#ویل
هر قدم که بر می داشتم، حس می کردم سرما در وجودم رخنه کرده است. باد سرد از طرف شمال می وزید و کولاکی سهمگین به پا کرده بود. با اینکه تابه حال به این قسمت کشور نیامده بودم، اما می دانستم در این حوالی همیشه طوفان به پاست. با اینکه لباس های پشمی ام را از روی زره ام پوشیده بودم اما بازم هم سردم بود. گاهی اوقات به کاهن ها ایمان می آوردم مثل آن زمان که با وجود سرمای کشنده، استاد “مانولا” غیر از لباس نخی کاهن ها چیزی بر تن نداشت. وقتی در این باره از او سوال کردم گفت” روح پنجم با من حرف میزند من سرمایی احساس نمی کنم” من هیچ چیزی از حرف هایش نفهمیده بودم؛ البته در آن هنگام چیز به غیر از گرسنگی و خستگی ام مهم نبود.
نزدیک دوسال پیش وقتی شانزده سالم بود، پدرم از پیدا کردن شغلی مناسب برای من ناامید شده بود، من هفت برادر بزرگ تر از خودم و یک خواهر کوچکتر داشتم. برادر اوالم صاحب مزرعه کوچکمان می شد، بردر دومم آهنگر بود، بردار سومم کاهن شد و به این ترتیب تمامی برادرانم صاحب شغلی شدند حتی خواهرم که سیزده سال داشت، با پسر صاحب مزرعه بغلی ازدواج کرد، اما من هنوز شغلی نداشتم. پدرم پیر و ناتوان بود اما می گفت تمامی پسر هایم باید صاحب شغلی باشند تا من بتوانم راحت چشمانم را روی هم بگذارم. تا اینکه یک سرباز دوره گرد به راهش را گم کرده بود پدرم به عنوان مهمان او را پذیرفت. آن سرباز گفت گارد سلطنتی به دنبال سرباز جدید می گردد، پدرم با خوشحالی مرا همراه آن سرباز فرستاد و چند ماه بعد مرد.
در سرباز خانه “آناور” به کسانی که می خواستند وارد گارد سلطنتی بشوند آموزش های لازم داده می شد. اما اصلا شبیه به چیزی که فکرش را می کردم نبود. نمی دانم مشکل از من بود یا من آدم این کار نبودم. از کودکی دوست داشتم به پایتخت بروم اما زندگی در پایتخت سختی های خودش را داشت. هیچ کدام از فرمانده ها یا سربازان دیگر از من خوششان نمی آمد. در نظرشان زیادی دست پا چلفتی و تنبل بودم، من پسر هشتم بود بنابراین مادرم بیشتر از دیگران به من توجه می کرد؛ البته همین توجه زیادی باعث تنبل شدنم شد.
– به چه چیز فکر می کنی پسرم؟
داد بلندی کشیدم. غرق در فکر بودم که ناگهان استاد مانولا با قیافه پر از چروک و زشتش جلوی چشمم آمد. خرفت تر و احمق تر از آنچه بود که می پنداشتم.
– به تو هیچ ربطی نداره پیرمرد. من فقط موظفم تو رو به وراندی برسونم.
– وراندی نه پسرم؛ کودا تو باید منو به کودا برسونی، برگزیده روح اول الان در کودا به سر می بره.
هر چه قدر سعی می کردم تا از چیز هایی که در مغز این پیرمرد می چرخد سر در بیاورم، کم تر موفق می شدم. ا از هر کاهن دیگری عجیب تر بود. همه کاهن ها در مورد خدایان موعظه می کنند، اما این یکی درباره چیز های عجیب تری حرف می زد. و آخر حرف هایش به آتشی که قرار بود دنیا را ببلعد و خونی که قرار بود سرتاسر جهان را فرا بگیرد، می رسید.
– کاهن اعظم دستور داده تو را به وراندی برسونیم، نه کودا.
– گفتم روح اول وجود برگزیده ش رو احساس می کنه، اون در کودا قرار داره، ما باید بریم کودا.
با گیجی آشکاری پرسیدم.
– منظورت از این حرف ها چیه؟ کاهن سرباز خانه همیشه درباره خدایان حرف می زنه اما من چیزی درباره روح ها، آتش و خون و آخری چی بود… آهان نفس آتشین ها چیزی ازش نشنیدم.
خانواده ما زیاد مذهبی نبود، ما به معبد نمی رفتیم، پدرم کمی از محصول سالانه را به معبد می بخشید. اما مانند بیشتر مردم که در این مورد وسواس نشان می دهند، نبود.
– افراد کمی بصیرت در این مورد رو دارند. ابتدا من هم نداشتم تا اینکه د باره پنج روح تحقیق کردم؛ حال اونها با من صحبت می کنند. اونها می گن اتفاقی قریب الوقوع هست. اتفاقی بسیار هولناک که فقط پنج برگزیده اونها قادر به مقابله با اون هستند. متاسفانه تو خیلی کوته فکر هستی پسرم، من نمی تونم این اتفاق و نحوه وقوعش رو برات توضیح بدم.
این پیرمرد از چیزی که فکر می کردم، دیوانه تر بود. من چرا باید می خواستم که این پیرمرد دیوانه درمورد افکار جنون آمیزش مرا مطلع کند؟
نفس عمیقی کشیدم. من فقط موظف بودم این پیر مرد دیوانه را به مقصد برسانم و بعد بر می گشتم تا به زندگی فلاکت بارم در سرباز خانه آناور ادامه دهم.
– به نظرم بهتره یکم اینجا استراحت کنیم.
با تعجب نگاهی به او انداختم.
– تو این سرما اگه حرکت نکنیم جنازه هامون را یخزده پیدا می کنن یا خوراک گرگ های برفی می شیم.
– به نظر گشنه میای پسر جان! بشین و چیزی بخور.
کیسه ای که حاوی گوشت نمک سود، نان و قمقه آب بود را باز کردم. چیز زیادی از غذایمان نمانده بود. اگردر این اطراف مهمان خانه ای پیدا نمی کرد به صبح نرسیده می مردیم. هرکس جای من بود مطئنم برای زنده ماند گلوی ای پیرمرد را می برید و در جنگل رها می کرد یا حتی ممکن بود برای زنده ماندن از گوشتش استفاده کند. حالم از تصور کردن مزه این پیرمرد بد شد، مطمئنا مزه خوبی نمی داد.
با خنجرم تکه ای از گوشت بریدم و خوردم، گوشت نرم و پخته بود؛ خوشحال بودم که به حرف “استنلی” گوش نکردم و گوشت را پختم؛ وگرنه حالا باید گوشت خام می خوردم. تکه دیگری از گوشت بریدم و به طرف پیرمرد دراز کردم.
– من نمی خورم پسرم، از وقتی کاهن پنج روح شدم نیازی به غذا های مادی ندارم، روح ها منو سیر می کنند.
دوباره حرف های عجیب و احمقانه پیرمرد شروع شد. کاش می شد سریع او را به مقصد برسانم، تحمل کردن پیرمردی مانند او کار من نبود.
خواستم جرئه ای آب بخورم ، اما متوجه شدم که آب یخ زده است، هوا آنقدر سرد بود که آب را در قمقمه منجمد می کرد.
– حضور روح یخ رو حس می کنم، سعی داره با من حرف بزنه. یخورده صبر کن پسر جان کمی بعد می ریم.
پیرمرد در کنار رودخانه ای که یخ زده بود نشست و دستانش را بالا برد.
هوا سرد تر شد و لایه ظخیمی از یخ روی رودخانه یخ زده قرار گرفت. غیر قابل باور بود. پیرمرد هنوز هم داستانش را به بالا برده بود، چشمانش بسته بودند گویی داشت روی چیزی تمرکز می کرد. ترسیده بودم، مطمئن بودم این پیرمرد جادوگر است باید او را می کشتم قبل از اینکه از سرما یخ نزدم.
شمشیرم را از قلافش دراوردم، آن را بالا برد و خواستم به پیرمرد حمله کنم، ناگهان نیرویی متوقفم کرد.
– شمشیرت رو بنداز پایین، مطمئنم حتی دلت نمیاد یه مگس رو بکشی چه برسه به منه پیرمرد.
راست می گفت من نمی توانستم او را بکشم.
پیرمرد چشمانش را باز کرده بود و دیگر از آن یخ و سرمای غیر قابل تحمل خبری نبود.
دوباره شمشیرم را بالا گرفتم.
– تو… تو یه جادوگری! خودم دیدم وقتی دستات رو بالا بردی همه جا یهو سرد شد.
لبخندی برلبانش پدیدار شد.
– نه من جادوگر نیستم، این من نبودم که هوا رو سرد کرد؛ اون روح یخ بود. تو هم حضورش رو حس کردی. بهت گفتم که پنج روح با من حرف می زنن.
با اینکه چیزی از حرف هایش نفهمیده بودم؛ اما ناخوداگاه شمشیرم را کنار گذاشتم. حرف هایش روی من تاثیر گذاشته بود.
– بهتره حرکت کنیم، هوا داره سرد تر و سرد میشه، روح یخ به من گفت کمی جلو تر اردوگاهی برای سربازان کودا وجود داره، شاید بهمون جا بدن.
اما من فکر نمی کردم که در این اطراف اردوگاهی وجود داشته باشد، هوا بسیار سرد چرا باید سربازان در همچین جنگلی اردو می زدند؟ اما با این وجود چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم.
در راه هیچ کداممان حرفی نزدیم او مرا به حال خود رها کرده بود و من ترسان از اینکه ممکن بود حرف های این کاهن پیر درست از آب در بیاید. اگر قرار بود اتفاق بدی بیافتد ما چه کار باید می کردیم، اگر این برگزیده هایی که می گفت را پیدا نمی کرد چه؟
– فکر کنم رسیدیم پسر!
غرق در افکارم بودم و سرم را بالا بردم. دوباره درست گفت؛ اینجا اردوگاه سربازان کودا بود.
– هی شماها کی هستین و اینجا چی می خواین؟
سربازی که معلوم بود تازه کار است، نیزه اش را بالا برده بود. نشان گرگ برفی میان سینه اش هویدا بود، نشان خاندان مالیز.
– من سرباز سرباز خانه آناور هستم و ایشون هم استاد “مانولا” کاهن معبد بزرگ آناور هستن.
سپس نامه کاهن اعظم را از جیبم دراوردم و به سرباز دادم.
– من دستور دارم ایشون رو به هر جایی که می خوان برسونم.
سرباز نامه را خواند.
– اینجا نوشته باید ایشون رو به وراندی برسونی، اینجا نزدیک های کوداست، وراندی پشن کوه های شرقه.
خواستم چیزی بگویم که استاد مانولا به جلو آمد.
– خودمون می دونیم پسرم ولی مقصدمون عوض شده می تونیم اینجا بمونیم؟ فقط برای یک شب.
سرباز نگاهی پر از تردیدی به ما انداخت. درست وفتی که فکر سرباز نمی گذارد که واد اردوگاه شویم، نیزه اش را پایین گرفت. در شگفت بودم؛ این مرد روی همه تاثیر می گذاشت.
– دنبال من بیاین فکر کنم یک چادر خالی داریم. کمی هم غذا از سر شب مونده. راستی من” ارگون ایمپرو” هستم از جزیره پر صدف،” ریون تون” رو که می شناسی؟ خاندان باستانی ما اونجا رو می گردونن. و شما؟
– من ویلفردم. البته ویل صدام می زنن ایشونم که معرفی کردم، استاد مانولا.
– تو واقعا تو سرباز خونه آناور هستی؟ تو پایتخت؟ آناور چه شکلی؟
مکثی کردم.
– اونقدر ها هم فکر می کنی خوب نیست. حداقل برای مهاجرا زندگی خیلی سخته.
ارگون سرش را به پایین انداخت.
– من دوست داشتم برم به آناور ولی مادرم نذاشت. بعدش گفتم برم به وراندی ولی باز هم اصرار کرد تو کودا بمونم.
– فکر کردم گفتی اهل ریون تونی!
– آره پدرم اونجا متولد شده ولی پدرش پسر عموی لرد گوردون ایمپرو بود. پدر بزرگم برای خدمت اومد به کودا و مشاور اعظم لرد مالیز شد؛ بعد فوت پدربزرگم حالا پدرم این مقام رو داره.
– تو پسر یه لردی پس چرا بین سربازای عادی هستی؟ معمولا پسرای لرد ها به عنوان خدمت گذار به جاهای مختلف می رن یا شوالیه می شن.
پسر نگاه غمگینی انداخت.
– من پنج تا برادر دارم که هر کدوم یکی از اینا رو دارم. برادر اولم جانشین پدرمه، برادر دومم فرمانده یکی از لشکریان لرد سیلورگوده که الان تو آناور هستن، برادر سومم شوالیه خاندان رینگزه. برادر چهارمم هم خدمت گذار مخصوص پادشاهه و تو آناوره. من شجاعت لازم رو نداشتم که یکی مثل اونا بشم. پدرم منو یه سرباز عادی کرد تا یاد بگیرم شجاع باشم.
این پسر چقدر شبیه من بود، من هم به علت وجود برادرهایم نتوانسته بودم استعدادم را کشف کنم. جلوتر رفتم و دستم را روی شانه پسر گذاشتم.
– اشکال نداره. تو پنج تا برادر داری؛ من هشت تا دارم. باور کن زندگی من از زندگی تو سخت تره.
سرش را بالا برد و به من لبخند زد.
– وای ادبم کجا رفته. دنبال من بیاین همه دور آتیش جمعن اونجا غذا هم هست.
دو ساعتی می گذشت که با سربازان کودا گرم گرفته بودم. استاد مانولا کمی پس از خوردن غذا به چادر رفته بود تا استراحت کند. هر کدام از این سرباز ها سرگذشت و زندگی ای داشتند. “بن” صاحب یک دختر بود که مجبورش کرده بودند که به جمع سربازان بپیوندد.” آموس” سابقا دزد بود و به جای اینکه زندانیش کنند یا انگشتانش را ببرند، لباس خدمت به تنش پوشانده بودند.
– من که ترجیح می دادم تو وراندی باشم. خدمت کردن برای لرد سیلور گود بهتر از خدمت کردن برای لرد همیشه مسته.
ارگون مشتی به بازی “ند” زد.
– هی می خوای فرمانده “را” بشنوه چی گفته، دوباره تنبیهت کنه؟
– راست می گم. لرد سیلورگود لرد شرقه ولی کودا چی یه شهر کوچیک و همیشه سرده. برادرم که تو گارد نظامی شهر قرار داره بهم گفته لرد مالیز مثل سگ از لرد سیلور گود حساب می بره.
آموس جرئه ای از آبجوئش را نوشید.
– منم از لرد سیلور گو می ترسم. اون ببر شرقه کیه که از اون نترسه.
– آره یه ببر اجاق کور. اون چهارتا دختر داره.
بن نگاهی به من انداخت.
– هی ویل تو چرا آبجو نمی خوری؟
– من الان در حال انجام کارم، اجازه ندارم بخورم.
– اشکال نداره همه اولش همینو میگن، یه لیوان مهمون ما باش.
ارگون لیوانی آبجو برایم ریخت. آن را گرفتم و نوشیدم.
– دختر سوم لرد سیلور گود عروس لرد مالیز داره می شه.
– واقعا کدوم پسرش؟
– سر رادریک.
مقدار زیادی آبجو بر صورتم پاشیده شد. کار بن بود.
– واقعا اون؟ اون که خودش باید شوهر کنه.
صدای قهقه همه جای اردوگاه را پر کرد.
– باید دخترش رو به من می داد تا اینکه بده به اون مو قشنگ. من می دونم با زنا باید چیکار کرد.
ارگون درحالی که شکمش را کرفته بود می خندیدید گفت:
– اشکال نداره خیلی دیر نشده، یه دختر دیگه هم داره.
– نه اون هنوز کوچیکه دختر بچه نابالغ به درد من نمی خوره. یه دختر بچه به چه دردم می خوره؟
دوباره صدای خنده همه جا را پر کرد. اما اینبار با صدای دیگری همراه بود. چیزی شبیه به غرش.
– شما هم شنیدین؟
بن گفت:
– چیو؟
– یه چیزی شبیه به غرش.
– مثل اینکه اولین بارت بود آبجو می خوردی، گرفتت نه؟ شایدم هوس دختر چهارم لرد سیلورگود به سرت خورده.
– نه جدیم! یه صدایی از اون پشت میاد.
ارگون درحالی که نزدیک میشد گفت:
– بی خیال ویل. اینجا کوداست پر از حیوونه، مثلا…
ناگهان رنگش پرید و چشمانش هراسان شد.
– چی شد ارگون؟
– اون… اون چیه پشت سرت؟
به پشت سرم نگاه کردم. دوچشم کهربایی ما را بر انداز می کرد. جلو تر آمد، نزدیک و نزدیک تر شد. آن یک اژدها بود.
– اون… اون یه اژدهاست. فرار کنید.
– نه نیاز نیست فرار کنید همون جا بمونید. اون یه اژدها کوره احتمالا بوی کباب به مشامش خورده.
صدا از پشت سر می آمد. استاد مانولا بود.
– هر کار می کنید تکون نخورید همونجا بمونید تا من پنج روح رو خبر کنم. اون یه اژدهای کوچیکه کار دیگه نمی تونه انجام بده.
کوچک واقع او کوچک بود. حداقا نود فوت قدش بود. اژدهای بزرگ چقدر بود؟
– ولی من فکر می کردم اون فقط افسانه ن.
– حالا که می بینی نیستن، پس دهن گشادت رو ببند تا به کشتنمون ندادی.
نگاهی به استاد ماتولا انداختم. کنار آتش نشسته بود، چشمانش را بسته بود و دوباره دستانش را بلند کرده بود.
ناگهان چیز بزرگی از آتش به بیرون جهید، یک شیر آتشی؛ همراهش یک گورکن قوی هیکل از زمین بیرون آمد، آبی که در ظرف کنار ÷ایم قرار داشت لرزید و یک ماهی بزرگ از توی آن به بیرون آمد,، باد سهمگنی وزید و یک گاو از جنس خلا با شتاب به دیگران پیوست و در آخر از نهر یخ زده کنار اردوگاه زنی زیبا با موهای یخی پوستی رنگ پریده و یخ زده بیرون آمد.
– ما برای شما چه کار کنیم استاد مانولا؟ چرا ما را احضار کردید؟
آن زن صحبت می کرد اما لبهایش تکان نمی خوردند.
– پیش بینی تون درست از آب دراومده. اژدهایان برگشتند. میشه به ما کمک کنید تا این اژدها رو نابود کنیم.
استاد به اژدهای کور اشاره کرد.
زن سرش را تکان داد و همراه با دگر روح با سمت اژدها پرواز کردند. روح ها به سرعت برق و باد اژدها را ناپدید کردند.
سپس روح یخ جلو آمد.
– استاد مانولا سریع باید برگزیده ها را پیدا کنید، نیروی ما درحال تحلیل رفتن است، اگر آنها نباشند اژدهایان دوباره قدرت می گیرند و جهان را با خون فرش می کنند. سریع پیدایشان کنید.
– پیداشون می کنم قول می دم.
پنج روح با استاد تعظیم کردند و ناپدید شدند.
من و بقیه سربازان با دیدن این صحنه ها ماتمان برده بود، که استاد مانولا ما را به خود آورد.
– باید بریم پسر، قبل از اینکه دیر بشه باید اونا رو پیدا کنیم حالا خودت دیدی با چه چیزی روبه رو هستیم.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. حال مطمئن بودم این مرد دیوانه نیست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید اگه دیر شد مشکل اینترنت داشتم, امبه جاش این پارت از بقیه پارت ها طولانی تره.