رمان رز های وحشی پارت 2 - رمان دونی

 

 

چشمان میکائیل بسته شد، زور می‌زد سیلی تو گوش رُز نخوابوند از طرفی تو خونه خودش به او بی احترامی شده بود.

 

رُز رو عصبی به عقب هول داد و دستانش رو با ضرب ازاد کرد طوری که رُز از پشت کوبیده شد تو در خروجی و صدای آخش بلند شد.

دستمالی از جیب کتش دراورد و صورتش رو تمیز کرد و به محافظی که رو پله ها ایستاده بود و تماشاگر بود خیره شد.

 

محافظی که از پس یه دختر ۱۷ ساله برنیامده بود، محافظ سمت میکائیل رفت و نگاه میکائیل روی جای گازی افتاد که رو دست محافظ هک شده بود!

 

محافظ همین که روبه روی میکائیل قرار گرفت بی امان دست میکائیل بود که تو صورت نگهبان فرود آمد.

از شدت ضرب دستش صورت محافظ خم شد و صدای سیلی پیچید تو سالن.

 

رز ناباور بغض کرده خیره بود به صحنه ی رو به روش و میکائیل نیم نگاهی به رز انداخت و تحدید وار گفت:

– این قرار بود تو صورت تو بخواب!

 

 

قطره اشکی رو صورت رُز ریخت و میکائیل ادامه داد

– این دفعه جُرت و یکی دیگه کشید اما امان از دفعات بعد خورشید خانم!

 

 

 

 

 

 

همون لحظه گوشی یزدان زنگ خورد و سکوت سالن و بهم ریخت اما نگاه میکائیل و رُز بهم بود و در نهایت میکائیل بود که ادامه داد:

– ببرش، خورشید خانم قول میده دیگه جفتک نپرون

 

رز بالاخره دهن باز کرد:

– اسم من خورشید نیست تَوهمی

 

 

میکائیل بدون جوابی نگاهش کرد.

دوباره دستان ظریفش اسیر مرد محافظ شد که غرید:

– خودم میرم ولم کن!

 

 

محافظ نیم نگاهی به میکائیل کرد و میکائیل سری به تایید تکون داد.

محافظ دست رز رو ول کرد و رز سمت پله ها قدم برداشت و رفت.

 

میکائیل خیره ماند به دخترک تا از جلو چشمانش محو شد و همین که رفت صدای یزدان از پشت سرش بلند شد

– فرزان زنگ زد جواب ندادم!

 

اخم کرد و سمت یزدان برگشت:

– زنگ بزن بهش بگو بیاد این جا

 

یزدان جز چشم چیزی به میکائیل نمی‌گفت و میکائیل خسته لب زد

– خسته شدم از بس با این آدما سرو کله زدم دلم یه آرامش طولانی می‌خواد!

 

 

 

 

 

یزدان نگاهی به راه پله کرد:

– داری اشتباهی میری اگه قرار این دختره…

 

قبل این که جماش کامل شه میکائیل تیز نگاهش کرد.

یزدان حرفش و خورد و میکائیل گوشزد گرانه گفت:

– این نــــه… مِنبعد خورشید خانم بگو زبونت بچرخه

 

یزدان ساکت شد؛ ساکت شد و دیگر حرفی از پسرک جوون چشم آبی به میکائیل نگفت!

 

 

×××

 

رز

 

اشکانش رو از صورتش پاک کرد و نگاهی به اطراف اتاق کرد‌.

اتاقی نه چندان بزرگ که تمام وسایلش یه تخت بود و یک میز توالت.

از جاش پاشد و سمت دری رفت که گمان می‌زد در سرویس بهداشتی باشه و همین که در را باز کرد با دیدن پنجره ی کوچک داخل سرویس چشمانش برق زد!

 

بیخیال شست و شوی صورت قرمز شدش شد و بدو خودش رو به پنجره رسوند ولی با دیدن اون همه ارتفاع بادش خوابید اما ناامید نشد.

پنجره به حیاط بزرگ و دردندشت خونه راه داشت و می‌تونست کیلید آزادی رُز باشه.

 

بدو از سرویس بیرون اومد و چشم گردوند تا چیزی رو طناب خودش کنه و از پنجره بزنه بیرون اما هیچی داخل اتاق نبود‌، حتی تخت هم رو تختی نداشت.

 

کلافه و حیرون اَه بلندی گفت اما نگاهش روی پرده ی مشکیه بلندی که کنار دیوار به چوپ پرده نقره ای وصل شده بود و جنبه ی تزیینی داشت زوم موند!

 

 

 

 

 

 

جلو رفت و کمی پرده رو به سمت پایین کشید اما صدای قیژی ایجاد شد.

پس بدون سر و صدا نمی‌شد پردرو کند و از طرفی محافظ هنوز پشت در اتاق ایستاده بود.

چنگی به موهای مصری خرماییش زد و زیر لب کلافه زمزمه کرد:

– قدمم که نمی‌رسه

 

اما زرنگ تر از این حرفا بود که کوتاه بیاید؛ نگاهی به تخت کرد و بعد نگاهی به میز توالتی کرد که روبه رویش یه صندلی قرار گرفته بود.

 

نیمچه لبخندی زد و سمت تخت رفت، با زور و کوچیک ترین سر و صدا تخت و سمت پرده هول داد.

با پایان کارش صندلی روبه روی میز توالت هم برداشت و روی تخت گذاشت!

به شاهکارش نگاهی کرد و با نفس عمیقی روی صندلی لقی که روی تخت گذاشته بود رفت، کمی مانده بود بیفتد اما خودش رو کنترل کرد و بالاخره روی صندلی صاف ایستاد و تعادلش رو حفظ کرد.

 

پوفی کشید و با احتیاط دست دراز کرد تا سر گرد چوب پرده رو بگیره و از چوب پرده بیرون بکشدش تا پرده آزاد شه اما باز هم کمی قدش کوتاه بود.

ناچار روی پنجه پاهایش ایستاد و زیر لب گفت:

– بیا دیگه لعنتی بیا

 

بالاخره با زور و ضرب سر گرد چوپ پرده تو دستش امد و لبخندی زد، خواست سر چوپ پردرو بیرون بکشد اما همان لحظه در اتاق باز شد و قامت میکائیل توی چهار چوب در قرار گرفت!

 

گنگ به صحنه ی روبه رویش نگاه می‌کرد ولی رز با دیدن میکائیل تو چهار چوب در چشمانش گرد شد و تعادلش بهم خورد.

 

وَ بالاخره صندلی لق زیر پای رز واژگون شد و صدای جیغ بلند رُز فضای اتاق رو پر کرد!

 

 

 

 

همه چیز تو صدم ثانیه اتفاق افتاده بود.

حالا دخترک روی زمین افتاده بود و صدای نالش بلند شده بود:

– آخ کمرم آخ… خدا لعنتت کنه خدا از زمین گرم برت داره مرتیکه

 

 

اخم کوچیکی روی پیشونی میکائیل نقش بست و خیره به تخت جابه جا شده و صندلی وارونه شده گفت:

– هیچ معلوم لنگ در هوا داری چه غلطی می‌کنی؟

 

رز با درد کمرش به سختی صاف نشتست و بی‌توجه نالید:

– آخ کمرم شکست فکر کنم

 

 

میکائیل سمتش رفت و بازوی رز رو گرفت، به طرف بالا کشیدش و غرید:

– فاز مرد عنکبوتی گرفتی یا بتمن که از دیوار صاف داری میری بالا، دو دقیقه نمی‌تونی بتمرگی؟

باس یکی بالا سرت بزارم بیست و چهاری؟

 

 

به زور و ضرب میکائیل ایستاده بود و با درد روی تخت نشست:

– دست نزن به من، ولــــم کــــن

 

 

بازوی ظریفش رو از بین انگشتان میکائیل بیرون کشید و نگاهش هم دیگر نکرد.

کمی مانده بود گریش بگیرد، هر چی رشته کرده بود پنبه شده بود و درد کمرش امونش رو بریده بود.

اما میکائیل خیره به رز ادامه داد:

– بد افتادی زمین بزار ببینمــــ…

 

 

بدون نیت خاصی دستش رو دراز کرد سمت لبه ی تیشرت بلند رُز تا به کمرش نگاهی بیندازد اما رز ترسیده مثل برق گرفته ها خودش رو کشید عقب!

 

 

کمرش تیر شدیدی کشید و این بار اشکش جاری صورتش شد:

– ترو خدا به من کار نداشته باش

 

 

 

 

 

 

اخم های میکائیل دیگه جایی برای توهم رفتن نداشت:

– فقط می‌خوام ببینم چه بلایی سر کمرت آوردی

 

 

رز دوست داشت با حاضر جوابی بگوید مگه دکتری اما حیف که از این مرد می‌ترسید:

– خوبم خوبم هیچیم نشده… خودرم زمین کمرم گرفت به لبه ی تخت خوب میشه

 

 

از ترس بدنش لرزش گرفته بود و وای به حالش میشد اگر میکائیل می‌فهمید می‌خواهد فرار کند.

 

میکائیل خیره به بدن لرزون رُز کمی عقب رفت و گفت:

– قرار نیست کسی این جا آزار و اذیتت کنه

 

 

رز میون اشک هایش نیشخندی زد، هنوز حرف هایی که چند دقیقه پیش میکائیل به او زده بود رو یادش نرفته بود!

هنوز صدای بلند سیلی که میکائیل تو گوش اون مرد بیچاره کوبونده بود رو یادش نرفته بود.

 

با این حال سکوت کرد و چیزی نگفت و به جاش میکائیل با چشم اشاره ای به پرده کرد و ادامه داد:

– داشتی چیکار می‌کردی؟

 

رز فقط سرش و به چپ و راست تکون داد اما میکائیل سمت پرده رفت و کمی بالا پایینش کرد:

– لال مونی گرفتی بگم بیان تخم کفتر بهت بدن زبونت باز شه…‌ می‌گم رفته بودی این بالا چیکار؟

 

متنفر بود ازین که سوال بپرسد و جوابی نشنود و و این بار ناخواسته بلند گفت:

– بــــــــا تــــوام

 

 

 

 

 

 

رز تو جاش پرید، دستپاچه شد و مزخرف بافت بهم:

– هیچی یعنی… یعنی رفتم رفتم بالا تا… تا..

 

 

میکائیل با هر کلمه رز سمتش قدم بر می‌داشت و حالا تو صورت رز خم بود

– تا حتما تخم کفترارو برداری لکنتت برطرف شه آره؟

 

رز ترسیده سری به چپ و راست تکون داد و با چونه ی لرزیده لب زد:

-تا… تا پردرو بردارم‌

 

یه تا ابروش رو داد بالا:

– پردرو برداری که چی شه؟

 

رز نیم نگاهی به پرده کرد و با دیدن طرح‌ عقربای مشکی و قرمز روش تند گفت:

– از عقرب می‌ترسم… روی پرده طرح عقرب بود خواستم برشدارم همین

 

در دل دعا می‌کرد میکائیل باور کند ولی میکائیل هنوز خیره بود تو صورت دخترک و لب زد:

– از منم میترسی؟

 

 

سکوت کرد و خیره شد تو چشمان میکائیل، مردی که هیکلش بی شباهت به خرس نبود دو متر قد داشت، شاید در مرحله اول جذاب به نظر می‌رسید اما با این قیافه ی عبوس از نظر رُز ترسناک به نظر می‌اومد و میکائیل ادامه داد:

– جواب من و بده… می‌ترسی؟

 

 

زبونش از این همه نزدیکی بند امده بود اما ناچار و لرزون جواب داد:

– یکی سه برابر خودت بیاد دستمال بزار رو دهنت پرتت کنه تو یه وَن و ببرتت ناکجا آباد و بعدش حبست کنه و حرفای نامربوطم بهت بزنه خب… تو بودی نمی‌ترسیدی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

چقدر رز رو دوس دارم
برعکس شخصیت آوا تو اون یکی رمان
خدا کنه تا آخرش اینطوری بمونه، قوی و حاضرجواب

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون از رمان زیباتون ولی چون هفتگی پارت میدین لطفا پارتا رو طولانی بدین خیلی کمه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

قشنگههه
هفته ای یه پارته کاش بیشتر بود رمان قشنگیه زود زود پارت بده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x