رمان در پناه آهیر پارت ۱۷ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۱۷

میدونستم که منظورش سالار و زنشه.. آهیر طوری خودشو مدیون سالار میدونست که هر کاری بخاطرش میکرد..

_وضع مالی زن سالار خوب نیست؟.. فقیرن؟

_نه فقیر نیستن.. سالار تو زندون کار میکنه و خرج زن و بچه ش رو میده.. البته دخترش که مدتیه ازدواج کرده و رفته.. فرحناز خانم هم خیاطی میکنه.. خونه هم مال خود سالاره و اجاره نیست.. ولی پول اضافی هم ندارن که تو همچین مواقعی راحت خرج کنن

لباس پوشیده بود و به کارگرها آدرس خونه رو میداد که گفتم

_داری میری اونجا؟

_آره باید خودم باشم نمیشه فرحناز خانم با کارگرا سر و کله بزنه

_منم بیام؟.. دوست دارم زن سالارو ببینم

لبخندی زد و نگاه عمیقی بهم کرد و گفت

_بیا

توی راه گفت

_یلدا حتی یه بارم نخواست سالار و زنشو ببینه.. اون بیشتر از تو میدونست اون آدما چقدر برای من مهمن ولی هیچوقت محلشون نزاشت و نگفت که دوست داره ببینتشون

_میبخشی اینو میگما.. ولی آخه یلدا آدم بود؟

خندید و گفت

_اینکه یلدا آدم بود یا نه به چپمم نیست.. مهم اینه که تو خیلی مشتی و بامرامی زشتول

خندیدم و ته دلم گفتم بامرام تر و مشتی تر از تو ندیدم..

………………..

زن سالار یه زن حدود ۵۰ ساله بود که جای یه زخم بزرگ و عمیق روی گونه ش بود.. ولی با وجود اون زخم و سن زیادش باز هم خیلی خوشگل بود و معلوم بود که جوونیاش فوق العاده زیبا بوده..

قلبم تیر کشید از دیدن زخم کهنه ی صورتش که اثبات عشقش بود و از فکر اینکه چه بلایی سر عشقشون و زندگیشون اومده و تقدیر چقدر باهاشون بد تا کرده..

زن مهربونی بود و در کمال تعجبم منو میشناخت و بغلم کرد و گفت

_خوش اومدی افرا جان.. خیلی دوست داشتم ببینمت

با تعجب بهش نگاه کردم که معنی نگاهمو فهمید و گفت

_پسرم قبلا ازت تعریف کرده، قبل از دیدنت میشناختمت عروس

نفهمیدم از عروس گفتنش هنگ کنم یا از اینکه آهیر باهاش در مورد من حرف زده !

اصلا فکرشو نمیکردم آهیر با کسی در مورد من حرف بزنه..

با تعجب نگاهی به آهیر کردم که حس کردم خجالت کشید و نگاهشو ازم گرفت..

اولین بار بود که آهیر خجالتی رو میدیدم و دلم خواست لپشو بکشم..

من با فرحناز خانم تو یه اتاق دیگه نشستیم و آهیر کارگرها رو برد توی اتاقی که دیوارش ریخته بود تا کارهایی رو که باید میکردن بهشون بگه..

با فرحناز خانم در مورد سالار و عشقشون و اینکه چقدر سخته که اینهمه سال از هم دورن حرف زدیم و درد دل کردیم..

گفت که عشقشون با سالار انقدر قوی و بزرگه که دیوارهای زندان نتونسته مانع بشه بینشون و انقدر اون راهو میره و میاد تا اینکه عمرش تموم بشه..

خیلی تحت تاثیر حرفاش و عشق واقعیشون قرار گرفته بودم و با چشمای اشکی نگاهش میکردم که گفت

_خدا از آهیر راضی باشه.. با اینکه فقط شش ساله میشناسمش ولی در حقم پسری کرده.. وقتی آزاد شد اومد پیشم و گفت که این ماجرای تلخ باعث شد من یه پدر، یه مادر، و شما هم یه پسر پیدا کنین و تا آخر عمر نوکر شما و سالار هستم..
ولی از پسر واقعی عزیزتره برامون و تاج سرمونه.. هر چی از این پسر بگم کم گفتم.. بعد از سالارم، مردترین مردیه که دیدم و شناختم.. توام اونطور که آهیر برام تعریف کرده دختر با معرفتی هستی و لایق هم هستین

کمی خجالت زده و دستپاچه گفتم

_ولی ما واقعا ازدواج نکردیم.. یعنی ازدواجمون واقعیه ها.. فقط.. زن و شوهریمون الکی و صوریه

لبخندی زد و گفت

_ولی من فکر میکنم شما دوتا همدیگه رو کامل کردین.. آهیر جانم از وقتی تو اومدی تو زندگیش سرزنده شده و چشمای قشنگش برق میزنه.. توام که از چشمات معلومه مثل اونی

با ترس نگاهمو ازش گرفتم و با تته پته گفتم

_چی از چشمام معلومه؟

خندید و گفت

_هیچی.. هول نکن مادر.. من یکم پرچونه م زیادی حرف میزنم.. چاییتو بخور

این زن با چند تا جمله ش دل منو آشوب کرده بود و نمیدونستم راست میگه که با اومدن من آهیر سرزنده و شاد شده یا نه..

ولی انقدر زن خوب و مهربونی بود که نمیشد به صداقتش شک کرد..

وقتی آهیر اومد و گفت که چند تا چای بریزیم ببره برای کارگرها، ناخودآگاه با محبت بهش نگاه کردم و گفتم خسته نباشی..

اونم لبخند زد و گفت

_کاری نکردم که.. خوبی تو؟.. حوصلت که سر نرفته؟

نگاهی به فرحناز خانم کردم و گفتم

_نه، با صحبتای قشنگ فرحناز خانم اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت

آهیر پونزده روزی تو خونه ی سالار کار کرد و به همه ی تعمیرات و نوسازی ها رسیدگی کرد و من هم گاهی باهاش میرفتم و با فرحناز خانم و دخترش گیتی حسابی صمیمی شده بودم..

گیتی یه پسر سه ساله داشت که خیلی شیرین بود و با دیدنش دلم میگرفت که چرا سالار نیست که با نوه ش بازی کنه و لذت ببره..

ته دلم به کسی که چنین بدی بزرگی در حق سالار و خانواده ش کرده بود، لعنت میکردم و مثل آهیر دلم میخواست قدرتشو داشتم و همه ی آدمهای بد و کثیف دنیارو مجازات میکردم..

فرحناز و گیتی و پسرش عاشق آهیر بودن و وقتی بهشون نگاه میکردم مثل این بود که آهیر واقعا پسرشونه و همدیگه رو دوست داشتن.. و از اینکه منو هم بین خودشون قبول کرده بودن و دوستم داشتن خیلی خوشحال بودم..

شادی و آرامشی که کنار اونا، تو وجود آهیر میدیدم، کنار خانواده ی واقعیش نمیدیدم.. و با دیدن اون حالتش لذت میبردم..

آهیر و خانواده ی سالار.. آدم های خوبی که به گناهِ نکرده قصاص شده بودن و دردشون مشترک بود، و کنار هم و با محبتِ هم زخمهایی رو که دنیا و آدمهای کثیفش بهشون زده بودن، مداوا میکردن..

…………………………..

تو آشپزخونه بودم و داشتم ریخت و پاش های دیشب رو جمع و جور میکردم که آهیر اومد و گفت

_صبر کن منم بیام کمک کنم انگار بمب منفجر شده اینجا

شب پیش بابک و میلاد و دوست دختر میلاد، نیلوفر، اومده بودن خونمون و انقدر شلوغ پلوغ کردیم که همه جا به هم ریخته بود..

بابک کری میخوند که اینبار نمیبازه و باید بازی کنیم.. من و آهیر هم که از تقلب های حرفه ایمون خیالمون راحت بود قبول کردیم و نشستیم سر بازی پاسور..

دو دور بازی کردیم یه دور سر شام و یه دور هم سر یه قوطی شیرینی..

شام رو من و آهیر بردیم و شیرینی رو هم داشتیم میبردیم که بابک متوجه کارتهایی که زیر پای آهیر مخفی شده بود شد و بعدش هم پای منو بلند کرد و دو تا کارت هم از زیر پای من دراومد و الم شنگه راه انداخت که متقلب های عوضی پس اینجوری هر بار برنده شدین..

پدرمونو درآورد و انقدر به سر و کولمون زد و خندیدیم که آخرش آهیر دستشو گرفت و جدی گفت

_دستت به افرا نخوره دیگه، عین یابو زور داری کبودمون کردی

بابک عقب رفت و گفت

_به شرط اینکه هم شام بپزین برام هم شیرینی.. وگرنه رحم نمیکنم بهتون

قبول کردیم و همگی رفتیم تو آشپزخونه و قرار شد من و نیلوفر کیک اسفناج با خامه ی پسته ای درست کنیم و پسرا هم شام بپزن..

انقدر مسخره بازی درآوردیم و آرد پاشیدیم به هم که آهیر در حالیکه آرد رفته بود تو بینیش و عطسه میکرد با خنده گفت

_تر زدین به خونه زندگیمون دیوثا.. خودتون تمیز میکنین بعد میرین

انگشتمو داخل مایع سبز رنگ کیک کردم و مالیدم به نوک بینی آهیر و گفتم

_بیخیال بابا تمیزش میکنیم.. جنگ آردو دریاب

نگاهی بهم کرد بعد دستمو گرفت و انگشتمو کرد تو دهنش و مایع کیکو مکید!

خیره بود به چشمام و با کاری که کرد خنده م از بین رفت و گر گرفتم!

اصلا انتظارشو نداشتم چنین کاری بکنه و هنوز دستم تو دستش بود..

مطمئنم قرمز شدم و سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون و همون انگشتمو با دست دیگه م گرفتم..

حواس بقیه به ما نبود و هنوزم داشتن شوخی و خنده میکردن که من دیگه نتونستم نگاه گرم آهیرو تحمل کنم و رفتم تو اتاقم..

درو بستم و تکیه دادم به در و صدای ضربان قلبمو شنیدم که خودشو محکم به قفسه سینه م میکوبید..

هنوز گرمی و خیسی دهنش و زبونش رو که انگشتمو لیسید، تو ذهنم حس میکردم و ضربانم بالاتر میرفت..

نگاهی به انگشتم کردم و خیلی دلم خواست طعم انگشتی رو که لب و زبون آهیر خورده بود بهش، منم با دهنم حس کنم!

میدونستم اونچه که دلم میخواست حس طعم لب آهیر بود، نه مزه ی کیک!

چشمامو بستم و انگشتمو بردم تو دهنم!.. مزه ی مایع کیک میداد ولی من لبریز از لذتی شدم که برام عجیب و تازه بود..

یه حس کاملا دخترونه و پر از خواستن.. حسی که از قلبم میجوشید و قلبی که داد میزد آهیر رو میخواد!

من عاشق آهیر شده بودم!.. غیر قابل باور بود، ولی همین بود!

ضربان قلبم غیر عادی بود و نفس عمیقی کشیدم تا شاید به خودم بیام و از فکر عاشق شدنم سنکوپ نکنم..

لباسهامو که آردی شده بود عوض کردم تا بهانه ای باشه برای فرارم به اتاق..

وقتی برگشتم بدون اینکه به آهیر نگاه کنم کیک رو ریختم توی قالب و گذاشتمش توی فر..

کیک پر ماجرامون خیلی خوشمزه شده بود و نیلوفر چند تا عکس دورهمی ازمون گرفت تا یادگاری باشه از امروز که خیلی بهمون خوش گذشته بود..

ولی کسی خبر از دل من نداشت که امروز چی گذشته بود بهش..

شاید آهیر خبر داشت!.. یا شایدم اصلا منظوری نداشت و همینطوری فقط خواسته بود مایع کیک رو مزه مزه کنه و دل بی جنبه ی من با کوچکترین تماسش آشوب شده بود..

شب بعد از رفتن اونا، زیاد تو روی هم درنیومدیم و به هم نگاه نکردیم و گفتیم صبح همه جا رو تمیز میکنیم و شب بخیر!

و فرار کردیم تو اتاقامون..ولی از آنجایی که آهیر هم نگاهش رو از من میدزدید، مطمئن شدم که اونم مثل منه و با کاری که کرده هردومون رو هوایی کرده!!

صبح بیدار شدم و مستقیم رفتم تو آشپزخونه.. میخواستم مشغول تمیزکاری بشم و مجبور نشم با آهیر صبحونه بخورم و چشم تو چشم بشم.. هنوزم ازش فرار میکردم و نمیدونستم دلیلش خجالته، یا ترس..

ترس از اینکه از نگاهم راز دلم رو بخونه و پیشش رسوا بشم..

با دیدن چای دم شده روی گاز فهمیدم که اون از من زودتر بیدار شده و صبحونه خورده..

پس اونم نخواسته بود رو در رو با من بشینه و صبحونه بخوره!

وقتی اومد و گفت کمکم میکنه تا آشپزخونه ی منفجر شده رو تمیز کنیم، خواستم بگم کمک نمیخوام تو فقط برو تو اتاقت..

ولی دل صاحبمرده م نزاشت بگم، چون دلم میخواست نزدیکش باشم.. به هر بهانه ای.. حتی تمیز کردن آشپزخونه..

در حالیکه ظرفهای کثیف رو از روی میز برمیداشت گفت

_دیدم روی میز پره و نمیتونیم اینجا صبحونه بخوریم، یه لقمه نون و پنیر سرپایی خوردم چای هم دم کردم که توام بیدار شدی بخوری

_خوب کردی با این وضع نمیشد اینجا نشست

ظرفهایی رو که آهیر آشغالهاشو تمیز کرده بود ازش گرفتم و گذاشتم تو ظرفشویی..

ظرفهای بزرگتر رو خواستم با دست بشورم که دیدم آب خیلی کم میاد و فکر کردم داره قطع میشه..

ولی یهو زیاد شد و انگار اشکالی داشت که هی کم و زیاد میشد فشارش..

_فشار آب چرا اینطوریه؟

آهیر گفت چطوریه مگه، و تا خواست بیاد پیش من و نگاهی بکنه، من یه مشت زدم به شیر آب و نمیدونم چی شکست که یهو آب فواره زد !

دادی زدم و آهیر گفت

_چیکارش کردی؟

آب فواره میزد به همه جا و هم خودمون هم در و دیوار آشپزخونه خیس آب شده بودیم..

آهیر دستشو گذاشت روی آب تا جلوشو بگیره ولی نمیشد و با فشار پخش میشد رو صورتمون..

_خونه رو آب برداشت خدا.. آهیر ماسماسکشو بزن قطع کن

آب از سر و رومون شره میکرد و نمیتونستیم کاری بکنیم..

_انگشتتو بکن توش مثل پطروس تا ماسماسکش رو پیدا کنم

با حرفش خنده م گرفت و انگشتمو کردم تو سوراخ شیر..

ولی سوراخ گشاد بود و بازم آب فواره میزد..

هر دومون از خنده و فشار آب گیج شده بودیم و اوضاع قاراشمیش بود..

_انگشتتو نزاشتی روش؟.. جلوشو بگیر، پیداش نمیکنم

با خنده گفتم

_بخدا انگشتمو تا هفت پشتش فرو کردم ولی کم نمیشه فشارش

بلند خندید و داد زد

_برو کنار ببینم فلکه ی آب باید این زیر باشه

بالاخره فلکه ی اصلی رو بست و آب قطع شد.. انگشتمو از شیر درآوردم و نگاهی به همدیگه کردیم که مثل موش آب کشیده شده بودیم و زدیم زیر خنده..

آشپزخونه ی کثیف و آردی افتضاح تر از قبل شده بود و بین خنده کم مونده بود گریه کنم که کی میخواد این بلبشو رو مرتب کنه..

هنوز وسط آشپزخونه وایساده بودیم و به موها و لباسای خیس هم نگاه میکردیم که در زدن..

_ای بابا کیه تو این وضعیت؟

_کسی قرار نبود بیاد.. من باز میکنم

آهیر رفت آیفونو برداشت و با تعجب گفت

_مامانته

مامان من اینموقع صبح اونم بیخبر اینجا چیکار میکرد؟!

دستی به موهای خیسم کشیدم و بلوزمو که به تنم چسبیده بود جدا کردم و آبشو چلوندم و رفتم دم در..

آهیر هم مثل من آب موها و لباساشو گرفت و منتظر شدیم تا مامان بیاد بالا..

قبل از اینکه مامان بیاد آهیر گفت

_من برم لباسمو عوض کنم بیام اینطوری زشته

باشه ای گفتم و اون رفت تو اتاقش و مامانم رسید دم در..

عصبانی بود و با دیدن من با تعجب نگام کرد و گفت

_این چه وضعیه؟

_شیر آب خراب شده بود خیس شدم.. بیا تو.. چه عجب اول صبحی؟

بدون اینکه کفشاشو دربیاره با عصبانیت اومد تو و گفت

_تا صبح به زور خودمو نگه داشتم که شبونه بلند نشم بیام

_مگه چی شده؟

_چی میخواستی بشه، دیشب بابات از پدرشوهرت شنیده که آهیر یه مدت زندان بوده

پس فهمیده بودن.. خونسرد و بیتفاوت گفتم

_خب که چی؟

صداشو بلندتر کرد و گفت

_خب که چی؟؟؟.. یعنی برات مهم نیست؟.. زندان بوده، سابقه داره، اونم به جرم دزدی

دستمو گرفتم مقابلش و با اخم گفتم

_داد نزن مامان آهیر تو اتاقه میشنوه

_خب بشنوه.. اصلا من اومدم که حرفامو به اون بگم نه تو

_لازم نکرده با اون حرف بزنی.. این مسئله به من مربوطه، نه شما

صدای در اتاق آهیر رو شنیدم که باز شد و میدونستم که حرفامونو شنیده..

از دست مامانم خیلی ناراحت شدم که با حرفاش مسلما آهیر رو ناراحت کرده، ولی آبی بود که ریخته شده بود و کاری نمیتونستم بکنم..

مادرم با صدایی بلندتر گفت

_مگه ما برگ چغندریم که زندگی دخترمون بهمون مربوط نباشه؟.. طلاقتو ازش میگیرم، الانم وسایلتو جمع کن بابات دم دره

از حرفاش اعصابم قاطی پاطی شد.. تا خواستم جوابشو بدم آهیر با سر و روی مرتب و لباسهای خشک اومد بیرون و رو به مادرم گفت

_سلام خانم حسن زاده.. افرا جایی نمیره، اگه حرفی دارین با من بزنین

مادرم با عصبانیت بهش نگاه کرد و گفت

_پدر و مادرت به ما نگفتن سابقه ی زندان داشتی و ما فکر کردیم دخترمونو داریم میدیم به پسر متشخصِ مهندس امانی.. تازه فهمیدیم چه خبطی کردیم، ولی از هر کجای ضرر که برگردی منفعته

_درسته باید بهتون میگفتن.. چون من و افرا راضی نبودیم و این شماها بودین که برای ازدواج ما اصرار میکردین، خودتونم الان باید مشکلتونو با هم حل کنین.. افرا مسئله رو میدونه و من ازش مخفی نکردم.. اون مشکلی با دو سال زندون من نداره و با هم خوشیم.. منم اجازه نمیدم زنمو با خودتون ببرین

مامانم بازومو گرفت و با حرص و جوش گفت

_الان میبینی چطوری دخترمو میبرم

قبل از اینکه آهیر چیزی بگه، رد دادم و بازومو محکم از دست مادرم کشیدم بیرون و عصبانی گفتم

_اِاِاِاِه.. ول کن دستمو.. من جایی نمیرم و سوابق شوهرمم به هیچ کس جز خودمون ربطی نداره..

شمام خیلی دیر کردی مادر من.. اینارو باید قبل از ازدواجمون تحقیق میکردی و میفهمیدی، ولی اونموقع انقدر چشمتون مال و ثروت مهندس امانی رو گرفته بود که حواستون به سوابق پسرشون نبود..

الانم تنها چیزی که باعث شده بخوای منو از آهیر جدا کنی اینه که اومدی خونه زندگیمونو دیدی، دیدی اون ثروت و عمارتی که انتظارشو داشتی نشده، بفکر سابقه و طلاق افتادی.. ولی من اجازه نمیدم به شوهرم بیخودی توهین کنی..
چی شد اونموقع که پسر مهندس امانی بود و فکر میکردین پولداره، عزیز بود، آهیر جان بود، ولی الان که غیرتش نمیکشه پول باباشو قبول کنه ذلیل شد تو چشمتون؟

بلند داد میزدم و هر چی تو دلم بود میریختم بیرون و مادرم با چشمای گرد شده نگاهم میکرد..

آهیر هم کنارم وایساده بود و نگاهم میکرد و گاهی دستی به موهاش میکشید..

میدونستم به احترام مادرم هیچی نمیگه وگرنه اگه میخواست، متخصص شستشو بود، و میتونست با دو تا جمله مادرمو بشوره و بزاره کنار..

یه قدم دیگه به مادرم نزدیکتر شدم و با همون لحن عصبی گفتم

_در ضمن، مطمئن باش آهیر از همه مردایی که تو عمرت دیدی مردتره و خیلی درستکارتر از همشونه..

مطمئن باش دزد واقعی دور و برته و خبر نداری.. ولی چیزی دراین مورد نمیگم و دهنمو میبندم..

تنها کار خوبی هم که بعنوان پدر و مادر تو ۲۲ سال عمرم برام کردین، اصرارتون برای ازدواجم با آهیر بود.. واقعا ازتون ممنونم که منو به همچین آدم خوبی شوهر دادین.. الانم برو بابامو منتظر نزار

مادرم طوری قرمز شده بود و زبونش بند اومده بود که میدونستم انتظار شنیدن این حرفها رو از منی که همیشه تو اینجور مواقع خفه خون میگرفتم نداشت..

ولی محبت ها و حمایت های آهیر نقطه ی ضعف منو از بین برده بود و میتونستم از خودم و شوهرم دفاع کنم.. از طرفی هم آهیر کسی نبود که من توهین بهش رو تحمل کنم..

این آدم به اندازه ی کافی از نامردهای روزگار کشیده بود و من نمیزاشتم خانواده م قوز بالا قوز بشن روی دردها و زخماش..

مادرم بدون حرفی رفت طرف در و با نگاه بدی به من و آهیر درو کوبید و رفت..

از عصبانیت نفس نفس میزدم که آهیر اومد نزدیکتر بهم و با لبخند محبت آمیزی نگام کرد و بدون حرفی بغلم کرد!

با لباسای خیسم رفتم تو بغلش و منم ناخودآگاه دستامو دور کمرش قفل کردم..

این آدم پناه من بود.. تو بدترین شرایط حامی و پشت شده بود برام و خوبترین آدمی بود که میشناختم.. نمیزاشتم ناراحتش کنن..

چونه شو گذاشت روی موهای خیسم و همونطوری تو بغل گرمش نگهم داشت..

چه لذتی داشت آغوشش.. گرمای تنش و محبتش، و بوی خوشش انقدر لذتبخش بود که دلم خواست زمان متوقف بشه و تو همون حال بمونیم..

ولی متوجه خیس شدن لباساش شدم و گفتم

_لباساتو خیس کردم

کمی ازم فاصله گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت

_اشکالی نداره.. ولی تو سردت میشه برو لباساتو عوض کن

نمیدونم با چه جراتی دوباره رفتم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم

_بغلم کردی گرم شدم

محکمتر بغلم کرد و گفت

_با کمال میل در خدمتم تا همیشه گرمت کنم خانم.. چه شوهرم شوهرمی هم میکردی پیش مامانت

از حرفش خجالت کشیدم و از بغلش بیرون رفتم و گفتم

_خب اونکه نمیدونه شوهرم نیستی و فقط همخونه می.. برم لباسامو عوض کنم بیام این آشپزخونه ی داغونو جمع کنیم

با همون لبخند ملیح و قشنگش که از لبش نمیرفت گفت

_باشه زود برو بیا

قبل از اینکه به در اتاقم برسم برگشتم سمتش و گفتم

_بخاطر مادرم ازت معذرت میخوام.. فراموش کن، خب؟

بدون اینکه حرفی بزنه فقط چشماشو روی هم گذاشت و باز کرد به معنی باشه..

و من از آرامشی که این مرد توی دل و روحم تزریق میکرد لذت بردم..

…………………………….

صبح روز دوشنبه بود و قرار بود آهیر منو ببره ملاقات سالار..

خیلی هیجانزده و خوشحال بودم از اینکه بالاخره میدیدمش..

سالار در نظر من مرد بزرگی بود و ندیده بهش احترام میزاشتم..

خوبیهایی که در حق آهیر کرده بود، بی عدالتی ها و نامردی هایی که در حقش شده بود، و مرام و لوطی گریش منو شیفته ی خودش کرده بود و مشتاق دیدنش بودم..

آهیر هم مثل من خوشحال بود از اینکه باهم میرفتیم دیدن سالار و همش ساعتو نگاه میکرد که وقتش بشه و بریم..

_کمی زودتر بریم من میخوام یه هدیه براش بخرم

_هدیه برای سالار؟.. نمیخواد دختر، اون انتظار نداره چیزی ببری براش

_ولی من خودم دوست دارم چیزی بخرم براش.. لباس بپوش بریم

از خونه خارج شدیم و از یه مغازه ای که از قبل میشناختم، یه تسبیح سبز رنگ شاه مقصود برای سالار خریدم..

آهیر با دیدن تسبیح لبخندی زد و زل زد تو چشمام و گفت

_هر روزی که میگذره زوایای قشنگتری از قلبت رو میبینم خاله سوسکه

از حرفش و از محبتی که توی چشماش بود دلم لرزید و گفتم

_متقابلا هیرو جان

به هیرو جان گفتنم خندید و گفت

_بریم تا دیر نشده

………………………….

همونطور که تو فیلما دیده بودم، پشت یه دیوار شیشه ای روی دوتا صندلی نشستیم و منتظر شدیم تا سالار بیاد اونور شیشه..

جلومون گوشی تلفن بود و میدونستم که قراره با گوشی باهاش حرف بزنیم..

دلم گرفت از اینکه بدون هیچ گناهی به چنین چیزی محکوم شده بود..

کمی بعد در باز شد و سالار، مرد قد بلند و چهارشونه ای با موهای یکدست سفید، که معلوم بوده زمانی درشت هیکل بوده ولی الان تکیده شده، اومد پشت دیوار شیشه ای..

من و آهیر به احترامش بلند شدیم و نمیدونم چرا همون لحظه ی اول با دیدنش بغض کردم و چشمام پر از اشک شد..

نگاه مهربونی بهم کرد و گوشی رو برداشت.. آهیر هم گوشی رو برداشت و باهاش سلام و علیک کرد.. بدون اینکه جواب آهیرو بده گفت

_گوشی رو بده دست عروسم

معلوم بود که از گریه ی من ناراحت شده و آهیر از دیدن لبخند تلخش رو به من کرد تا دلیل غم نگاه سالار رو بفهمه..

با دیدن اشکای من دستشو آروم گذاشت روی پام و فشار کوچکی داد..

نگاه کوتاهی بهش کردم و چشمامو روی هم گذاشتم به معنی اینکه چیزی نیست و دوباره برگشتم سمت سالار..

مردی که روبه روم بود، اسطوره ی درد بود برام.. و بی عدالتی ای که در حقش شده بود خیلی شبها فکرمو مشغول کرده بود و با دیدنش احساساتم سرریز شده بود..

_عروس خانم.. خیلی خوشحالم که اومدی دیدنم.. اشکاتو پاک کن ببینم

دستی به چشمام کشیدم و گفتم

_منم خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمتون.. آهیر انقدر ازتون تعریف کرده که شما برام یه اسطوره این

خندید و گفت

_از توام برای من تعریف کرده.. شنیدم چطوری بخاطرش قاطی دعوا شدی و مردونگی کردی

آهیر لبخندی بهش زد و من هم خندیدم.. گوشی رو از من گرفت و رو به سالار گفت

_باید میدیدی چطور فحش خواهر مادر میداد بهشون سالار

لبمو گزیدم و رو به آهیر گفتم

_آبرومو بردی، اینا چیه میگی؟

سالار خندید و آهیر گوشی رو طوری نگه داشت که هردومون صداش رو بشنویم..

تسبیح رو از کیفم درآوردم و گرفتم طرفش تا ببینه و گفتم

_اینو برای شما گرفتم امیدوارم خوشتون بیاد

نتونستم بهش بدم و فقط از پشت شیشه نشونش دادم..

نگاهی به تسبیح کرد و گفت

_شاه مقصوده.. مگه میشه خوشم نیاد؟ خیلی قشنگه، چرا زحمت کشیدی؟

_زحمتی نبود خواستم منو یادتون نره

لبخند زد و گفت

_تو دختری نیستی که از یاد بری.. مگه نه؟

روی سخنش به آهیر بود و دیدم که آهیر کمی دستپاچه شد و گفت

_بله درسته

سالار به دستپاچه شدنش بلند خندید و دوباره رو به من گفت

_فرحناز هم خیلی دوستت داره و خوشحالیم که با آهیری.. قدر همو بدونین و مواظب همدیگه باشین

وقتی از زندان خارج شدیم به آهیر گفتم

_مگه سالار جریان ازدواج الکی مارو نمیدونه؟.. چرا گفت قدر همو بدونین و این حرفا؟

_میدونه.. کامل گفتم بهش همه چیو.. نمیدونم چرا اونطوری گفت

_خیلی مرد نازنینیه.. مرسی که منو آوردی

بازم از اون نگاههای خاص پر محبتش بهم کرد و گفت

_تو مرسی که اومدی و خوشحالش کردی.. نمیدونی تو زندان ملاقاتی داشتن یعنی چی.. اونم برای کسی که محکوم به حبس ابده

دلم گرفت و گفتم

_هیچ راهی نداره که آزاد بشه؟.. عفو نمیخوره بهش؟

_من خیلی پرس و جو کردم و خواستم که کاری بکنم ولی نشد.. بزرگترین آرزومه که سالار آزاد بشه.. قبل از اینکه تو زندان بمیره

دلم به درد اومد و با صدای گرفته ای گفتم

_بازم میشه بیاییم؟

لبخند تلخی زد و گفت

_آره.. هر وقت بخوای میارمت.. دوستم اسمتو بعنوان فامیلش ثبت کرده

خوشحال شدم و گفتم

_ایول.. کارت درسته

خندید و گفت

_کار تو درست تره، خیلی از تسبیح خوشش اومد

_حتما میدن بهش؟.. دودره نکنن یه وقت نرسه به دستش؟

_نه، دادم به نگهبانی که میشناختمش، میده بهش

راه افتادیم سمت خونه و ذهن من درگیر چیزی شده بود که نمیدونستم شدنیه یا نه..

دلم میخواست آرزوی آهیر رو برآورده کنم و به مردی که خیلی برام مهم شده بود کمک کنم تا آزاد بشه!

یعنی ممکن بود؟.. راهی داشت؟.. باید با وکیل راجع به این موضوع و شرایطش صحبت میکردم و هر کاری از دستم برمیومد میکردم.. ولی چیزی به آهیر نمیگفتم تا اگه نشد بیخودی امیدوارش نکرده باشم..

…………………………..

از حموم دراومده بودم و حوله ی کوچیکی به سرم بسته بودم..

آهیر تو هال نشسته بود و نت مینوشت توی دفترش..

با دیدن من صحت آب گرمی گفت و نگاهی بهم کرد..

حس کردم بلوزمو نگاه کرد و خودمم نگاه کردم تا ببینم چی توجهشو جلب کرده..

تیشرت سفیدی تنم بود که مثل همه ی بلوزهام گشاد و بلند بود ولی چون تنم نمدار بود چسبیده بود به بدنم و سینه های لعنتیم کمی معلوم بود..

پوفی کشیدم و بلوز چسبیده به تنم رو جدا کردم.. رفتم‌ نشستم روی مبل مقابلش و حوله رو از سرم باز کردم و آب موهامو باهاش گرفتم..

آهیر مشغول نوشتن نت بود و من هم گاهی نگاهش میکردم که یهو گفت

_میگم سوتین ببندی بهتره ها.. اینجوری پسرتر دیده نمیشی.. خیلی دخترتر و سکسی تر دیده میشی

با حرفی که زد احساس کردم از گوشام دود زد بیرون و از داخل آتیش گرفتم!

حوله تو دستم موند و با لکنت گفتم

_چ.. چی داری میگی؟.. شوخی میکنی؟

سرشو از دفتر بلند کرد و گفت

_نه، جدی گفتم.. آخه من میدونم نمیبندی که مثل دخترا نباشی.. ولی خواستم بدونی که بدون سوتین ویو بدتر میشه

فشارم افتاده بود از خجالت و ناراحتی، و ناخودآگاه دستمو بردم جلوی سینه هام و بلوزمو شل تر کردم و شاکی گفتم

_آخه تو چرا نگاه میکنی به این چیزا؟.. خب من فکر میکردم‌ معلوم نیست

دفتر رو گذاشت روی میز و گفت

_خیلی وقته میخواستم بگم ولی نمیشد.. الان دیگه گفتم بگم چون برام سخته اینطوری

ضربان قلبم بالا رفت.. نمیدونستم جدیه یا سر به سرم میزاره.. گفتم

_چیش برات سخته؟.. داری خجالتم میدی بیشعور گاو

خندید و از جاش بلند شد و گفت

_بابا منم مردم، تا یه حدی صبر و عفت دارم.. رعایت کن ناموسا.. خودم برات سوتین میخرم تا شیطون گولم نزده و اتفاقی بینمون نیفتاده

اینو گفت و خونسردانه داشت میرفت تو آشپزخونه که ناخنامو از استرس و خجالت فرو کردم تو گوشت دستم و پشت سرش داد زدم

_یعنی چی؟.. واقعا ممکنه کاری بکنی؟!!.. اصلا من میرم از خونه ت الاغ

بلند خندید و از آشپزخونه گفت

_چرا ممکن نباشه؟.. مگه خواجه محمد قاجارم؟

_هیز کثافت بیشعور.. اصلا ازت انتظار نداشتم

لبامو به هم فشار دادم و تصمیم گرفتم بعد از این حتی موقع خواب هم سوتین ببندم!

من خر فکر میکردم بستن سوتین کار خیلی دخترونه ایه و تا وقتی مجبور نمیشدم نمیبستم.. لباسهای گشاد و یقه کیپ میپوشیدم و فکر میکردم چیزی معلوم نیست.. ولی با توجه به حرفای آقا آهیر، فکرم اشتباه بوده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 سال قبل

سلام…امروز از اول رمانتون را خوندم…حداقل موضوعش متفاوت هست..‌خوشم اومد..😚😚

Mahad
Mahad
3 سال قبل

مرسی مهرناز جووونم خسته نباشی😍😘
امروز پارت داریم یا زوده؟😊

Satrina
Satrina
3 سال قبل
پاسخ به  Mahad

سلام مهرناز عالی بود مثل 🥰🥰🥰
ولی بی زحمت دو کلمه هم از زبون اون آهیر بخت برگشته مادر مرده بنویس 😡😡😡 ای بابا
.
.
اوف خالی شدم اگه نمیگفتم میمردم

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل

مهریییییی لنتی چ کار داری میکنی با دلامون
ببین ینی هر دقیقه ک ی خط میخوندم چشمام این شکلی میشد😍😍😍😍
خییییییییییییییییییییییلی زیااااااااااد قشنگ بود معرکه بود فوق الهاده بی نظیر عاااااالی محشر وای خدا چ جوری توصیفش کنم ولی بی نهایت زیبا بود😘😘😘😘😘😘
وووووووووووش چقد آهیر عشقه کافرا چ جوری دلتون میاد میگین براش رقیب بیاره🙈🙈🙈🙈🙈
تیکه آخرشم خیلی باحال بود منم حس میکنم آهیر منظوری نداره میخواد افرا رو بسنجه فقط
مهرناز نااااازم عاشقتم ی دونه ای تو عمرم رمان مث رمانات ندیدم ک نهایت جذابیت زیبایی احساسات مثبت عشق ناب و درکنارش شوخ طبعی داشته باشه و در عین حال بی نظیر هم باشه خیلی گلی خییییلی خسته نباشی گل نازم💋💋💋💋💋❤❤❤❤

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

سلام زهرا جون🌹
چنقده قشنگ و بامزه می نویسی😅
نازی جان حق داره انرژی بگیره
.
تونستی یه سر اون ور هم بیا متأسفانه نشد با هم حرف بزنیم که🙁😘😘😘😘

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

به به سلاااام به روی ماه نسیم خانوم گل گلاب. خوبی عزیزم ❤
ای جانم ممنون عزیزکم نظر لطفته من کلا آدم شلوغ و پر انرژی هستم سعی میکنم اینو تو نوشتارمم نشون بدم🙈🙈🙈😂😂😂😂
حتما عزیزدلم تو این روزا ی سری میام پیش تون ک باهم حرف بزنیم منم خیلی دلم میخواد صداتونو بشنوم❤
اگرم تماس گرفتیم و شما نبودی من ی وویس براتون میذارم شمام یکی برام بذار💋💋💋💋

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

ای جان، خوبم خدا رو شکر زهرا خانومی❤
.
آره ماشاءالله شلوغ و پرانرژی و به اصطلاح مجلس گرم کن😘😅
.
باشه حاج خانوم، اتفاقا داشتم میرفتم ولی صبر می کنم تو هم بیای صدای قشنگت رو بشنوم😍😍

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

خدا روشکر نسیم خانونی خوب باشی همیشه😘😘😘
باشه خواهری پوریا نیستش بگم برام لینک بفرسته ببینم میتونم لینک پیدا کنم از بین چت قبلی ها حتما ی سری میام

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

ممنون مامان آریای خوشگلمون😍😍😍
خوشحال میشم عزیزم😘😘😘

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

نه آجی جونم…آهیر دلش رو باخته.دقت کنی به حرفای سالار و همرش و فرار چشماش متوجه میشی.

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

همسرش*

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

ای جانم ریحانم جان جانانم چ طوره؟ 😍😍😍
اره ریحونی منم نظرم همینه این ک میگم منظوری نداره منظورم اینه ک آهیر آدم هیزی نیست کنار علاقه و کششی ک ب افرا داره میخواد اونو از حس های دخترونه اش هم آگاه کنه میخواد افرا رو انگولک کنه ک افرا بعدا بره ب نگین ک خود آهیره بگه چ احساسی بهش داره😉😉😉

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

فداتم زهرا جونم♥
روبه راه بشم میام یه دل سیر باهات خوش و بش میکنم…
.
شرمنده ی محبت تو و نسیمم و مهرناز و گل نرگسمم(شرمندم بوی خوش نرگسم)…میخونم ولی نمیتونم کامنت بزارم…

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

سلام آجی ریحان قشنگم😍
.
نبودی بوی خوش ریحون مستمون نکرده بود خواهری😘
.
شرمنده چرا عزیز دلم
ما دوست داریم کامنت های قشنگ و با احساست رو ببینیم تا روحمون تازه بشه.
هر وقت تونستی بیا خواهر نازم😍

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

قربونت برم مهربونم انشالله که بشمر سه حالت عااااااالی عالی میشه میای پیشمون.
دشمنات شرمنده باشن ریحان نازم😘😘😘😜😜

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

عزیزدل منی قشنگ خانوم پس ببین من باخوندن این شاهکارای توپ تو چه حجمی از انرژی بهم وارد میشه🙈🙈🙈🙈😍😍😍😍😍
وای اتفاقا مهری خودمم داشتم فک میکردم میگفتم خدایا اگه مهری این رمانو بهم معرفی نمیکرد من سکته میکردم ک 💋💋💋💋
دست و پنجه ت طلا دلبر❤❤❤

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

ای جاااانم من غش کردم واست ک😍😍😍😍😍😘😘😘😘

neda
neda
3 سال قبل

جون بابااا
مهرناز جون با همین دست فرمون برو جلو خیلییی عالیه😂من به شخصه توی سه تا رمانت عاشق صحنه هاییم که توشون آب داره😂😂😂😂

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

مهرناز جون نااموسن نااااموسن اینارو دیگ اذیت نکن
من دوباره نیام چونه بزنماا😪😂😂

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

باور میکنم 😎❤

Tina
Tina
3 سال قبل

خیلی خوشم اومد مهرناز جونم به عبارتی کیف کردم😁😁ای کاش سالار از زندان ازاد بشه.دستت دردنکنه موفق باشی عزیزم.

Nasim
Nasim
3 سال قبل

راستی لوسیناز جانم اون کامنتت که منو برای یکی جان توصیف کرده بودی دیدم
مطمئنی منو میگی، من که جهان بینی دارم😂😂😂
.
ممنون عزیزم چشمات خوشگل میبینه😘😘😘

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

قربانت عزیزم، خوشگلی از خودته
که😍
.
یکی جان که ماشاءالله اینقدر قشنگ و با احساس می نویسه😍😍😍
خواهرم مثل خودم باکمالاته دیگه😌😄

Nasim
Nasim
3 سال قبل

سلام نازی جانم🌹
من اومدم، خوش اومدم😅
.
خسته نباشی خانم نویسنده، دستت درست😍
به به، دیگه چشماشون با دیدن هم داره قلب قلبی میشه و اوووم😍😋
.
چقدر این پناه بودن آهیر برای افرا رو قشنگ نشون میدی❤❤❤

رابطه ی نفس و مهراد اینجوری نبود، چون نفس خودش شخصیت محکم و مستقلی داشت و حمایت پدرش رو هم داشت، به یه پناه توی زندگیش نیاز نداشت، به عشق نیاز داشت
کامیار هم به دلیل بیماری ای که داشت یجورایی همه اش این ترس رو داشت که نکنه به لیلی آسیب برسونه و نمی تونست خیلی نقش پناه بودن و تکیه گاه رو برای لیلی ایفا کنه
ولی اینجا هم آهیر شخصیت محکم و خود ساخته ای داره و هم اینکه لیلی یه خلأ روحی داره که نیاز به پناه نیاز داره، و حالا با شناختی که دارن از هم پیدا میکنن، آهیر شده پناه نداشته ی افرا، افرا شده عشق گمشده ی آهیر
.
ممنون ازت نویسنده ی مقاومم😘😘😘😘
.
راستی من میخوام یه مخالفت بکنم
اگه اشکال نداره بگم🤔

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

خواهش میکنم نازی جانم، اگه جایی اشتباه برداشت میکنم بگو، اینجا برای تبادل نظر هست دیگه،
منم که تحلیل دونی ام پره، لب تر کن تا اینجا رو برات بترکونم😅

وویی دوست خوبم منم دلم برات تنگ شده بود زیااااد😘😘😘
.
راستش دیدم بعضی بچه ها میگن رقیب عشقی برای آهیر پیدا بشه، میدونی اگه هنوز با هم ازدواج نکرده بودن آره قشنگ می شد، ولی الان دیگه در هر حال افرا متأهل محسوب میشه، رقیب عشقی برای یه خانم متأهل فقط بازی با غیرت همسرش هست دیگه، درست نمی گم🤔

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

باشه خودت خواستیا😂😂😂
.
ایول پنجول طلای خودم😘😅

Niloo
3 سال قبل

دمت گرم مهرنازجونم عالی بود خسته نباشی انشالله همیشه حال دلت خوب باشه 😍

...
...
3 سال قبل

خیلی قشنگ بود لنتی😂😂😂😂😂😂😂نمیگی روده بر میشیم

نگین
3 سال قبل

خیلی باحال بود😂😂😂
ولی من اگر جای افرا بودم آهیر وتیکه تیکه میکردم تا دیگه هیز بازی درنیاری😂😂😂😂
البته که حس میکنم آهیر میخواد روحیات دخترونه افرا رو بیداد کنه برای همین همچین شوخی هایی باهاش میکنه که بهش بفهمونه تو جسما وروحا دختری واونو ازعمل منصرف کنه
.
.
ولی کاش آهیر یه رقیب عشقی داشته باشه نمیدونم چرا ولی دوست دارم واکنششو ببینم😉

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

درنیاره*
بیدار*

ازدست کیبورد😐😐😂

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😉😍

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

سلام آجی نگین قشنگم😍
خوبی خانم دکتر؟❤

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

سلام نسیم جانم😍
مرسی عزیزدلم منم امتحانام تموم شده دیگه راحتم😍😉 توخوبی آجی بزرگه؟

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

خدا رو شکر تا باشه از این راحتیا😄😍
منم خوبم عزیزم، درگیر پایان نامه، دعا کن منم زودتر راحت بشم😉😅
همیشه خوب باشی دخترکم❤

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

انشالا که با یه نمره ی خیلی خوب فارغ التحصیل شی عزیزم😘😘

مملی خپلو
مملی خپلو
3 سال قبل

یعنی من از پارت چهارده خوندم تا اینجا
از خنده جر خوردما
😂😂😂😂😂دهنت سرویس عشقم
.
.
.
والا مهری اینطوری ک‌ تو تعریف کردی منم حس دخترونه بهم دست داد و هرمونام داره زنونه میشه😂😂😂😂😂😂😂😂
.
.
.
خدایی خیلی عشقی هم خودت هم رمانت
دوس دارم یه ادمی بشم مثل اهیر
واقعا هیروعه😎😘❤️😂

مملی خپلو
مملی خپلو
3 سال قبل
پاسخ به  مملی خپلو

😂😂لحنمم کشته مردته ژُذاب جون😂
مواظبشونم
وایی عشقم.رستمم.دیو سپید من😂😂😂😂😂😂هیرویی از خوته

زرگل
زرگل
3 سال قبل

سلام مهرناز جونم، دمت گررررم مثل همیشه عاااااالی بود، بوس اصغری از راه دور😘 از خنده غش رفتم خیلی باحال بود😂

Reyhaneh
Reyhaneh
3 سال قبل

باز هم ممنون بابت قلم زیباتون🌸🌸🌸
و خیلی خوبه که به موقع پارت گذاری میکنید اگر امکانش هست لطفا یک روز در میان پارت گذاری کنید 🙏🙏🙏

Reyhaneh
Reyhaneh
3 سال قبل
پاسخ به  Reyhaneh

انشالله که مشکلتون هر چه زود تر و به بهترین شکل ممکن حل بشه
ماهم صبر میکنیم تا یه پارت زیبا رو شما در اختیارمان قرار بدین

دسته‌ها
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x