52 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۷

3.3
(3)

_معلومه که نه.. فقط کنجکاو شدم بدونم چرا بی پولی میکشی و نمیری دزدی

_لابد لازم نیست که نرفتم دزدی.. هر وقت لازم شد میرم

رفت تو آشپزخونه و یه نوشابه برداشت و منم پرت شدم روی مبل..
گفتم

_چرا از بابات نمیگیری؟.. بابات که خیلی خرپوله

_من یه قرونم از بابام پول قبول نمیکنم.. حتی اگه هر روز نون خالی سق بزنم

اومد و نشست روی مبل و پاهاشو دراز کرد روی میز..

عاشق راحت بودنمون تو این خونه بودم و هیچ قانونی نبود که مجبور به رعایتش باشیم و یا کسی بگه پاهاتو نزار رو میز..

نوشابه شو سر کشید و منم پاهامو دراز کردم روی میز و گفتم

_باباته خب.. غریبه که نیست.. تازه مامانت میگفت ما هر چی داریم مال آهیره.. اونوقت تو اینجا نشستی و پول یه پرس غذا رو نداری

_تو بخاطر پول بابام زن من شدی ضعیفه؟

به لحن شوخش خندیدم و گفتم

_نه عشقم من فقط عاشق چشم و ابروت شدم.. نون خالی با تو برام چلوکبابه

خندید و گفت

_باریکلا.. راضی ام ازت

نوشابه شو از دستش قاپ زدم و بقیه شو سر کشیدم که خیره شد بهم و گفت

_چندشت نمیشه دهنیه؟.. موقع خوردن یکم از تفم رفت تو قوطی

میخواست اذیتم کنه.. خندیدم و گفتم

_مگه من دخترم که سوسول بازی دربیارم؟.. گاهی باطن منو فراموش میکنیا داش آهیر.. موضوع رو عوض نکن بگو ببینم چرا از بابات پول قبول نمیکنی؟

بیحوصله از روی مبل بلند شد و در حالیکه میرفت تو اتاقش گفت

_اونموقع که باید پدری میکرد برام و نیاز داشتم بهش نکرد.. الان دیگه نیازی به پدر ندارم

معلوم بود که دوست نداره راجع به این مسئله حرف بزنه و منم ادامه ندادم..

………………………………….

ظهر بود و هنوز آهیر برنگشته بود خونه که با خودم فکر کردم به مامان زنگ بزنم و بگم شام میریم پیششون..

همش دعوت میکرد و من به بهانه های مختلف رد میکردم و میگفتم بعدا میاییم..

ولی الان که موهامو پسرونه کوتاه کرده بودم بهترین وقت بود که برم و خودی به مامی نشون بدم..

زنگ زدم و گفتم امشب میاییم و اونم کلی خوشحال شد و قطع کردم..

داشتم لباسای خشک شده مو از تراس میاوردم تو که در باز شد و یه زنی اومد تو..

با دیدن یه زن غریبه تو خونه و کلید داشتنش تعجب کردم که اونم منو دید و گفت

_نترس من یلدام.. آهیر نگفته بهت؟

یادم اومد که انگار اسم اون زنه که عشق آهیر بود یلدا بود و وقتی باهاش تلفنی حرف میزد اسمشو شنیده بودم..

_چرا گفته.. میشناسمتون.. خوش اومدین

گوشه ی چشمی برام نازک کرد و گفت

_پس افرا تویی.. در واقع تو خوش اومدی چون من سالهاست که تو این خونه میرم و میام

هنوز هیچی نشده میخواست حق منو بزاره کف دستم و جایگاهمو نشونم بده..

خبر نداشت که من هیچ ادعایی روی آهیر ندارم..

بیخیال گفتم

_درسته.. بالاخره شما عشق داش آهیر مایی

انگار از حرفم خوشش اومد و خیالش راحت شد که لبخندی زد و اومد نزدیکتر..

زن خیلی زیبایی بود و بنظر ۳۰ ساله میومد.. ولی آهیر گفته بود از من بزرگتره و آهیر هم ۳۰ سالش بود.. پس این زنه بالای ۳۰ بود..

چشم و ابروی سیاه قشنگی داشت.. درسته که خیلی آرایش داشت ولی بازم مشخص بود که خودش ذاتاً خوشگله..

چشمای مشکی کشیده ش خیلی تو چشم بود و هیکل لوند و قشنگی هم داشت..

نمیدونم چرا یه لحظه خودمو باهاش مقایسه کردم.. واقعا من مقابل این زن یه پسر بچه بودم!
یا بقول آهیر، اصغر نسناس بودم..

رژ لب زرشکی تیره ای روی لبش بود و شالش رو که باز کرد دیدم خرمن موهای سیاهش ریخت روی شونه هاش..

آهیر حق داشت که عاشق این زن باشه، واقعا دلبر بود..

لباساشو برد توی اتاق آهیر و من فکر کردم که تا حالا اتاق آهیر رو ندیدم!

حتی وقتی تو خونه تنها بودم هم به ذهنم نرسیده بود که برم و تو اتاقش سرک بکشم..

رفتم تو آشپزخونه و دو تا چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز..

یلدا در اتاق آهیرو بست و اومد نشست روی مبل مقابل من..

دقیق نگام کرد و یکم بعد با اخم گفت

_من چایی دوس ندارم.. آهیر نوشابه نداره؟

بداخلاق بود و نمیدونم چرا با من خوب تا نمیکرد.. منکه بهش گفتم میدونم عشق آهیره و براش خطری نداشتم..

گفتم
_چرا هست.. الان میارم براتون

هر کس دیگه ای بود میگفتم پاشو برو خودت بیار.. ولی دلم نمیخواست فکر کنه بهش حسودی میکنم و برای همین هم باهاش بدم..

یه کولا دادم دستش و اونم با قیافه گفت

_تو دهات شما نوشابه رو با قوطی میخورن؟.. یه لیوان بده

هنگ کردم از حرفش و خواستم بجای جواب، قوطی نوشابه رو خالی کنم رو سرش ولی گفتم لعنت بر شیطون..

_آخه من و آهیر همیشه با قوطی میخوریم فکر کردم شمام مثل اون میخورین

_آهیر مرده.. ولی من خانمم مگه میشه با قوطی سر بکشم؟

بعد نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت

_البته آهیر گفته بود مثل پسرایی ولی تا این حد فکر نمیکردم زمخت باشی که نوشابه رو بدون لیوان بیاری

دیگه داشتم رد میدادم که در باز شد و آهیر اومد تو..
چشمش که افتاد به یلدا گفت

_تو اینجا چیکار میکنی؟

یلدا از جاش جهید و رفت آهیرو بغل کرد و با عشوه گفت

_خیلی وقته نیومدم خونت.. همش تو میای پیش من، امروز خواستم من بیام.. هم میخواستم افرا جونو ببینم

افرا جون؟!!!.. اینکه همین الان به من میگفت زمخت و دهاتی، چی شد یهو؟..

نگاه مهربونی به من کرد و گفت

_خیلی بامزه ست.. واقعا شکل پسربچه هاست

این چش شد؟.. آهیر رو که دید ۱۸۰ درجه تغییر رفتار و شخصیت داد!.. دو روی عوضی..

به منم گفت بامزه و دلم خواست موهای بلندشو بپیچم دور دستم و بامزه ای نشونش بدم که مزه مو یادش نره..

آهیر انگار متوجه ناراحتیم شد که یلدا رو از خودش دور کرد و کلیدارو انداخت روی میز مقابل مبل ها و گفت

_مگه بچه گربه ست که میگی بامزه س؟.. افرا ۲۲ سالشه و خیلیم جدیه.. از این رفتارا هم خوشش نمیاد

یعنی جا داشت که همون لحظه آهیرو یه ماچ آبدار بکنم!

ازم حمایت کرده بود مقابل زنی که دوسش داشت.. و این برای من خیلی باارزش بود..

تموم ناراحتی و حرصم از بین رفت و لبخندی زدم و گفتم

_یلدا خانوم شوخی میکنن با من.. حرف بدی نزدن که

یلدا اومد نزدیک من و با ناز مخصوصش گفت

_افرا جون یلدا خانم چیه؟.. بگو یلدا راحت باش با من گلم

آهیر رو به من گفت

_قورمه سبزی گرفتم.. بیا بسته بندیشونو باز کن بخوریم که روده کوچیکه م روده بزرگه رو خورد

خودش رفت دستشویی و منم غذاهارو با سه تا بشقاب آماده کردم..

وقتی اومد و سه تایی پشت میز نشستیم من از قصد غذای کمی ریختم تو بشقابم که غذای دو نفره کم نباشه و یلدا سیر بشه..

ولی آهیر بشقاب منو پر کرد و بلند شد و از جانونی نون آورد وگفت من دلم میخواد با نون بخورم..

این توجه های زیرپوستیش زیادی داشت دلمو گرم میکرد.. و دلِ توجه ندیده ی من به این گرما عادت نداشت!

بعد از ناهار یلدا بلند شد رفت تو اتاق آهیر و فهمیدم که دلش میخواد با آهیر تنها باشن..

منم بلند شدم برم تو اتاقم که آهیر هم با من بلند شد و در حالیکه میرفت تو اتاقش چشمکی بهش زدم و گفتم

_خوش بگذره داداش

دستش روی در بود و بنظرم میخواست درو ببنده که با حرف من درو تا آخرش باز کرد و گذاشت باز بمونه و رفت تو..

ولی من در اتاقمو بستم تا راحت باشن.. آهیر زندگی جدید و آزادی به من داده بود و منم نمیخواستم مزاحم زندگی خصوصیش بشم..

تا عصر از اتاقم بیرون نرفتم و بالاخره آهیر در اتاقمو باز کرد و گفت

_یلدا رفت بسه دیگه خودتو زندونی کردی بیا بیرون

رفتم پیشش توی هال و گفتم

_امشب بریم خونه ی مامانم اینا؟

_چرا؟.. خبریه؟

_نه، از وقتی اومدم خونه ی تو، همش دعوتمون میکرد، منم میگفتم بعدا، فکر کردم امشب بتونیم بریم.. البته اگه حوصله شو نداری زنگ میزنم کنسل میکنم

_نه.. میریم.. تو ننه باباتو ببین.. اونام تو رو ببینن

با چشمای طوسیش که برق میزد به موهام اشاره کرد و فهمیدم که هدف شیطانیم رو فهمیده..

خنده م گرفت و گفتم

_خیلی مارمولکی آهیر.. از کجا فهمیدی میخوام موهامو ببینن؟

بدون اینکه بخنده عمیق نگام کرد و گفت

_من یه پا روانشناسم.. میفهممت

……………………………………

قیافه ی مامان وقتی موهای منو دید دیدنی بود و من چقدر لذت بردم..

تو آشپزخونه که تنها بودیم یه عالمه غر زد و سر میز شام هم نتونست خودشو نگه داره و رو به آهیر گفت

_پسرم چرا اجازه دادی این دختره ی بی عقل خودشو این ریختی کنه؟

آهیر قاشقش رو توی بشقاب سوپش گذاشت و برگشت نگاه مهربونی به من کرد و گفت

_اجازه ی منم دست افرا خانمه.. در ضمن خانم من خیلی عاقله و من فکر نمیکنم کوتاه کردن مو بی عقلی باشه

جواب دندان شکن آهیر فکر کنم دندون مادرمو شکست که به تته پته افتاد و گفت

_ولی آخه مثلا تازه عروسه.. الان باید موهاشو رنگ کنه صدجور مدل بده برای شوهرش نه اینکه خودشو مثل پسرا درست کنه

_ولی بنظر من مهم اینه که خودش دلش میخواست موی کوتاهو تجربه کنه و کرد

مادرم کوتاه نمیومد و معلوم بود خیلی حرصیه از دست من.. چون در جواب آهیر گفت

_مگه هر کی هر چی دلش خواست باید تجربه کنه؟.. اونم کسی مثل افرا که همیشه تصمیم های اشتباهی گرفته

بالاخره مادرم تونست حال خوبمو زایل کنه و واقعا ناراحتم کنه..

اشتهام کور شد و دست از خوردن کشیدم که دیدم آهیر با اخم به مادرم گفت

_بعد از این دیگه من هستم.. افرا دیگه تنها نیست و من مواظبشم، شما نگران تصمیم های اشتباهش نباشین

لحن محکم و پرجذبه ی آهیر کار خودشو کرد و مامان تا آخر شب حرف چندانی نزد و معلوم بود دمغ شده از تیکه هایی که آهیر بارش کرد..

به وضوح بهشون گفت که شما مواظب دخترتون نبودین و تنهاش گذاشتین!

با شنیدن اون حرفش طوری شوکه شدم که سرمو کامل برگردوندم و خیره شدم بهش..

ازم حمایت کرده بود.. بازم.. برای چندمین بار..

و اینبار خیلی مهم تر و ارزشمندتر از بقیه ی موارد بود..

مقابل پدر و مادرم ازم حمایت کرده بود و حامی شده بود در مقابل کسایی که باید بیشتر از هر کسی برام حامی میبودن.. ولی نبودن..

آهیر انگار کم کم داشت پناه میشد برای من..!

و من سردرگم و گیج بودم چون هیچوقت تو چنین شرایطی قرار نگرفته بودم..

حتی سمانه هم که عزیزترین کسم بود و همیشه کنارم بود هیچوقت ازم حمایت نکرده بود مقابل مامان و فقط سکوت میکرد.. چون از مامانم میترسید و حساب میبرد..

ولی آهیر بدون اینکه کوچکترین بی احترامی بکنه، مامانمو بقول فردوسی پور درو کرد!..

اوووه.. دلم خیلی خنک شد ولی نگاهمو از آهیر گرفتم و چیزی نگفتم چون نمیخواستم تو نگاهم قدردانیم رو ببینه و بفهمه که چقدر بیچاره و بی پناه و گدای محبتم که با یه حرفش خرذوق و احساساتی شدم..

بهتر بود فکر کنه من قوی و محکمم و تنهایی از پس همه چی برمیام..

………………………………….

آهیر

اولین بار که دیدمش مثل یه آهوی رمیده و وحشی بود..

شبی که پدر و مادرم رفته بودن باغ آقای حسن زاده، گفته بودن که دو سه روزی اونجا میمونن و من با خیال راحت رفته بودم خونه ی اونا برای دزدی..
فکر نمیکردم که دخترشون تو خونه تنها مونده باشه..

دخترشون افرا.. که موهای خرمایی بلند و حالت دارش دورشو مثل یه هاله گرفته بود و شلوارک و بلوز یقه بازش سفیدی و قشنگی پوست بدنش رو کامل نشون میداد..

وقتی نزدیکش شدم و چونه شو گرفتم تو دستم، چشمای درشت عسلیش با مژه های پرپشت و بلند توجهمو جلب کرد..

لب های قلوه ای و خوشگلی داشت که آدمو وسوسه میکرد برای بوسیدنش..

ولی من آدم این کارا نبودم و دست نمیزدم بهش..

بعدها که عقد کردیم و اومد تو خونه م، بیشتر بهش دقت کردم و سعی کردم کشفش کنم..

دختر عجیبی که میگفت پسره ولی هیچ شباهتی به پسرا نداشت و همه چیش خیلی دخترونه بود..

ابروها و چند تا دونه موی بالای لبشو برنداشته بود و فکر میکرد با اونا مردونه دیده میشه..

با پاهایی که مطمئنم حتی یکبار هم تو عمرش شیو نکرده بود توی خونه م میگشت و من لذت میبردم از اینکه اصلا دنبال جلب توجه من نبود و با بدترین و نامرتب ترین حالت های یه دختر مقابلم ظاهر میشد..

سعی میکرد قوی و محکم دیده بشه ولی انقدر شکننده و حساس بود که با کوچکترین توجه چشمای معصوم درشتش برق میزد و با کوچکترین بداخلاقی دلش میشکست..

روزی که یلدا اومد خونه م، نمیدونم چرا نتونستم نزدیکش بشم و باهاش باشم..

هیچوقت آدم مذهبی ای نبودم و با دوست دخترام همه جوره حال میکردم و از طرفی هم عقدمون با افرا رو هم عقد درستی حساب نمیکردم، ولی دلم نخواست تو خونه ای که افرا بود با زن دیگه ای باشم!

و این حس برای خودم هم عجیب بود و وقتی یلدا پرسید که چرا انقدر سردی باهام، به دروغ گفتم که سرماخوردگی دارم و نمیخوام نزدیکت بشم..

لات بازی ها و داش مشدی گری های افرا رو خیلی دوست داشتم چون اصلا به ظاهرش نمیومد و وقتی بهم میگفت دمت گرم داش آهیر خیلی بامزه میشد..

ولی به روش نمیاوردم و میزاشتم فکر کنه که خیلی مردونه ست و بهش میگفتم پسر..

تو نخش بودم و میدونستم مثل من آسیب دیده ست..

روحش زخمی بود.. درست به اندازه ی من لت و پار بود..

هرچند که امکان نداشت سختی هایی رو که من کشیده بودم کشیده باشه، ولی ظرفیت روح دخترونه و حساسش، پر بود..

خیلی به حرفاش دقت کردم و فهمیدم که از بچگی با کمبود محبت والدینش بزرگ شده و مهمترین دلیل اینکه مدام میگفت من پسرم و میخوام تغییر جنسیت بدم، عصبانی کردن پدر و مادرش بود..

چون اونا روی اون موضوع انگار خیلی حساس بودن و افرا اینو میدونست..

همه ی بچه هایی که تنها و بدون محبت و توجه کافی بزرگ شده بودن، یه عصیانگری خاصی داشتن و احساسات سرکوب شده شون رو با یک رفلکس ناهنجار پوشش میدادن..

و هر کدومشون به نوعی اعتراض و شورش میکردن مقابل شرایط موجود..

شورش و عصیان افرا، تمایلش به پسر بودن و تغییر جنسیت بود..

……………………………….

افرا

آهیر رفته بود آموزشگاه و منم قرار بود یک ساعت بعد با نغمه و رضا و مسعود برم بیرون..

تا بیان دنبالم بیکار بودم و وسوسه شدم اتاق آهیرو ببینم..
درش مثل همیشه باز بود و رفتم داخل.. اتاق مرتبی بود که اصلا به یه پسر مجرد نمیومد و من با دیدنش از نامرتبی دائمی اتاق خودم خجالت کشیدم..

هم اندازه ی اتاق من بود ولی تختش یه تخت دو نفره بود و یه طرف دراور بود و روی میزش ادکلنهاشو گذاشته بود.. یه طرف دیگه کتابخونه بود که توجهمو جلب کرد و رفتم جلو تا ببینم چه کتابایی داخلشه..

تعجب کردم که یه دزد، کتاب داشته باشه و خودمو رسوندم مقابل کتابخونه ش که ببینم چه سبک کتابایی توشه..

با دیدن کتابهای قطور پزشکی و کتابهای زیادی که زبان اصلی بودن و معلوم بود که بیشترشون مربوط به آناتومی بدن انسان و رشته ی پزشکی هستن، فکم به زمین چسبید..
این کتابها به آهیر گیتاریست و باکلاس میومد.. ولی به آهیر دزد نه!

جالب بود که تا حالا از آهیر نپرسیده بودم چقدر درس خونده و در واقع هیچی از گذشته ش نمیدونستم..

کمی بعد مسعود زنگ زد که اومدن و پایینن..
تا شب پرسه زدیم و تو کافی شاپ ها و مرکز خریدا ولو شدیم، ولی حواس من همش پیش آهیر و کتاباش بود..

وقتی برگشتم مقابل در خونه بود و اونم تازه رسیده بود..

از ماشین رضا که پیاده شدم برگشت و نیم نگاهی بهمون کرد..

نغمه که آهیرو دید گفت

_ژوون..‌ شوهرت اینه افی؟..‌ پسر اینکه به براد پیت گفته برو در خونتون بازی کن

_آره زیادی جذابه

باهاشون خدافظی کردم و رفتم پیش آهیر که درو باز کرده بود و داشت میرفت تو..

پلاستیک رستوران دستش بود و بوی همبرگر خورد به بینیم..

_شام نخوردی بو میکشی؟

_خوردیم با بچه ها ولی بوش خوش اومد به دماغم

_این پسرا رو چند وقته میشناسی؟ اعتماد داری بهشون؟

_قرار بود تو کار هم دخالت نکنیما مستر

در حالیکه از پله ها میرفتیم بالا گفت

_دخالت نمیکنم فقط خواستم مطمئن بشم.. چون اگه یه بلایی سرت بیاد ننه بابات بعنوان شوهر خر منو میچسبن

_اعتماد دارم بهشون.. خیلی ساله رفیقیم نگران نباش

_خوبه.. همیشه اینطوری مث بچه آدم جواب بده

در واحدو باز کرد و رفتیم تو.. حتی نتونستم صبر کنم که لباسامونو عوض کنیم یا بشینیم.. چیزی رو که عجیب ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم

_آهیر تو چقدر درس خوندی؟

پلاستیکو گذاشت روی میز آشپزخونه و گفت

_رفتی تو اتاق من؟

چقدر تیز بود ای خدا.. با یه سئوال فهمید که من فضولی کردم تو اتاقش..

_آره.. کنجکاو شدم اتاقتو ببینم.. ولی به هیچی دست نزدم.. فقط کتاباتو دیدم

هیچی نگفت و رفت تو دستشویی دستاشو شست و از همونجا بلند گفت

_برا توام گرفتم.. بشین یه لقمه م با من بخور تنهایی نمیچسبه بهم

بجای اینکه ناراحت بشه که بیرون غذا خوردم، و از لجش هردو ساندویچو خودش بخوره، تازه به منم میگفت بیا باهام غذا بخور که بهم بچسبه..

چقدر این پسر برخلاف ظاهر سرد و مغرورش تنها و مهربون بود..

با اینکه پدر و مادر و خواهر داشت، و زنی که دوستش داشت و باهاش بود، ولی بازم یه حالتی داشت که انگار خیلی تنهاست و در واقع کسی رو نداره..

مانتو و شالمو دراوردم و پرت کردم روی مبل ها و ساندویچها رو از پلاستیک درآوردم و با دوتا نوشابه گذاشتم روی میز..

گرسنه م نبود ولی میخواستم بخاطر حرفش بشینم و باهاش غذا بخورم..

لباس راحتی پوشیده بود و موهاش نم داشت.. معلوم بود که دستای خیسشو کشیده به موهاش..

مژه هاشم خیس بود و وقتی مقابلم روی صندلی پشت میز نشست نگام کرد و گفت

_پسند شدم؟

تازه متوجه شدم که زل زدم به چشماش، و سریع سرمو انداختم پایین و ساندویچمو گاز زدم..

برای اینکه نفهمه مات چشمای افسانه ایش شده بودم با بیتفاوتی گفتم

_یه چیزی چسبیده به گونه ت اونو نگا میکردم

و دستمو بردم و الکی مثلا پاکش کردم.. با شیطنت نگام کرد ولی هیچی نگفت و ساندویچشو خورد..

نصف نوشابه ش رو خورده بود که یهو ابروهاش رفت تو هم و دستشو گذاشت روی معده ش..

_چیه معده ت درد گرفت؟

اشاره کرد که آره.. بلند شدم و یه لیوان آب و یه قرص رانیتیدین براش آوردم و نوشابه رو از جلوش برداشتم..

_بخور قرصو.. از بسکه نوشابه و غذای رستوران میخوری معده ت داره سوراخ میشه

ساندویچو کنار زد و قرصو خورد..

_غذای خونه از کجا بیارم؟.. زندگیه مجردیه دیگه

چقدر آدم خوبی بود که هیچ انتظاری از من نداشت و به روم نمیاورد..

با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم

_خوبه نگفتی من باید برات میپختم و نپختم

_من انتظار غذا پختن از تو ندارم.. ما مثل دو تا پسر همخونه ایم..چرا باید از تو انتظار آشپزی داشته باشم؟

با حرفی که زد بیشتر شرمنده شدم.. با خودم فکر کردم اگه مادرش میفهمید با وجود من که مثلا زنشم پسرش بازم فست فود و حاضری میخوره، جرم میداد..

پاشد رفت تو اتاقش و نگاه من روی ساندویچ نصفه ش موند..
طفلی گشنه ش بود ولی نتونست بخوره.. اصولا باید براش غذا میپختم تا معده ش خوب بشه ولی حس بدی بهم دست میداد از اینکه بطور مرتب براش آشپزی کنم.. طوری که انگار واقعا زنش بودم..
حیف اون موهای پسرونه م نبود که وایسم پشت گاز و قورمه سبزی بپزم؟

ولی با حرفی که زد و گفت هیچ انتظاری ازم نداره حس کردم منم باید یه خورده خوب باشم و به درد بخورم.. و تصمیم گرفتم براش غذا بپزم تا معده ش خوب بشه..

ساندویچ نصفه شو گذاشتم توی یخچال تا بعدا خودم بخورمش.. عجیب بود که اصلا از دهنی آهیر چندشم نمیشد..

شاید دلیلش ظاهر خیلی تمیز و مرتبش بود، نمیدونم..

دو تا سیب زمینی آبپز کردم چون مامانم میگفت سیب زمینی آبپز برای معده خوبه و مثل مرهم معده رو پوشش میده..

روش نمک و پودر نعناع ریختم و بردم توی اتاقش..

دراز کشیده بود روی تختش و دستش روی معده ش بود..

_با اجازه صابخونه

سرشو یکم بلند کرد نگام کرد وگفت

_بیا تو، تو که قبلا بدون اجازه اومدی موش فضول

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

52 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahhboob
2 سال قبل

سلاام به بهترین…عزیزم طبق معمول گل کاشتی،بهنظرم شما باید روزی سه تا پارت بزاری چون من تا میام خو بگیرم به آهیر پارت تموم میشه ومن میمونم توکفش….حتی امشب نشستم کل هف پارتو دوباره خوندم.ولی خدایی چسبید…
میگم این یلداعه چرا وارد نشده این همه دشمن پیدا کرده؟یک حسی بهم میگه افی مذکر ویلدا قراره ی گردو خاک حسابی پا کنن حتی به مراتب بدتراز نسیم جان..ومورد دیگه اینکه جذذابترین شخصیت رمانهایی که تاحالا خوندم به شدت وخیلی غیر ارادی وطبیعی افی رو به خودش وابسته میکننه و من بیقرار اون لحظم

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

سلام.
کسی رمان‌ پسر خاله رو میخونه. اخه یه نویسنده چقدر میتونه چرت بنویسه یاسین که سوفی رو واسه خوشگذرونی میخواد مائده رو واسه خانمی .
ببخش اینجا پیام گذاشتم
اونجا ادمین چون نظر منفی میدم‌تایید نمیکنه.
ولی خداییی راست میگم‌.

admin
مدیر
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

من همه نظر ها رو تایید میکنم

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  admin
2 سال قبل

ممنون از شما.
کارت حرف نداره.
🙏

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  admin
2 سال قبل

ادمین جان من رمان‌ارمغان بامداد پیگیری میکردم ولی از وقتی که سایت رمان نگین متوقف شده دیگه نتونستم ادامه رمان بخونم راهنماییم میکنی.

admin
مدیر
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

اگه یه روز تونستم میزارم تو سایت

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  admin
2 سال قبل

مرسی از شما که جواب دادین.

☺ همیشه همینجور پر انرژی باشی🤲

Mahhboob
پاسخ به  admin
2 سال قبل

سلام آقای قادر…رمان هتل شیراز رو هم لطفا تو لیست انتظارتون لحاظ کنید ممنون

admin
مدیر
پاسخ به  Mahhboob
2 سال قبل

تو کانالمون گذاشته شده

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

ای کاش میشد به این نویسنده های محترم‌بگه
یکم‌‌ از قوه تخیلشون خوب استفاده کنند
و اینقدر رمان کش ندن.
کمتر از هیجانات بلوغ 😃استفاده کنند.
بابا رمان پسر خاله که رمان سوفی برباد رفته شده

گیسو*
گیسو*
2 سال قبل

اینجاست که بازم باید بخونم:

دیر امدی خیلی دیره

طبق معمول ۱ ساعت و نیم دیر کردم😅

مهراد
مهراد
2 سال قبل

خب این پارت برام جالب بود چون وقتی به آخرش رسیدم یه حسرت داشتم که چرا تموم شد و نسخ بودم تا یه چند دقیقه.
بیشتر از همه از اون قسمتی خوشم اومد که آهیر داشت رفتار افرا رو کنکاش میکرد. در واقع منظورم اون عصیان و شورش هست. خب، این شورش یه جور عقده محسوب میشه معمولا و در واقع توی ۹۹ درصد مواقع سخت گیری های بی مورد و بی اعتنایی والدین بچه ها رو معتزل می کنه و اعتماد به نفسشونو نابود میکنه. اون بچه تحت تاثیر این تربیت غلط و بی توجهی قرار می گیره و باعث میشه یه سری رفتارای عجیب غریب از خودش نشون بده. مثلا همین تمایل به تغییر جنسیت یا درست کردن دوستا و شخصیتای خیالی تغییر دادن ظاهر به عجیب ترین حالتای ممکن. حالا سوال اینجاس که چرا این کارو میکنن؟
چون که میخوان اون بی توجهی که در گذشته باهاش مواجهه شدن رو با انجام دادن یه کار عجیب غریب ترمیم کنن و میشه گفت عقده جلب توجه گرفتن.
مثل همین رفتار افرا. افرا خواست که بره موهاشو نشون مامان باباش بده که جلب توجه کنه. که بگه منم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم به عنوان یه موجود آزاد که از بدو تولد با بی مهری دست و پنجه نرم کرده منم میتونم کاری کنم که شوکه شین و انگشت به دهن بمونین.
از یه ورم من حس میکنم افرا نمیخواد که مهرطلبی و در خودش رواج بده یعنی نمیخواد که به محبت آهیر وابسته شه چون میدونه این محبت زودگذره و اگه وابسته بشه ممکنه بدترین ضربه هارو ببینه. معمولا این دسته از افراد،
هیچ وقت اجازه نمیدن کسی احساسات واقعیشونو ببینه نه گریه کردنشون نه ناراحتی و رنجیدنشون..چرا؟
چون که نمیخوان کسی اون بی توجهی و اون کمبود رو ببینه و میخوان خودشون رو بی نیاز نشون بدن به هرطریقی که شده و از حالات استیصال چه توی رنجیدن و چه توی ناراحتی و عصبانیت کاملا منزجرن.
و اما درمورد یلدا.
به نظر من رفتار اونم طبیعیه چون اگه خودمون رو بذاریم تو شرایط اون حس حسادت رو بالاخره داریم.
مثلا من اگه کسی به تو بیاد قلب و اینا بده ( سوای اینجا و کلی دارم مثال میزنم ) یا یه طوری بشه شرایط که بخوای تمام وقتتو با یکی دیگه باشی هرچقدرم که اون یارو آدم درستی باشه و مثل افرا بی طرفی خودشو اعلام کنه و هرچقدرم که من تو روی طرف خودمو بی تفاوت و خوب جلوه بدم باز میدونم یه چیزی توی وجودم هست که خونمو میخوره و میخام برم یارو رو جر بدم.
البته این یه مثال کاملا کلی بود که دوستان بیشتر درک کنن وگرنه همچین چیزی نیست و اگرم باشه جاش اینجا نیست.

مهراد
مهراد
پاسخ به  مهراد
2 سال قبل

😅 وظیفس خانوم ♡

Daren
Daren
2 سال قبل

مهرناز جان خیلی قلمتون به دل میشینه ،واقعا رماناتون زیبا هستن😊🤍

BITA
BITA
2 سال قبل

واییییییییییییییییییییییییییییییی

امروز بعد از مدت ها اومدم سایتو با 7 بارت از رمان جدید رو به رو شدم کلی حس خوب بهم دادی مهناز خانم
مرسییییییییییییی

فقط من کلا هنگم هیچجوره نمیونم بگم چی میشه و این از هنر های شماست

Nasim
Nasim
2 سال قبل

سلام نازی جانم🌹
.
عرضم به حضور انورت که نسیم ملایم بهاری امروز طوفانیه و آماده ی یه گردباد حسابی🌪🌪
قربون دستت این یلدا رو بده من ببرم یه چند دقیقه، زود برش می گردونم 👊👊👊👊💪

😱😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

پس بردمش دستت درست💪
ناصحیح و ناسالم برش می گردونم
😂😂😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

آخیییش، چند وقت بود یه گرد و خاک حسابی نکرده بودم 💪
بیا ببرش😂😂😂

🚑💉🛌

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

خیلی با گردو خاکت حال گردم دمت گرم 😎😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

چاکریم 😂😂😂

سیما
سیما
2 سال قبل

با این پارت یاد موضوعی افتاد سالها پیش دو دختر دوست بودن ها وقتی میگم‌دوست مثل خواهر .
یکیشون‌ ناخواسته نامزد کرد و اون‌یکی مثلا در حقش خواهری میکرد ولی زیرابو زد جوری که بعد چند وقت دختره نامزدیش بهم خورد اون دوست دورو با اون پسره ازدواج‌کرد.
خیلی اتفاقی سالها بعد دختر اول که هیچوقت به هیچکسب دیگه اعتماد نکرد دوسشو دید ولی خب بر عکس همه حرفها که میگن بدی کنی بد میبینی بهترین زندگی رو داشت.
از ادم دو رو بدم‌میاد.ترجیح میدم گیر قاتل بیوفتی ولی ادن دو رو رو هرنز نبینی
اخ که چقدر صحبت کردم.

Mahad
Mahad
2 سال قبل

یلدا🤮🤮
اهیر خیلیییی خوبه🥺😍
خسته نباشی مهرنازییی
عالی بود 🥰
زود ب زودددد بزار لطفاااااا😘😘😘

Mahad
Mahad
پاسخ به  Mahad
2 سال قبل

پس هر روز بزار😍😂

دلارام
2 سال قبل

عالیهههه رمانت عزیزمم😍👏👏

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

وااای مهری خیلی باحاله دمت گرم میدونی چیه وقتی میخونمش فکر نمیکنم تو نوشتیش چون میشه گفت با دوتا رمان قبلت خیلی متفاوته ولی شیطون توام مث من از چشم عسلی خوشت میاد هاااا😉😉😉 تو دوتا رمان قبلت هم چشمای یکی از طرفین عسلی بود😍😍😍😍
ولی مهری میدونی خیلی جذابه خوشم میاد ازش هی داره جالب ترم میشه خسته نباشی نویسنده عزیزو خوشگل❤❤❤❤💋💋💋💋💋 تاحالا درمورد اینجور موضوعی رمان نخوندم مطمئنم خییییییییلی جذاب خواهد بود👌👌👌

یه بنده خدا
یه بنده خدا
2 سال قبل

خب از اون جایی که تازه امتحان دادم به خودم اجازه دادم رمان افی آهی رو بخونم 😎
.
نازی جونم خسته نباشی 😍💗💟
.
نازی من اصلا از این یلداهه خوشم نمیاد 😒 زیادی رو مخه 🙄دلم می‌خواد موهاش و بکنم 😑
.
من کلا از آدم های دو رو به شدت بدم میاد و
یلی پیره (یلدا) 😒هم ازش مستثنی نیست
.
ولی کم کم دارم با داش آهی جور میشم بچه خوبیه 😂😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

دقیقا باهات موافقم 👌🏻 چون آدم های بد حداقل چهره بدشون رو نشون میدن و فیلم بازی نمیکنن جلو بقیه و خودشون هستن 👌🏻
وای امان از آدم های دو رو ☄️
.
بچه خوبیه اینکه مغرور نیست خیلی خوبه و باعث میشه بچه تو دل برو باشه 😁
.
خیلی خوبه یکی از تو دربرابر بقیه دفاع کنه 😍
.
واقعا حس میکنم خستیگیم در رفت با اینکه از دیشب تا دو سه ساعت پیش درس خوندم و امتحان دادم و نخوابیدم ‌ولی با حرف زدن با تو و خوندن رمان جذابت انرژی گرفتم 😘😘😘😍😍😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

فدات 😍😍😍😘😘
خوشحال شدم 😘😘
تو مایه انرژی منی 👌🏻😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

نازی با این همه شکلک و قلبی که برا هم میفرستیم
خدا رو شکر اسمت ابهام نیست و گرنه یه نفری پوستم و می‌کند فکر میکرد پسری😂😂😂😈

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

وای نگو وقتی فقط یه ذره از حرف های دکتره رو جلوی نیا گفتم چنان شیطون بازیش گل کرده بود که نگو 😂😂 آخر سر هم گفت تو ته شیربرنج بودنی😂😈😂
.
مطمئن باش که اگه یه روز همچین خبطی کردم اول میام به تو میگم 😉😈😂😂
.
فعلا این اسم و هیچکس نمیدونه 😂😂😈😈

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

😈😈نازی بلا 😍
دیگه اون و ندیدم پس هیچی نیست 😂😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

افی آهی جذاب تره 😁😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

سلام بنده ی خدا🌹
خوبی ؟❤
من میشناسمت😂 گفتم نگی نگفتیا!!😉😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

سلام بر نسیم خانم
چطوری خوبی 🌹✨
از کجا میشناسی. 🤨😂
یه نشونی بده بدونم بلوف نمیزنی 🤨😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

خوبم عزیزم❤
این نشونی خوبه
🌛+🏙

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

خدا رو شکر که خوبی💫✨
حرف نداره نشونت خوب یادت مونده😉👌🏻😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

پس چی، از مهرنازی بپرس، به کمالات من پی برده، بد چیزیم😂😂😂
.
دلم برات تنگ شده بود حسابی😍😍
خوشحالم که گاهی میای❤

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

طوفان من خودم بهتر از همه میشناسمت 😎😂😂
از اون چیز های بده خوبی😉
.
منم همینطور 😍😍
اگه بتونم میام حتما 💗

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

ممنون عزیزم نظر لطف توده مهربون😍
.
خوشحال میشم بیام یه بنده ی خدا رو ببینم😂❤

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

لطف نیست محبته😉😍
.
این بنده خدا هم خوشحال میشه ببینتت💗😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

نسیم که نیست طوفانه 😎😈
طوفانی از جنس عشق 😍

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

ووییی چه قشنگ😍
.
…… خودمی😘🌹

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

چشمات قشنگ میبینه 😍😌
.
طوفان خودمی 😘😍

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

مهرنازی اینم به لیست کمالات اضافه کن سریع😌
😂😂😂😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

طوفان فقط من حق دارم طوفان صدات کنم 😌
اختصاصیه این اسم 😎

Nasim
Nasim
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

باشه اینم اختصاصی تو😉😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

متشکرم😌😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

نه بابا نشونش درسته 😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

نویسنده گرام.
خوشمان‌اومد.
ولی نمیدونم چرا از این یلداهه خوشم‌نیمد.
آخ آخ چندش دو رو

سیما
سیما
2 سال قبل

خب خب ورود یلدا خانم .
از همین اول کاری خوشم نیمد ازش دختره دو رو چندش.
کاش همین اول کار آهیر دمشو قیچی کنه.

سیما
سیما
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

امیدوارم دیگه🤭😉
چه خوبه که اهیر هوای افرا رو داره
روابطشون خوبه.
ولی اخ اخ اخ از دختره دورو چندش بدم اومد. حالم بد شد باور کن.
تف به همچین ادمهای دو رویی

سیما
سیما
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

ببخش زیادی رک گفتم
😁

دسته‌ها

52
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x