سینی نهار پیام را در دست گرفته به سمت اتاقش حرکت کرد سینی را روی کف دست نهاده در زد بعد از چند تقه صدای بم و گرفته ی پیام را شنید : بیا تو !
در را باز کرده به آرامی بست سینی را با هر دو دست گرفته به پیام نگریست
بر خلاف همیشه آشفته چهره بود ، دکمه ی پیراهن سفیدش باز بود و شلوارش چروکیده !
روی تخت به پهلو دراز کش شده بود و چهره ی عصبانی به خود داشت که قرمز شده بود
سلامی کرده جوابی هم نشنید سینی را روی تخت گذاشته گفت : چیز دیگه ای لازم ندارین ؟
پیام حال خوشی نداشت و دوست داشت استرس نبود آتوسا را همراه با داد روی کسی تخلیه کند و چه گزینه ای بهتر از دختری زبان بسته چون سمیه
فرصت را غنیمت شمرده به سینی غذا نگریست که حاوی خورشت پر گوشت قیمه بود و سبزی و مخلفات هم کنار آن چیده شده بود
_ کوری پَ نوشابش کو ؟
گویی سمیه ی حواس پرت لیوان نوشابه را در ظرف قرار نداده بود از داد بلند پیام شوکه شده آرام زیر لب کثافتی نثارش کرد و به سمت درب اتاق حرکت کرد تا نوشابه برای شازده مهیا سازد
قبل از رفتنش از اتاق ، صدای پیام را شنید : شنیدم چی گفتی !
پیام از روی تخت بلند شده به سمت سمیه حرکت کرد !
سمیه با حس اینکه کسی راه می رود نگاهش را به چشمان پیام دوخت ، پیام نزدیک تر می آمد و سمیه قدم قدم از او دور میشد تا جایی که به در اتاق اصابت کرد قلبش محکم در سینه می کوبید این نزدیکی بیش از حد او را می آزرد و متاسفانه راه فراری در برابر این صورت عصبانی نداشت گویی حبس شده باشد
اب دهانش را با ترس قورت داده خواست حرفی بزند که سیلی محکمی از سوی پیام نوش جان کرد
دستان تنومند پیام روی گونه ی نرم و لطیف دختر فرود آمده شروع به فحاشی آن هم با صدای بلند کرد : گمشو دختره ی سگ ! حرومی !
دستی به گونه اش کشیده متوجه مایه ی قرمز رنگی شد که از گونه اش جاری شده بود
دستش را از گونه ی خونی اش برداشته اشک هایش ریختند دیگر تحمل شنیدن فحش های دیگر از سوی این پسر سنگ دل نداشت با دو از اتاق بیرون زده در را محکم بست !
این میان پیام از رفتارش کمی البته فقط کمی احساس پشیمانی می کرد چرا که دست خودش هم از این سیلی محکم میسوخت ***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوستان عزیزم
من بابت بی نظمی در پارت گذاری و این موارد ذکر شده از شما طلب عذر می کنم چرا که خودتون خوب میدونین مشغله های اقتصادی و مشکلات زندگی به حدیه که گاهی حواس برای آدم نزاره و چندین پارت براتون گذاشتم چون گمان کردم از این به بعد دیر تر شرایط برای پارت گذاری مهیا میشه که خوشبختانه مشکلم حل شد
اگه رضایت داشته باشید هر روز یک پارت چون چیز زیادی از رمان باقی نمونده در ساعت 2 بعدازظهر برای شما مخاطبان گرامی قرار بدم
ممنون از نگاه های زیباتون 💙🧡
نه اونقدر رمانت خوبه ک ما صبر میکنیم
اره ساعت ۲ خوبه
پارت امروز رو نمیزاری مهسا جان!
عه چیز زیادی نمونده؟؟ تازه اولشه که
بیشرف پیام
مردک گاو , اون کمی احساس پشیمانیت بخوره تو سرت