به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد
_ بوسیدنم یادت رفته؟
آلپارسلان خشمگین پچ زد
_ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟
_ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمیزد
پشت دستش را چندین بار آرام روی گونهی ارسلان کوبید و ادامه داد
_ دفعه بعد دستت روم بلند شه بیچارت میکنم ارسلان خان!
بار آخر بود
آلپارسلان مثل بچه ها تشر زد
_ راست میگی … باید وقتی گورتو گم کردی تموم دخترای تهرونو تست میزدم تا واسه تو هول نکنم!
دلارای سمت تخت برگشت تا ارسلان خنده اش را نبیند
ارسلان ادامه داد
_ بگیر بچه رو!
دلارای روی تخت دراز کشید و کمی در خود جمع شد تا شاید درد کمرش کمتر شود
_ چسبیده به تو
_ کار درستی کرده!
_ خوبه! پس با خودت ببرش
آلپارسلان کلافه پوف کشید
_ من پایین هزارتا کار دارم دلی
_ نمیبینی نمیاد بغلم؟ قهر کرده
بیشعوریش به باباش رفته
هاوژین دستش را تا مچ در دهانش فرو برد و خیره به اخم های درهم ارسلان نگاه کرد
_ نمیتونم ببرمش پایین
دلارای بی حال زمزمه کرد
_ چرا؟
_ چون کارگر جماعت بچه بغلم ببینه دیگه حساب نمیبره!
_ منظورت دخترای کلابه دیگه!
_ فرقی نمیکنه ، دخترپسر نداره
دارن واسم کار میکنن
دلارای چشمانش را بست
چه خوب که ارسلان امد و نذاشت به کارهای دیگر برسد
درد کمر و شکمش همینجوری هم طاقت فرسا بود
_ من درد دارم … نمیتونم نگهش دارم
ارسلان سری به تاسف تکان داد و همراه هاوژین از اتاق بیرون زد
ساینا عینک مشکی رنگ شیکی به چشم داشت و روی یکی از صندلی های سالن نشسته بود
نگاه متفکرش به صفحهی لپتاپ جلوی رویش بود و چندین صفحه نقشه ساختمان اطرافش به چشم میخورد
جمیله و دو نفر از دخترها کنارشان ایستاده و بادیگاردها با تعجب نگاهشان میکردند
از آسانسور خارج شد و هاوژین را روی دستانش جابه جا کرد
نگاه خیره ی بادیگارد و دخترهارا روی هاوژین حس میکرد
_ هنوزم داریش!
اشاره اش به عینکِ قدیمی اش بود که زمان مطالعه استفادا میکرد
ساینا از جا پرید و با دیدن ارسلان خندید
_ دیر کردی! دیگه داشت بهم برمیخورد
نگاهش روی هاوژین چرخید و ابرو بالا انداخت
ارسلان صدایش را بالا برد
_ برید سرکارتون ، جمع نشید اینجا
جمیله و دخترها متفرق شدند و بادیگارد ها سمت در اصلی رفتند
ساینا ادامه داد
_ پرستار بچه های خدمتکار شدی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 376
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان دوباره میره گورو گم میشه😂😑
مضخرف ترین رمانه.دیگه نمیخونمش
میدونید چرا گفتم نوزادان گرامی چون نویسنده بیشعور مخاطبا رمانش نوزاد میدونه که محل نمیده به انتقاداتمون اخه چقدر یکنفر میتونه منفورباشه وسرشارازآزار بابا کامنت نزارید خب تا بفهمه همه خسته شدن ازاین نحوه نوشتارش ومسخره کردن مخاطباش
لی لی حوضک خب بچه های عزیز نوزادان گرامی قصه ماتموم شد نویسنده دلارا خفه شد همگی کف دست هورا برا این حرف خوشجلم
هاوژین را روی تخت ارسلان گذاشت اما دخترک دیگر خوابآلود نبود
مریضی از همیشه بهانه گیر ترش کرده بود
بی وقفه جیغ میکشید و راضی نمیشد حتی برای ثانیه ای روی زمین بماند
دلارای ناچار بغل گرفته بودش و همانطور که همراه گریه های او بغض کرده بود در اتاق قدم میزد
این مال پارت۳۳۰
اون وقت الان چطوری هاوژین که مریضی از همیشه بیشتر بهانه گیر ترش کرده بود ارسلان انداخته زیر بغلش و تو کلاب راه میره جیک هاوژین هم در نمیاد 😑😑😑😑😑😑😑
نویسنده این رمان اصلا دیگه نگاه نمیکنه چی داره مینویسه فقط به فکر پول در آوردن از راه تبلیغاتی که تو کانالش میزاره
یعنی میشه ارسلان الانساینا با خاک یکسان کنه و غیرتش گل کنه
واقعا زشته همه ارو سرکار گذاشتی بااین رمان نوشتنت خجالت بکش من حامله شدم زایمان کردم پسرم الان هشت ماهشه هنوز توداری دوخط رمان اونم ماه ب ماه میزاری بخدا اخرهرچی نامردیه تمومش کن بخدا ازبس این رمان دنبال میکنم ازترس رمان دیگه نمیخونم که شاید اونم ازوسط رمان مثل این مسخره بازی دربیارن بزنه تو حالمون
اولین کامنت 😅😅😅😅مدالمو بدید برم
بفرمااا😃🎖🥇
محض اطلاع پارت ۳۳۳ باید بتویسی
ادمین هُولکی شده😂
😐 😐
یاد قصه هایی که شبا برای بچه های میگن تا بخوابن افتادم،صرفا یه چیزی برای ساکت کردن بچه…