قبل ازینکه دلارای اعتراض کند صدای مروارید از راهرو آمد
_ ارسلان؟
دلارای ترسیده دستش را جلوی دهانش گذاشت :
_ مامانته
آلپارسلان واکنشی نشان نداد
صدا نزدیک تر شد :
_ ارسلان تو اتاقتی مادر؟
دلارای هول شده گفت :
_ یک کاری کن الان میان داخل
داراب هنوز هم به خونش تشنه بود و اگر اجازه ی پدرش نبود حتی نمیگذاشت از اتاق خارج شود چه برسد به اینکه همراه خودشان بیاورندش
یک اشتباه دیگر کافی بود تا داراب نابودش کند
ارسلان اما خونسرد بود :
_ بدون اجازه من نمیاد تو
دلارای آب دهنش را فرو داد
اگر مادر او بود حتی در هم نمیزد و شاکی وارد میشد!
آلپارسلان از همه زهرچشم گرفته بود حتی از مادرش
کسی در زد :
_ ارسلان؟
آلپارسلان بالاخره به حرف آمد :
_ اینجام
_ باز کنم درو؟
_ نه
مادرش که سکوت کرد ادامه داد :
_ دارم لباس عوض میکنم
_ دلارای رو ندیدی؟ تو آشپرخونه هم نیست
_ نه
_ باشه مادر … بیا شام
مادرش که دور شد دست به کمر رو به دلارای با لحنی دستوری گفت :
_ برو بیرون اما حواست به گوشیت باشه
دلارای در چشمانش خیره شد و پوزخند زد :
_ که چی بشه؟ یادت رفته بلاکم کردی؟
کم مانده بود ارسلان از لحن شاکی اش به خنده بیفتد اما خودش را کنترل کرد :
_ اینبارو چشم پوشی میکنم
سمت در برگشت که تازه یادش امد برای چه بحث را شروع کرده بود
سمت دلارای برگشت و با تهدید انگشتش را بالا گرفت :
_ دور و ور هومن نبینمت که بد قاطی میکنم
دلارای متعجب نگاهش کرد
حسادت میکرد؟
ناخواسته ابرو بالا انداخت :
_ آلپارسلان ملکشاهان غیرتی شده؟!
ارسلان پوزخند زد
از کدام غیرت صحبت میکرد؟!
بحث هومن بحث غیرت و حسادت نبود
بحث خشم و نفرت بود!
_ به نفعته از هومن دور بمونی دلارای
دلارای پوزخند زد :
_ کاری جز تهدید کردن بلدی آلپارسلان؟
ارسلان جلو رفت و مرموز نگاهش کرد
چشمانش را از لب های دلارای وایین کشید و تا گردنش ادامه داد :
_ آره خیلی کارا اما باور کن دلت نمیخواد اون روی ارسلانو ببینی
_ تو همین چند روز زیاد دیدم
_ بحث سر هومن باشه یک روی جدید دارم پس حواستو جمع کن دخترجون
در را باز کرد و خواست دور شود که چیزی یادش آمد
سرش را سمت دلارای برگرداند و محکم گفت :
_ کتکخور فرهمندا نباش! دفعه ی اول که خوردی خفه بشی و حرف نزنی بار بعد محکم تر میخوری پس توسری خور بازی در نیار
دلارای دندان هایش را روی هم فشرد
همین؟!
از اینکه خبر نگرفته بود عذاب وجدان نداشت؟!
خودش را سرزنش نمیکرد؟!
با دیدن کبودی ها نگرانش نشده بود؟!
اصلا نگرانی هیچ!
دلش هم نسوخته بود؟
لعنت به تو آلپ ارسلان!
زیرلب زمزمه کرد :
_ همین؟!
الپارسلان پوزخند زد
میدانست منظور دخترک چیست
جاهای زخم اعصابش را بهم ریخته بود و خاطرات تلخی را برایش یاداور شده بود اما نیازی نبود دلارای بفهمد!
_ نه!
دلارای اب دهنش را فرو داد و امیدوار منتظر ماند که آلپارسلان ادامه داد :
_ بار دیگه یکی از داداشای حمالت خوردی و ساکت موندی دوتام از من میخوری
دلارای به معنای واقعی وا رفت
بهت زده با دهان باز نگاهش کرد
ارسلان پوزخند زنان توضیح داد :
_ به هرحال یک مدت با منی دیگه نه؟! منم خوشم نمیاد جز خودم کس دیگه ای تنتو کبود کنه
بیرون که رفت و در را پشت سرش بست دلارای بی حال گوشه تخت نشست
زخم پهلویش تیر کشید
ناله کنان دستش را روی زخمش گذاشت :
_ فقط برو بمیر با این عاشق شدنت دلی
با خودآزاری همچون دیوانه ها زخم را فشار داد :
_ برو بمیر
دردش بیشتر شد اما فشار را کم نکرد و با حرص دوباره لب زد :
_ بمیر دخترهی احمق بمیر
بالاخره کلافه پوف کشید و دستش را از روی بدنش برداشت
درد دوباره امانش را برید
از روی تخت بلند شد و پشت سر هم نفس عمیق کشید
هنوز تا یک خرداد زیاد مانده بود!
اصلا مگر قرارش یک خرداد نبود؟!
به همین زودی جا میزدی؟!
لباس و روسری اش را درست کرد و با احتیاط از اتاق بیرون زد
زود نبود…
در همین چند روز آشنایی اش با آلپارسلان به اندازهی سال ها اضطراب و تنش تجربه کرده بود
در دلش تکرار کرد
فقط تا یکم خرداد ماه …
از اتاق که بیرون زد سعی کرد چشمش دنبال الپ ارسلان نباشد
بدون اینکه اطراف را نگاه گند سمت مادرش رفت اما تنها جای خالی کنار داراب بود
ناچار با اخم کنارش نشست که غرید :
_ کدوم گوری بودی تو؟
جواب نداد
داراب دوباره پرسید :
_ کجا بودی میگم؟
شانه بالا انداخت :
_ اینجا هم بابا هست هم مامان ، باید به تو جواب بدم؟
داراب عصبی دستش را روی پهلویش گذاشت و فشرد :
_ زبون درازی نکن ما که دوباره برمیگردم خونه دلت میخواد باز تو اتاق زندانی شی یا هوس کتک کردی؟
حرف های ارسلان در گوشش تکرار شد و ناخواسته جواب داد :
_ خودت چی؟ هوس سیلی کردی؟!
داراب دندان هایش را روی هم فشرد
حاج فرهمند که برگشته و وضعیت دلارای را دیده بود اولین سیلی را روی گونه ی داراب نشاند
داراب محکم پهلویش را فشرد
دلارای ناله کرد و نگاه بیخیال آلپارسلان سمتشان برگشت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی رمان قشنگیه اما کاش یکم پارت ها طولانی تر بود
میگم این داراب چه مرگشه؟ دلارای باید از باش بخواد بفرستدش خارج فک نکنم شما نویسنده باشید اگر نیستید میشه از نویسنده خواهش کنید که پارت هارو طولانی تر بده اگرم که نویسنده هستید لطف کنید یکم پارت هارو طولانی تر کنید ممنون میشم 🌹
اشتباه نوشتم باباش
صد رحمت به پدره…..