شروع ساعت کاری در شرکت تهامی ۸:۳۰ است و من یکربع زودتر مقابل ساختمان از اسنپ پیاده میشوم. راننده را چند دقیقه معطل کردهام و بدون اینکه خودش طلب کند مبلغ بیشتری به او میدهم. عزت نفس بالایی دارد و قبول نمیکند ولی حقش است و اصرار میکنم.
_خدا به پولتون برکت بده خانم، شما آدم خوبی هستین امیدوارم اتفاقات خوبی براتون بیفته
بخاطر کار کوچکی که کردهام دعای بزرگی در حقم میکند و انرژی قشنگی از حرفهایش میگیرم. ما آدمها چقدر ساده میتوانیم همدیگر را خوشحال یا ناراحت کنیم.
به ساختمان مقابلم نگاه میکنم و آرام میگویم
_اولین روز کار. خدا جون حواست بهم باشهها
میخواهم وارد ساختمان شوم که صدایی از پشت سر غافلگیرم میکند و متوقف میشوم.
_سلام
نیازی به برگشتن نیست. با همان یک کلمه او را شناختهام. مگر چند مرد را میشناسم که چنین صدایی داشته باشد! ناباور برمیگردم و نگاهش میکنم.
_باورم نمیشه که بازم اینجایید
پیراهن مردانه سرمهای با شلوار کتان استخوانی به تن دارد. یک تیپ کلاسیک مردانه ولی شیک.
_خواستم قبل از اینکه کارت رو رسما شروع کنی مانعت بشم
رفتارش عجیب است برایم. اگر هدفش دوستی و رابطه و این حرفهاست پس چرا از درِ پیشنهاد و مخ زنی وارد نشده! آخر چه کسی در کوچه و خیابان و نظربازی دنبال نیروی کار میگردد! آن هم زورکی!
مستاصل جواب میدهم
_اومدنتون این موقع صبح بهم ثابت کرد که جدی هستین
_اوهوم
_خب؟ بگید چیکار کنم که بیخیالم بشید
_یک ساعت بشینیم جایی و حرف بزنیم در موردش
_بعدش اگه راضی نشدم مطمئن باشم که دیگه مزاحمم نمیشید؟
مغرور پاسخ میدهد
_من مزاحم خیابونی نیستم خانم. اگه راضی نشدی دیگه من رو نخواهی دید
برای پذیرفته شدن در شرکت تهامی چند ماه زحمت کشیدهام و شب و روز طرح زدهام، مطمئنم که از دست نخواهمش داد ولی این آدم مصمم است، میدانم با رفت و آمدها و اصرارش آزارم خواهد داد و باید حرفهایش را گوش کنم تا رهایم کند.
در کافهای که کمی پایینتر از شرکت است مقابل هم نشستهایم. چشمهایش اسکنم میکند. میگویم
_میشه اینطوری نگام نکنید؟
_چطوری؟
_مثل روباه
برای اولین بار لبخند میزند. کمی از قهوهاش میخورد و گوشیاش را مقابلم روی میز میگذارد.
_اینجا شرکت منه. یه شرکت بازرگانی. واردات صادرات
به عکسها و فیلمهایی که نشان میدهد نگاه میکنم. وقتی به خودش گفت بیزینسمنِ موفق، اغراق نکرده بوده.
_حالا دیدی یه محل کارِ امنه و چیزی نیست که بترسی؟
_بله اینطور بنظر میاد ولی من از شغل گرافیستی که توی شرکت عموی دوستم به دست آوردم خیلی راضیام و نمیخوام جای دیگهای برم
_دو برابر حقوق، و مطمئنم کارت راحتتر از اون شرکت خواهد بود. چرا قبول نمیکنی؟
_نمیفهمم چرا اینقدر اصرار دارید
_دلایل خودم رو دارم
_من حتی چیزی از کارهای صنف شما نمیدونم
_یاد میگیری. الانم میریم از نزدیک ببینی و اگه توافق کردیم شروع میکنی اگر هم نه که برت میگردونم همین جا
چه چیزی دارد مجابم میکند؟ حقوق زیاد؟ فضای لاکچری شرکت؟ جذابیت خودش؟ یا قدرت کلامش؟
نمیدانم، هر چه که هست وسوسهانگیز است. عاقلانه هم هست. و نیم ساعت بعد من در ماشینش کنار او نشستهام و مقصدمان محل کارش است. این شرکت قابل مقایسه با شرکت تهامی نیست و کیست که چنین موقعیتی را رد کند؟
هنوز دو دلم ولی او خونسرد و راحت پشت رل نشسته و میراند.
_حتی اسمتون رو نمیدونم
عینک آفتابیاش را از چشم برداشته و نگاهم میکند.
_عماد شاکریان
عماد… این اسم به او میآید.
******
«شاید روزی ببوسمش»
عماد
نگاهش میکنم و میاندیشم که آیا تا به امروز دختری زیباتر از او دیدهام؟ شاید در عکسها و فیلمها دیده باشم، ولی به طور زنده و مقابلم، نه.
نگاهش میکنم و میاندیشم که با او چه کنم. میدانم اگر بیخیالش شوم و بروم بعدا پشیمان خواهم شد. نگاهش میکنم و فکر میکنم که چگونه میشود او را مدتی داشت. اولین دختری است که مقابلم “نه” گفته و دختران قبلی با یک اشارهام همراه میشدند.
اهل پیشنهاد دوستی و رابطه نیستم. دخترها با پیشنهاد دوستی پررو میشوند و توی رابطه بودن توقعاتشان را بالا میبرد.
اهل سکس و خوابیدن با دخترانی که در خیابان میبینم هم نیستم. برای این کار چند نفری را دارم که خاص هستند و راضی کردن مرا هم خوب بلدند.
این موجود زیبای عجیبچشم را فقط برای نگاه کردن میخواهم. میگویم عجیبچشم؛ چون چشمانش هر دقیقه رنگ عوض میکند. گاهی آبی، گاهی سبز، گاهی طوسی. ولی رنگ غالبش آبی است. صورتی کوچک و گرد دارد. لبهای سرخ قلوهای. شاید روزی ببوسمش. موهای روشنی که لابهلایش به طور طبیعی رگههای طلایی دارد. عرق کرده و موها چسبیده به گردنش. مدتهاست نگاه کردن به موجودی اینطور لذتبخش نبوده برایم. زیباست. زیباست.
به قول بازاریاب استانبولیام اُکتای، از فکرِ چگونه نگه داشتن او، در مغزم هزار روباه میچرخد.
*(ضربالمثل ترکیهای:Beyninde bin tilki geziyor) کنایه از حیلهگر بودن و نقشه کشیدن.
باید مدتی او را جلوی چشمم داشته باشم تا سیر شوم و این هیجان فروکش کند. صورتها برایم زود عادی میشوند و عشق هیچ مناسب من نیست. سالهاست یاد گرفتهام بخواهم، به دست بیاورم و رها کنم. فرمول خوب زیستن.
******
«دریل»
لیلا
وقتی همراه او وارد شرکتش میشوم نگاه همه روی ما ثابت میشود. آقایانی که با احترام “سلام آقای شاکریان” گفته و به من زل میزنند، و خانمهایی که اول سر تا پای عماد را رصد کرده و با عشوه “صبحتون بخیر آقای شاکریان” میگویند و نگاه تیزی به من میکنند. عماد با صلابتی که اینجا در راهروهای شیک شرکتش بیشتر به چشم میآید زیر لب جواب سردی میدهد و پیش میرود.
من مقنعه و مانتوی مشکی به تن دارم و با کفشهای کتانیام در حالیکه اطراف و کارمندها را زیرچشمی نگاه میکنم دنبال او میروم. هنوز هم باورم نمیشود که الان به جای شروع کار در شرکت تهامی، پشت سر رئیس عجیب و مغرور این شرکتی که هیچ فکری در موردش ندارم تلپ تلپ راه میروم.
مقابل اتاقی که کنارش روی پلاک نقرهای “مدیریت” نوشته شده میرسیم و دختر خوشگل و خوشلباسی از روی صندلی پشت میزش بلند میشود و به او سلام میکند.
بدون جواب سلام میگوید
_کسی نیاد داخل خانم
دختر چشمی میگوید و مرا با دقت نگاه میکند.
در اتاقش را باز کرده و وارد میشود. جنتلمن نیست و حتی تعارفی هم به من نمیکند.
اشاره به مبل چرمی بزرگی میکند و میگوید
_بشین
اتاق بزرگی است مثل سالنی کوچک، با دکوراسیون و مبلمان خیلی شیک و مد روز. رنگهای خاکی و زیتونی در فضا غالب است و سلیقهی او را میپسندم.
پشت میزش میایستد و مرا نگاه میکند. منتظرم حرفی بزند ولی معلوم نیست دارد فکر میکند یا منتظر حرف زدن من است.
بالاخره روی صندلی بزرگش مینشیند و میگوید
_خب لیلا… فکر میکنم دیگه در مورد درست بودن کارم تردید نداری
_ندارم ولی هنوزم نمیدونم من چه کاری قراره اینجا انجام بدم که مستحق اون حقوق زیاد باشم
آرنجهایش روی میز است و انگشتانش را که در هم قفل کرده جلوی دهانش میگذارد. نگاهش خیره به من است.
_وقتی اینجوری نگاهم میکنین حس میکنم دارین فکر میکنین و در موردم نقشه میکشین
نتوانستم این حسم را نگویم. در چشمهای مرموزش رد خنده میبینم و با دو انگشت ضربی روی میز میزند و میگوید
_تو میشی آخرین پل ارتباطی من با مراجعینم
_یعنی چی؟
_یعنی که هر کسی کاری با من داشته باشه باید از فیلتر تو رد بشه تا به من برسه
_یعنی یه جور منشی شخصی؟
بیتفاوت میگوید
_تقریبا
_بنظر میاد اون خانمی که پشت در هست برای اینکار کافیه. چرا اینقدر زیاد به من اصرار کردین برای این شغل غیرضروری اونم با حقوق بالا؟
دست خودم نیست که به او مشکوکم. این اتفاقات عادی نیست.
کلافه حرکتی میکند و میگوید
_تو کارت رو بکن و به چراهاش کاری نداشته باش. فکر کن به خاطر ظاهر مقبولت برای وجهه شرکتم و باهوش بودنت برای این کار خواستمت
_در مورد خوب بودن ظاهرم حرفی نیست ولی باهوش بودنم رو چطور کشف کردین؟
_من ویژگیهای آدمها رو خیلی راحت کشف میکنم
دلیلی برای مخالفت ندارم ولی چون ذاتاً آدم محتاطی هستم میگویم
_ممکنه یکی دو روز بهم مهلت بدین در موردش فکر کنم؟ خیلی یهویی شد
_نه
متعجب نگاهش میکنم.
_پس یه مدت کوتاه آزمایشی بیام. شاید من نتونستم ادامه بدم و یا شاید شما ازم راضی نبودین
_باشه، یک ماه
_خوبه
_فقط شرایطی هست که باید بگم
_بفرمایید
_بهجز جمعهها هر روز از ساعت ۹ تا ۲ باید اینجا باشی. گاهی باید با من بری توی جلسهها یا سرکشی به بارهایی که رسیده. فاصلهت رو با من حفظ میکنی و فقط آقای شاکریان خطابم میکنی. هر مشکلی داشتی یا از من یا از آقای موحد میپرسی. اگه سوالی داری بپرس
از قسمتی که گفت فقط آقای شاکریان خطابم میکنی خوشم نمیآید و با اخم میگویم
_دلیلی نداره با اسم کوچیک صداتون بزنم. و شما هم لطفا فامیلیم رو بگید
شمشیر را از رو میبندم. عوضی فکر میکند میخواهم به او آویزان شوم.
بیتفاوت نگاهم میکند و میپرسم
_اتاق کارم کجاست؟
_همینجا
با تعجب اطراف را نگاه میکنم. میز دیگری نیست و مبرهن است که اتاق مدیریت فقط اتاق خودش است.
قبل از اینکه چیزی بگویم گوشی را برمیدارد و میگوید
_خانم صدیق تا من برگردم بگید میز و صندلی اتاق کوچکم رو بیارن بذارن مقابل دیوار آینه
دیوار آینه را که از سی چهل تکه آینه مربعی به شکلی مدرن درست شده نگاه میکنم. از میز خودش فاصله دارد ولی کاملا جلوی دید همدیگر خواهیم بود. این مورد هم عجیب است ولی صبر میکنم تا ببینم در روزهای آینده چه پیش میآید.
قراردادی جلویم نگذاشته تا مجبور به ماندن شوم و این خوب است.
_بریم بیرون تا اینجا رو آماده کنن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 158
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه اسم عماد ترند شده؟
غرق جنون عماد داره.
بگذار اندکی برایت بمیرم عماد داره.
سال بد عماد داره.
تاوان عماد داره.
چه خبررررتونه؟
جدی؟ نمیدونم این رمانها رو نخوندم
ما خوندیم. و عماد ها یکم زیاد شدن
هر گلی یه بویی داره هر عمادی یه عشقی 😂
عاااالی بود 👏🏻👏🏻
ممنون 🥰
مرسی خسته نباشی عالیه.
مرسیییی😍
عالی بود
خوشحالم که دوست دارین
من عاشق این رمان شدم
خوشحالم🥰قشنگتر هم میشه چند پارت بعد🫠
امیدوارم مشکلی واسه لی لا پیش نیاره این بچه پولدار مغرور .خیلی رمانتون عالیه مهرناز خانم ممنون گلم و ممنون از ادمین محترم بابت پارت گذاری🙏🙏
خوشحالم که دوست دارین 😍
سلام خوبی میگم تو آیدی ادمین فاطمه رو داری ؟! من نویسنده یکی از رمان ها هستم منتها وسط نوشتن اتفاقی افتاد ک پارت گذاری آن منحل شد آیدی فاطمه و آقای قادری رو هم گم کردم خاستم ببینم میشه بهم بدیش باهاش کار دارم
سلام همین پیامت رو براش میفرستم
ممنونم عزیزم فقط مشکل اینه اون نمیدونه فکر کنم من کیم من آیدی تلگرامم بدم بهت بهش بدی ؟!@rafrhzade مرسی عزیز دلم
باشه عزیزم
ایول چه هیجان انگیز 🤩🤩
🥰❤️