یکی از دخترها صدایش را بالا برد
_ اسمت چیه دخترجون؟
نگاهی سمتشان انداخت
هر دو پیراهن و دامن کوتاه به تن داشتند
مثل خدمتکار های آمریکایی!
زنی که برای کمک به خانه ی حاج بابایش می آمد همیشه روسری اش را چندین دفعه دور گردنش تاب میداد!
سکوت کرد اما دختر با بدجنسی ادامه داد
_ کار آشپزخونه با خودمونه
برو استخرو بشور
بی اعتنا سر تکان داد
در این ماه ها بارها مجبور شده بود دوشیفت کار کند
شب های زیادی بدون چشم روی هم گذاشتن صبح شده بود و به محض روشنی هوا کارش آغاز میشد
شستن استخر برخلاف فکر آن ها برایش سخت نبود
سطل ها و لوازم را برداشت و سمت در رفت که دختر دوباره صدا بالا برد
_ کجا؟ بچتم ببر مگه اینجا مهدکودکه؟
دندان روی هم فشرد
کمر و گردنش درد شدیدی داشت
دو هفته قبل وقتی برای تمیزکاری پرده ها از نردبان بالا رفته بود روی زمین افتاد
_ خوابه ، تازه شیر خورده بیدار نمیشه
_ یعنی چی؟ گریه میکنه خانوم بیدار میشن
اومدی کار کنی بچهاتو ما نگه داریم؟
هوا گرم بود و هاوژین زیادی بهانه گیر…
ناچار اصرار کرد
_ صدای گریهاشو بشنوم سریع میام
_ گفتم ببرش با خودت!
ما دایه بچه تو نیستیم
سمت هاوژین رفت و در آغوشش کشید
خواست از در خارج شود اما طاقتش نیامد
با اخم دستش را دراز کرد و به قهوه ساز رساند
چند دکمه را فشرد ، صفحه الکتریکی پایین روشن شد
نگاه تیزی به دخترها انداخت و با حرص زمزمه کرد
_ اینطوری کار میکنه!
هرچند فکر نکنم خانومتونم بلد باشه از شما که توقعی نیست!
بچه به بغل از ساختمان خارج شد و دنبال سایه ای برای هاوژین گشت
پنج ماه گذشته بود
پنج ماه سخت و زجرآور
آنقدر سختی کشیده بود که حتی شیرینی بزرگ شدن هاوژین را حس نکرد
روی نیمکت چوبی در سایه برایش جا پهن کرد و پیشانی اش را بوسید
_ بیدار نشو تا کار مامان تموم بشه باشه عشقم؟
هاوژین بدقلق ترین بچه ای بود که تا به حال میدید!
هنوز هم تا نزدیک صبح گریه میکرد ، به پوشک های ارزان قیمت و معمولی حساسیت داشت ، به هیچ عنوان لب به هیچ دارویی نمیزد و با کوچک ترین چیزی که از آن خوشش نمی آمد جیغ میکشید
پستونک صورتی رنگ را میان لب هایش گذاشت و با لبخند مهربانی فاصله گرفت
دخترک دوست داشتنی اش شب ها شبیه به کابوس بود!
خیلی وقت ها مجبور میشد او را نیمه شب از خانه خارج کند تا صدایش همسایه ها را بیدار نکند و شاکی نشوند
دوساعت از شروع کارش گذشته بود که صدای جیغ های دخترک بالا رفت
خسته ناله ای کرد و سمتش دوید
زن میان سالی که با هیکل تپلش مشغول آب دادن به گل ها بود خندید
لهجهی شمالی داشت و برخلاف دخترهای داخل آشپزخانه صدایش پر از مهر بود
_ اخ تی قربون بشوم ری ، عجب گریه ای میکنه
کلاغا رو از درختا پروند
لبخند بی جانی زد و در دل نالید
(تازه این روز خوبشه! شب ها ندیدیش!)
زمانی که مطمئن شد کسی اطراف نیست سینه اش را در دهان دخترک گذاشت
_ یکم بداخلاقه
زن خندید
_ یکم دخترجان؟ خدا بعدا به داد شوهرش برسه
دلارای با انگشت موهای خرمایی رنگ هاوژین را نوازش کرد
_ من که شوهرش نمیدم
زن با لبخند سر تکان داد
_ وقتش که برسه شوهر میدی ، ذوقشم میکنی
دلارای آه کشید
با این حجم از کار کردن شک داشت تا آن زمان زنده بماند!
کاش کسی را داشت هاوژین را به او بسپارد و چند هفته در آرامش بخوابد
ریزش موهایش وحشتناک شده بود ، اکثر اوقات رنگ به رو نداشت و با هر بار ایستادن چشمانش سیاهی میرفت
پیرزن بالای سرش ایستاد و با دیدن چشمان باز هاوژین بهت زده نمایشی پشت دست خودش کوبید
_ تی چشمانه ره بینیرم ، عجب چشمایی … نقاشی خداست
معذب هاوژین را بیشتر به خودش فشرد
زن مهربان بود اما او حس خوبی نداشت
_ شوهرت چه کارست دخترجان؟
کلافه بود
دیشب تا نیمه های شب در باغ تالار و مراسم عروسی کارکرده و امروز از صبح زود بچه به بغل راهی این خانه شده بود
_ چطور؟!
_ برای این طفل معصوم میپرسم
تو این گرما گناه داره با خودت آوردیش!
همین یک بچه رو داری؟
سری به نشان تایید تکان داد
_ بله ، من دیگه برم سرکارم
پیرزن بازویش را گرفت
_ بچه هنوز شیر میخوره ، گرسنهست
چه عجله ای داری دخترجان؟
صبر کن برات چای بریزم
میدانست اگر به این زودی از هاوژین جدا شود او خانه را روی سرش میگذارد پس سر تکان داد تا به این بهانه بیشتر بتواند کنار دخترک باشد
زن چای که آورد و با لبخند کنارش نشست پشیمان شد
حس خوبی از حرف هایش نمیگرفت
_ من شیدا خانم رو خودم بزرگ کردم
خدمتکار مادرشون بودم
بعد از ازدواج شیدا خانمم موندگار شدم
به زور لبخند زد
هاوژین با شدت سینه اش را مک میزد
حس کرده بود شیرش کم است اما فعلا مدارا کرده بود تا بتواند برای داروهای تقویتی و ویزیت های دکتری که معرفی کرده بودند پول جمع کند
_ دو سال پیش خانم باردار بودن اما خدا نخواست بمونه
بچه سقط شد
چند ماه بعد دوباره خدا بهشون نظر کرد
پسرشون چشماش دقیقا شبیه چشمای دختر تو بود
خانم که سرطان گرفتن و مجبور شدن رحمشون رو در بیارن حداقل دلشون خوش بود یک بچه دارن ولی آدم از سرنوشت چه خبر داره؟
پسرشون به یک ماه نرسید که تشنج کرد
دکترا میگفتن مشکل ارثی داشته
چه بدونم والا … خدا خودش به همه کمک کنه
اصلا دلش نمیخواست جای شیدایی که زن از او حرف میزند باشد!
حتی اگر در چنین عمارتی با چندین خدمتکار زندگی کند
پیشانی هاوژین را بوسید و او بالاخره رضایت داد سینه اش را رها کند
زن دستانش را سمتش دراز کرد
_ بده ببینم دخترمونو
ببرمش شیدا خانم ببینش
معذب اخم کرد
بوهای خوبی به مشامش نمیرسید
_ غریبی میکنه
زن خندید
_ کوچیکه هنوز
از هفت ماه به بعد مادرشو میشناسه تازه
الان براش غریبه ای!
ناخوداگاه لحنش تند شد
_ من بچهی خودمو میشناسم خانم
خوش اخلاق نیست غریبی میکنه اذیت میشید
زن لبخند زد و دست هایش را عقب نکشید
_ فدای سرش ، من اذیت نمیشم
دیگر تحمل نکرد
همراه هاوژین از جا بلند شد و همانطور که دور میشد تند جواب داد
_ بچم اذیت میشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اقلا بخاطر عید فطر چندین پارت عیدی بزار
بچه های رمان دونی و رمان دلارای عید همگی مبارککککک امیدوارم سال خیلی خیلی خیلیییی خوبی داشته باشید سال پر از اتفاقات خوب و خبرهای شاد سال پر خیرو برکتی داشته باشیدد
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳😂😂😂😂😂
این رمان درحال نوشتنه؟
ینی نمیتونم پی دی افشو کامل دانلود کنم؟
تورو خدا عیدی مون بده ۱ پارت م بسه
فردا قراره پارت بده
کوپس؟؟
نمی دونم تا شب صب کنید
رمان آشپز باشی شروع شد و تموم شد فقط به این رمان دوتا پارت اضافه شد
ای خِدا😑
سگ برینه تو قبرت نویسنده
کصکش مادر جنده
به مامانش چیکار داری😐راستی شورت جیمین برو جیمین دنبالت میگشت
بچه هاااااا به زودی پارت میاددد جیغغغ و دست و هوراااا 😂 😂 😂
خوانندگان عزیز توجه فرمایید :
😈 😈 این کامنت صرفا جهت مردم آزاری بود لدفن به اعصاب خودتان مثلث باشید😍
تامردم آزاری های دیگر خدا یارو نگهدارتان 😂
نه یاس
واقعا قراره اون پسره پارت بده
خودش گذاشته بود
به عنوان عیدی و بهانه شلوغی سر
گفته که پسفردا پارت میذارم
اگه سر قولش بمونه
عهه واقعا😂😂😂
خوبه پس
مرده شور خودتو رمانتو ببرن به قول ماها آله برات
دلللللللللللنمیدونم چه حسی بهت دست میده ، از اینکه مردم فشت بدن خوشت میاد ؟جپا چرا پارت نمیدی😐
این شونزده روز برام مثل شونزده ماه گذشت:|😅😑
بچه ها چرا هیت میدید به نویسنده بدبخت؟😂😂تو vip نویسنده خیلی پارت گذاشته حدودا 20 الی 30 تا پارت جلوتر از اینجا، مشکل از ادمین این رمان تو سایت رماندونی هم نیست چون ایشونم از یه کانال تو تلگرام پارتارو میزاشت من اون کانالو دارم ادمینش دوتا دختر پسرن که دختره چند ماه پیش خودش برکنار شد پسره مسئول پارت گذاریه که متاسفانه خیلی آدم بی مسئولیته و نمینویسه پارتارو از رو کانال vip نویسنده رو بیخیال شید
پسره ی….😐💔🔪
از چ وی پی انی؟
وی پی ان؟ نه من وی آی پی رو میگم عزیز😂❤️
تو تو وی آی پیش هستی؟ چی میشع؟یه خلاصه تعریف کن
یکی نیس بگه عزیزمم وقتی جلوشون میرقصی ممکنه … 🥺
من برات تعریف کردم فکر کنم نظرمو پاک کردن💔
برا vip باید پول داد ادمین سایت هم پول داده و عضو vip شده اما همین طور ک شما گفتید ادمین کانال پارت نمیده
ادمین سایت پول نداده برای vip، اون پسره تو کانال تلگرام تو vip عضوه که متاسفانه اینقدر بی مسئولیته پارتارو تایپ نمیکنه قرار بده تو کانالش تا ادمین این سایت هم اینجا قرار بده براتون
ادمین سایت از یه جا دیگه میزارع ن از اون جایی ک تو میخونی
چجوری باید بریم توی کانال وی ای پی؟
آیدی کاناله رو نداری بدی ما بخدا پیرشدم
چه جوری بریم تو وی ای پی
خاهشا بگو چطوری بریم تو کانال وی ای پی🥲
بچه ها من میگم بهتون ولی نظرم رد یا پاک میشه💔
تورو خدا بزارید پارت
خدایااا بسهههه دیگههههه
فامیل ما رفت
بچه کاشت بچم امروز فردا به دنیا میاد
بعد این نکبت هنوز رمانشو تموم نکردههههههههههه
مشکل از منه که هی میام چک میکنم😑😑😑😑
16روز و اندی گذشت😂😐
نویسنده مارو به یه ورشم نمی گیره بعد ما می یایم رمانشو می خوانیم این برام جا سواله
فک نکنم برا نویسنده اهمیت داشته باشه تو میخونی رمامو یا نه نخوندیم نخوندی😂
دقیقا گل گفتی 😂 😂 😂 😂
این که نمی نویسه ما چرا هر روز سر می زنیم رو نمی دونم مشکل از کجاست؟
از دست چلاغشه وگرنه من خودم دستم در رفته بود دو ساعت بعدش که دستمو جا انداختم نشستم پارت نوشتم😑💔
خدایی خود درگیری شدید داریم میایم هی سر می زنیم
احتمالا
دلارای بچه رو ببره بزاره پشت در خونه ارسلان و غیب بشه.
چون تو خواب دیده همه بدون اون خوشحالن
بعداز تو کلیپی که گذاشته بودن میشد فهمید که ارسلان از نوزادی دخترش پیششه
ن بابا دلی این کارو نمیکنه اینهمه به بدبختی نجاتش داد .
نویسنده میگم خسته شدی میخای خودم ادامشو بنویسم برات؟😐