیوار و دروازه قصر چقدر فرق داشت؟ آرام آرام در پشتی اصطبل را گشودم و با سرعت زیاد آن را بستم. مادرم همیشه می گفت به تندی و فرزی آتش می مانم. او دوست نداشت من دزدی کنم می گفت باید به دنبال شغلی دیگر باشم؛ شاید به خاطر همین بدو که با عزیمت من موافقت کرد. همیشه به من می گفت دوست دارد که من آینده ای درخشان داشته باشم. و وقتی به او می گفتم با دزدی هم میشو پولادار شد می گفت آینده درخشان در پول خلاصه نمی شود در وجدان و شرف خلاصه می شود. اما در نظر من، من از پدر با شرف تر بودم. من به خاطر خودم دزدی نمی کردم. فقط به خاطر مادرم؛ اما او به خاطر خودش من و مادرم را فدا کرد.
آرام آرام نزدیک دروازه اصلی شدم عجیب بود که در ان قسمت نگهبانی وجود نداشت. شانه بالا انداختم و سیم مخصوص باز کردن قفل را از کیف کوچکم در آوردم.
لبخند کوچکی بر لبانم نشست. هنوز هم بهترین بودم. پاورچین پاورچین وارد حیاط اصلی شدم. حال می توانستم منظور مایک را از موش صحرایی به خوبی متوجه شدم. کدا شهر زیبایی بود اما فقیر ترین مردم را داشت. حتی در گرم ترین روز سال سرد و پر برف بود. اما حیاط قصر لر مالیز سرسبز و پر از گل های آبشارطلا بود. این مرد با آنچه که مادرم در قصه هایش می گفت فرق بسیاری داشت.
حیاط اصلی پر از پرچین های بلند بود، که تقریبا بالا رفتن از آنها غیر ممکن بود. اما غیر ممکنی برای من وجود نداشت. به راحتی از پرچین بالا رفتم و آرام آرام از سوی دیگر آن به پایین آمدم.
– کی اونجاست؟ میرا تویی؟
صدا درست از پشت سرم می آمد. سرم را برگرداندم و دخنری حدودا ده ساله را دیدم.
– تو… تو کی هستی؟
– هیشش آروم باش.
قدمی به جلو برداشتم که دختر قدمی به عقب رفت.
– یه قدم جلو بیای اونقدر سرو صدا می کنم که همه نگهبانا اینجا بریزن.
نزدیک تر رفتم.
– هیش آروم باش من کاری باهات ندارم.
تکه چوبی از زمین برداشت و به سمت من گرفت.
– من یه شمشیر زن ماهرم اگه بیای جلو…
به سمتش پریدم و تکه چوب را از دستش گرفتم. خواست جیغ بکشد که سریع دستم را جلوی دهانش گذاشتم.
صدای پایی آمد. پشت یک پرچین دیگر پنهان شدم.
– توام صدایی که من شنیدم رو شنیدی؟
سرباز دیگر گفت:
– آره.
صدای پاهایشان نزدیک تر و نزدیک تر می شد. عرق از پیشانیم سرازیر بود.
– مثل اینکه حیونی چیزی بوده.
– آره بانو سوین همیشه دوست داره حیوونا تو باغش پرسه بزنن، وای که چقدر از جک و جونور هایی که اینجا پلاسن متنفرم.
وقتی سرباز ها دور شدند نفسی از سر آسودگی کشیدم. تازه متوجه شدم آن دختر هنوز در آغوش من است و دارد با عصبانیت نگاهم می کند.
– عه ببخشید! سربازا اومدن و حواسم پرت شد. دستمو از دهنت بر می دارم به شرطی که جیغ نکشی باشه؟
سرش را تکان داد.
دستم را از دهانش بر داشتم که شروع کرد به جیغ و داد کرد.
– آی نگهبانا دزد اومده کمک!
سریع دوباره دستم را بر روی دهانش گذاشتم.
– دختر تو چقدر جیغ می کشی آروم باش. من دزد نیستم.
شروع به حرف زدن کرد، اما چون دستم بر روی دهانش بود صداهایش گنگ بود.
– چی داری می گی؟ نمی فهمم.
با دردی که در دستم پیچید، آخ بلندی گفتم. دستم را گاز گرفته بود.
– دختری به وحشیی تو ندیدم. دخترم انقد وحشی می شه؟
– اومدی اینجا دزدی و حالا تعین تکلیفم می کنی؟
– من دزد نیستم.
چشمانش را در حدقه چرخاند.
– معلومه چقدر دزد نیستی. فقط دزدا از پرچین بالا می رن. تازه اگه دزد نیستی اینجا چیکار می کنی؟
– من لئو هستم. تو اصطبل اینجا کار می کنم؟
دستم را به طرفش داراز کردم اما دخترک چموش با تیز بینی براندازم کرد.
– اینجا چی کار می کنی؟ ورود تو به اینجا ممنوعه، با اینکه به نظرم این قانون مزخرفیه اما به هر حال تو مجرم حساب می شی.
– من اومدم لرد مالیز رو ببینم.
دخترک نگاه پر از تردیدی به من انداخت.
– چرا یه اصطبل چی می خواد لرد مالیز رو ببینه؟
لازم نبود همه چیز را به این دختر توضیح بدم.
– اونش دیگه به تو ربط نداره. اصلا خودت کی هستی؟
کمی دست پاچه شد و سپس گفت.
– من ندیمه بانو ایری هستم از خاندان سیلور گود. به خاطر جشن عروسی اومدم. پسر کوچک لرد مالیز قراره با بانو نورا دختر سوم لرد آرسل سیلور گود عروسی کنه.
– مطمئنی ندیمه هستی؟
بیشتر دست پاچه شد. گلگونی گونه هایش حتی در سیاهی شب نمایان بود.
– آره چطور مگه؟
– هیچ وقت ندیمه ای ندیدم که لباس ابریشمی زربافت تنش کنه و نیم تاج خاندان سیلور گود رو، رو سرش بذاره.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد و دستش را سمت سرش برد.
قهقهه ای زدم و اگر زود تر جلویش را نمی گرفتم مطمئنا همه شهر را خبر می کرد.
– خب باشه من تسلیمم. من دختر چهارم لرد سیلورگودم راضی شدی؟
دست به سینه و عصبانی نگاهم می کرد.
تعظیمی کردم گفتم:
– بله بانوی من.
نگاه چپ چپی به من انداخت.
– از اینجا برو. اگه بگیرنت …
بادی به غبغب انداختم:
– نمی تونن بگیرنم.
– احمق نشو قبل از اینکه تغییر عقیده بدم و نگهبانا رو خبر کنم سریع از اینجا برو. مطمئنم دلت نمی خواد بدونی اینجا چه بلایی سر دزدا میارن.
نفسم را با صدای بلند بیرون دادم.
– واسه هزارمین بار من دزد نیستم. مادرم یکی از خدمتکار های سابق لرد مالیز بوده. الان مریضه و ناتوان شده، اومدم از لرد مالیز کمک بگیرم.
دختر پوزخند آشکاری زد.
– لرد مالیز واسه مادرت تره هم خورد نمی کنه. برو دنبال راه دیگه ای باش لرد مالیز اصلا به فکر مردمش نیست.
اما من دروغ گفته بودم. مادرم همسر او بود کسی که زمانی عاشقانی می پرستید. من پسر او بودم مطمئنا به من آسیب نمی زد.
صدای پایی نزدیک و نزدیک نر شد. دختر مرا به سمت پرچین هل داد.
– زود باش برو اگه بگیرنت تیکه بزرگت گوشته. سریع فرار کن.
– اما…
– هیش چیزی نگو. اگه منو اینجا پیدا کنن فوق فوقش پدرم به خاطر اینکه این موقع شب تو اتاق خوابم نبودم، تنبیهم می کنه. اما تو رو به زندان می ندازن. سریع از پرچین بالا برو.
با اینکه نمی خواستم از اینجا برم اما حرف های آن دختر، متقاعدم کرد. از حیاط قصر بیرون رفتم اما فکر آن دختر مرموز از ذهنم بیرون نمی رفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از نویسنده عزیز😀
ممنون
جالبه👌
قلم خوبی داری ،لی لی خانم
رمان خوبیه
دوستان عزیز می خواستم یه توضیح کوچولو درباره رمان بدم, چون ممکن روند داستان واسه بعضیا گنگ باشه و شایدم بعضیا بگن این چیه که یه تیکه از اینور می گه یه تیکه از اونور.
این داستان حول محور یه سرزمین که به پنج قسمت اصلی تقسیم می شه, حالا من سعی کردم از هر قسمت یه داستانی رو روایت کنم. در ابتدا ممکنه این داستانا جدا از هم به نظر برسن ولی در آخر به هم مرتبط میشن. هدفمم از نوشتن این رمان این بوده که یکم تنوع بدیم به چیزایی که می خونیم و می نویسیم.
از کسایی که رمانو می خونن خیلی تشکر می کنم از ادمین عزیز که لف کرد رمان گذاشت؛ نکته بعدی اینه که چون رمان در حال تایپه چه اتفاقاتی در پارت های بعدی می افته مشخص نیست. شما می تونین پیشنهاد بدین یا انتقاد کنید چه از لحاظ محتوا چه از لحاظ ایراد نگارشی.
با تشکر.
قشنگه، آفرین لی لی…
به به عجب رمانی ! کیف کردم