_خوب.
حرصی نگاهم کرد و گفت:
_برو گمشو اصلا.
و با حرص به سمت اتاقش حرکت کرد ، با دیدن حرکتش خنده ام گرفت داخل اتاقم شدم و رفتم پشت میز نشستم تا کارهام رو ک عقب افتاده بود انجام بدم، اما تموم مدت فکرم مشغول بود کلافه دست از کار کشیدن کشیدم من چرا همش دارم به اون مغرور خودخواه فکر میکنم ، از سر جام بلند شدم تا برم سمت آشپزخونه ی شرکت و برای خودم چایی بریزم، همین ک پام رو از اتاقم بیرون گذاشتم ک آرمیتا رو مقابل میز منشی دیدم ، متعجب بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد! سرش رو بلند کرد ک با دیدن من پوزخندی زد ، کلن این دختر هم مریض بود حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آشپزخونه شرکت رفتم و مشغول چایی ریختن برای خودم شدم روی صندلی نشستم و داشتم چایی رو مینوشیدم ک صدای آرمیتا اومد:
_پس تو دختر سیاوش خان هستی!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ، یه تای ابروم رو بالا فرستادم و گفتم:
_خوب؟!
_بهتره دور بر آریا زیاد نپلکی دختر جون.
با شنیدن این حرفش لبخند حرص دراری بهش زدم و گفتم:
_چرا اون وقت؟!
_چون آریا جز من به هیچکس دیگه ای حتی نمیتونه نگاه کنه چر بسه به اینکه بخواد تو قلبش راه بده ، اون هنوزم عاشق منه.
نه بابا دیگه چی!شیطونه میگفت هر میتونم بارش کنم آخه آریا مگه مغز خر خورده بعد اون همه کاری ک تو باهاش کردی عاشقت بمونه این دختره چقدر احمق بود لابد فکر میکرد منم مثل خودش احمقم بزار حالش رو بگیرم.
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم:
_هر کسی تو یه دوران از زندگیش یه اشتباه داشته اسم اون اشتباه رو نمیشه گذاشت عشق ، آریا هم حسی ک تو گذشته بهت داشته با خیانتی ک بهش کردی از بین رفته و به تنفر تبدیل شده اونم از تو و جنس زن چون فکر میکنه هر لحظه ممکن بهش خیانت بشه! اما به همین زودیا اون حس تنفر هم از بین میره و هیچ حسی نمیمونه چون یکی دیگه قلبش رو گرم میکنه.
بعد تموم شدن حرف هام دقیق به آرمیتا خیره شدم تا عکس العملش رو ببینم، صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود دستش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد و با صدایی ک نفرت توش بیداد میکرد گفت:
_تو هیچوقت نمیتونی آریا رو بدست بیاری هیچوقت. من نمیزارم مطمئن باش اون مال منه.
بعد از گفتن این حرفش با عصبانیت رفت حتی منتظر نموند جوابش رو بدم این چقدر خودخواه و پرو بود ، رفته خیانت کرده حالا اومده میگه مال منه مال منه!
دیگه چایی کوفتم شده بود نمیتونستم بخورمش ک ، بیخیال چایی خوردن شدم از آشپزخونه خارج شدم ک صدای منشی بلند شد:
_طرلان؟!
با شنیدن صداش ایستادم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_بله؟!
_اون خانوم ک اسمش آرمیتا بود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب؟!
_میشناسیش؟!
_آره انگار قبلا اینجا کار کرده و حالا هم شریک چطور؟!
صداش رو پایین آورد و گفت:
_بین خودمون بمونه باشه؟!
کنجکاو بهش خیره شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک گفت:
_یه سری مدارک رو دیدم از آقای رستمی گرفت.
آقای رستمی مدیر پخش مالی شرکت بود یعنی چه مدارکی ازش گرفته بود باید سر درمیاوردم ، بهش خیره شدم و گفتم:
_این موضوع بین خودمون بمونه صدف من سر درمیارم چخبره.
_باشه.
به سمت اتاق خودم رفتم حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بوده لابد خبر داشته ک امروز آریا نیست اومده یه غلطی بکنه و آقای رستمی ک بهش مدارک داده باید بفهمم چه مدارکی حتما راهرو دوربین داشت باید چک میکردم جفتشون رو ، با فکری ک به سرم زد از روی میز بلند شدم و از اتاق خارج شدم
_صدف؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و گفت:
_جانم؟!
_اینجا دوربین مدار بسته داره ک تو اتاق ها باشه؟!
_آره.
_خوب کجا میتونم چکش کنم.
_هیچکس نمیتونه چک کنه جز بخش نگهبانی ک چهل و هشت ساعت تحت کنترل و هیچکس نمیتونه بره تو اتاقش.
ناامید گفتم:
_پس چجوری بفهمم اونا بهم چی گفتند.
صدف متفکر بهم خیره شد و یهو گفت:
_آهان فهمیدم.
_چیشد؟!
_تو اتاق رئیس با لپ تاپش وصل میشه چک کرد.
_مطمئنی؟!
_آره.
_پس من میرم چک کنم تو هم ببین اگه کسی اومد سرش رو گم کن و یه ندا بده باشه؟!
با ترس گفت:
_خطرناک.
_نه بهم اعتماد کن باشه؟!
_باشه.
داخل اتاق شدم ، به سمت لپ تاپ روی میز رفتم روشنش کردم خداروشکر رمز نداشت این سریع رفتم تو قسمت های دوربین مدار بسته اش ک نصب بود وصل شدم به اتاق ته راهرو صدا هاشون داشت واضح میومد.
_پول من چی میشه؟!
صدای آرمیتا اومد
_وقتی کارت رو کامل کردی پولت رو میریزم به حسابت الان هم مدارکی ک خواستم رو آوردی؟!
_آره
آرمیتا لبخندی زد و گفت:
_آفرین به تو.
متفکر بهشون خیره شدم بعد گرفتن مدارک آرمیتا رفت و حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد ، اما اون مدارک چی بود!باید یه کاری میکردم این دختره داشت یه غلطی میکرد ، تا خواستم لپ تاپ رو خاموش کنم در اتاق باز شد وحشت زده سرم رو بلند کردم ک با دیدن آریا حس کردم روح از تنم خارج شد، اخماش رو تو هم کشید با دیدنم و مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟!
به پته تته افتادم
_خوب من من….
_خوب؟!
الان من ک هیچی بفکرم نمیرسید اون رو بپیچونم بهتر بود راستش رو بگم پس ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_داشتم دوربین های مدار بسته رو از اتاقت چک میکردم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بیا خودت نگاه کن.
به سمتم اومد ک کنار رفتم ، رفت پشت میز لپ تاپ رو فیلمی بود ک من داشتم نگاه میکردم زد با دیدن آرمیتا و اون مرد ک داشت بهش مدارک میداد صورتش لحظه به لحظه داشت کبود تر میشد
یهو مشتش رو محکم کوبید روی میز ک با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم با صدای خشن و عصبی گفت:
_کثافط باید میفهمیدم ، اومدی یه گوهی بخوری باز اینجا.
منظور آریا از این حرف چی بود.یهو به سمتم برگشت نگاه ترسناکی بهم انداخت و گفت:
_این موضوع اصلا از این اتاق بیرون نمیره فهمیدی؟!
با ترس سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_باشه.
_برو بیرون.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون ، صدف با دیدنم از جاش بلند شد و با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟!
_آره
_ببخشید نتونستم بهت اشاره بدم چون انقدر عصبی بود ک وقتی با عجله اومد سمت اتاقش انقدر هول شدم ک نتونستم بهت خبر بدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اشکال نداره حالا چیزی نشد ، فقط صدف؟!
_جانم؟!
_این قضیه ی آرمیتا و اون مرده جایی نگو آریا به من هم گفت نباید چیزی بگم.
_نه خیالت راحت نمیگم.
_بریم سر کار تا اون غول نیومده.
متعجب گفت:
_غول.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_رئیس و میگم دیگه.
تک خنده ای کرد و گفت:
_از دست تو.
به سمت اتاقم رفتم روی میز نشستم ومشغول برسی برگه هایی ک آریا داده بود شدم ، تا فکرم جایی نره نمیخواستم باز به آرمیتا فکر کنم و عصبی بشم حتما آریا خودش یه نقشه ای داشت ک سکوت کرد و از من خواست جایی نگم وگرنه دلیل دیگه ای ک نداشت.
سری تکون دادم و افکار آزار دهنده رو پس زدم ک صدای زن تلفن بلند شد برداشتم ک صدای خشدار آریا بلند شد:
_برگه هایی ک بهت داده بودم رو بیار اتاقم همین الان.
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد، پسره ی عوضی اصلا شعور نداشت ک مثل آدم حرف بزنه.
با حرص برگه هایی ک بهم داده بود رو مرتب کردم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم و داخل شدم ، چون اون حتی شعور نداشت ک صدایی از خودش دربیاره و بگه بفرمائید داخل اتاق، رفتار هاش واقعا کفر آدم رو درمیاورد.
نگاهم به بابا افتاد ک همراه پدر بزرگ روی مبل نشسته بودند ، بدون اینکه نگاهی به پدر بزرگ بندازم به سمت بابام برگشتم و گفتم:
_سلام بابا!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_سلام دخترم.
_علیک سلام!
این صدای پدر بزرگ بود اما اصلا دلم نمیخواست جوابش رو بدم اون در حق مادرم بد کرده بود هر وقت میدیدمش صداش رو میشنیدم حالم بد میشد.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آریا رفتم و برگه ها رو بهش دادم و گفتم:
_کار دیگه ای ندارید؟!
با صدای سردی گفت:
_نه.
اولین قدم رو برداشتم تا از اتاق برم بیرون ک صدای شخص پدر بزرگ بلند شد:
_من و مقصر میدونی؟!
با شنیدم این حرفش ایستادم پوزخندی روی لبهام نشست ، به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم اون هم داشت به من نگاه میکرد.
_مقصر نیستید؟!
با خونسردی گفت:
_نه.
لبخند عصبی زدم و گفتم:
_شما یه آدم خودخوا….
_طرلان!
با شنیدن صدای محکم بابام ساکت شدم ، و حرفم رو ادامه ندادم ولی چشمهام پر از تنفر و عصبانیت بود ، بدنم داشت از خشم میلرزید این مرد انقدر پرو و خودخواه بود ک میگفت من مقصر نیستم. حتی بعد اون همه بلایی ک تو گذشته سر مامان و بابام آورده بود براش کافی نبود ک بعدش بابام رو ک از شدت عجز و ناتوانی بهش پناه برد تا پول عمل مادرم رو بده مجبور کرده بود تا با شهین ازدواج کنه همسر سابقش ، هدفش از تمام اینکارا چی بود چرا حتی برای یه لحظه به حال پسرش و نوه هاش فکر نکرد. بدون اینکه دیگه حتی کلمه ای حرف بزنم از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم همیشه حرف زدن با این آدم ها فقط حالم رو خراب میکرد. با شنیدن صدای زنگ موبایلم از تو کیفم آوردم بیرون اسم سام افتاده بود ، اصلا حوصله اش رو نداشتم رو ک جوابش بدم اما نمیدونم چیشد دکمه ی اتصال رو زدم.
_سلام طرلان خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_سلام ممنون تو خوبی.
_طرلان صدات چرا گرفته است چیزی شده؟!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
_نه چیزی نشده سر کارم از اونه خسته شدم یکم.
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_امشب میای بعد تموم شدن کارت بریم بیرون؟!
_نه نمیشه سام من ….
وسط حرفم پرید و گفت:
_اما و اگر نیار دیگه طرلان بعد تموم شدن ساعت کاریت میام دنبالت.
ناچار باشه ای گفتم ک خداحافظی کرد . حالا شب باید با سام میرفتم بیرون شاید یکم حال و هوام عوض میشد خیلی وقت بود جز شرکت و خونه جایی نرفته بودم ، شماره ی مامان رو گرفتم تا بهش خبر بدم ک بعد از خوردن چند تا بوق صدای پر از آرامشش تو گوشی پیچید:
_سلام جانم دخترم؟!
لبخندی از شنیدن صداش روی لبهام نشست.
_مامان من امشب با دوستم قراره شام بریم بیرون و یکم پیاده روی کنیم شاید دیر بیام خونه نگران نشید باشه.
_باشه دخترم اما با کدوم دوستت ؟!
_سام رو میشناسی مامان همون پسر نرجس خانوم بود.
_باشه دخترم شناختم مواظب خودت باش بهت خوش بگذره فقط سعی کن زیاد دیر نیای باشه؟!
_چشم مامان جون قربونت کاری نداری من برم سر کارم.
_نه دخترم خسته نباشی برو خداحافظ.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت کاریم تموم شده بود ، همه ی کار ها رو انجام داده بودم کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ک همزمان با من در اتاق آریا باز شد و بابا اینا اومدن بیرون انگار امروز کار مهمی داشتند ک تا حالا مونده بودند. اومدم برم ک صدای بابا بلند شد:
_طرلان!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم بابا؟!
_کارت ک تموم شده بیا بریم با هم خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
_بابا من به مامان خبر دادم امروز قراره با دوستم شام بریم بیرون بعدش هم یکم بگردیم شاید یکم دیر بیام.
بابا لبخندی زد و گفت:
_باشه دخترم فقط دیر نیای.
_چشم.
تا خواستم حرکت کنم صدای پدر بزرگ بلند شد:
_دوستت دختره یا پسر؟!
لبخند حرصی زدم و گفتم:
_پسر.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_خوبیت نداره دختر شب با پسر بره بیرون زود باش سوار ماشین شو بریم خونه.
خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم با این طرز تفکر عهده بوقش ک صدای بابا بلند شد:
_من به دخترم اعتماد دارم و مشکلی با این قضیه ندارم.
_پسره رو میشناسی اصلا؟!
شاکی بهش خیره شدم یکی نیست بگه به تو چه اصلا ک پسره آشناست یا نه.
_طرلان؟!
_سام پسر نرجس خانوم ، بابا.
_میتونی بری دخترم.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_باشه بابا خداحافظ.
بعد از خداحافظی با بابا سریع از شرکت خارج شدم تا باز سر و کله ی آریا پیدا نشده بود وگرنه غیر ممکن بود بتونم برم مخصوصا اون ک با تهدید هاش آدم رو میترسوند اما من ک اصلا ازش نمیترسیدم، البته چرا فقط گاهی میترسیدم اون هم وقتی زیاد عصبی میشد و نمیشد پیش بینی کرد چه شکلی میشه.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم انگار خیلی وقت بود ک اومده و منتظر من مونده بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خیلی وقته اومدی ببخشید.
_سلام . نه تازه اومدم سوار شو بریم.
خواستم سوار ماشیشن بشم ک نگاهم به آریا افتاد اون هم نگاهش به من افتاد حس کردم رنگ از صورتم پرید
نفهمیدم چجوری سوار شدم و سام حرکت کرد ، تموم مدت صورت عصبی آریا جلوی چشمهام بود میدونستم ک حسابم رو میرسه ، آخه یکی نیست بهش بگه به تو چه ک من کجا با کی میرم.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم.
_مطمئنی حالت خوبه هر چی صدات زدم هواست نبود انگار گیجی!
لبخندی زدم و گفتم؛
_خوبم بخاطر خستگیه.
_مطمئنی ؟!
_آره.
سری به نشونه ی باشه تکون داد و دوباره به رانندگیش ادامه داد. با ایستادن ماشین پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد پیاده شدم نگاهم به رستوران شیکی افتاد ک نماش از بیرون خیلی زیبا بود لبخند مردونه ای زد و گفت:
_بفرمائید بانو.
همراهش به سمت رستوران رفتیم داخلش هم از بیرون قشنگتر بود ، یه گوشه نشستیم بعد سفارش داد غذا مشغول حرف زدن شدیم.
_شما کجا زندگی میکنید طرلان؟!
_تو خونه ی پدر بزرگم.
چشمهاش گرد شد متعجب گفت:
_مگه اون پدر و مادرت رو طرد نکرده بود؟!
_آره
_پس…
_دوباره بابام رو بخشیده ، قضیه اش طولانیه سر یه فرصت بهت میگم.
_باشه ، راستی طرلان من ….
با اومدن گارسون حرفش نصفه نیمه موند ، وقتی غذامون رو خوردیم سام رفت حساب کرد و همراهش سوار ماشین شدیم به اصرار خودم دیگه جایی نرفتیم سام من رو رسوند و خودش رفت . اصلا شب خوبی نبود و زیاد بهم خوش نگذشت شاید بخاطر این بود ک تموم مدت نگاه عصبی آریا از جلوی چشمهام نمیرفت کنار.
داخل خونه شدم ، لامپ ها خاموش بود انگار همه خوابیده بودند ولی چقدر زود تازه ساعت یازده شده بود ، به سمت اتاقم رفتم لامپ رو روشن کردم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و طولی نکشید ک خوابم برد.
داخل اتاق کارم نشسته بودم و اصلا حتی برای خوردن نهار هم بیرون نرفتم نمیخواستم امروز با آریا روبرو بشم واقعیتش بخاطر دیشب میترسیدم یه جورایی میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه اما یه حس ترسی داشتم ک اصلا دست خودم نبود ، کلافه سری تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده خاتمه بدم. دوباره مشغول شدم ک صدای در اتاق اومد ، با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_بفرمائید!؟
در اتاق باز شد و فاطمه اومد داخل لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_سلام جیگر.
حرصی بهش خیره شدم میدونست از این کلمه بشدت متنفرم اما برای اینکه حرص من رو دربیاره هی تکرار میکرد.
_مگه بهت نگفتم این کلمه رو تکرار نکن؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوشم میاد.
_خوشت میاد یا میخوای من و حرص بدی؟!
_گزینه ی دوم.
دندون قروچه ای کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم:
_فاطمه.
_جوون.
هووفی کشیدم این دختر اصلا آدم بشو نبود.
_کارت رو بگو؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_فردا شب تولد رئیس!
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و متفکر بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_تو هم میای؟!
سری به نشونه ی منفی تکون دادم دادم و گفتم؛
_نه
_چرا مثلا؟!
_دلم نمیخواد.
چشم غره ای رفت و گفت:
_همه دعوت شدیم مادرش زنگ زد تو هم دعوتی درضمن نمیام و حوصله ندارم و دلم نمیخواد هم نداریم باید بیای.
_فاطمه.
بدون توجه به حرفم از اتاق رفت بیرون آخه این دختر چقدر آدم رو حرص میداد من دلم نمیخواست برم تولد اون خودخواه زورگو حتما از اول تا آخر مهمونی میخواست به من گیر بده و زهره مارم کنه پس چرا باید برم بزار همون آرمیتا جونش بره.لبخند حرصی زدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.
دوباره در اتاق باز شد با فکر اینکه فاطمه اس در حالی ک داشتم سرم رو بلند میکردم حرصی گفتم:
_من به جشن تولد اون خودخواه مغرور و ….
با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید ، دست به سینه داشت به حرف هام گوش میداد آه لعنتی سوتی دادم خدا نگم چیکارت کنه فاطمه. صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_خوب داشتی میگفتی!
به پته تته افتادم
_اوم چیزه من داشتم …داشتم…
وسط حرفم پرید:
_داشتی به من میگفتی خودخواه مغرور خوب دیگه چی؟!
لعنتی شنیده بود نمیتونستم پیچونمش ک پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_کاری داشتید؟!
به سمتم اومد ک به عقب رفتم پوزخندی زد و گفت:
_میبینم تا من و میبینی موش میشی ، پس زبون درازت کو!
خواستم جوابش رو بدم ک منصرف شدم فعلا اگه جوابش رو میدادم باز میخواست یه بلایی سرم بیاره تعادل نداشت ک این بشر. وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره به چشمهام خیره شد و گفت:
_با دوست پسرت خوش گذشت بهت؟!
متعجب گفتم:
_دوست پسرم؟!
لبخند حرصی زد و گفت:
_دوست پسرت همون ک دیشب باهاش رفتی رستوران!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد با بهت گفتم:
_تو ما رو تعقیب کردی؟!
_نمیشه اسمش رو گذاشت تعقیب خوشگلم بهتره بگیم تصادف.
حس میکردم از سرم داره دود میزنه بیرون پسره ی عوضی برداشته من و تعقیب کرده ک چی الان ک حالش و گرفتم میفهمه. با سرکشی زل زدم بهش و گفتم:
_گیریم ک با دوست پسرم بیرون بوده باشم به تو چه؟!
با خشم زل زد به چشمهام و گفت:
_خیلی جسارت پیدا کردی دختر جون، یادت ک نرفته تو نمیتونی با هیچکس باشی ؟!
_چرا نمیتونم باشم، کی میتونه جلوی من و بگیره هان؟!
خم شد روی میز و گفت:
_یادت نرفته ک تو به دست من زن شدی؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم دستم لرزید ، با بهت بهش خیره شدم ک پوزخندی زد و ادامه داد:
_میخوای دوباره بهت یاد آوری کنم!
با شنیدن این حرفش حس کردم تموم بدنم لرزید یاد شبی افتادم ک چجوری با بیرحمی دخترانگیم رو گرفت تموم بدنم از شدت خشم داشت میلرزید سرم رو بلند کردم و با تنفر زل زدم به چشمهاش و گفتم:
_ازت متنفرم! تو یه آشغال….
نذاشت حرفم رو کامل کنم لبهاش رو روی لبهام گذاشت ک حرف تو دهنم ماسید خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام جوری گاز میگرفت و میبوسید لبهام رو ک انگار میخواست عصبانیتش رو سر لبهام خالی کنه ، نمیدونم چرا وقتی لبهاش روی لبهام قرار گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم و بدنم سست شد انگار فهمید ک دستش رو دور کمرم حلقه کرد ، ازم جدا شد مردمک چشمهاش داشت میلرزید و قرمز شده بود با صدای خشداری گفت:
_دیگه هیچوقت اون کلمه رو به زبون نیار.
مست طعم لبهاش شده بودم و اصلا درکی از حرف هاش نداشتم هنوز مسخ شده داشم بهش نگاه میکردم ک لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت:
_دلبر منی!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد منظورش از این حرف چی بود یعنی داشت بهم ابراز علاقه میکرد قلبم از شنیدن این حرفش داشت خودش رو تند تند میکوبید به در و دیوار جوری ک حس میکردم هر آن ممکنه از سینه ام بیاد بیرون. دستش رو روی گونه ام گذاشت و در حالی ک نوازش وار روی صورتم میکشید با صدای بمی گفت:
_حق نداری جز من به هیچ مردی این شکلی نگاه کنی فهمیدی!؟
انقدر مسخ چشمهاش صورتش شده بودم ک بی اختیار باشه ای گفتم با شنیدن این حرفم چشمهاش برق خاصی زد و لبخند جذابی روی لبهاش نشست ک ماتم برد چقدر قشنگ میخندید!هیچوقت تا حالا این شکلی لبخندش رو ندیده بودم چون آریا اصلا هیچوقت نمیخندید ، کاش همیشه بخنده با فکر کردن به اینکه پیش بقیه هم این شکلی خندیده باشه و همه محوش شده باشن حسادت تموم وجودم رو پر کرد اخمام رو تو هم کشیدم ک صداش بلند شد:
_چرا اخم کردی بانو!
با صدای حرصی گفتم:
_تو به چه حقی من رو بوسیدی؟!
خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_مال منی دوست دارم ببوسمت مشکلی داری؟!
با این ته قلبم حس خاصی از این حرفش جاری شده بود ذوق زده شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و حق به جانب گفتم:
_کی گفته من مال تو هستم هان؟!
یه جوری نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:
_یعنی نیستی خوشگلم.
🍁🍁🍁🌹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینا هروقت خواستن همو ببوسن یکی اومد دیدشون
ممنون از رمان خوبتون…😍😍😍♥️♥️
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید