سری تکون داد وبا شیطنت های تموم نشدنیش گفت:
_ پس قراره مخمو بخوری هعیییی اشکال نداره .. عاشقی وهزار دردسر! شروع کن عشقم من آماده ام…!
پس گردنی بهش زدم و جوابشو ندادم
_پرونده ی سروش میلانی سی و سه ساله افسردگی شدید با پرخاش… یه دفعه انگشتمو به حالت تفکر کنار لبم گذاشتم وادامه دادم:
عه چه جالب.. تاحالا بهش توجه نکرده بودم چقدر مثل توعه!
حالا که تیکه انداخته بودم بهش یکم آروم تر بودم اما یه جوری حس کردم یه لحظه تو فکر رفت
منم شروع کردم به خوندن تیتر های بولد شده….
جلوی آسایشگاه ترمز زد و کاملا سمتم چرخید
_اونوقت میشه بپرسم کی این پرونده رو به شما داده؟
چشمامو تنگ کردم و لب هامو چلوندم وگفتم:
_استاد شفیعی پور! اگه پرونده رو پاس کنم مدرکمو میگیرم مشکلی هست؟
انگار مشکل داشته باشه ولی نمیخواست که بگه. سرشو تکونی داد و همونطور که دوباره پشت فرمون جاشو تنظیم میکرد گفت؛
_ نه چه مشکلی؟! موفق باشی عزیزم
نگاه کنجکاوی بهش انداختم ولی خب میدونستم وقتی نخواد حرف بزنه دیگه کاری از کسی برنمیاد
برای همین بیخیال شدم و خواستم پیاده شم که دوباره گفت:
_دلارام؟ میخوای منم باهات بیام؟
اخمی کردم و گفتم :
” نه بابا کاری نیست که لازم باشه بیای میخوام برم چندتا اطلاعات بگیرم دیگه!
سری تکون داد وگفت:
_ باشه پس هرجا کمک خواستی بهم بگو کارتم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت باشه؟
نگاهی به اطرافم کردم جای خلوتی بود
پس اگه دنبالم میومد راحت تر بودم برای همین بدون اعتراض قبول کردم
چند ثانیه نگام کرد و یهو خم شد گونمو بوسید
از حرکت ناگهانیش هینی کشیدم و سریع به اطراف نگاه کردم
_وای دیونه اگه یکی میدید چی؟ تو آخرش آبرو برای من نمیذاری مازیار خان!
بینیمو کشید وچشمکی زد..
_ بدو برو دیرت نشه وگرنه میخورمت! خجالت کشیدم..
باشه ای گفتم و سریع از ماشین بیرون پریدم مازیارم یه بوق کوچیک زد و حرکت کرد
نگاهی به سر در آسایشگاه انداختم میدونستم به خاطر رشته ای که درس میخونم و شغل آیندم گذرم به این جور جاها میوفتاد اما حس خوبی نداشتم…
با این حال هرچیزی یه اولین باری داره و بازم هر اولین باری تو هرکاری سختی هست! ترس و کنار گذاشتم و با بسم الله وارد آسایشگاه شدم..
صداهایی از ساختمون شنیده میشد که ترس رو تو وجودم انداخته بود
صدای جیغ صدای خنده گریه حتی صوت های عجیبی که ازشون سر در نمیاوردم.
صداها دور بودن با این حال حس فیلم ترسناک هارو بهم میداد
با اطمینان میتونم بگم اگه نگهبان نبود احتمالا راه رفته رو برمیگشتم
و فورا زنگ میزدم به مازیار که بیاد دنبالم…
_ کجا میخوای بری دخترم؟
به پیرمرد متشخص که به نظر مهربون میومد نگاهی کردم و مظلوم گفتم؛
+سلام خسته نباشید.. میخوام با رئیس آسایشگاه ملاقات کنم! تشریف دارن؟
سری تکون داد…
_سلام باباجان.. بله هستند همراهم بیا!
دوتا ساختمون رو به روی هم بودن یکی بزرگتر که شبیه پانسیون بود و از پنجره هاش میشد حدس زد که اتاق اتاقه
یکی هم ساختمون کوچیکتر بود که انگار برای کارای اداری یا استراحت کارکنان تشکیل شده بود
نگهبان همون نزدیکی ایستاد و با دست به راهرویی اشاره کرد وگفت؛
_ اینجا رو برو داخل اولین اتاق دست چپ بزرگ نوشته مدیریت
تشکری کردم و اون هم سر پستش برگشت یه استرس خاصی داشتم که طبیعی بود و همیشه وقتی میخواستم با ادم های جدید رو به رو بشم بهم دست میداد
نزدیک در مورد نظر شدم و به تابلو نگاه کردم
«مدیریت دکتر سعید موسوی»
از داخل اتاق صدا میومد انگار دو نفر اونجا بودن که باهم صحبت میکردن
نفس عمیقی کشیدم و دوتا ضربه به در زدم صدای بفرمایید بلندی شنیدم در باز کردم و همون جا سلام کردم
یه خانوم داخل بود یه اقا که از پشت میز نشستنش مشخص بود دکتر کدومه
هر دو نفر جواب منو دادن و خانم طوری که خطابش به اون شخص بود گفت:
_ پس با اجازتون من دیگه میرم آقای دکتر گزارشش رو تا اخر هفته تحویل میدم
اقای دکتر عینکشو جا به جا کرد و به عنوان بدرقه از جاش بلند شد خانومم با یه بفرمایید از اتاق بیرون رفت
دکتر اشاره ای به صندلی ها کرد و گفت:
_ بفرمایید؟ امرتون؟ چه کمکی ازم برمیاد
به نظرم آدم با شخصیتی میومد و تو نگاه اول خیلی ازش خوشم اومد
کارت دانشجوییم رو جیب مانتوم بیرون کشیدم و جلوش گرفتم
_دلارام یاقوتیان هستم برای پرونده ی سروش میلانی مزاحمتون شدم..
اگر اشتباه نکنم استاد شفیعی پور گفتن که باشما هماهنگ کردن درسته؟
چند ثانیه فکر کرد و بعد دستشو جلوم گرفت؛
_ بله بله شناختم.. خوش اومدید! من موسوی هستم ازآشنایی باشما خوشبختم بفرمایید بنشینید تا بگم یه چیزی برای خوردن بیارن.. بهم دست دادیم و من رو صندلی نشستم
+ متشکرم ..نیازی نیست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حس میکنم موضوع این رمان کاملا تکراریه فقط با اسم های متفاوت درست یادم باشه یه رمان هم هست به اسم گرگ ها تو قسمت رمان های کامل شده اونم دقیقا همین موضوعه فقط کمی زودتر نوشته شده
خیلیییی قشنگ میشه از اینجا به بعد احساس میکنم
چه جالب تو ایرانم خانم و آقای غریبه به هم دست میدن😂😂
ژر 😂
از روی اسم رمان میشه گفت دلارام عاشق سروش میشه اما مازیار چی میشه؟!🥺😢از مثلث عشقی متنفرم😬😭
عاشقشم 🌈
همیین.هدف از نوشتن مثلث عشقی و اینا چیه آخه😕کاش عاشق مازیار بمونه اون قسمتی که دلارام قضیه پرونده رو بهش گفت حس میکنم ترسید که از دستش بده🥺این رمان منو یاد یه فیلمی میندازه که که الناز شاکردوست توش نقش دانشجوی سال آخر روانشناسی رو بازی میکرد که به یه مرد افسرده کمک میکنه یه کار پیدا کنه و حس خوش شانسی داشته باشه که تو اینکار از نامزدش کمک میگیره.(اون مرده که افسردگی داشت تو همه کاراش شکست میخورد و فکر میکرد هیچ شانسی نداره حتی دو بار هم خواسته بود خودکشی کنه)ولی آخر فیلم عاشق اون مرده میشه و باهم ازدواج میکنن😑ولی نامزدش هم اگه درست یادم باشه تو اواسط فیلم نشون داده بود آدم خوبی نیست به نظر من این شکلی مثلث عشقی، قابل پذیرتره باز🙁🤔
شاید هم دلارام اصلا عاشق اون مرده نشه😁🤲
چقدر راحت دست دادن😶😶
خیلی بد میشه دلارام و مازیار بهم نرسن🥲
اتفاقا من دوست دارم دلارام به سروش برسه
ن خدا کنه دلارام و مازیار با هم ازدواج کنن