رمان در پناه آهیر پارت ۲۷ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۲۷

عسل بعد از بیمارستان، اساسی گیر داده بود که ابروهات بازم پر شده و باید بریم آرایشگاه.. هر چی میگفتم نمیخواد، ول کن نبود و میگفت باید بیای..

خودمم ته دلم راضی بودم و میخواستم بازم خوشگل و دختر باشم و قبول کردم که بریم..

روزی که وقت آرایشگاه داشتم نغمه هم زنگ زد و گفت که برای عصر برنامه ای نزارم و با مسعود و رضا تو کافه ی همیشگی منتظرم هستن..

از اونا هم شرمنده بودم که حسابی ازشون غافل شده بودم و دلم هم براشون تنگ شده بود..

ملی خانم مثل بار قبل ابروهامو برداشت و خودم برای اولین بار خواستم که یه آرایش ملایمی هم بکنه و عسل با خنده ی شیطونی گفت

_راه افتادیا افرا خانم.. باریکلا نرمال شدی همینطوری خانم بمون و برا استاد ما خوشگل کن خودتو

_استادت کاری با خوشگلی من نداره.. من برا خودم میخوام یکم تر و تمیز و خوب باشم

_آره جون خودت.. سر منو شیره نمال

از اینکه دستم پیشش رو بود و میدونست که بخاطر آهیر به خودم میرسم خجالت کشیدم و صدامو درنیاوردم..

بعد از ارایشگاه از عسل خداحافظی کردم و رفتم کافه پیش بچه ها..

وارد که شدم دیدمشون که یه گوشه دور میز نشسته بودن و مثل همیشه قهوه هاشون به راه بود..

رفتم پیششون و هر سه با تعجب نگاهم کردن و رضا گفت

_افی خودتی؟!

هیچکدومشون منو با ابروهای تمیز و آرایش کرده ندیده بودن و مسعود طوری بهم زل زده بود که خنده م گرفت و گفتم

_خب گاهی یکم تغییرات بد نیست

نغمه با خوشحالی بلند شد بغلم کرد و گفت

_چقدررر خوشگل شدی بیشور

نشستم روی صندلی و گفتم

_یه مدتیه از دنیای پسرونگی دراومدم.. حس میکنم دیگه مثل قبل نیستم

مسعود نگاه عمیقی بهم کرد و با لبخند آروم گفت

_خوشحالم

رضا زد به بازوش و با نگاه معناداری گفت

_تو یکی بایدم خوشحال باشی

مسعود بهش چشم غره رفت و من منظور رضا رو ‌نفهمیدم!

برای منم یه قهوه سفارش دادن و رضا با تخسی گفت

_خب افی بی معرفت، با شوهر خوشتیپت خوش میگذره که ما رو بیخی شدی؟

_شوهرم نیست رضا.. صوریه عزیزم، صوری

نغمه گفت

_من موندم تو چطور با اون آرتیست زندگی میکنی ولی عاشقش نشدی.. اونم با اونهمه مهربونی و توجهی که به تو داره

با خودم گفتم تو چه خبر داری که تو دل من چه خبره و با همون توجه ها و مهربونیاش خیلی وقته دل منو برده..

با من و من گفتم

_خب منم به اون توجه میکنم و باهاش مهربونم.. همخونه ایم، اکثرا باهمیم، نمیشه که بیتفاوت باشیم به هم

بازم مسعود معنادار نگام کرد و چیزی نگفت.. نمیدونم چرا حس کردم مسعود، مسعود همیشگی نیست و یه جوری نگاهم میکنه..

با لبخند گفتم

_تو چطوری حاجی؟.. خیلی زحمت دادم بهت تو بیمارستان.. هر روز اومدی سر زدی دمت گرم

_کاری نکردم.. نگرانت بودم میومدم ببینمت

_چته تو فکری انگار.. همه چی اوکیه؟.. با بابات رواله اوضاتون؟

_با بابام خوبه اوضاع.. یه چیز دیگه فکرمو مشغول کرده.. بیخیال

اونروز مسعود تا آخرش عجیب غریب رفتار کرد و هر وقت نگاه خیره ش رو شکار کردم سریع نگاهش رو ازم گرفت!

همون شب بهم پی ام داد که کار مهمی باهام داره و آدرس خونه رو بدم تا فردا خودش بیاد دنبالم و بریم جایی حرف بزنیم..

نوشتم باشه و آدرس رو هم فرستادم.. ولی هنوز یکساعت نگذشته بود که بازم پی ام داد و گفت پشیمون شده و قرار کنسله..

رفتارش خیلی عجیب بود.. مسعودی که سالها بود رفیقِ به اصطلاح گرمابه و گلستونم بود، در عرض یک روز یه آدم دیگه شده بود و سر در نمیاوردم ازش!

_مشکوک میزنی داش مسعود 😉😁

_حق با توئه.. خودمم نمیدونم چیکار دارم میکنم 😑

مسعود قرار فردا رو کنسل کرد ولی دو روز بعد بازم از تلگرام پی ام داد و گفت

_افرا فردا ساعت ۵ بیا کافه.. اینبار دیگه پشیمون نمیشم

کم کم داشتم نگران میشدم و نمیدونستم چی میخواد بگه..

زندگیمون با آهیر مثل قبل بود و آهیر صبح ها میرفت آموزشگاه و عصرها هم شاگردای خصوصیش میومدن خونه..

عسل و سیامک و بقیه شاگرداش، وقتی برای اولین بار اومدن خونه ی جدید، با تعجب به خونه نگاه میکردن، و عسل بعدش بهم گفت که شنیده بودیم استاد امانی از خانواده ی ثروتمندیه، ولی راستش من باور نمیکردم چون بنظرم ممکن نبود کسی پول و ثروت رو نخواد و تو یه آپارتمان معمولی با دو تا اثاث ساده زندگی کنه.. ولی ایول بهش که واقعا اونطوری که میگفتن آدم خاص و خودساخته ای بوده، بیشتر از قبل شیفته ش شدم..

شبها هم با یه بالشت و پتو میرفت تو اون اتاق و من هنوز نتونسته بودم به خودم جرات بدم و بگم همینجا پیش من بخواب..

مادرش در طول روز یکی دوبار بهم سر میزد و یه بار گفت

_افرا جون آهیر گفته مزاحمت نشم و دم به دیقه نیام بالا.. ولی اگه خودت دوست داشتی و یا کاری باهام داشتی یا بیا پایین یا زنگ بزن من بیام

تشکر کردم ازش و یه بشقاب از کشک بادمجونی که برای آهیر درست کرده بودم بهش دادم و گفتم ببره پایین..

قبلا نزدیکی و صمیمیت با خانواده ی آهیر رو دوست داشتم ولی بعد از اونروز که مادر و خواهرش با حرفاشون دلمو شکستن، دیگه دلم باهاشون نبود و مثل قبل دوستشون نداشتم و روابطم باهاشون فقط در چهارچوب احترام بود..

ساعت نزدیک ۵ بود که لباس پوشیدم و به آهیر گفتم با مسعود قرار دارم و میرم کافه لاماندارین..

گیتارش دستش بود و داشت کوکش میکرد و منتظر شاگردش بود..

گفتم زود میام و ازش خداحافظی کردم.. وقتی رسیدم کافه، دیدم مسعود قبل از من اومده و نشسته پشت یه میز و توی دود سیگارش محو شده..

این پسر یه چیزیش بود.. هیچوقت اینقدر کلافه و فکری ندیده بودمش..

رفتم پیشش کیفمو انداختم روی میز و گفتم

_کجا غرقی حاج مسعود؟

نگاهی بهم کرد و سیگارشو تو جاسیگاری خاموش کرد و گفت

_اومدی؟

_گفتی بیا دیگه.. چت شده چرا اینقدر عجق وجقی مسعود؟

تکیه داد به صندلی و نگاه عمیقی بهم کرد و گفت

_یه چیزی هست که چند روزه میخوام بهت بگم ولی نمیدونم بگم یا نه.. در واقع چند ساله که میخواستم بگم ولی بنا به دلایل معلوم نمیگفتم

_چند ساله؟.. اوهوو.. تو چند ساله یه چیزی میخوای به من بگی و نگفتی؟.. بابا ایول به صبرت

_یه مسائلی باعث میشد نگم.. همون دلایل معلوم

_چه دلایلی؟.. چیستان میگی رفیق؟

پوفی کشید و گفت

_یه چیزی بخور تا خودمو جمع و جور کنم بگم بت

_اینطور که تو تو هول و ولا افتادی مگه میتونم چیزی بخورم؟.. بگو ببینم چی شده

برای آرمین که پشت میز وایساده بود و کوکتل میوه درست میکرد دستی تکون داد و اونم اومد سر میزمون..

_خوش اومدی افرا.. نبودی چند وقته

آرمین صاحب کافه بود و ما سه سال بود که پای ثابت کافه ش بودیم و با خودشم دوست شده بودیم..

مشتمونو به هم زدیم و گفتم

_گرفتار بودم.. چه خبرا؟

_سلامتی.. چی بیارم برات؟

مسعود قبل از من گفت

_یه براونی با گاناش دوبل بیار براش

آرمین رفت و من با خنده گفتم

_مگه چی میخوای بگی که با گاناش دوبل داری آماده م میکنی؟

لبخندی زد و گفت

_من اینهمه سال صبر کردم تو نمیتونی دو دیقه صبر کنی

آرمین کیک رو آورد و من یه تکه ازش خوردم و گفتم

_خب بگو.. مشکلی پیش اومده برات؟

با انگشت فنجون قهوه ش رو گردوند و با من و من گفت

_مشکل که نه.. ولی اونروز که گفتی احساساتت عوض شده و دیگه خودتو پسر حس نمیکنی فکر کردم دیگه وقتش شده که اون چیزی که سالهاست تو دلم نگه داشتم بهت بگم

از حرفی که زد تعجب کردم و خیره نگاهش کردم.. حرفش تابلو بود که منظورش چیه ولی چون برای من غیرقابل باور بود با چشمای گرد شده گفتم

_تو دلت؟.. منظورت چیه؟

آرنجاشو روی میز گذاشت و به من نزدیکتر شد و گفت

_ببین افرا.. از چهار سال پیش که همکلاس بودیم تو برای من متفاوت بودی.. یعنی چطور بگم.. از همون اولش من دوستت داشتم.. ولی چون میگفتی تمایلاتت پسرونه ست و میخوای عمل کنی و این حرفا، هیچوقت حرفی نزدم و نزاشتم بفهمی

با چشمای از حدقه دراومده نگاهش میکردم و حس میکردم فشارم داره میفته.. اصلا انتظار این حرفها رو از مسعود نداشتم!

_میبینم که شوکه شدی.. ولی هیچی نگو تا حرفم تموم بشه.. رضا و نغمه میدونستن من چقدر تو رو دوست دارم و همش خواستن بهت بگن.. ولی من نزاشتم.. صبر کردم تا بزرگتر بشی و شاید نظرت عوض بشه.. وقتی بیخبر با آهیر ازدواج کردی من داغون شدم.. مطمئن بودم مقابل اون شانسی ندارم و حتما عاشقش میشی و ازدواجتون واقعی میشه.. ولی وقتی گفتی فقط همخونه اید و هیچی بینتون نیست خیالم راحت شد و بازم منتظر موندم.. تا اینکه اونروز با ظاهر دخترونه و آرایش اومدی و گفتی از دنیای پسرونگی دراومدی.. انگار دنیا رو بهم دادن و همون لحظه خواستم حرفامو بهت بگم، ولی ترسیدم ردم کنی

با چیزهایی که از مسعود میشنیدم دست و پامو گم کردم و با تته پته گفتم

_مسعود.. من..

دستمو گرفت و گفت

_میدونم انتظارشو نداشتی.. منم میترسیدم واقعا عمل کنی و من هیچوقت نتونم حرفامو بهت بگم.. ولی دیگه نمیتونم صبر کنم و با خودم فکر کردم دیدم دلیلی نداره بازم مخفی کنم.. بچه که نیستیم.. نیت منم بد نیست.. توام منو خوب میشناسی.. خونواده مو، تحصیلاتمو، وضع مالیمو.. عیب ها و خوبی هامو.. باید بهت میگفتم و فرصتِ داشتن تو رو از خودم نمیگرفتم

وسط حرفاش دستمو از دستش کشیده بودم.. تحمل لمس دستش برام سخت بود.. نمیدونستم دلیلش حسی بود که به آهیر داشتم، یا احساسات دخترونه م فقط مقابل آهیر فعال بود و مقابل مسعود بازم خودمو پسر حس کردم!

مسعود پسر خیلی خوبی بود.. خیلی از دخترای دانشگاه دوستش داشتن و تو نخش بودن.. چشم و ابرو مشکی و خوشقیافه بود.. و انقدر پولدار بود که همیشه بهترین ماشینها زیر پاش بود و همیشه سفرهای ما رو اون ساپورت میکرد.. ما هم با پررویی حساب خودمونو مینداختیم گردن اون و اونم هیچی نمیگفت..

ولی هیچوقت هیچ حسی بجز رفاقت به مسعود و رضا نداشتم و اونم رفتاری نکرده بود که شک کنم..

الان این حرف ها برام قابل هضم نبود..

_مسعود، من.. من واقعا تو شوکم الان.. اصلا باورم نمیشه این تویی که این حرفا رو به من میزنی.. ولی من تو رو فقط به چشم دوست و رفیق دیدم و میبینم.. نمیتونم حس دیگه ای بهت داشته باشم

_یکم بهمون فرصت بده افرا.. تازه موضوع رو فهمیدی.. شاید یه مدت که بگذره بتونی منو دوست داشته باشی.. هان؟

از حرفهای مسعود یه حس ترس و ناامنی بهم دست میداد و ضربان قلبم شدت میگرفت..

_نه مسعود.. دیگه ادامه نده

_افرا.. خواهش میکنم فوری نه نگو.. یکم فکر کن.. من بازم منتظر میمونم.. من میخوام با تو ازدواج کنم.. یه عمر با تو زندگی کنم.. از آهیر راحت طلاق میگیری چون گفتی ازدواجتون قراردادیه.. بعدش ازدواج میکنیم.. یه ازدواج حقیقی.. توام که دیگه تمایلاتت عادی شده.. اگه زن من باشی قول میدم بهت خوشبختت کنم و پشیمون نشی

مسعود همونطور با شور حرف میزد و معلوم بود حرفایی رو که میزنه چند ساله به زور تو دلش نگه داشته..

ولی من دیگه بقیه ی حرفاش رو نمیشنیدم و از وقتی که گفت میخوام با تو ازدواج کنم و زن من باشی، یه حس چندش و منفوری بهم دست داده بود که انگار از یه همجنسم پیشنهاد رابطه گرفتم!

از تصور خودم و مسعود و رابطه ی زن و شوهریمون عوقم گرفت و اصرارهای پی در پی اش منو هول کرد و ترسوند..

ترس عجیبی که تمام معادلات این مدت منو به هم ریخت و حس کردم هنوز هم یه پسر بچه م و از روابط جنسی با یه پسر دیگه منزجرم..

با دستهای لرزون کیفمو برداشتم و گفتم

_من باید برم

مسعود هم بلند شد و با ناراحتی گفت

_چرا رنگت پریده افرا؟.. ناراحتت کردم؟

_امروز و این حرفها رو فراموش کنیم مسعود.. دیگه حرفشو نزن وگرنه رفاقتمون به هم میخوره

با شرمندگی شونه هاش افتاد و گفت

_متاسفم

حتی نتونستم باهاش خداحافظی کنم و سریع از کافه خارج شدم..

بیرون کافه نفس عمیقی کشیدم.. حرفهای مسعود حالمو بد کرده بود.. عجیب بود که با آهیر این حس ها رو نداشتم و از نزدیکی و حتی اون بوسه ی داغش چندشم نشده بود و حتی از لذتش گویی پرواز کرده بودم..

ولی حرفهای مسعود طوری زیر و روم کرد که احساسات دخترونه م به آهیر هم قر و قاطی شد و فقط ترس و نگرانی توی دلم موج میزد..

با حرفهای مسعود در مورد ازدواج، انگار کسی اجبارم کرده بود که وارد رابطه ی جنسی بشم و حس خیلی بدی داشتم..

ضمیر ناخودآگاهم مثل کسی بود که دنبالش میکنن و اون فقط دنبال راهی میگرده تا فرار کنه و خودشو نجات بده..

با تنی زار و روحی آشفته رسیدم خونه و مستقیم رفتم افتادم روی تخت..

کمی بعد آهیر اومد و تو چارچوب در وایساد و گفت

_چه بی سرو صدا اومدی

با بیحالی گفتم

_فکر کنم سرما خوردم

نزدیکتر اومد و گفت

_هوا سرد شده، دیگه باید پالتو بپوشی

با صدای خفه ای گفتم باشه و چشمامو بستم.. نمیخواستم از چشمام روح طوفانیم رو ببینه.. نگاه دقیقی بهم کرد و گفت

_من میرم استراحت کن

از اینکه همیشه درک بالایی داشت و گیر نمیداد ازش متشکر شدم و وقتی رفت بغض کردم و سرمو توی بالش فرو کردم..

نمیدونستم چرا حرفهای مسعود و یه پیشنهاد ساده تا اون حد تحت تاثیرم قرار داده و اونطور بهم ریختم..

شاید من به یه روانپزشک نیاز داشتم و واقعا مشکل داشتم..

تا دو ساعت از اتاق بیرون نیومدم و آهیر چند تقه به در زد و گفت

_هنوز خوابی افرا؟.. خوبی؟

_خوبم.. میام الان

درو باز نکرد و رفت.. و من بلند شدم و لباسهامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون..

حال و حوصله ی شام درست کردن نداشتم و رو به آهیر که تو آشپزخونه پرسه میزد گفتم

_حال ندارم شام بپزم.. نون پنیر بخوریم؟

نگاهم کرد و گفت

_میخوریم ولی اگه تو سرما خورده باشی باید سوپ بخوری

_خوبم الان.. سوپ نمیخوام..‌ بیا بشین یه لقمه نون و پنیر بگیرم برات

_دوست داری پیتزا سفارش بدم؟

نون و پنیر رو گذاشتم روی میز و گفتم

_نه میل ندارم.. همینم میخورم که تو تنها نخوری

عمیق نگام کرد و گفت

_چی شده افرا؟.. قیافه ت شبیه سرماخورده ها نیست.. بیشتر شبیه افسرده ها هستی.. رفتی بیرون پیش مسعود اتفاقی افتاد؟

از شنیدن اسم مسعود هول کردم.. نمیخواستم آهیر بفهمه.. سعی کردم یکم بخندم و از اون حالت دربیام..

_نه، گفتم که یه خورده مریض شدم انگار، بخوابم خوب میشم

بعد از اینکه نون و پنیرشو خورد بلند شد و گفت

_استراحت کن اگه خوب نشدی بریم دکتر

باشه ای گفتم و رفت تو اتاق پیانو و منم با بیحوصلگی رفتم تو اتاق خواب..

دستمو گذاشته بودم زیر سرم و از پنجره منظره ی بیرونو نگاه میکردم و به حرفای مسعود و حال بد خودم فکر میکردم که گوشیم دینگ دینگ صدا داد..

برداشتم نگاهش کردم.. نگین پی ام داده بود..

_چطوری؟

_خراب 😪

_چرا؟

_خوددرگیری

_چرا با خودت درگیری؟.. بازم مسئله ی جنسیته یا کسی ناراحتت کرده؟

_هر دو 😔

_کی ناراحتت کرده؟

_نمیشه گفت ناراحتم کرده، چون اون چیز بدی نگفت.. این منم که نرمال نیستم و با یه پیشنهاد به هم ریختم

_چه پیشنهادی بوده که به همت ریخته؟!

_پیشنهاد ازدواج 😑

_😳😐؟؟؟

_تو چرا هنگ کردی؟ 😞

_مگه تو متاهل نیستی؟ کی به زن یه آدم دیگه پیشنهاد ازدواج داده؟😑

_ازدواج من و آهیر که واقعی نیست نگین🥺
مسعود هم اینو میدونه

_مسعود؟؟؟😳

_آره.. مگه تو مسعودو میشناسی که تعجب کردی؟

_فکر کنم قبلا گفته بودی از دوستای صمیمیته.. رفیقت بهت نظر داشته؟

_یادم نمیاد بهت گفته باشم🙄 فراموشی گرفتم

_درسته که ازدواجت با آهیر واقعی نیست ولی عقدتون که واقعیه.. مسعود گوه اضافی خورده

_کارش که کلا مزخرف بود.. حتی اگه من عقد آهیر نبودم بازم نباید به من اون حرفا رو میزد 🙁

_چرا؟

_چون مسعود سالهاست رفیق منه.. بهتر از هر کسی میدونه تمایلاتم مثل یه دختر عادی نیست

_پس چرا فرتی ابراز عشق کرده؟😒

_چون منو چند روز پیش با ظاهر جدیدم دیدن و بهشون گفتم که دیگه حس پسرونه ندارم

_پس اگه نرمال شدی چرا اینطور به هم ریختی؟

_مسئله همینجاست.. امروز فهمیدم که من فقط مقابل آهیر احساسات دخترونه دارم 😶

_حسی به مسعود و ابراز علاقه ش نداشتی؟

_حس انزجار داشتم.. با اینکه مسعودو خیلی دوست دارم و برام عزیزه، ولی وقتی بهم گفت دوسم داره و میخواد باهام ازدواج کنه از تصورش چندشم شد و حالم بد شد

_ولی وقتی آهیر بوسیده بودت میگفتی شیدا شدم

_بوسیدن آهیر قشنگترین حس دنیا بود نگین.. حتی با یادش هم دلم میلرزه🥺ولی حرفای امروز مسعود بازم احساساتمو قاطی پاطی کرد 😔

_افرا.. یه چیزی میخوام ازت بپرسم.. راستشو بگو.. چون جوابت خیلی مهمه

_چیه؟.. بپرس

_تو آهیرو دوست داری؟.. یعنی عاشقشی؟

اگه نگین این سئوال رو قبل از ملاقاتم با مسعود میپرسید، قطعا جوابم مثبت بود و بهش میگفتم خیلی وقته که عاشق آهیرم..

ولی بعد از حرفهای مسعود و تو اون شرایط روحی بدم، که گیج و ترسیده بودم، نتونستم جواب نگین رو درست بدم و با خودم هم لج کردم و حسمو انکار کردم..

_نه عاشقش نیستم.. اصلا من آدم نرمالی نیستم که عرضه ی دوست داشتن کسی رو داشته باشم😔 میبینی که با یه ابراز علاقه و پیشنهاد ازدواج مسعود طوری ترسیدم که انگار میخوان مجبورم کنن زن کسی باشم و برم تو رختخوابش، و یا میخوان بهم تجاوز کنن😓 گاهی فکر میکنم من باید مثل راهبه ها زندگی کنم و احساسات ناپایدارم رو دفن کنم تو دلم

_باشه افرا.. خودتو اذیت نکن فعلا.. من باید برم بعدا حرف میزنیم

گوشی رو گذاشتم کنار و سرمو تو بالش فرو بردم.. دمغ بودم و چند ساعتی تو اتاق موندم..

برعکس همیشه آهیر نیومد سراغم و خودم بعد از سه ساعت از اتاق خارج شدن و رفتم تو هال..

صدای ضعیف پیانو میومد و دیدم‌ در اون اتاق بسته ست و چراغش روشنه..

آهیر اونجا بود و داشت آهنگ غمگین و خیلی قشنگی رو با پیانو میزد..

در اتاق رو آهسته باز کردم.. متوجهم شد و نگاه گذرایی بهم کرد و به نواختنش ادامه داد..

همونجا وایسادم و به چهارچوب در تکیه دادم و نگاهش کردم..

پشت پیانو نشسته بود و با اون تیپ جذابش مثل یه تابلو زیبا بود..

آهنگی که میزد تا اعماق روح آشفته م میرفت و انقدر آرامش بخش بود که مثل یه مرهم روی زخم، قلبمو آروم کرد..

وقتی آهنگ رو تموم کرد برگشت نگاهم کرد و با لبخند تلخی گفت

_بهتر شدی؟

_آره بهترم.. آهنگی که زدی هم خیلی حال داد

بلند شد و اومد آروم از کنارم رد شد و رفت..

یه حالت غمگینی داشت و نمیدونم دلیلش چی بود..

پشت سرش رفتم و دیدم داره لباس میپوشه که بره بیرون..

همیشه وقتی میخواست بره بیرون به منم میگفت بیا بریم یه دوری بزنیم ولی اینبار چیزی نگفت و سوئیچ موتورش رو برداشت و گفت

_میرم بیرون یه دوری بزنم

بیحوصله بود و گفتم

_تو چرا پکری؟.. وقتی اومدم خونه که خوب بودی

عمیق نگاهم کرد و من ته چشمای قشنگش که معلوم ‌نبود طوسیه یا آبی یا سبز، غمی رو دیدم تازگی داشت برام..

چی و یا کی دلیل اون غم بود خبر نداشتم!

با لبخند تلخی، به تلخی غم نگاهش، گفت

_چیزی نیست.. فعلا

و از در خونه خارج شد..

…………………………

آهیر

خیلی وقت بود که میخواستم با اسم نگین، احساس افرا رو به خودم بپرسم..

اگه میگفت که دوستم داره و میفهمیدم که حسم متقابله، دیگه درنگ نمیکردم و بهش میگفتم که دوستش دارم و نگین هم منم..

ولی با جوابی که داد مثل آوار فرو ریختم.. اگه افرا عاشق من نبود پس حتما طبق قرارمون یکی دو ماه بعد میرفت پیش سمانه..

تحمل رفتنش رو نداشتم.. حاضر بودم دوستم نداشته باشه و از عشق من به خودش هم بیخبر بمونه ولی کنارم باشه و بازم با هم زندگی کنیم..

ولی مسلما اونی که هیچ حسی به من نداشت، دلش نمیخواست و راضی نمیشد که عمرش رو بیخودی کنار من هدر بده و تو خونه م بمونه..

حال بدش و پریشون شدنش بعد از حرفهای مسعود نشون میداد که هنوز کاملا با خودش و احساسات جنسیتی اش کنار نیومده..

مسعود پسر بدی نبود.. قبلا در موردش تحقیق کرده بودم و چند باری هم که دیده بودمش فهمیده بودم که آدم خوبیه.. ولی با پیشنهاد بیموقعش افرا رو آشفته کرده بود و اون آرامشی که من به تدریج درونش بوجود آورده بودم رو یکروزه از بین برده بود..

حال و اوضاع افرا برای من خیلی مهم بود.. حتی حالا که فهمیده بودم دوستم نداره، باز هم دست رفاقتم رو از پشتش نمیکشیدم و تا روزی که پیش من بود مواظبش میشدم..

ولی برای خودم باید کاری میکردم.. برای احساسات یکطرفه م.. باید سعی میکردم از افرا دور باشم و خودمو برای روزی که بخواد بره آماده کنم..

تو این چند ماه انقدر به بودنش عادت کرده بودم که از نبودنش بیم داشتم..

من ضربه های سنگین و مهلکی توی زندگیم خورده بودم و تحمل یه ضربه ی عاطفی شدید رو نداشتم..

باید خودم قبل از اینکه روز سخت جدا شدنمون برسه، خودمو آماده میکردم تا با رفتن یهویی افرا زمین نخورم..

افرا

حال بد خودم، با دیدن گرفتگی آهیر تا حدی فراموشم شده بود و به این فکر میکردم که چرا آهیر مثل همیشه منو با خودش نبرد..

منتظرش بودم تا بیاد و انقدر سین جیمش کنم تا بگه چرا ناراحته و اگه کاری از دستم برمیاد براش بکنم..

ولی ساعت از ۱۲ هم گذشت و نیومد.. مادرش دو بار اومده بود بالا و از اینکه آهیر بدون من جایی رفته و تا دیروقت برنگشته تعجب کرده بود..

خونواده ش هم مثل من نگران بودن و هر چی زنگ میزدیم به موبایلش جواب نمیداد..

به سالار و اصغر زنگ زده بودم ولی اونا هم خبر نداشتن ازش و اصغر گفته بود میره و به چند جا که ممکنه رفته باشه سر میزنه..

بالاخره حول و حوش ساعت ۱ بود که اومد و شنیدم به مادرش که پشت سرش میاد غر میزنه..

_مادر من، من سالهاست که تنها زندگی کردم و هیچکدومتون خبر نداشتین کجام و چه گوهی میخورم.. الان که اومدم ور دلتون باید کارت بزنم برای ورود و خروجم؟

درو باز کرد و وارد شد و به من که وسط هال وایساده بودم و مشخص بود که منتظرشم نگاهی کرد..

مادرش پشت سرش اومد تو خونه و گفت

_مادر دلمون هزار راه رفت.. بعد از ازدواجتون من ندیدم و نشنیدم که تو افرا رو تنها بزاری و تا دیروقت بیرون باشی

با بیحوصلگی گفت

_چند بار تنهاش گذاشتم اتفاقا.. الانم اگه اجازه بدین میخوام کپه ی مرگمو بزارم خسته م

نزدیکتر که شد دیدم چشماش کمی قرمزه و بنظرم اومد مشروب خورده.. ولی انقدر زیاد نبود که معلوم بشه مسته..

رفت تو آشپزخونه و من رو به مادرش گفتم

_حوصله نداره الان هر چی بگین عصبی تر میشه.. مهم اینه که سالم برگشت خونه، شمام برین بخوابین

سری تکون داد و گفت باشه و رفت پایین.. رفتم دنبالش تو آشپزخونه و دیدم داره نوشابه میخوره..

_تو چت شده امروز؟

بقیه ی نوشابه رو هم سرکشید و گفت

_چیزی باید بشه که من برم بیرون یه گشتی بزنم؟

_آخه همیشه منم با خودت میبردی.. و مست هم نمیومدی خونه

_اولا که مست نیستم.. فقط یه شات خوردم حال نداد دیگه نخوردم.. دوما یه بار خودت گفتی مثل دوقلوهای به هم چسبیده شدیم.. الانم بنظر من بهتره یکم سینگلی حال کنیم و آویزون هم نباشیم

از چیزی که گفت انقدر دلم شکست که ناخودآگاه بغض کردم و گفتم

_من آویزونتم؟

نگاهشو ازم گرفت و گفت

_نه.. ولی شاید من مزاحم زندگی خصوصیت باشم

با دلخوری گفتم

_زندگی خصوصیم؟.. از کی تا حالا ما همچین حرفایی با هم داریم؟

قوطی نوشابه رو پرت کرد تو ظرف آشغال و گفت

_مثل نکیر و منکر وایسادی بالا سرم حساب میپرسی؟.. خوابم میاد خودمم نمیدونم چی میگم.. توام برو بخواب همخونه.. شبت بخیر

از کنارم رد شد و رفت تو اتاق قدیمی.. و من با دلی آزرده و متعجب رفتنش رو نگاه کردم..

آهیر من آهیر همیشگی نبود.. حرفهاش طعنه ای داشت که منظورش و دلیلش رو نمیفهمیدم..

به من گفت همخونه.. و این کلمه انقدر بنظرم سنگین و سرد اومد که مثل یک تکه یخ بزرگ روی قلبم سنگینی کرد..

حرف بدی نبود.. کلمه ای بود که خود من خیلی ازش استفاده میکردم.. ولی وقتی آهیر همخونه خطابم کرد، انگار فقط همخونه بودنمون رو، و نسبت دیگه ای نداشتنمون رو مثل یه پتک کوبید به سرم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👑شاه امیر👑
👑شاه امیر👑
3 سال قبل

سلام بر اهالی سایت و مخصوصا نویسندمون
رمانت اوکیه فقط دل دوتا عاشقو خون کردن کار درستی نیساااا این دوتا خول و چل گناه دارن😊
دست امیرالمومنین پشت و پناه خودت و قلمت😂

شاه امیر
شاه امیر
3 سال قبل

بانو ستاره دریایی😍😜
بدددد دور گرفتاریامون
تو چطوری؟!
اره خب😔
حس هیچی نیس هیچی
خواهش میکنم قابلی نداشت😁

شاه امیر
شاه امیر
3 سال قبل
پاسخ به  شاه امیر

آخی😔

neda
neda
3 سال قبل

دوران فلاکت بار شروع شد به سلامتی😂تازه قرار بود پرپرشون نکنی عین قبلیا ولی بازم میگم که من چشمم آب نمیخوره
مهرناز جون تا دیر نشده بیا منصرف شو از بدبخت کردنشون بیا بچه خوبی باش تا خیلی زخمی نشدن به حال خودشون رهاشون کن🥲😂

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

عهه تازه کاریشون نداشتی؟ 🤣🤣😪
من میترسم از روزی ک کاریشون داشته باشی 😂🤦‍♀️

Nasim
Nasim
3 سال قبل

سلام مهرناز جانم🌹
خسته نباشی خانم نویسنده😘😘😘

وقتی افرا دائم به همه میگه ازدواج ما صوریه، و احساساتش رو پنهان می کنه، باید هم منتظر همین اتفاق ها باشه دیگه 😒
پس در نتیجه مهرناز جان یه سه چهار تا از طرف من بزن پس کله ی افرا تا بفهمه اینقدر سخت نگیره و پاشه بره حالشو ببره😅😜

Fatemeh
Fatemeh
3 سال قبل

با افرا این همه توضیح داد که حس خوبی نسبت به اهیر و اون بوسه داشت بعد اهیر همون تیکه اخر رو که گفت عاشقش نیست رو چسبیده😐

پوریا
پوریا
3 سال قبل

مهری ناموسا ادم باش این عن بازیا چیه
خوشت میاد برینی بع اعصابمون
باید حتما یه بدبختی و فلاکتی تو رمانات باشه
باید حتما ما بدبختا بیشتر ازشخصیت های رمان خون دل بخوریم و صبور باشیم
یعنی ببیییییییین اگر پیشم بودی اسفالتت میکردم
دهنت سرویس بود(دلم میخواست الان پیشم بودی میزدم…..استغفرالله بابا ادم باش دیگه)
بابا درستش کن ناموسا 🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  پوریا

چقدر دلت پره😂😂😂😂
آرامشتو حفظ کن خوب نیست بچه ها انقدر غر بزنن😂😂😂

Galo
Galo
3 سال قبل

دوران غم شروع شد که 😧
امیدوارم پارت بعد با 💋 رو به رو بشیم 😂😂
دمت گرم مهرناز

Galo
Galo
3 سال قبل
پاسخ به  Galo

اخ جون
من منتظرما 😅😆

Reyhaneh
Reyhaneh
3 سال قبل

قشنگ بود نویسنده جان
اما مگه نگفتین این دو تا رو اذیت نمی کنید🤔🤔خب گناه دارن اذیتشون نکنید🥺🥺

Mahhboob
3 سال قبل

باتشکر از مهر جانع دل…لهنتی نویسنده های قبل تو اصن سوءتفاهمی بیش نبودن..عاشق عسلم با اون خلوص نیت و میزان اثر گذاریش روی افرا.عاالی بود ینی

Mahsa
Mahsa
3 سال قبل

هوررررررااااااااااا پارت جدید… ولی دلم برای هر دوتاشون سوخت 😢😢

نگین
3 سال قبل

من واسش مسعود بودم ولی اون آهیر دوست داشت😂😂😂😂

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

ولی خارج از شوخی احساسات افرا رو درک میکنم
اوایل که حس میکردم عاشق شایان شدم باخودم میگفتم حست اشتباهه اینهمه وقت سرت تو درس وکتاب بود حالا چشمت یه نفرو دیده فکر میکنی دوسش داری
ولی وقتی تو خیابون راه میرفتم هیچ پسری توجهمو جلب نمیکرد
انگار هیچکس جز اون نبود
من فقط اونو میخواستم وتمام
اونموقع بود که فهمیدم عاشق شدم😊

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😂😂

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

نگین خانوووم کجایی؟
چرا پیش ما نمیایی؟😅

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

سلام نسیم جانم💖
خوبی؟

توکجایی که من پیشت نیومدم؟😂😂
بگو تا بیام😉

فاطمه
فاطمه
3 سال قبل

هورااااااااااا اومد. ولی من دلم‌میخواست یه اتفاقی بیوفته.اینجور که مشخصه برای پارت بعده🥺🥺

دسته‌ها
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x