رمان دچار پارت 3 - رمان دونی

رمان دچار پارت 3

شروع ساعت کاری در شرکت تهامی ۸:۳۰ است و من یکربع زودتر مقابل ساختمان از اسنپ پیاده می‌شوم. راننده را چند دقیقه معطل کرده‌ام و بدون اینکه خودش طلب کند مبلغ بیشتری به او می‌دهم. عزت نفس بالایی دارد و قبول نمی‌کند ولی حقش است و اصرار می‌کنم.
_خدا به پولتون برکت بده خانم، شما آدم خوبی هستین امیدوارم اتفاقات خوبی براتون بیفته

بخاطر کار کوچکی که کرده‌ام دعای بزرگی در حقم می‌کند و انرژی قشنگی از حرف‌هایش می‌گیرم. ما آدم‌ها چقدر ساده می‌توانیم همدیگر را خوشحال یا ناراحت کنیم.
به ساختمان مقابلم نگاه می‌کنم و آرام می‌گویم
_اولین روز کار. خدا جون حواست بهم باشه‌ها

می‌خواهم وارد ساختمان شوم که صدایی از پشت سر غافلگیرم می‌کند و متوقف می‌شوم.
_سلام

نیازی به برگشتن نیست. با همان یک کلمه او را شناخته‌ام. مگر چند مرد را می‌شناسم که چنین صدای خاص و گیرایی داشته باشد! ناباور برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.
_باورم نمیشه که بازم اینجایید

پیراهن مردانه سرمه‌ای به تن دارد با شلوار کتان استخوانی. یک تیپ کلاسیک مردانه ولی شیک.
_خواستم قبل از اینکه کارت رو رسما شروع کنی مانعت بشم

رفتارش واقعا عجیب است برایم. اگر هدفش دوستی و رابطه و این حرف‌هاست پس چرا از درِ پیشنهاد و شماره و مخ زنی وارد نشده! آخر چه کسی در کوچه و خیابان و نظربازی دنبال نیروی کار می‌گردد! آن هم زورکی!
اطراف را نگاهی می‌کنم و مستاصل جواب می‌دهم
_اومدنتون این موقع صبح بهم ثابت کرد که جدی هستید و ول نمی‌کنید
_اوهوم
_خب؟ بگید چیکار کنم که بی‌خیالم بشید
_یک ساعت بشینیم جایی و حرف بزنیم در موردش
_بعدش اگه راضی نشدم مطمئن باشم که دیگه مزاحمم نمی‌شید؟

مغرور پاسخ می‌دهد
_من مزاحم خیابونی نیستم خانم. اگه راضی نشدی دیگه من رو نخواهی دید

برای پذیرفته شدن در شرکت تهامی چند ماه زحمت کشیده‌ام و شب و روز طرح زده‌ام، مطمئنم که از دست نخواهمش داد ولی این آدم مصمم است، می‌دانم با رفت و آمدها و اصرارش آزارم خواهد داد و باید حرف‌هایش را گوش کنم تا رهایم کند.
در کافه‌ای که کمی پایین‌تر از شرکت است مقابل هم نشسته‌ایم و من از خودم در عجبم که اینجا با این آدم چه می‌کنم. چشم‌هایش اسکنم می‌کند و می‌گویم
_میشه اینطوری نگام نکنید؟
_چطوری؟
_مثل روباه

برای اولین بار لبخند می‌زند. کمی از قهوه‌اش می‌خورد و گوشی‌اش را مقابلم روی میز می‌گذارد.
_اینجا شرکت منه. یه شرکت بازرگانی. واردات صادرات

به عکس‌ها و فیلم‌هایی که نشان می‌دهد نگاه می‌کنم. وقتی به خودش گفت بیزینس‌منِ موفق، اغراق نکرده بوده.
_حالا دیدی یه محل کارِ امنه و چیزی نیست که بترسی؟
_بله اینطور بنظر میاد ولی من از شغل گرافیستی که توی شرکت عموی دوستم به دست آوردم خیلی راضی‌ام و نمی‌خوام جای دیگه‌ای برم
_دو برابر حقوق، و مطمئنم کارت راحت‌تر از اون شرکت خواهد بود. چرا قبول نمی‌کنی؟
_نمی‌فهمم چرا اینقدر اصرار دارید
_دلایل خودم رو دارم
_من حتی چیزی از کارهای صنف شما نمی‌دونم
_یاد می‌گیری. الانم می‌ریم از نزدیک ببینی و اگه توافق کردیم شروع می‌کنی اگر هم نه که برت می‌گردونم همین جا

چه چیزی دارد باعث مجاب شدنم می‌شود؟ حقوق زیاد؟ فضای لاکچری شرکت؟ جذابیت خودش؟ یا قدرت کلامش؟
نمی‌دانم، هر چه که هست وسوسه‌انگیز است و نیم ساعت بعد من در ماشینش کنار او نشسته‌ام و مقصدمان محل کارش است. در واقع این شرکت قابل مقایسه با شرکت تهامی نیست و کیست که چنین موقعیتی را رد کند؟

هنوز هم دو دل و گیجم ولی او خونسرد و راحت پشت رل نشسته و می‌راند.
_حتی اسمتون رو نمی‌دونم

عینک آفتابی‌اش را از چشم برداشته و نگاهم می‌کند.
_عماد شاکریان

عماد… این اسم به او می‌آید.

*****

عماد

نگاهش می‌کنم و می‌اندیشم که آیا تا به امروز دختری زیباتر از او دیده‌ام؟ شاید در عکس‌ و فیلم‌ها و مجازی دیده باشم، ولی به طور زنده و مقابلم، نه.
نگاهش می‌کنم و می‌اندیشم که با او چه کنم. می‌دانم که اگر از کنارش رد شوم و بگذرم بعدا پشیمان خواهم شد. نگاهش می‌کنم و می‌اندیشم که چگونه می‌شود او را مدتی داشت.
اهل پیشنهاد دوستی و رابطه نیستم. دخترها با پیشنهاد آشنایی و دوستی پررو می‌شوند و توی رابطه بودن توقعاتشان را بالا می‌برد.
اهل سکس و خوابیدن با دخترانی که در خیابان می‌بینم هم نیستم. برای این کار چند نفری را دارم که خاص هستند و راضی کردن مرا هم خوب بلدند.
این موجود زیبای عجیب‌چشم را فقط برای نگاه کردن می‌خواهم.
می‌گویم عجیب‌چشم؛ چون چشمانش هر دقیقه رنگ عوض می‌کند. گاهی آبی، گاهی سبز، گاهی طوسی. ولی رنگ غالبش آبی است. صورتی کوچک و گرد دارد. لبهای سرخ قلوه‌ای. شاید روزی ببوسمش. موهای روشنی که لابه‌لایش به طور طبیعی رگه‌های طلا دارد. عرق کرده و موها چسبیده به گردنش. مدتهاست نگاه کردن به موجودی اینطور لذتبخش نبوده برایم.  زیباست. زیباست.

به قول بازاریاب استانبولی‌ام اُکتای، از فکرِ چگونه نگه داشتن او، در مغزم هزار روباه می‌چرخد.

*(ضرب‌المثل ترکیه‌ای: Beyninde bin tilki geziyor) کنایه از حیله‌گر بودن و نقشه کشیدن.

باید مدتی او را جلوی چشمم داشته باشم تا سیر شوم و این هیجان فروکش کند. همیشه همینطور بوده. صورت‌ها برایم زود عادی می‌شوند. و عشق هیچ مناسب من نیست. سالهاست یاد گرفته‌ام بخواهم، به دست بیاورم و رها کنم. فرمول خوب زیستن.

**

لی‌لا

وقتی همراه او وارد شرکتش می‌شوم نگاه همه روی ما ثابت می‌شود. آقایانی که با احترام “سلام آقای شاکریان” گفته و به من زل می‌زنند، و خانم‌هایی که اول سر تا پای عماد را رصد کرده و با عشوه “صبحتون بخیر آقای شاکریان” می‌گویند و نگاه غیردوستانه و تیزی به من می‌اندازند. عماد با صلابتی که اینجا در راهروهای شیک شرکتش بیشتر به چشم می‌آید زیر لب جواب سردی می‌دهد و پیش می‌رود.
من مقنعه و مانتوی مشکی به تن دارم و با کفش‌های کتانی‌ام در حالیکه اطراف و کارمندها را زیرچشمی نگاه می‌کنم دنبال او می‌روم.
هنوز هم باورم نمی‌شود که الان به جای شروع کار در شرکت تهامی، پشت سر رئیس عجیب و مغرور این شرکتی که هیچ فکری در موردش ندارم تلپ تلپ راه می‌روم.
مقابل اتاقی که کنارش روی پلاک نقره‌ای “مدیریت” نوشته شده می‌رسیم و دختر خوشگل و خوش‌لباسی از روی صندلی پشت میزش بلند می‌شود و به او سلام می‌کند.
بدون جواب سلام می‌گوید:
_کسی نیاد داخل خانم

دختر چشمی می‌گوید و مرا با دقت نگاه می‌کند.
در اتاقش را باز کرده و وارد می‌شود. جنتلمن نیست و حتی تعارفی هم به من نمی‌کند.
اشاره‌ به مبل چرمی بزرگی می‌کند و می‌گوید
_بشین

اتاق بزرگی‌ است مثل سالنی کوچک، با دکوراسیون و مبلمان خیلی شیک و مد روز. رنگ‌های خاکی و زیتونی در فضا حاکم است و سلیقه‌ی او را می‌پسندم.
پشت میزش می‌ایستد و مرا نگاه می‌کند. منتظرم حرفی بزند ولی معلوم نیست دارد فکر می‌کند یا منتظر حرف زدن من است.
بالاخره روی صندلی بزرگش می‌نشیند و می‌گوید:
_خب لی‌لا… فکر می‌کنم دیگه در مورد درست بودن محل کارم تردید نداری
_ندارم ولی هنوزم نمی‌دونم من چه کاری قراره اینجا انجام بدم که مستحق اون حقوق زیاد باشم

آرنج‌هایش روی میز است و انگشتانش را که در هم قفل کرده جلوی دهانش می‌گذارد. نگاهش خیره به من است.
_وقتی اینجوری نگاهم می‌کنین حس می‌کنم دارین فکر می‌کنین و در موردم نقشه می‌کشین

نتوانستم این حسم را نگویم.
در چشم‌های مرموزش رد خنده می‌بینم و با دو انگشت ضربی روی میز می‌زند و می‌گوید:
_تو میشی آخرین پل ارتباطی من با مراجعینم
_یعنی چی؟
_یعنی که هر کسی قرار باشه با من ملاقات کنه بعد از بقیه منشی‌ها باید از فیلتر تو رد بشه تا به من برسه
_یعنی یه جور منشی شخصی؟
بی‌تفاوت می‌گوید
_تقریبا
_بنظر میاد اون خانمی که پشت در هست برای اینکار کافیه. چرا اینقدر زیاد به من اصرار کردین برای این شغل غیرضروری اونم با حقوق بالا؟

دست خودم نیست که به او مشکوکم. این اتفاقات عادی نیست.
کلافه حرکتی می‌کند و می‌گوید:
_تو کارت رو بکن و به چراهاش کاری نداشته باش. فکر کن به خاطر ظاهر مقبولت برای وجهه شرکتم و باهوش بودنت برای این کار خواستمت
_در مورد خوب بودن ظاهرم حرفی نیست ولی باهوش بودنم رو چطور کشف کردین؟
_من ویژگی‌های آدم‌ها رو خیلی راحت کشف می‌کنم. حالا قبول می‌کنی؟

دلیلی برای مخالفت ندارم ولی چون ذاتاً آدم محتاطی هستم می‌گویم:
_ممکنه یکی دو روز بهم مهلت بدین در موردش فکر کنم؟ خیلی یهویی شد
_نه

با تعجب نگاهش می‌کنم.
_پس یه مدت کوتاه آزمایشی بیام. شاید من نتونستم ادامه بدم و یا شاید شما ازم راضی نبودین
_باشه، یک ماه
_خوبه. از فردا بیام؟
_همین امروز شروع کن. فقط قبلش شرایطی هست که باید بگم
_بفرمایید
_به‌جز جمعه‌ها هر روز از ساعت ۹ تا ۲ باید اینجا باشی. گاهی باید با من بری توی جلسه‌ها یا سرکشی به بارهایی که رسیده. فاصله‌ت رو با من حفظ می‌کنی و فقط آقای شاکریان خطابم می‌کنی. هر مشکلی داشتی یا از من یا از آقای موحد می‌پرسی. اگه سوالی داری بپرس

از قسمتی که گفت فقط آقای شاکریان خطابم می‌کنی خوشم نمی‌آید و با اخم می‌گویم:
_دلیلی نداره با اسم کوچیک صداتون بزنم. و شما هم لطفا فامیلیم رو بگید

شمشیر را از رو می‌بندم. عوضی فکر می‌کند می‌خواهم به او بچسبم.
خالی نگاهم می‌کند و می‌پرسم:
_اتاق کارم کجاست؟
_همین‌جا
با تعجب اطراف را نگاه می‌کنم. میز دیگری نیست و مبرهن است که اینجا فقط اتاق خودش است.
قبل از اینکه چیزی بگویم گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید:
_خانم صدیق تا من برگردم بگید میز و صندلی اتاق کوچکم رو بیارن بذارن مقابل دیوار آینه

دیوار آینه را که از سی چهل تکه آینه مکعبی به شکلی مدرن درست شده نگاه می‌کنم. از میز خودش فاصله دارد ولی کاملا جلوی دید همدیگر خواهیم بود. این مورد هم عجیب است ولی صبر می‌کنم تا ببینم در روزهای آینده چه پیش می‌آید.
قراردادی جلویم نگذاشته تا مجبور به ماندن شوم و این خوب است.
_بریم بیرون تا اینجا رو آماده کنن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نهال
نهال
1 روز قبل

چه اسم عماد ترند شده؟
غرق جنون عماد داره.
بگذار اندکی برایت بمیرم عماد داره.
سال بد عماد داره.
تاوان عماد داره.
چه خبررررتونه؟

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  نهال

جدی؟ نمیدونم این رمان‌ها رو نخوندم

نهال
نهال
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

ما خوندیم. و عماد ها یکم زیاد شدن

Ebham
عضو
23 ساعت قبل
پاسخ به  نهال

هر گلی یه بویی داره هر عمادی یه عشقی 😂

ماه
ماه
1 روز قبل

عاااالی بود 👏🏻👏🏻

Ebham
عضو
19 ساعت قبل
پاسخ به  ماه

ممنون 🥰

Bahareh
Bahareh
1 روز قبل

مرسی خسته نباشی عالیه.

Ebham
عضو
19 ساعت قبل
پاسخ به  Bahareh

مرسیییی😍

...
...
1 روز قبل

عالی بود

Ebham
عضو
19 ساعت قبل
پاسخ به  ...

خوشحالم که دوست دارین

هیفا
هیفا
2 روز قبل

من عاشق این رمان شدم

Ebham
عضو
19 ساعت قبل
پاسخ به  هیفا

خوشحالم🥰قشنگتر هم میشه چند پارت بعد🫠

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

امیدوارم مشکلی واسه لی لا پیش نیاره این بچه پولدار مغرور .خیلی رمانتون عالیه مهرناز خانم ممنون گلم و ممنون از ادمین محترم بابت پارت گذاری🙏🙏

Ebham
عضو
19 ساعت قبل

خوشحالم که دوست دارین 😍

Sheyda
Sheyda
1 ساعت قبل
پاسخ به  Ebham

سلام خوبی میگم تو آیدی ادمین فاطمه رو داری ؟! من نویسنده یکی از رمان ها هستم منتها وسط نوشتن اتفاقی افتاد ک پارت گذاری آن منحل شد آیدی فاطمه و آقای قادری رو هم گم کردم خاستم ببینم میشه بهم بدیش باهاش کار دارم

Ebham
عضو
11 دقیقه قبل
پاسخ به  Sheyda

سلام همین پیامت رو براش میفرستم

بانو
بانو
2 روز قبل

ایول چه هیجان انگیز 🤩🤩

Ebham
عضو
19 ساعت قبل
پاسخ به  بانو

🥰❤️

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x