لباس هام رو عوض کردم و به سمت اتاق مامان رفتم باید ببینم چیکارم داشت ک بهم گفت وقتی برگشتم خونه برم پیشش، مخصوصا حرف های بابا ک داشت با مامان میزد چند دقیقه پیش ذهنم رو مشغول کرده بود و تا نمیفهمیدم ک قضیه از چی قراره نمیتونستم آروم بگیرم این حس کنجکاوی داشت من رو دیوونه میکرد.
تقه ای زدم ک بعد از چند ثانیه صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_بفرمائید
در اتاق و باز کردم تاریک تاریک بود متعجب لامپ اتاق رو روشن کردم مامان روی تخت به حالت جنین وار دراز کشیده بود نگران به سمتش رفتم و گفتم
_مامان خوبی؟!
با دیدنم روی تخت نشست چشمهاش رو ک از شدت اشک قرمز شده بود و ورم کرده بود رو بهم دوخت و گفت
_خوبم
_مامان چشمهات چرا قرمزه گریه کردی؟!
با شنیدن این حرفم چونه اش لرزید و اشک هاش روی صورتش جاری شدند ترسیده گفتم
_مامان چت شده چرا این شکلی شدی کسی اذیتت کرده اینجا چیشده آخه قربونت برم.
انگار اصلا صدام رو نمیشنید ک محکم بغلم کرد و با حالتی جنون وار در گوشم میگفت
_نمیزارم تو رو هم مثل داداشت ازم بگیرن نمیزارم اذیتت کنن نمیزارم من تو رو از دست نمیدم نمیزارم باهات بازی کنن.
نمیدونستم منظورش از حرف هایی ک میزنه چیه و نمیتونستم هم سئوالی ازش بپرسم مخصوصا با این حالی ک داره سعی کردم آرومش کنم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_مامان هیچکس نمیتونه من و از شما جدا کنه چرا میترسی فدات شم.
ازم جدا شد مثل یه بچه مظلوم شده بود با معصومیتی ک تو چشمهاش بود بهم خیره شد و گفت
_من و ببخش دخترم من…
با باز شدن ناگهانی در اتاق مامان ساکت شد و نتونست حرفش رو بزنه بابا با نگرانی نگاهش رو بین من و مامان چرخوند و روی مامان ثابت موند به سمت مامان اومد ک بلند شدم و اجازه دادم کنار مامان جای من بشینه
دوتا دستش رو روی صورت مامان گذاشت و گفت
_چته خانومم مگه به من اعتماد نداری؟!
با صدای لرزونی گفت
_دارم
_پس چرا داری بیقراری میکنی؟!
_میترسم
_از چی؟!
_از اینکه دخترم رو مثل پسرم از دست بدم این خانواده خیلی بی رحمن.
با شنیدن این حرف مامان خشکم زد ، بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم یعنی چی ک پسرش رو این خانواده ازش گرفتن چرا همه چیز گنگ و مبهم بود باید بهم توضیح میدادن و همه چیز رو میگفتند این حق منه ک بدونم.
_طرلان ما رو تنها بزار.
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم گیج سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون بی اختیار به سمت اتاق بابا بزرگ حرکت کردم اون باید بهم جواب پس میداد اون مسبب این حال روز ما بود مخصوصا حال مامانم باید بهم میگفت
بدون اینکه در اتاقش رو بزنم باز کردم و داخل شدم روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخوند با دیدنم سرش رو بلند کرد چشمهاش سرد بود درست مثل یخ
با صدای سرد و خشکی گفت
_بهت در زدن یاد ندادن دختر جون.
بدون توجه بهش با صدای گرفته ای گفتم
_باید بهم جواب پس بدی
ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد ک گفتم
_تو با مامان چیکار کردی؟!
پوزخندی زد و گفت
_من با مامانت چیکار میتونم کرده باشم؟!
_راستش رو بگو وگرنه خودم میفهمم اون وقته ک زندگی شما و تموم اعضای این خونه رو خراب کنم با مامان من چیکار کردی ک حال روزش اون شده چیکارش کردی تو اصلا بگو ببینم تو پسر مامانم رو ازش گرفتی کدوم پسر مامانم از چی داشت حرف میزد؟!
با خونسردی ک کفرم رو درمیاورد به چشمهام خیره شد و گفت
_جواب سئوال هات پیش مادرت نه من.
با چشمهایی ک حالا شک نداشتم از خشم و حرص قرمز شده بود بهش زل زدم و با صدایی ک به وضوح داشت از خشم میلرزید گفتم:
_اگه حتی یه ذره تو اذیت کردن مامان من نقشی داشتی زندگی خودت و شهین جونت رو جهنم میکنم تو یه آدم خودخواه هستی ک بخاطر خواسته های خودت بچه هات رو فدا میکنی.
_هیچوقت قضاوت نکن دخترجون شاید چیزایی هست ک تو نمیدونی و من میدونم شاید اتفاق هایی افتاده ک حق با منه نه تو شاید شهین بی گناه باشه و مادر تو گناه کار!
با عصبانیت فریاد زدم
_مادر من گناهکار نیست، گناهکار تویی.
_چخبره ؟!
با شنیدن صدای آریا بدون اینکه به سمتش برگردم رو به بابا بزرگ گفتم
_به زودی همه چیز و میفهمم!مقصر هر چیزی ک تو این خونه هست و حال مادرم رو تا این حد خراب کرده شک ندارم شمایید.
راهم رو کج کردم ک از اتاق برم بیرون آریا رو دیدم ک ایستاده بود و داشت به ما نگاه میکرد حتی ذره ای تعجب یا بهت داخل چشمهاش نبود این بشر چقدر ریلکس بود ، نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون در رو محکم بهم کوبیدم ، کنار در اتاق مامان ایستادم تا بابا بیاد بیرون باید بهم جواب میداد مامان تو وضعیتی نبود ک ازش چیزی بپرسم ، یکساعت ک گذاشت در اتاق مامان باز شد و بابا با چهره ی گرفته اومد بیرون سرش رو بلند کرد نگاهش ک بهم افتاد گفت
_برو بخواب مامانت خوابید تا صبح حالش بهتر میشه.
با صدای محکمی گفتم
_باید حرف بزنیم بابا
_الا نه طرلان!
_اما ….
حرفم رو قطع کرد و گفت
_طرلان الان نه.
انقدر محکم و جدی گفت ک دیگه نتونستم روی حرفش حرف بزنم بابا راهش رو به سمت اتاق آقاجون کج کرد منم با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم ، روی تخت خوابیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی کمی استراحت کنم فردا همه چیز حل میشد.
* * * * *
روبروی بابا و مامان نشسته بودم منتظر و سئوالی بهشون نگاه میکردم ک بابا تک سرفه ای کرد و گفت:
_خوب چی میخواستی بپرسی؟!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_چرا دیشب حال مامان تا اون حد خراب شده بود چرا مامان میگفت این خانواده پسرش رو ازش گرفتن!؟ شما قبلا با شهین ازدواج کردین این وسط ربطش به مادر من چیه همه چیز رو میخوام بدونم.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_من قبل ازدواج با مادر با شهین ازدواج کرده بودم اونم یه ازدواج فامیلی به اجبار پدرم تا اینکه چندسال از ازدواجمون گذشت و شهین حامله نشد، پدرم از ما وارث میخواد برای نسل بعد خودش اما شهین اصلا توانایی باردار شدن رو نداشت.
مکثی کرد و به مامان خیره شد ک به وضوح دست هاش داشت میلرزید دستش رو روی دستش گذاشت و محکم فشار داد چشم هاش رو به معنی آروم باش روی هم قرار داد.
بعد از چند دقیقه ای ک گذشت ادامه داد:
_هر کاری کردیم هر دکتری رفتیم نتیجه نداشت تا یه مدت ک گذشت بابام دست یه دختر رو گرفت آورد خونه گفت باید صیغه اش کنی این دختر رو تا برامون یه بچه بدنیا بیاره
چشمهام گرد شد چی داشتم میشنیدم!
_اون دختری ک آقاجون آورده بود کسی نبود جز عشق سابق من ک یه دختر پرورشگاهی بود کسی ک من میخواستم باهاش ازدواج کنم اما نشد آقاجون نذاشت و مجبورم کرد با شهین ازدواج کنم چرا دروغ بگم با دیدن نیاز ک میخواست برام بچه بدنیا بیاره خیلی خوشحال شدم هم اینکه میتونستم یه مدت کنار عشقم سر کنم.شهین اصلا مخالفتی نکرد حتی عصبی هم نشد انگار اصلا از قبل خبر داشت نیاز شد صیغه ی من تا حامله بشه آزار و اذیت های شهین و پدرم هم شروع شد این من رو کلافه میکرد با حامله شدن نیاز عشقم بهش چند برابر شده بود یه روز بردمش محضر عقدش کردم، وقتی برگشتیم من رفتم اتاق آقاجون تا بهش بگم با نیاز عقد کردم و طلاقش نمیدم حتی بعد بدنیا اومدن بچه ها اما وقتی من داشتم به آقاجون میگفتم این موضوع رو شهین شنیده بود، رفته بود سراغ زن حامله ام و کتکش میزد ، با دیدن اون صحنه انقدر عصبی شده بودم ک دست نیاز رو گرفتم و بردمش آقاجون هر کاری کرد نتونست من و برگردونه خونه درنتیجه من شهین رو طلاقش دادم آقاجون هم از ارث محرومم کرد تا الان.
شکه به بابا خیره شده بودم هجم حرف هایی ک شنیده بودم برام سخت بود رسما یه تراژدی یا رمان شده بود اخه مگه میشه،
_طرلان دخترم خوبی؟!
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم و به چشمهای اشکیش خیره شدم چقدر سختی کشیده بود تمام این سال ها ، به سمت بابا برگشتم و سئوالی ک داشت مخم رو عین خوره میخورو پرسیدم
_پسر مامان رو کی ازش گرفته کدوم پسر؟!
_این سئوال بمونه برای بعدا طرلان الان اصلا نمیتونم راجبش حرف بزنم
_اما من حقمه جوابش رو بدونم.
به چشمهام خیره شد و گفت
_میفهمی به زودی دخترم فقط صبر کن باشه.
ناخوداگاه زمزمه کردم
_باشه
_پس بلاخره همه چیز رو بهش گفتی!
با شنیدن صدای بابابزرگ با عصبانیت از جام بلند شدم و بهش خیره شدم تمام این اتفاقات ک زندگی بابام مامانم و حتی شهین رو زیر و رو کرده بود تقصیر خود این مرد ظالم بود.
با خشم بهش خیره شده بودم ، ک پوزخندی زد و گفت:
_پس بلاخره فهمیدی ک شهین مقصر نیست!
پوزخند عصبی زدم و گفتم
_اتفاقا چرا خود شهین هم کم مقصر نیست ولی مقصر اصلی شما هستید ک رفتید عشق سابق پدرم رو آوردید تا صیغه اش بشه و براش بچه بدنیا بیاره شما مقصر بودید شهین هم میتونست قبول نکنه و برای زندگیش عشقش میجنگید اما نه این کار ها رو نکرد پس در نتیجه مامان بی گناه ترین فرد تو این جریانات وقتی به حرف های پدرم فکر میکنم فقط یه چیز میاد تو ذهنم اونم اینه ک شما چقدر منفور هستید.
نگاهم و به صورتش دوختم تا اثر حرف هام رو چهره اش ببینم اما انگار هیچ اثری نداشت ک با چشمهای سرد و بی روحش داشت بهم نگاه میکرد این مرد انگار هیچ احساسی تو وجودش نبود با عصبانیت اومدم از کنارش رد بشم ک صدای سردش بلند شد:
_از داداشت چیزی بهت گفتن!
با شنیدن این حرف خشکم زد بهت زده ایستادم به سمتش برگشتم و با شک گفتم
_داداشم؟!
_ آره داداشت.
حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه خدایا چه خبره امروز من توانایی هضم این همه اتفاقات رو ندارم.صدای عصبی بابا بلند شد
_طرلان از چیزی خبر نداره بابا تمومش کن!
به سمتش برگشتم و گفتم
_بابا تو رو خدا بگو و تمومش کن.
صدای بابا بزرگ بلند شد:
_تو یه داداش داری ک وقتی مادرت اون رو بدنیا آورد از مادرت و پدرت گرفتیم و شهین بزرگش کرد چون اون بچه حق شهین بود.
_چی!
اومدم لب باز کنم حرفی بزنم ک سرم تیری کشید آخی از درد گفتم ک صدای نگران بابا بلند شد
_دخترم
_شما….
نتونستم حرفم رو ادامه بدم سرم گیج رفت و آخرین لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم و سیاهی مطلق.
با درد چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد دستم رو روی سرم گذاشتم عجیب داشت درد میکرد ، متعجب نگاهی به تخت انداختم من کی اومده بودم اینجا داشتم به مخم فشار میاوردم ک در اتاق مامان باز شد و بابا اومد داخل با دیدن چشمهای بازم به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_خوبی دخترم؟!
با دیدن بابا تموم اتفاق هایی ک افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد اخمام تو هم رفت باز هم حس پوچی بهم دست داد تموم این مدت بابا و مامان ازم مخفی کرده بودند هیچی درموردش بهم نگفته بودند و این داشت بیشتر حالم رو خراب میکرد.با صدای خشداری گفتم
_داداشم کیه؟!
بابا با صدای گرفته ای گفت
_دخترم من …
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
_داداش من کیه؟!
نگاه عجیبی به چشمهام انداخت و بعد از مکثی ک جون من رو به لبم رسوند گفت:
_آرسین!
خشکم زد یعنی آرسین داداش من بود و من تمام این مدت فکر میکردم پسر شهین ک ازش متنفر میشدم گاهی هم بهش نزدیک میشدم و با حرف هاش آروم میشدم اشک داخل چشمهام جمع شد من تحملش رو نداشتم.
_دخترم خوبی؟!
این حرفش تلنگری شد تا اشکام روی صورتم جاری بشند من تو هر شرایطی سعی میکردم قوی باشم حتی وقتی بهم تجاوز شد وانمود میکردم قوی هستم سعی و تلاشم رو میکردم اما الان چی بازم میتونستم قوی باشم!؟ اونم با فهمیدن این همه جریان داداش داشتم من یه داداش ک قبلا از مادرم گرفته شده و دادنش به شهین خدایا من باید چیکار کنم.
با سیلی محکمی ک بابا بهم زد به خودم اومدم نگاهم رو به چشمهای قرمز شده اش دوختم و با هق هق نالیدم:
_بابا
محکم بغلم کرد و گفت
_جون بابا
_من تحملش رو ندارم
موهام رو نوازش کرد و با صدای پر از آرامشی در گوشم زمزمه کرد:
_درست میشه بلاخره همه چیز
سرم رو از توی سینه اش بلند کردم و گفتم
_آرسین میدونه؟!
بابا با درد چشمهاش رو به معنی تائید باز و بسته کرد
حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه تحمل این همه اتفاق هایی ک افتاده بود رو نداشتم یکم زیاد بود برام قطره اشکی روی گونم افتاد ک صدای بابا بلند شد:
_گریه نکن دختر قشنگم.
_بابا
_جون بابا؟!
_میخوام آرسین رو ببینم.
نگاهی به چشمهام انداخت و گفت:
_باشه الان بهش میگم بیاد داخل اتاقت.
بلند شد و رفت بیرون تموم مدت چشمم رو به در اتاق دوخته بودم منتظر بودم آرسین بیاد چجوری تونستن از من پنهون کنند ، من یه داداش داشتم یه داداش ک از خودم بزرگتر بود کسی ک میتونست من رو حمایت کنه کسی ک وقتی بهم تجاوز شد میتونستم سرم رو شونه اش بزارم و گریه کنم اما بخاطر اون مرد ک اسم پدر بزرگ رو یدک میکشید از داشتن داداشم هم محروم بودم. با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم آرسین با صورت کبود شده اش ک شک نداشتم از عصبانیت و چشمهایی ک قرمز بود به سمتم اومد روی تخت نشست کنارم به چشمهاش خیره شدم دلم میخواست فقط نگاهش کنم اونقدر ک سیر بشم از دیدنش یعنی آرسین واقعا داداش من بود!
با صدای خشداری گفت
_خوبی؟!
با صدایی ک از شدت گریه داشت میلرزید گفتم:
_تو چی فکر میکنی؟!
_معذرت میخوام
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چرا ؟!
_اینکه نتونستم واقعیت ها رو بهت بگم.
_تو ک تقصیری نداری مقصر همه ی اینا اون مرد ک با خودخواهی هاش زندگی همرو خراب کرده.
با صدایی ک داشت میلرزید گفت:
_هنوزم از من متنفری؟!
با چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_من هیچوقت ازت متنفر نبودم.
اشک داخل چشمهاش داشت برق میزد ، دستش رو گرفتم و محکم فشار دادم ک خم شد و محکم بغلم کرد هر دوتامون داشتیم گریه میکردیم با صدای بلند بدون هیچ خجالتی ، چه حس عجیبی بود اینکه بفهمی یه داداش داری یه داداشی ک به ناحق ازت جدا شده تمام این سال ها و حالا ک بدستش آورده بودم داشتم گریه میکردم از خوشحالی درد نمیدونم اما فقط این رو میدونستم ک حس سبک شدن دارم.
چند روز گذشته بود خودم رو داخل اتاق حبس کرده بودم و اصلا از اتاق بیرون نمیرفتم ، حالم اصلا خوب نبود سخت بود فهمیدن واقعیت ها برام شب تا صبح جدیدا کابوس میدیدم حس ترس عجیبی داشتم ک مثل خوره افتاده بود تو جونم.
صدای در اتاق اومد ک با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و قامت آریا نمایان شد اون اینجا چیکار میکرد به سختی روی تخت نشستم نگاهش رو بهم دوخت و به سمتم اومد گوشه ای از تخت نشست و با صدای بمی گفت:
_چرا خودت و داخل اتاق زندونی کردی؟!
_به تو ربطی نداره.
پوزخندی زد و گفت:
_زبون درازت ک هنوز سر جاشه.
حوصله ی کل کل کردن باهاش رو نداشتم باز هم اومده بود من رو عصبی کنه نیش بزنه این مرد هم یکی بود عین بابا بزرگ ، اون زندگی مامانم رو نابود کرد و این زندگی من و اما به یه شکل دیگه چشم هام از خشم درخشید
با صدایی ک حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم:
_ازت متنفرم!
چشمکی بهم زد و گفت
_اینم یه نوع حس عزیزم.
عزیزم آخرش رو یه جوری کشیده گفت ک بدنم مور مور شد انگار حالم رو فهمید ک خودش رو بهم نزدیک تر کرد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_زودتر خوب شو خانوم کوچولو شرکت بدون هیچ هیجانی نداره برام.
بعد از گفتن این حرفش سرش رو عقب کشید چشمهام از شنیدن حرفش گرد شده بود ، با صدای جدی گفت:
_فردا میبینمت.
و بعد از گفتن این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون حتی منتظر نموند ک من حرفی بزنم عوضی زورگو انگار فقط اومده بود حال من و خراب کنه ک موفق هم شده بود آخه آدم چقدر زورگو میتونه باشه حتی ازم نظر نخواست فقط گفت فردا آماده باشی.
از جام بلند شدم رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم تا رنگ پریده گی صورتم معلوم نباشه ، نمیخواستم ضعیف باشم و نشون بدم ک با کوچکترین خبری ک میشه از پا میفتم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در اتاق رو باز کردم و خارج شدم. به سمت پایین رفتم صدا های بقیه داشت میومد پام رو ک روی آخرین پله گذاشتم صدای عمه نیلا بلند شد:
_طرلان دخترم خوبی؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم ک چند قدم دور تر از من ایستاده بود ، در حالی ک به سمتش میرفتم لبخندی زدم ک مصنوعی بودنش مشخص بود.
_سلام عمه ممنون شما خوبید!؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_خوبم دخترم اومدم بهت سر بزنم فهمیدم ک بلاخره همه چیز رو بهت گفتن نگرانت شدم.
با شنیدن حرف هاش ک بوی صداقت میداد و مهربونی ذاتیش لبخندی روی لبهام نشست شاید تنها زن خوبی ک تو این خانواده بود عمه نیلا بود.
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم ازش دلخور بودم چرا تمام مدت هیچ چیزی به من نگفت اما نمیتونستم به روی خودم بیارم مامان بیشتر از همه ضربه خورده بود، رنگ صورتش بشدت پریده بود و انگار تو این چند روز لاغر تر شده بود به سمتش رفتم و اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_چرا رنگت پریده مامان مریض شدی؟!
با شنیدن این حرفم چونش لرزید با بغض بهم نگاه کرد ک دلم زیر و رو شد محکم بغلش کردم ک شروع کرد به گریه کردن اشک ک داشت میومد رو به سختی پس زدم و با صدایی ک سعی میکردم نلرزه گفتم:
_مامان گریه نکن.
_من و ببخش دخترم.
از خودم جداش کردم به چشمهای اشکیش خیره شدم و گفتم:
_چرا باید تو رو ببخشم مگه کاری کردی؟!
_بخاطر اینکه….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_هیش!
ساکت شد فقط با چشمهای قرمز شده بهم خیره شد ک ادامه دادم:
_کاری نکردی ک بابتش معذرت خواهی کنی مامان اونی ک مقصره یکی دیگه اس انشاالله هم تقاص کار هاش رو پس میده.
مامان لبخند تلخی میون گریه زد ، خواستم بحث رو عوض کنم برای همین دوباره اخم کردم و گفتم:
_چیکار کردی با خودت مامان؟!
صدای آرسین از پشت سرم اومد:
_چند روزه اصلا غذا نخورده
چشمهام گرد شد و گفتم:
_مامان راست میگه؟!
_میل نداشتم
_یعنی چی میل نداشتم حال و روزت و ببین چقدر رنگ پریده شدی مگه دکتر نگفت باید تغذیه ات سالم باشه.
صدای عمه نیلا اومد:
_مامانت و ببر تو سالن من هم میرم میگم یه چیزی بیارن با مامانت بخورین دوتاتون هیچی نخوردین.
و بعد از گفتن این حرفش به سمت آشپزخونه رفت ، صدای آرسین بلند شد:
_منم بیام؟!
با دیدن قیافه اش ک خودش رو مظلوم کرده بود لبخندی زدم و گفتم:
_بیا.
بلاخره بعد از چند روز داشتم میرفتم شرکت نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم دلم برای شرکت تنگ شده بود حتی برای پر حرفی های فاطمه چشم غره هایی ک مریم بهش میرفت. داخل شرکت ک شدم با صدای بلندی گفتم:
_سلام.
منشی ک اسمش شیدا بود با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سلام
امروز خیلی سر حال بودم و هیچ چیز نمیتونست حال خوبم رو خراب کنه ، داشتم به سمت اتاقم میرفتم ک صدای جیغ فاطمه از پشت سرم اومد در حالی ک دستم رو روی قلبم میذاشتم به عقب برگشتم و با حرص گفتم:
_چخبرته چرا جیغ میزنی؟!
به سمتم اومد و بدون توجه به حرفم محکم بغلم کرد و گفت:
_وای طرلان کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخند محوی زدم و گفتم:
_حالم خوب نبود زیاد نتونستم بیام.
ازم جدا شد و در حالی ک به چشمهام نگاه میکرد گفت:
_الان حالت خوبه؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره حالم خوبه
تا خواست چیزی بگه صدای باز شدن در اتاق آریا اومد نگاهم به سمتش برگشت حسام و آریا اومدند بیرون حسام با دیدنم لبخند گرمی زد و گفت:
_سلام طرلان خانوم حالتون خوبه؟!
لبخندی زدم بهش و گفتم:
_سلام ممنونم آقا حسام.
تا خواست چیزی بگه صدای سرد و خشک آریا بلند شد:
_حسام زود باش دیرمون شده.
_خوب حالا.
به سمتمون برگشت و گفت:
_فعلا خانوما.
و حرکت کرد ، آریا هم بدون اینکه حتی نگاهی بهم بندازه یا چیزی بگه رفت دلم از این کارش گرفت حداقل میتونست حالم رو بپرسه اما از اون کوه یخ چه انتظاری میرفت اون حتی زورش میومد جواب سلام بقیه رو بده مرتیکه ی خودخواه زشت!
_طرلان؟!
با شنیدن صدای فاطمه از افکارم خارج شدم ، نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه، هواست کجاست مثلا دارم با تو حرف میزنم.
🍁🍁🍁🌹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام رمان خوبی ست فقط از سایت رمان دونی میخوام زودتر بقیه پارت رمان دلارای را بگزارن