دو سه دقیقه که گذشت مازیار هم رسید و بعد از در اوردن کفش هامون وارد سالن شدیم
بدون حرف سمت اتاقم رفتم و وسایلم رو روی تخت رها کردم
مازیار پشت سرم وارد اتاق شد و طبق عادت در رو بست و روی تخت نشست
همونطوری که لباس هام رو در میاوردم با خودم فکر میکردم.
از اومدن مازیار هم احساس خوشحالی داشتم و هم باعث میشد عصبی بشم
اینکه الان با توهماتم تنها نبودم یه نکته ی مثبت بود ولی اینکه هیچ کس خونه نبود
وقت مازیار برای باز جویی ازم بی نهایت بود رو نمیتونستم نادیده بگیرم
لباس هام رو که عوض کردم سمت میز توالت رفتم و همونطوری که ساعتمو در میاوردم موهام رو باز میکردم
بالاخره صبر مازیار تموم شد و به صدا در اومد
_ تموم نشد عزیزم؟
انگار راه فراری نبود ومجبور ب تعریف کردن بودم
پوف کلافه ای کشیدم و شونه رو کنار گذاشتم
بدون اینکه موهام رو شونه کنم با یه گیره بالای سرم جمعشون کردم و پیش مازیار روی تخت نشستم
_چرا.. الان دیگه تموم شد.. چه خبر؟
با حالت جدی سرش رو تکون داد
_ خب میشنوم
این تحکم لحنش من رو معذب میکرد
_چی رو میخوای بشنوی عزیزم؟
_دلارام میشه خودتو به اون راه نزنی؟ میشه بگی یه دفعه چت شد؟
_نمیشه!
_یعنی چی؟ چرا؟
_چون من الان امادگی حرف زدن…
حرفمو قطع کرد
_ از اونجا تا الان که رسیدیم حرف نزدم که امادگی به دست بیاری
اگه هنوز هم امادگی نداری دیگه مشکل خودته.. تعریف کن دیگه جون به سرم کردی!
کلافه چنگی به موهام و گفتم:
_اوکی. چی میخوای بشنوی
چشماش رو ریز کرد
_ هر اتفاقی که افتاده رو با ریز جزئیات
سعی کردم خودمو قانع کنم که مازیار همسر من هست و ما نباید چیزی رو از هم پنهان کنیم
باید براش تعریف کنم ولی نیمه ی دیگه ی وجودم مانعم میشد
هروقت اتفاقی برای خودش میوفتاد اگه نمیخواست صحبت نمیکرد و هیچ راهکاری هم روش جواب نمیداد
اما الان که اون میخواست من باید جواب پس میدادم؟
نمیدونم افکارم رو میخوند یا از حالت صورتم احساسم رو میفهمید بازم مثل همیشه با این مکث چند دقیقه ایم سمتم اومد
و همونطور که انگشتشو لای ابروهام میکشید گفت:
_ اخم نکن خانومم من
قصدم اینه که بهت کمک کنم تو باید به من اعتماد داشته باشی و من تکیه گاه تو باشم غیرازاینه؟
همین چند تا جمله برای خر شدنم کافی بود که همه ی قضیه ها رو همراه با حسم و هر صبحتی که دکتر موسوی کرده بود و هر ری اکشنی که سروش نشون داده بود و تعریف کنم
بعد از اینکه کاملا تعریف کردم سکوت توی اتاق حکم فرما شده بود و مازیار با اخم غلیظ و جذابی به نقطه ای خیره شده بود و انگار داشت فکر میکرد
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم یا اینکه چه حرفی بزنم برای همین چند لحظه ای همونطوری سپری شد و بالاخره خود مازیار حالتش رو تغییر داد
بدون هیچ حرفی از روی تخت بلند شد و با یه حرکت گوشیش رو از روی میز ارایشم برداشت و همونطوری که سمت در اتاق میرفت بلند گفت:
_ نمیخوام از اتاق خارج شی
مطمئن بودم که میخواد با استاد شفیعی پور تماس بگیره برای همین بدون تعلل جلوش ایستادم و مانع شدم
_نه
ابروهاش رو با عصبانیت بالا انداخت
_ نه؟ چی نه؟
نمیتونستم به چشم های با نفوذش خیره بشم برای همین نگاهم رو روی عضلات سینش ساکن کردم و جسورانه گفتم:
_نمیخوام به استاد شفیعی پور زنگ بزنی و باز حرف های اون روزت رو تکرار کنی
کلافه دستشو لای موهاش کشید
_ اصن متوجه هستی چی میگی دلارام؟
متوجه آسیبی که این پرونده داره بهت میزنه هستی؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
_چه آسیبی؟ این شغل منه این انتخاب منه
هرچی هم که بشه من از انتخابش پشیمون نمیشم و تسلیم نمیشم و هرگز ازش دست نمیکشم
پوزخند عصبی زد و عقب گرد کرد
دوباره روی تخت نشست و گفت:
_ مشکلی نیست نگفتم تسلیم شو گفتم این بیمار روانی و این پرونده برای تو خطر داره میفهمی؟
از عقب گردش انگار حس شجاعتم تقویت شده بود برای همین ولوم صدام رو یکم بالا بردم
_این پرونده ای که داری راجع بهش حرف میزنی پرونده ی پایان نامه ی منه و این بیماری که بهش گفتی روانی تحت درمان منه
تو این چیزا رو میفهمی؟
عصبی و بدون تعلل جواب داد
_ اره میفهمم ولی چیزی که نمیفهمم اینه تو همسر منی اصلا اگه نخوام درس بخونی باید کیو ببینم؟ اصلا نمیخوام پایان نامتو بگیری نمیخوام مدرکتو بگیری نمیخوام کار کنی
داشت روی خط قرمزام میرفت.
مازیار خوب میدونست تحصیل برای من از هر چیز دیگه ای مهم تره
حرصی گفتم:
_ اهااان خیلی خوب شد. پس بیا یه دفعه کار بگو با درس خوندم مشکل داری و خودتو خلاص کن دیگه چرا حاشیه میری؟
انگار متوجه شد که چه حرفی زده برای همین سرشو پایین انداخت و انگشتاش رو روی چشماش فشار داد
_ چرت و پرت نگو.
اگه مشکل داشتم تا الان باید حرفی راجع به این موضوع میزدم نه اینکه بعد از این همه سال تازه اخرش یادم بیوفته که بگم نمیخوام خانومم تحصیل کرده باشه
حرصم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل میشد
+ پس این جملت یعنی چی؟ نخوام درس بخونی باید کیو ببینم یعنی چی؟ نخوام پایان نامتو بگیری….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از همین ازدواج بدم میاد طرف مانع پیشرفت ادم بشه ، ممنونم از قلم زیباتون
زودتر برو جلو به سروش برسیم باو
سلام این حق نیست ک نویسنده عزیز مازیار رو بد نشون بده
و این دختره بره با سروش خیلی بپ مبشه
بنظرم الان هر چی ک مازیار میگه باید گوش کنه
درسته که نباید چهره مازیار خراب بشه اما اینم درست نیست که دلارام به حرف مازیار گوش بده نمیگم گوش نده اگه حرفای مازیار منطقی باشه باید گوش بده در غیر اینصورت این کار دلارام باعث میشه روی پسرا و مردا زیاد بشه😂
خوب به هم خوردن رابطشون از همینجا کلید خورد. و مطمئنا بعد از این نویسنده یه جوری مازیار و بد جلوه میده که ما قانع بشیم باید بین دلارام و سروش رابطه ایجاد بشه. مثل کوهیار تو رمان آرزوی عروسک هرچند من از اون سارا خیلی بدم میاد معلوم نیست دلش پیش کیه یه بار اینور یه بار اونور دقیقا مصداق این ترانست که میگه میون دوتا دلبر اینور برم یا اونور.
نمیدونم چرا با خوندم این پارت یاد دعوا های خودم و اکسم افتادم😂😂😂😂
🙄 وای فکر کنم جنگ و دعواشون از همین الان شروع میشه و…🙄
مازیار خیلییییی کراشهههه😍😍😂😂
رمان خوبیع ها ولی مثل ارزوی عروسک خیلی کوتاهه😶