بیتفاوت چشم از تابلو برداشت
اصلا تحمل شنیدن نیش و کنایههای آلپ ارسلان را نداشت.
هرجا که آلپ ارسلان میرفت ، بدون پرسیدن سوالی پشت سرش میرفت.
در آسانسور ایستاده بودند و دخترک سرش را پایین انداخته بود.
با قرار گرفتن دست ارسلان جلوی صورتش ، ناخودآگه خود را عقب کشید.
سرش را بالا آورد که رژلبش را در دستان آلپ ارسلان دید.
متعجب به مرد روبهرویش که به در آسانسور خیره بود نگاه کرد
آلپ ارسلان دستش را تکان داد و بی حوصله تشر زد
_بگیر اینو
دخترک دودل دستش را بالا آورد و رژلب را گرفت
آسانسور ایستاد
آلپ ارسلان دستش را در جیب شلوارش کرد و کوتاه گفت:
_زیاد منتظر نمیمونم، سریع.
دخترک به خودش آمد و رژلب را سمت لب هایش برد
آلپ ارسلان زیر چشمی نگاهش کرد
_قبلش دلیل اینجا بودنمون رو با خودت تکرار کن، دختر حاجی
دلارای با لبخند رژلب را روی لب هایش کشید
وقتش نبود او هم طعنه ای بزند؟
تنها الپارسلان میتوانست حمله کند؟
او هم بلد بود!
_ نگران نباش پسرحاجی
من عقده روز عقد و آرایش و این حرفارو ندارم
اینکه میخوام مرتب باشم رو نذار پای این حرفا
اصلا ذاتا من قبلا حتی لباس عروسم پوشیدم یادته که؟
سرش را نزدیک تر اورد و رو به چهره عصبی ارسلان ادامه داد
_ با برادرخوندت!
و قبل از اینکه به ارسلان فرصت عکس العملی دهد از آسانسور بیرون زد.
هنگامه را دید که روی صندلیهای محضر نشسته بود اما تنها نبود.
کنارش آزاده و مانیا ، و کمی آنطرفتر علیرضا هم حضور داشتند
ناخواسته با ذوق خندید
فکر میکرد تنهاست
با آن ها کمتر حس غربت داشت!
هنگامه با دیدن برادرش از جا بلند شد و به سمت او قدم برداشت
_سلام داداش.
آلپ ارسلان بیحوصله جواب داد
_ این پرستاره اینجا چیکار داره؟ قرار ما این بود که تنها بیای.
هنگامه نیم نگاهی به آزاده انداخت
_داداش ناسلامتی عقدِ، بعدم تک و تنها که نمیشد.
ارسلان اعصاب نداشت
جمله دخترک در آسانسور بهمش ریخته بود
تنها که میشدند تلافی میکرد!
_ بعضی وقتا شبیه اون یکی داداشت نفهم میشی هنگامه
هنگامه با حرص نگاهی به چشمهای برادرش انداخت و خواست حرفی بزند که با آمدن علیرضا سکوت کرد.
علیرضا بر شانهی آلپ ارسلان کوبید و لبخندی زد
_بالاخره شماهم دم به تله دادی.
آلپ ارسلان پوزخندی زد
_اینم بخاطر دست گل شماست.
علیرضا متوجهی منظور آلپ ارسلان شد که معترض گفت:
_جون داداش من تموم سعیمو کردم
اون بابات اژدهاست وگرنه…
آلپ ارسلان دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد و با جدیت گفت:
_ گند و زدی دیگه همش نزن
به عقب که برگشت دلارای را دید که مشغول صحبت کردن با آزاده است.
_دلی.
دلارای با شنیدن صدای آلپ ارسلان حرفش را نا تمام گذاشت و روی پاشنهی پا چرخید.
_بله.
آلپ ارسلان با چشمهایش به او فهماند که کنار او بایستد
دلارای لبخند مهربانی زد
_بعدا باهم صحبت میکنیم.
اما آزاده دستش را گرفت
با نگرانی پرسید:
_دلارای ، مطمئنی حال خودت و اون کوچولوی توی شکمت خوبه؟!
چشمان دلارای برقی زد
کوچولوی در شکمش دیگر شناسنامه داشت
نامی به عنوان نام پدر…
_امروز حالم از هر زمان دیگهای بهتره.
و دیگر اجازهی حرف زدن به آزاده نداد و خودش را به آلپ ارسلان رساند.
_زیادی با این دختر صمیمی شدی!
دخترک نیشخندی زد:
_ شاید چون این دختر همیشه توی بدترین شرایط به دادم رسیده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان اولمه تا حالا رمان ننوشتم 😊😁
Maedehجان
من تورو خیلی دوس دارم مث خواهرمیی
میگم ک ب کاترین گف بنویسه😐🤣
جان!
منم دوستت دارم عزیزم❤️😂🥺
کی چی یه کاترین گفت بنویسه نفهمیدم
به بزرگی خودتون ببخشید اگه کمه ساعت ۱۱ شبه خسته شدم فردا بیشتر مینویسم شب بخیر
زاده برف پارت 1
پتو رو کشیدم رو خودم چقدر سرده
به پنجره نگاه کردم بیرون داشت برف میومد همه جا سفید شده بود
سفیدی برف ها چشمام رو اذیت میکرد
تقه ای به در خورد
حتماً زهرا خانومه
_میتونی بیای تو
زهرا خانوم آروم در رو باز کرد
_ببخشید توکا خانوم صبحانه تون رو بیارم بالا یا میاین پایین
کمی فکر کردم
_ میام پایین
زهرا خانوم که رفت بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم موهام شلخته شده بود
زیر چشمام پف کرده بود
سرمو خاروندم رفتم پایین
نشستم رو صندلی (زهرا خانوم خدمتکار خونه مونه مهربونه مادرو پدرم خیلی وقته طلاق گرفتن من تو خونه مادرم زندگی میکنم مادرم همیشه سر کاره مادرم میگه از وقتی من به دنیا اومدم هر روز که برف میاد روز خوبیه) زهرا خانوم میز صبحانه
رو برام چیده بود
بعد که صبحانه خوردم ازش تشکر کردم
خواستم از آشپزخونه برم بیرون زهرا خانوم صدام کرد
_توکا خانوم
برگشتم سمتش که گفت
_مادرتون گفتن امروز خاله معصومه تون میخوان از گرگان بیان گفتن به شما بگم
برید فرودگاه دنبالشون بیارید شون
خونه.
اهههه باز دوباره بردیا
فکر کردن به اینکه بردیا هم همراهشون میخواد بیاد
دیوونم میکنه اهه
_باشه میرم دنبالشون نگفت ساعت چند میان
کمی فکر کرد انگار که یادش رفته باشه
_فکرکنم… ساعت 2 بعد ظهر
پس که این طور خوبه هنوز خیلی وقت دارم
از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم سمت پنجره
انقدر برف اومده بودد که بنظر نیم متری باشه چه لذتی داره بری بیرون برف بازی
البته که 18 سالمه
اما عاشق برف بازی ام
رو به زهرا خانوم گفتم
_ببخشید میشه پالتوی منو با کلاه و شال گردن بیارین برام
زهرا خانوم که داشت آشپزخونه رو مرتب میکرد گفت
_چشم خانوم
نگاهمو به بیرون دادم آروم آروم برف میومد
_توکا خانوم لباس هاتون رو آوردم
رفتم پیشش
پالتوم و کلاه و شال گردن رو
ازش گرفتم
و گفتم
_خیلی ممنون
رو به من گفت
_خواهش میکنم راستی برای ناهار چی درست کنم خانوم
وایستا غذایی که دوست دارم چیه
بعد از کمی فکر گفتم
_میشه قیمه درست کنید خیلی دوست دارم
این حرف رو گفتم ولباس ها رو پوشیدم و
بدوبدو رفتم بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند
رفتم تو برف ها
پام رفت تو برف ها
بعد از یه ساعت برف بازی
شروع کردم به درست کردن آدم برفی آخر خوب شد
رفتم خونه کنار بخاری وایستادم
دستام یخ زده بود
زهرا خانوم برام چایی آورد
نشستم رو مبل
_خوب برف بازی کردین خانوم
چه آدم برفی بزرگی هم درست کردید
راستی الان ساعت 1 هست
_پس من هم میرم آماده شم تا برم فرودگاه
رفتم تو اتاقم یه لباس زمستونی گرم پوشیدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین
سوئیچ رو برداشتم به طرف
پارکینگ رفتم در ماشینم رو باز کردم
ماشین رو روشن کردم
یه آهنگ ملایم پلی کردم
یعنی بردیا هم میاد آخ کاش نیاد
تو همین فکرا بودم که
صدای گوشیم که زنگ میخورد میومد
در کیفم رو باز کردم
خاله ام بود
جواب دادم
_سلام خاله خوبی
_سلام عزیزم تو خوبی مامانت چطوره
_اونم خوبه راستی شما الان
فرودگاه هستین دیگه دارم میام دنبالتون
_باشه منتظرت میمونیم
اههه پس همه با هم اومدن اخخخ
_باشه خاله جون خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم گذاشتمش تو کیفم
رسیدم ماشینو پارک کردم سخت جای پارک پیدا کردم رفتم داخل فرودگاه
خاله رو دیدم که برام دست تکون میداد خوشحال شدم
وقتی بردیا رو دیدم لبخندم محو شد
دختر خالم که 7 سالشه رو
دیدم که بدوبدو به سمتم اومدم
بغلش کردم
_سلام ستاره خانوم دخترخاله گلم
با خوشحالی گفت
_سلام توکا من خیلی دلم برات تنگ شده بود نگا این شکلاتو برای تو آوردم
شکلاتو ازش گرفتم و تو جیبم گذاشتم
_عزیزم
دستشو گرفتم باهم به سمتشون رفتیم
_خب بیا بریم پیش مامانت اینا
رفتیم پیششون
بهشون سلام کردم خالمو بغل کردم
_حالتون که خوبه
بردیا گفت _آره دخترخاله من که خوبم
خالم خندون گفت
_خوبم توکا جان تنها اومدی
_آره مامانم سرکاره دوست داشت بیاد ولی نتونست
خب بریم سوار ماشین بشیم
قشنگه ❤😍
اگه قشنگه پارت بعدی رو امروز ظهر میزارم
بزار
آفرینن خیلی قشنگه امیدوارم موفق باشی
فقط یه چیزی من خودم سر رشته دارم نصف یه رمان معروف من نوشتم اسمشو میزارم😃😃
چون نویسندش دخترداییمه
بخونینش جوابشو بدین ببین قشنگه یا ن
یه چندتا نکته ی مهم
یک اینکه توضیحات اضافه نده
مثلا زهراخانم خدمتکاره
پارت اول رو همه چیز رو توضیح بده
مثال بر اساس داستان!
اسم من تکاست یه دختر اسفند ماهی
که عاشق برفم
پدر و مادرم سر یه سری مسائل جدا شدن
و من حالا با مادرم زندگی میکنم
مادرم همیشه سرکاره
یه خدمتکار هم داریم به نام زهرا خانم یه زن مهربون و زحمت کش
صبح یه روز زیبا و زمستونی از خواب بیدار شدم پتو رو کنار زدم و سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم دیدم همه جا سفید پوش شده برف میبارد هوا خیلی سرد بود تا اومدم برم بیرون در زدن
با صدای زهرا خانم در و باز کردم دیدم زهرا خانم بهم گفت
_ خانم صبحانه براتون آماده کردم بفرمایید میل کنید یا اگر میخواید بیارم بالا
_نه میام پایین میخورم تو برو
_ بله خانم چشم
بچه ها رمان نویسیم خوبه؟🙃🙃
آره رمان نویسیت عالیه
منم این رمان رو گذاشتم تا هم اشتباهاتم رو جبران کنم هم اینکه
برای اینکه حوصلتون سر نره
تا پارت های بعدی دلارای
آفرینن خیلی قشنگه امیدوارم موفق باشی
فقط یه چیزی من خودم سر رشته دارم نصف یه رمان معروف من نوشتم اسمشو میزارم😃😃
چون نویسندش دخترداییمه
بخونینش جوابشو بدین ببین قشنگه یا ن
یه چندتا نکته ی مهم
یک اینکه توضیحات اضافه نده
مثلا زهراخانم خدمتکاره
پارت اول رو همه چیز رو توضیح بده
مثال بر اساس داستان!
اسم من توکاست یه دختر اسفند ماهی
که دهم اسفند ماه تولدم بودو اتفاقات جالبی برام اتفاق افتاد
پدر و مادرم سر یه سری مسائل جدا شدن
و من حالا با مادرم زندگی میکنم
مادرم همیشه سرکاره
یه خدمتکار هم داریم به نام زهرا خانم یه زن مهربون و زحمت کش
صبح یه روز زیبا و زمستونی از خواب بیدار شدم پتو رو کنار زدم و سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم دیدم همه جا سفید پوش شده برف میبارد هوا خیلی سرد بود تا اومدم برم بیرون در زدن
با صدای زهرا خانم در و باز کردم دیدم زهرا خانم بهم گفت
_ خانم صبحانه براتون آماده کردم بفرمایید میل کنید یا اگر میخواید بیارم بالا
_نه میام پایین میخورم تو برو
_ بله خانم چشم
بچه ها رمان نویسیم خوبه؟🙃🙃
به نظر رمان خوبی میاد درمورد داستان پردازیش و جذابیتش چون هنوز پارت اول هست به طور قطعی نمیشه چیزی گفت.فقط درمورد متن سه اشکال پیدا کردم که نیاز شد بگم. اینکه توضیحات اضافه تو جمله ها و اون پرانتز یکم داستان رو بهم ریخته.می تونستی تو جمله ها و یا پارت های بعد اینا رو نشون بدی یا بگی.مثلا بابت طلاق و علاقه مادر توکا به روز برفی که تو پرانتز گفتی می تونستی وقتی که توکا داشت آدم برفی درست می کرد بگی:((هنگامی که دستانم برف ها را بهم می کوبیدند و چشمانم با شادی این صحنه را به من نشان می دادند،یاد مادرم افتادم.او قبل از اینکه از پدرم جدا شود همیشه می گفت معنای واقعی روز وقتی نمایان می شود که این سفیدی های یخ زده، لک های جدید آسمان شوند و رخت هایشان را بر زمین پهن کنند.(هرچند این با عجله نوشته شد و ادبیاتی بود😂) ))و یه اشکال دیگه اینکه دیالوگ ها بیش از حد زیاد بودن.برای بعضی از حرف ها به جای دیالوگ میشه اونا رو تو جملات قرار داد مثلا قسمتی که توکا از زهرا خانم میخواد پالتوش رو بیاره.در جواب به حرفش میشد نوشت:((زهرا خانم چشمی گفت و رفت تا پالتو را بیاورد.))البته اون قسمت واقعا هم نیازی به این کار نداشت فقط خواستم مثال بزنم که بتونم منظورم رو برسونم.در آخر هم اگه به داستان یکم پر و بال بدین قشنگ تر میشه چون من بیشتر در جمله به این شکل دیدم که توکا این کار رو کرد بعد رفت اون کار رو کرد و منظورم از پر و بال همینه که بین اون کار ها یه چیزی باشه که ذهن رو انگار به چالش رسونده.ببخشید خیلی طولانی نوشتم.این هم نظر منه البته خب به جز رمان های این سایت چندان با سبک محاوره ای آشنا نیستم و شاید این چیز هایی که گفتم جز ویژگی های این سبک نوشتن باشه.اگه حرفی زدم که باعث ناراحتی شد عذر میخوام.منتظر پارت بعد هستم😁
اره هنوز جا داره
من مینویسم کاترین
خلاصه : دختری به نام توکا در روز تولدش که دهم اسفندِ برف میاد همون روز اتفاقات عجیبی میوفته و کلی خوششانسی میاره و از اون روز به بعد سرنوشتش عوض میشه….
نگفتین اسمش خوبه؟
شانس نداریم….فردام یکی میاد….
میگه من داداش دلارام
من دارابم
خانم ورنیکا ملک شاهان عزیز(مثلا)
خب عشقم ما که منظورمون داداش شما نیست که قشنگم(مثلا)
آقا شاید راست بگه(من خودم باور نکردم)
ولی یک نصیحت…..جان همون داداشت
به همون عاشورایی که قسم خوردی
از موتوری جنس نگیرررررررر
برو از نویسنده بگیر حال کن
جنس نیست که ماهههه ماااهههه🤣
وای فاک
موافقم بشدت😂👍
خوبه آدم پرو هم نباشه 😊
😂😂😂😂🖖
مائده یه حس گوووهییی میگ رااس میگ🥲😂
جان😂😂😂🤣🤣🤣🤣🖖🖖🖖
چرا باور نمیکنید
حقیقت داره من شماهارو مث خواهرام دیدم ولی شماها منو قبول نداریدد😭😭
ب چی قسم بخورم قبول کنید ها؟
تورووووخدا بگین ب چی قسم بخورم تا قبول کنین
چرا باید چیزی بزنم ها؟
فقط بگین ب چی قسم بخورم تا قبول کنین
عشقم قسم نخور
این رمان برای یه نویسنده که ضد در صد ۱۳سال سنشه
همش همش زاده ذهن خودشه
شاید یه قسمتش مثل زندگی داداش شماست
ما که نمیگیم واقعا چیزی مصرف میکنی همش شوخیه نمیخوایم ناراحتت کنیم
شاید همش تشابهه اسمی باشه
خب توعم درک کن سخته واقعا باور کردنش
عالی وزیبا وغم انگیز
نویسنده کاترین
و همین طور میتونید کمکم کنید تا اسم انتخاب کنم
اسمش میخوام بزارم زاده برف اگه قشنگ نیس میتونین بهم بگین انتقاد کنید اصلا ناراحت نمیشم 😁🙂😊
بچه ها حالا که نمیشه رمان گذاشت میشه همینجا بنویسم شما بخونید
من که خسته شدم
بچه ها واقعا این یه مدت فهمیدم شماها چه ادمای خوبی هستییین😍واقعا دوستووون داارم🥲🫀
مرسی عزیزم😂
ولی یکیو دوتا نیستیم ک😂😂
اگ ناراحت میشین من برم🙃
فقط جا نمیشیم
تو قلبت
فقط……
یه سوال چرا؟
نمیدونم خیلیی خوبین کنارتون حس ارامش دارم🥺
اخییی
جووووووون چ دخمل با شخصیتی منم دوست دارم😍😂
سلام ب همه
واقعا از دست نویسنده از دست دلارای و بچه ی میمون دلارای و حاج فرهمندو حاج ملک شاهان که روانی و کلااافه شدیم
نویسنده هم گیر داده به توضیح های چرررت و بی معنی
خب پددسگگگ این چه وضع رمان نوشتنه؟
رمان ازدواج اجباری دختر دایی من تو تلگرام نوشته و گذاشته
خدا میدونه انقدر قشنگ نوشتتش که همه ازش بابت رمان و نویسندگی خوبش تشکر کردن
خب نمیخواد راوی گری کنی خر که نیستیم آدمیم میفهمیم جریان چیه میدونم موضوع چیه
هعی میگ دلارای به صورت پسرک نگاه نمیکرد
به او زنگ نمیزد از او میترسید او جرعت پیدا کرد بود
خب ب درک
کثافتتت الوااااات پیفوووووذ پدددسگگگگ م…
جمع کن دیگ همه دارن بهت تذکر میدن
یکم پارتارو زیااد کن میمیری یا ب گا میری
ینننی ک……م تو این رمانت
حالا جز ارس جون
مگ ک…..ر داری🤣💔
تیک کلاممه خبرشش😂😂
بچهامنم مخام برنامه چت روم نصب کنم ولی هرکاری مکنم نمیشه یعنی مزنم چت روم هزار تا برنامه چت روم میاره دقیق نمدونم کدومشه
منم مخام بیام چت روم تو گپ
سلام به همه من الان شش هفت روزه رمان نخوندم به خودم افتخار می کنم😂😁
ایشالا تااخر شهریور که تموم بشه منم کامل ببینم
سلام پارت های جدید رو کی میزارید؟ 🙁
هر روز ساعت ۱۸ و ۴۰ دقیقه
هر روز چس تر و چس تر و عن تر و کمتر
😂کمتر و خوب اومدی
خدایی اعصاب برای آدم نمیزارن