باگیجی به رفتنش نگاه کردم وگیج تر کلید به درانداختم و رفتم داخل..
بافکر اینکه مامان مثل همیشه پای تلویزیون باشه باصدای بلند سلام کردم که اعلام حضور کرده باشم و همزمان به طرف اتاقم رفتم..
اما هنوز به اتاقم نرسیده بودم که باصدای بلند وعصبی مامان سرجام خشکم زد..
_عادت کردی مثل دسته تبر بیای وبری؟
کم پیش میومد مامان عصبی بشه مخصوصا اگر از این نوع عصبانیت باشه!
باچشم های گرد شده به طرفش برگشتم و بهت زده گفتم:
_مامان؟ خوبی؟
_نه خیر خوب نیستم اصلا تاحالا کجابودی؟
چشم هام دیگه از اون گشاد تر نمیشد و فقط دوتا شاخ روی سرم کم داشتم!
_وا؟ چه خبره امروز؟ چرا هرکی به من میرسه شمشیر به دسته ودعوا داره؟ کجا میتونم بوده باشم؟
دنبال کار ودانشگاه و گرفتن پایان نامه ام بودم!
ضمنا من ۲۶ساله که همینطور رفت وآمد میکنم وتاقبل ازاین مشکلی نبوده میشه بپرسم شماها چتون شده؟
_بله دیگه به قول خودت ۲۶ سال ولت کردم وگذاشتم هرکاری میخوای بکنی که این شدی!
ازاین به بعد بدون اطلاع جایی نمیری..
_مامان؟ معلومه چی داری میگی؟ این حرفا جدیده؟
_جدیده! همینه که هست.. بعدازاین تا وقتی شوهر میکنی و میری خونه ی خودت شرایط همینه!
معلوم نیست داری چیکار میکنی پسره رو دیونه کردی!
مازیار اهل این غیرتی بازی ها نبود چیکارش کردی که اینقدر حساس شده رو خدا میدونه! کارد میزدی خونش درنمیومد..
_غیرتی؟ حساس؟ چی میگی مامان؟ من چیکار کردم مگه؟
واسه چی باید غیرتی بشه؟ من کاراشتباهی نکردم! محض رضای خدا به خودت بیا واین حرف هارو وارد رابطه ی من ومازیار نکن..
ما تابحال ازاین حرفا نداشتیم و اصلا دوست ندارم داشته باشیم ویا حرفش زده بشه!
_ببینم تو خنگی یاخودتو زدی به خنگی؟ انگار اونی که باید به خودش بیاد تویی نه من!
خودم شنیدم پای تلفن داشت راجع به تو حرف میزد و کسی که پشت خط بود رو دعواش میکرد واز غیرتش میگفت!
با انگشتش به شقیقه ام ضربه ی آرومی زد و اضافه کرد:
_به خودت بیا و ببین چیکار میکنی که مازیار رو دیونه کرده!
من نمیدونم از چی ناراحته اما بهت اجازه نمیدم ناراحتش کنی و هرچیزی که باعث این ناراحتی میشه رو فورا کنار میذاری!
پوزخند دلخوری زدم و باهمون لحن بهت زده ام گفتم:
_انگار روبه روم مادرشوهری بدجنس ایستاده وهرکی از دور ببینه حتی نمیتونه حدس هم بزنه مادرم باشی!
ببخشید مامان جان انگار لازمه یادآوری کنم من دخترتم..!
_چه ربطی داره؟ مازیارهم به اندازه ی تو واسم مهمه و اجازه نمیدم…..
ظرفیتم واقعا تکمیل بود و نمیتونستم حتی یک کلمه دیگه رو تحمل کنم!
باعصبانیت دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و حرف مامان رو قطع کردم وگفتم؛
_خواهش میکنم تمومش کن مامان! من دلم نمیخواد بی احترامی کنم و حرمتتون واجبه..
اما خواهش میکنم اجازه بده اگر مسئله ای بین من ومازیار هست بین خودمون باشه..! دلم نمیخواد کسی دخالت کنه.. هرچند ما مشکلی باهم نداریم.. ممنون میشم این موضوع رو همینجا تمومش کنی!
پشت بندحرفم بدون اینکه مهلت حرف دیگه ای داده باشم به طرفم اتاقم پا تند کردم و در روبستم وقفل کردم!
اما بازم صداشو شنیدم:
_خوبه! همینطور ادامه بده وپسره رو فراریش بده ترشی بندازمت..!
باحرفش دلم گرفت.. اونقدر دلم غمگین شد که بی اراده خشمم فروکش کرد وچشم هام پرازاشک شد!
یعنی من اونقدر داغونم که مادرم فکرمیکنه اگه مازیار نباشه دیگه کسی سراغ من نمیاد؟!
جلوی آینه ایستادم وبه خودم نگاه کردم…
پوست سفید وچشم وابروی مشکی
لب هام نه گوشتی بود نه قیطونی.. معمولی بود اما به نظرم زشت نبود..
تنها عیب صورتم که فقط از نظر خودم عیب دیده میشد غوز کوچیک روی دماغم بود که اون هم چندسال پیش عمل کرده بودم وحالا عروسکی و مرتب شده بود..
از آینه فاصله گرفتم و دورتر ایستادم وبه هیکلم نگاه کردم..
قدم ۱۶۸ و اندامم روی فرم بود.. درسته که عالی و خاص نیست اما اضافه وزن هم نداشتم..
غم زده روی تختم نشستم و باخودم زمزمه کردم:
_شایدخودم متوجه نیستم..
همین امروز باید با مازیار حرف بزنم.. اصلا نمیتونم تا فردا صبرکنم.. باید بفهمم مشکلش چیه و همین امشب این مسخره بازی هارو تمومش کنم..
شماره ی مازیار رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.. خاموش بود..
خدایا کمکم کن عقلم رو ازدست ندم وازدست این دیونه ها دیونه نشم!
گوشی رو روی میز کامپیوترم گذاشتم واومدم برم دوش بگیرم که چشمم به پرونده ی سروش افتاد..
مثلا امروز روز خوبی بود و قرار بود خوشحال باشم اما حسابی توذوقم خورده بود..
همونطور که نگاه خیره ام روق پرونده بود یادحرف های مامان افتادم وتوی ذهنم مرور کردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا نمی دونم این مادر به جای این که طرف دخترش باش ، طرف پسر رو داره میگیره که بی خودی سر به مسئله کوچیک جنجال به پا کرده و رگ غیرتش زده بالا ، حالا من اصلا نمی خوام بگم مازیار خوب یا بد اما از رفتار مادرش واقعااا خوشم نیومد
یه حسی بهم میگه خانواده دلارام خانواده اصلیش نیستن و یه حسی هم بهم میگه سروش و دلارام یه ربطی این وسط به همدیگه دارن و باز هم یه حسی بهم میگه مازیار یه ریگی به کفششه 😂😐
دلم برای دلارام میسوزع😕
مازیار هم انگار داره از دلارام سرد میشه یا الکی گفته ک عاشقش شده نمیدونم ولی مامان دلارام مگه میشه دوستش نداشته باشه؟؟ ب جاش بچه جاریشو دوست داشته باشه؟؟🥺 اخی دلارام عزیزم💔🥺
ممنونم از قلم تون
چرا امروز همه رمان هایی که میخونم شخصیت ها به جون هم افتادن
من فکر میکنم وقتی میخواد با دلارام حرف بزنه میگه یا من یا شغلت دلارامم احتمالا شغلش و انتخاب میکنه و مامان باباش باهاش بد میشن و احساس میکنم مامان بابای واقعیش نیستن و بعد میره برا خودوش خونه اجاره میکنه و بیشتر به سروش حرف میزنه دردودل میکنه سروش خوب میشه و عاشق هم میشنو…..😂💔
چرا مازیار از سروش بدش میاد و نمیخواد دلارام دکترش باشه عجیبه
چرا مازیار نمیخواد دلارام بره پیش سروش؟!
چرا اینقدر دلارام رو اذیت میکند😑😑
چرا احساس میکنم مازیار از دلارام داره دل میکنه؟ دور میشه