رمان دلارای پارت 349 - رمان دونی

 

 

 

 

**

میان خواب و بیداری دست و پا می‌زد که تخت تکان خورد

 

با چشمان نیمه باز نیم‌خیز شد

 

ارسلان با بالاتنه‌ی برهنه هاوژینِ غرق در خواب را گوشه تخت خواباند

 

دهان باز کرد هشدار دهد که خودش زودتر دست به کار شد و بالشت ها را کناره‌ی تخت چید

 

دلارای بی حرف ، دلخور سمت مخالف برگشت و در خود جمع شد

 

تمام چند ساعت گذشته را کابوس میدید و خواب راحتی نداشت

 

انتظار داشت آلپ ارسلان مثل شب های گذشته روی کاناپه بخوابد اما با حرکات تخت متوجه شد پشت سرش دراز کشید

 

حال سه تایی روی یک تخت خوابیده بودند…

 

سعی کرد اهمیت ندهد و پلک هایش کم کم روی هم افتاد

 

_ اولین و آخرین الگوم تو زندگی اون بود!

 

با صدای آلپ‌ارسلان هوشیار شد

 

گنگ به روبرو زل زد

 

درست شنیده بود؟

 

با ادامه یافتن سکوت خیال کرد اشتباه شنیده است اما جمله‌ی بعدی غافلگیرش کرد

 

_ بابام…

 

#part1494🖤

 

اینبار با هوشیاری کامل منتظر ماند

 

_ اسطوره‌ام بود..‌.

تک فرزند بودم

برادر نداشتم ، رابطه‌ی گرمی هم با دایی و عمو نداشتیم

فکر میکردم خدای روی زمین بابامه

صبح تا شب سعی می‌کردم شبیهش باشم

شبیهش حرف بزنم ، شبیهش بخندم ، شبیهش عصبانی شم ، شبیهش بخوابم!

ده سالم بود که فهمیدم هومن پسرِ کارگرمون نیست

پسر بابامه!

 

دلارای ناخواسته به آرامی سمت ارسلان برگشت

 

نگاهِ آلپ‌ارسلان به سقف بود

 

_ تموم رویاهام خراب شد

از حاجی متنفر شدم

می‌دیدم چطور مامانم دروغاشو باور داره و مثل پروانه دورش می‌چرخه

رفتارم که عوض شد اونم تغییر کرد

هر چیز کوچیکی رو می‌کوبید تو سرم

تحقیرم می‌کرد ، کتکم میزد و پیش چشم بقیه کوچیکم می‌کرد

انگار اونم عصبی بود از تغییر کردنم

 

صدایش گرفته بود

آرام حرف میزد تا هاوژین را از خواب بیدار نکند

 

_ سیزده چهارده سالگیم اوج تنفرم از هومن بود

خودش نمیدونست چرا

با اینکه هنگامه رو دورادور دوست داشتم اما حساب هومن جدا بود

شاید چون حاجی خودشم اهمیتی به هنگامه نمیداد اما هومن براش فرق داشت

رو اسمش قسم می‌خورد

جواب سلام منو نمیداد اما هومن نورچشمیش بود

کاری به من نمیسپرد اما حجره هارو میداد دست هومن

جایی به عنوان پسرش معرفیم نمی‌کرد اما همه جا هومن کنارش بود

 

#part1496 🖤

 

_ بعدش معذرت خواهی نکرد؟!

 

ارسلان پوزخند زد

 

_ معذرت خواهی؟ بعدش شد دشمن خونیم

پونزده سالم که بود با علیرضا یه شات مشروب خوردیم

اینبار با کمربند کتکم زد

تو برف از خونه پرتم کرد بیرون

اگر بخاطر خواهش و التماسای مروارید نبود می‌ذاشت یخ بزنم

 

هاوژین در خواب نق زد و چشمانش نیمه باز شد

 

ارسلان دستش را نوازش وار پشت دخترک کشید و گرفته و خسته لب زد

 

_ جان بابا؟

 

بچه میان خواب و بیداری نالید

 

_ ماما

 

ارسلان به زور خندید و بدن کوچکش را سمت خودش کشید

 

_ همینجاست … بخواب

 

هاوژین گیج نگاهی به دلارای انداخت و بعد با خیال راحت سرش را روی سینه‌ی آلپ‌ارسلان گذاشت و دوباره خوابید

 

#part1497 🖤

 

_ بزرگ تر که شدم دیگه برام مهم نبود کتک میخورم و تحقیر میشم

من قرار نبود اونجا بمونم

تنها عذاب زندگیم شده بود زجر کشیدن مروارید

متنفر بودم ازینکه مجبورم کتک خوردن مادرم رو ببینم اونم وقتی میدونستم خودِ عوضیش جدا از ما زندگی داره و زن صیغه کرده

امشب فهمیدم من شبیه به بابامم!

 

دلارای آب دهانش را فرو داد و خودش را نزدیک تر کشید

 

حالا هاوژین از یک سمت در آغوشش بود و از سمت دیگر دلارای به او چسبیده بود

 

_ وقتی خواستم برم یک قرونم کمکم نکرد

هرچی تونست سنگ انداخت ، هر کاری کرد که بیشتر عذابم بده ، که تو اون جهنم بیشتر نگهم داره

مروارید طلاهاشو فروخت و پولشو زد به حسابم

وقتی فهمید افتاد به جونش

پولشو پرت کردم جلوش تا دست از سر مادرم برداره

 

سرش را سمت دلارای برگرداند و محکم پچ زد

 

_ من نمی‌خوام برگردیم دلی

نمی‌خوام هاوژینو مثل من بگیره زیر سلطه‌اش

اگر من تبدیل شدم به این هیولا اصلی ترین دلیلش اونه

کل عمرم یا خودم زیر دستش کتک خوردم یا کتک خوردن مادرم رو دیدم

تو خونه‌ی ما کسی حرف زدن بلد نبود

زبونشون زبون خشونت بود

 

#part1498 🖤

 

دلارای آه کشید

 

خانه‌ی آن ها هم وضع بهتر نبود

 

انگار اکثر والدین ایرانی دست به دست هم داده بودند تا فرزندانی بیمار تحویل دهند

 

او هم مشکل داشت

اعتماد به نفسی ضعیف و تشنه‌ی توجه

 

عاشق اولین پسری شده بود که بعد از برادران و پدرش در زندگی اش دیده بود

 

به تحقیر و بی مهری هایش اهمیت نداده و با هر حقارتی کنارش مانده بود

 

_ بچه‌های مردم از پدراشون چی یاد میگرفتن؟

من بی بند و باری یاد گرفتم

خیانت یاد گرفتم

خشونت یاد گرفتم

اینکه به گریه های همسرم بی تفاوت باشم رو یاد گرفتم

نمی‌خوام هاوژین تو اون محیط بزرگ بشه دلی

 

آرام زمزمه کرد

 

_ هاوژین مثل ما نمی‌شه

 

_ فقط دو روز می‌ریم

تا بخوان خبردار بشن برگشتیم

فقط باباتو می‌بینی

اگر خواست بهت چیزی بده یا واست کاری بکنه قبول نمیکنی!

من کار میکنم دلی

به جون هاوژین قسم میخورم نمیذارم دیگه هیچ وقت به روزایی برگردی که زایمان کرده بودی

هرچی خواستی می‌خری ، هرجا خواستی زندگی می‌کنیم ولی از اونا هیچی قبول نمی‌کنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهی
ماهی
1 ساعت قبل

همین پارت گذاشت فقط؟رفت تا ۳ هفته بعد؟ 😐

یلدا
یلدا
1 ساعت قبل

خوب دیگه یواش یواش مشکلات ارسلان با گذشته داره حل میشه، میمونه مشکلاتش با شرکای کاری وکینه ای که اونا ازش دارن
به نظرم این رمان حالا حالاها تموم شدنی نیست🤔

Suo
Suo
5 ساعت قبل

چرا حس میکنم نویسنده میخواد رمان رو تموم کنه

P:z
P:z
4 ساعت قبل
پاسخ به  Suo

خدا از دهنت بشنوه عزیزم،ایشالااا که تمومش کنه
من از ۱۴ فروردینِ سال ۱۴۰۰ این رمانو شروع کردم و اولین رمانی بود که آنلاین میخوندم
امیدوارم تا عید تموم شه واقعا

Mina
Mina
4 ساعت قبل
پاسخ به  Suo

بعد چهارسال به نظرت نباید این کارو بکنه؟😂

ماهی
ماهی
1 ساعت قبل
پاسخ به  Suo

خداکنه،البته با این روند پارت گذاری یه سالی طول میکشه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x