چند روز بود ک اصلا از اتاق بیرون نرفته بودم و خودم رو حبس کرده بودم ، حتی شرکت هم نرفته بودم تموم فکرم درگیر بود ک باید چیکار کنم حس ترسی ک همراهم بود نمیذاشت آروم باشم فکر میکردم هر لحظه ممکن بابا و مامان بفهمن اون موقع چه عکس العملی انجام میدادند ، به حرف های پدر بزرگ ک فکر میکردم میدیدم حرفاش همه از روی منطق، با شنیدن صدای در اتاق دست از افکارم برداشتم با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید داخل!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و مامان اومد داخل اتاق روی تخت نیم خیز شدم و نشستم ک اومد کنارم نشست و گفت؛
_خوبی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم مامان
نگران به چشمهام خیره شد و گفت:
_اما رنگ به صورتت نمونده چند روزه هم اصلا از اتاقت بیرون نمیای سر کار هم نرفتی چیزی شده میخوای با من حرف بزن آروم بشی.
چجوری باید باهات حرف میزدم اصلا روش رو داشتم بهت بگم مامان دخترت شوهر نداره ازدواج نکرده اما حامله است.
_نه مامان خوبم.
میدونستم باور نکرده برای همین بحث رو عوض کردم
_مامان چیکارم داشتید؟!
با شنیدن این حرفم لبخندی روی لبهاش نقش بست و گفت:
_عمه ات زنگ زد امشب قراره بیان.
متعجب گفتم:
_خوب اینکه چیزی نیست همیشه میان مامان.
_امشب خواستگاری تو میان.
با شنیدن این حرف چشمهام گرد شد، اون خودخواه مغرور باز هم سر خود تصمیم گرفته تو این موقعیت هم دست از زورگویی هاش برنمیداره مثلا باید منتظر تصمیم من میموند اما سر خود عمل کرد مثل همیشه کاری ک دلش میخواسته رو انجام داده.
امشب مراسم خواستگاری بود ، آرایش ملایمی به اصرار مامان کرده بودم و لباس مناسبی پوشیده بودم یه گوشه نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودند خواهر و برادر آریا هم اومده بودند تازه امشب فهمیده بودم آریا یه داداش و دوتا خواهر داره گویا تازه از مسافرت اومدند ، خواهر آریا ک اسمش آریانا بود مثل آریا سرد و مغرور بود اما برادرش برعکس این دوتا خونگرم و مهربون بود رفتارش شبیه عمه بود ، شوهر عمه هم مرد مهربون خوبی بود پس نتیجه میگرفتیم آریا و خواهرش به آقاجون رفته بودند ، صدای آقاجون باعث شد از افکارم خارج بشم و نگاهم رو بهش بدوزم
_خوب آریا و طرلان برید بالا حرف هاتون رو بزنید.
گیج به مادرم خیره شدم ک اشاره کرد بلند بشم و همراه آریا برم بلند شدم ک آریا هم همزمان با من بلند شد به سمت طبقه بالا داخل اتاقم رفتم اون هم دنبالم اومد داخل اتاق ک شدیم در رو بست ، واقعیتش از حرف زدن باهاش میترسیدم از اون روز ک پدر بزرگ اون حرف هارو بهم زد دیگه هیچ برخوردی با هم نداشتیم برای همین تا حالا هیچ عکس العملی ازش ندیده بودم، سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم اون هم داشت خیره خیره بی پروا نگاهم میکرد با دیدن نگاه سردش طاقت نیاوردم و با صدایی ک سعی میکردم همراه آرامش باشه گفتم:
_حرفی نداریم پس بهتره بریم بیرون.
صدای خشک و خشدارش بلند شد:
_چرا بهم نگفتی حامله ای؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم طپش قلبم رفت بالا اولین بار بود ک داشت ازم سئوال میپرسید نمیدونستم چرا انقدر جلوی این بشر کم میارم ، با صدایی ک به زور شنیده میشد گفتم:
_لزومی نداشت بفهمی.
با شنیدن این حرفم انگار عصبی شد پوزخندی زد و گفت:
_لزومی ندیدی تو فکر کردی کی هستی ک میتونی این موضوع رو از من پنهون کنی هان؟!
با صدایی ک سعی میکردم بالا نره گفتم:
_حق نداری با من اینجوری حرف بزنی فهمیدی؟!
با خشم به سمتم اومد ک به عقب رفتم چون کنار تخت بودم پام گیر کرد کناره د افتادم رو تخت جیغ خفیفی کشیدم ک آریا روی تخت خم شد روی صورتم و با خشم غرید:
_من هر جوری دلم بخواد باهات حرف میزنم فهمیدی تو هم هیج غلطی نمیتونی بکنی.
از دیدن چشمهای قرمز شده اش لحن صداش ک عصبی بود ترسیده بودم اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نفهمه ک ترسیدم ، با صدایی ک سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه گفتم:
_برو کنار.
بدون توجه به حرفم با صدای عصبی کنار گوشم غرید:
_خوب گوش کن ببین چی میگم چون یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم اون بچه ای ک داخل شکمت بچه ی منه نمیخوام هیچ آسیبی بهش برسه الان هم همراه من از اتاقت بیرون میای و جز جواب مثبت هیچ حرفی ازت نمیخوام بشنوم.
با شنیدن حرف هاش چشمهام گرد شد
_تو نمیتونی من رو به هیچ کاری وادار کنی.
پوزخندی زد و گفت:
_میخوای امتحان کن ببین چیکار میتونم بکنم
از دیدن این همه زورگویی و حرف های خودخواهانه اش حرصم گرفته بود با حرص گفتم:
_من نمیخوام باهات ازدواج کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فکر کردی دست خودته؟!
_پس دست کیه تو ؟!
خم شد کنار گوشم زمزمه وار گفت:
_تو ک دوست نداری خانواده ات بفهمن حامله ای اون وقت به زور سر سفره ی عقد بشینی اونم با بی آبرویی.
با شنیدن این حرف چونم از شدت بغض لرزید سنگدل بی رحم
_داری تهدیدم میکنی؟!
سرش رو بلند کرد و به چشمهام ک از شدت اشک داشت برق میزد خیره شد اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_حق نداری گریه کنی فهمیدی.
_خیلی کثافطی.
نگاهش سر خورد روی لبهام با لحن خاصی گفت:
_از اول هم بهت گفته بودم تو مال منی.
و بعدش خم شد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام با خشونت خاصی داشت من رو میبوسید انقدر بوسید و گارز گرفت تا اینکه نفس کم آورد و ازم جدا شد هیچ حسی نسبت به بوسه اش نداشتم اون یه سواستفاده گر عوضی بود ، بلاخره سنگینیش از روم برداشته شد ک بلند شدم اشکام روی صورتم جاری شدند لعنت بهش همیشه اذیتم میکرد.
صداش بلند شد:
_بریم
اشکام رو پاک کردم و همراهش حرکت کردم وقتی به پایین رسیدیم صدای عمه بلند شد:
_خوب چیشد شیرینی بخوریم!؟
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای آریا بلند شد:
_آره مامان.
صدای کل عمه بلند شد همه دست زدند برامون پشت بندش عمه بلند شد و شیرینی رو چرخوند هنوز انگار به خودم نیومده بودم یعنی من الان واقعا میخواستم با آریا ازدواج کنم این خواسته ی من بود!بی اختیار دستم روی شکمم رفت مجبور بودم بخاطر بچه ای ک داخل شکمم بود بخاطر حفظ آبروم.
همه ی قول و قرار هاشون گذاشته شد قرار شد فردا بریم آزمایش خون بعدش هم عقد کنیم خیلی زود هم مراسم عروسی برگذار میشد چون وضع مالیشون خوب بود هیچ مشکلی نداشتند و همه چیز خیلی زود حل میشد.
* * * *
_طرلان بیدار شو.
با شنیدن صدای مامان چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
_مامان خوابم میاد بزار بخوابم
با حرص گفت:
_بیدار شو الان آریا میاد باید برید آزمایش اون وقت تو راحت گرفتی خوابیدی زود باش پاشو.
زیر لب شروع کردم به غرغر کردن آخه مادر من کله صبح من رو بیدار کردی کجا برم تازه دلت خوشه تو هم آزمایش خون پوزخندی روی لبهام نشست مادر بیچاره ی من خبر نداشت ک دخترش حامله اس خیلی وقته ک خیلی چیزا رو رد کرده.
بعد اینکه آماده شدم صدای زنگ خونه بلند شد با گفتن خداحافظ از خونه زدم بیرون آریا اومده بود سوار ماشینش شدم تموم طول راه ساکت داشت رانندگی میکرد تا موقع رسیدن هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم و داخل رفتیم کمی منتظر موندیم و بعدش رفتیم خون دادیم و آزمایش های لازم رو بعد تموم شدن کار ها از آزمایشگاه خارج شدیم همین ک پام رو بیرون گذاشتم حس کردم سرم داره گیج میره دستم رو روی سرم گذاشتم به بازوی آریا چنگ انداختم ک به سمتم برگشت با دیدن صورتم نمیدونم چی دید ک نگران گفت:
_خوبی؟!
با صدایی ک به زور از ته حلقم درمیومد گفتم:
_سرم داره گیج میره.
دستش رو انداخت زیرپاهام و بلندم کرد من رو به سمت ماشین برد انقدر بیحیال بودم ک اصلا نای اعتراض کردن هم نداشتم داخل ماشین همین ک سرم رو تیکه دادم چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچ.
چشمهام رو باز کردم یکی کنارم نشسته بود با صدای گرفته ای گفتم:
_آب
سرش رو بلند کرد آریا بود با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_آب میخوای؟!
_آره.
بلند شد رفت برام یه لیوان آب اورد و کمکم کرد بخورم ، صداش بلند شد:
_خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوبم فقط بدنم یخورده بی حال.
_باید بیشتر مراقب خورد و خوراکت باشی بدنت ضعیف شده.
بعد اینکه دکتر یه سری توصیه کرد و یه سری قرص برام نوشت مرخصم کرد ، آریا بعد از رسوندن من کلی تاکید هر چیزی نیاز داشتم بهش زنگ بزنم و اگه مشکلی داشتم بهش خبر بدم، نمیدونستم انقدر بچه دوست داره.
داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به اتفاقاتی ک تو چند روز اخیر افتاده بود فکر میکردم ک صدای در اتاق بلند شد با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و قامت آرسین تو در نمایان شد لبخندی زدم و روی تخت نشستم ، اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی
_خوبم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_چه حسی داری
لبخندی زدم و گفتم:
_خودمم نمیدونم چه حسی دارم
_طرلان؟!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_جانم
_تو آریا رو دوست داری؟!
چی باید بهش میگفتم خودم هم نمیدونستم ، تازه این ازدواج یه ازدواج صوری بود از نظر من چرا چون فقط بخاطر بچه بود وگرنه آریا هیچ علاقه ای به من نداشت اون هنوز عاشق آرمیتا بود وقتی اون شب ک مست کرده بود بهم تجاوز کرد من رو جای اون اشتباه گرفته بود چرا باید عاشق من بشه من فقط یه سرگرمی براش بودم برای ارض*ای هوسش.
_پس چیزی ک فکر میکردم درسته تو هیچ حسی بهش نداری پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با شنیدن این حرف آرسین هول شدم لبخندی زدم و گفتم:
_ن دوستش دارم.
مشکوک با چشمهای ریز شده بهم خیره شد برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:
_آرسین امروز این چه سئوال هایی ک میپرسی.
تا خواست چیزی بگه در اتاق بی هوا باز شد و پشت بندش صدای جیغ شهین بلند ....
خشک شده بهش خیره شده بودم ، چون یهو در اتاق رو باز کرد وحشت زده شده بودم با صدای بلندی جیغ زد:
_دختره ی هرزه!
با شنیدن این حرف حس کردم برای یه لحظه دنیا جلوی چشمهام سیاهی رفت نکنه فهمیده بود!صدای عصبی آرسین بلند شد:
_مامان.
شهین به سمتش برگشت و گفت:
_این دختره یه….
_چخبره اینجا؟!
با شنیدن صدای پدر بزرگ برای اولین بار انگار دنیا رو بهم دادند با التماس بهش خیره شدم ک دوباره صدای شهین بلند شد:
_آقاجون این دختره هر….
_خفه شو.
با دادی ک آقاجون زد شهین ساکت شد و بهت زده بهش خیره شد ک آقاجون با صدای عصبی گفت:
_دفعه ی آخرت باشه همچین بی احترامی هایی ازت میبینم حالا هم گمشو جلوی چشمهام نباش.
شهین با گریه از اتاق زد بیرون آرسین هم همراهش رفت روی تخت افتادم دستم رو روی قلبم ک داشت تند تند میزد گذاشتم ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_نگران نباش.
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_همه چیز رو فهمید؟!
_نه
متعجب گفتم:
_پس چرا…
_چون دختر خواهرش عاشق آریا بود و امروز آریا بهش گفته خیلی وقته با تو داخل رابطه و دوستت داره اینجوری الم شنگه به پا کرده نیازی نیست با هر اتفاقی ک افتاد بترسی تا وقتی من زنده ام هیچکس از این موضوع خبر دار نمیشه.
با رفتن آقاجون از اتاق نفس راحتی کشیدم هر چی بیشتر میگذشت بیشتر رو تصمیم مصمم میشدم ، بهترین تصمیم بود ازدواج با آریا شاید اگه آریا باهام ازدواج نمیکرد و مئسولیت کاری ک کرده بود رو به عهده نمیگرفت زندگیم خیلی سخت میشد.
از سر جام بلند شدم و از اتاقم خارج شدم به سمت پایین حرکت کردم طبق معمول صدای مامان داشت میومد و بابا انگار جز مامان بابا هیچکس تو سالن نبود به سمت پایین ک رفتم سلام بلند بالایی دادم ک با گرمی جوابم رو دادند ، روی مبل تک نفره نشستم روبروی مامان و گفتم:
_مامان بابا یه سئوال دارم؟!
بابا و مامان سئوالی بهم خیره شدند صدای بابا بلند شد:
_چه سئوالی دخترم؟!
_شما میخواید همیشه تو این خونه بمونید؟!
مامان نگاهش رو بابا دوخت صدای محکم و جدی بابا بلند شد:
_نه.
لبخندی از شنیدن این حرفش روی لبهام نشست خوب بهتر بود ک بابا اینا اینجا برای همیشه نمیموندند خیالم راحت شده بود با وجود شهین اصلا زندگی خوبی نخواهند داشت.
_چرا این سئوال رو پرسیدی؟!
با شنیدن این سئوال بابا شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری.
تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ موبایلم بلند شد با دیدن اسم آریا با گفتن ببخشیدی بلند شدم و به سمت بیرون از خونه رفتم دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
_بله؟!
صدای عصبیش بلند شد:
_اون زنیکه اذیتت کرد؟!
متعجب گفتم:
_کی؟!
_شهین
پس فهمیده بود شهین اومده بود داخل اتاقم با صدایی ک سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم:
_اذیت کرده باشند میخوای چیکار کنی مثلا؟!
_میکشم کسی رو ک بخواد زنم رو اذیت کنه.
با شنیدن این حرفش طپش قلبم بیشتر شد.
گونه هام گر گرفت حس میکردم قلبم چجوری دیوانه وار داره خودش رو میکوبه صدای خشدارش بلند شد:
_من همیشه هواسم بهت هست خوشگلم مراقب خودتون باش.
و بعد صدای بوق ، لعنتی چرا داشت باهام بازی میکرد نمیدونست قلب من چقدر بی جنبه اس.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای بابا از پشت سرم هینی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_شما اینجا بودید اصلا متوجه نشدم.
_تازه اومدم میخواستم باهات حرف بزنم.
_چیزی شده؟!
_نه فقط میخواستم باهات درمورد ازدواجت با آریا حرف بزنم تو واقعا اون و دوست داری؟!
مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آره
_باید از همون روز ک تو شرکت مشغول بوسیدن بودید میفهمیدم.
با شنیدن این حرفش داغ شدم ، حس کردم تموم بدنم گر گرفت لعنتی داشتم از خجالت میمردم صدای خنده ی بابا بلند شد ک با حرص گفتم:
_بابا
_اصلا خجالتی بودن بهت نمیاد خرگوش کوچولوی من.
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم ک اینبار صدای جدیش بلند شد:
_اگه به هر دلیلی با این ازدواج مخالف بودی من همه جوره پشتتم دخترم کسی تو رو به کاری حق نداره اجبار کنه یادت نره تو هر شرایطی تو یه بابا داری ک همیشه پشتت.
لبخند تلخی زدم بابا فکر میکرد شاید آقاجون مجبورم کرده اما نمیدونست چرا دارم ازدواج میکنم با آریا.
زمان داشت به سرعت سپری میشد بعضی روز ها بخاطر خرید عروسی اصلا شرکت نمیرفتم ، امروز هم آریا قرار بود بیاد دنبالم تا بریم بقیه ی وسایل رو بخریم حالا نمیدونستم چه اصرای بود ک باید با هم بریم امروز واقعا خسته شده بودم از اینکه با اون کوه یخ برم خرید درست عاشق خرید کردن بودم اما نه با اون . سریع آماده شدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم و به سمت پایین رفتم.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان از سالن داد زدم:
_بله مامان.
_شب به آریا هم بگو بیاد شام همه اینجا هستند.
_چشم مامان.
و به سمت بیرون رفتم در طی طول راه زیر لب داشتم به آریا فحش میدادم و غر میزدم تو این مدت خیلی حرصم داده بود پسره ی روانی معلوم نبود وقتی عقد کردیم و رفتیم تو یه خونه میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره تعادل روانی نداشت ک اصلا.
در حیاط رو باز کردم و خارج شدم ماشینش کنار در پارک بود و خودش کنار ماشین ایستاده بود ، تیپ سر تا پا مشکی واقعا جذاب تر از همیشه کرده بودتش یه عینک دودی هم زده بود ک قیافه اش رو بیشتر شبیه خلافکار ها کرده بود لبخندی روی لبم نشست از تشبیه ام ک سریع پسش زدم ، به سمتش رفتم
_بریم؟!
بدون اینکه جوابم رو بده فقط سرش رو تکون داد انگار لال بود یا چیزیش میشد اگه جواب میداد پسره ی مغرور.با حرص داخل ماشین نشستم و محکم در ماشینش رو بستم ک اصلا به روی مبارکش نیاورد و کفری نشد این رفتارش واقعا گاهی عصبیم میکرد خیلی خونسرد بود خیلی و همین میرفت رو مخم، زیادی فضای ماشین ساکت بود کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_واجب بود امروز بیایم خرید ، خوب خودت میرفتی میخریدی.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_من هم خودم میتونستم بیام وسایلی رو ک باید بخرم منتها مامان اصرار داشت با هم بیایم بخریم.
_حالا مگه این وسایل چی هستند ک خریدش انقدر مهم و حتما باید با هم میومدیم؟!
_وقتی رسیدیم خودت میفهمی.
با حرص نگاهم و ازش گرفتم پسره ی عوضی جز اینکه حرصم رو دربیاره هیچ کاری بلد نبود.
با چشمهای گرد شده به لباس خواب فروشی خیره شده بودم ک آریا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید داخل چون هنوز تو بهت بودم بدون حرف دنبالش کشیده میشدم ، هیچکس داخل مغازه نبود یه دختره با صورت آرایش کرده و غلیظ ک فروشنده بود اومد و با صدای نازکی گفت:
_سلام بفرمائید؟!
آریا بدون اینکه بهم نگاه بندازه با صدای خشک و بمش گفت:
_چند تا لباس خواب میخوام با طرح های فانتزی و جدید میخوام.
فروشنده نگاهی بهش انداخت لبخند ژکوندی زد و گفت:
_چشم الان.
تازه با رفتن فروشنده به اون سمت رفت ک لباس بیاره به خودم اومدم به سمت آریا برگشتم و گفتم:
_تو داری چیکار میکنی نکنه فکر کردی ازدواج ما واقعی؟!
به سمتم برگشت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_داریم ازدواج کنیم تا جایی هم ک میدونم بچه ی من داخل شکمت و تو بعد از عقد همسر قانونی من میشی طبق قانون و دین بعد عقد وظیفه ات تمکین کردن از شوهرت غیر اینه؟!
بهت زده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت از شدت حرص و عصبانیت زبونم بند اومده بود ، خم شد روی صورتم و با لحن خماری زمزمه کرد:
_دلم برای با تو بودن تنگ شده عزیزم.
عزیزم رو جوری کشیده گفت ک حس کردم لرزه ای به تنم افتاد چند ثانیه فقط مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم ک صدای فروشنده باعث شد نگاهم رو به سختی از چشمهاش بگیرم.
با دیدن لباس خواب های کوتاه قرمز جیغ فانتزی کم مونده بود از شدت حرص بشینم وسط مغازه جیغ بکشم آخه اینا چی بود داشت میخرید نکنه واقعا میخواد بعد ازدواج من شب ها باهاش باشم اما کور خونده پسره ی هوس باز ، بعد از اینکه کلی جیغ و داد من رو در آورد بلاخره رضایت داد تا بریم با حرص گفتم:
_تموم شد بریم؟!
لبخند موزی زد ک باعث شد چشمهام گرد بشه معلوم نبود باز چی تو فکر مریضش بود مرتیکه ی روانی ک لبخند ژکوند داشت تحویلم میداد
_تموم شد بریم.
به سمت ماشین رفتم وقتی داخلش نشستم جوری در رو محکم بستم ک حس کردم در بشکنه اما مهم نبود فقط باید یه جوری حرصم رو خالی میکردم.آریا خیلی خونسرد اومد پشت رل نشست ک با عصبانیت گفتم:
_من و ببر خونه.
_باشه
از این همه خونسردیش حرصم میگرفت البته باید اینجوری خونسرد ریلکس بود من و حرص داده بود کفرم رو در آورده بود دلش خنک شده بود مرتیکه مریض احوال، با شنیدن صدای زنگ موبایلم و دیدن اسم سام ک داشت خودنمایی میکرد لبخند خبیثی روی لبهام نشست الان وقت تلافی بود دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
_سلام سام خوبی!؟
_سلام طرلان خوبی کجایی؟!
نگاهی به نیم رخ آریا انداختم ک بیتفاوت داشت رانندگی میکرد و اصلا انگار به حرف من توجه نمیکرد.
_مرسی بیرون .
_فردا وقت داری؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آره چطور
_میخوام ببینمت.
لبخندی زدم و برای حرص دادن آریا ک عین یخ نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد صدام رو نازک کردم و با عشوه گفتم:
_باشه عزیزم تو آدر….
هنوز حرفم تموم نشده بود ک گوشی از دستم کشیده شد و از شیشه پرتش کرد بیرون به سمتش برگشتم تا حرف بارش کنمک با دیدن صورتش حرف تو دهنم ماسید.
🍁🍁🍁🌹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.