گشنش شده بود و وقتی گشنش میشد عصبی شدن طبیعی بود براش.
دستی در هوا تکان داد
– به جهنم اصلا هیچی نمیخوام
تو سکوتی طولانی زمان گذشت و صدای قار و قور معده ی رز که تو ماشین پخش شد میکائیل ناخواسته لبخند محوی زد.
وَ رز دستش رو روی شکمش گذاشت و انگار که با بچه ای در شکمش حرف میزند گفت:
– بخواب مامان جان که فعلا از آب و غذا خبری نیست
وَ میکائیل این بار جلوی سوپر مارکت بین راهی توقف کرد!
همین طور که کارت عابرش رو سمت رز می گرفت گفت:
– رمزش ۶۰۶۰… کمتر از یک دقیقه
وَ با پایان جملش به سوپر مارکت اشاره ای کرد و رز لبخندش رو نتونست پنهون کنه بعد این که کارت رو گرفت مثل جت از ماشین پیاده شد.
وَ یک دقیقم نشد که از سوپر مارکت با کلی تنقلات خارج شد و همین که سوار ماشین شد بدون حرفی مشغول خوردن شد و میکائیل انگار که کودکی رو با خوراکی ساکت کرده مشغول رانندگیش شد و خیره به جاده بود که پاکت شیر و نی جلو دهانش قرار گرفت و متعجب نگاهی به رز انداخت.
وَ رز شونه ای انداخت بالا:
– چیه خب؟ توهم باید گشنت باشه دیگه پنج ساعت تو راهیم
وَ توضیح داد:
– چون همیشه شیر و کیک میخوری برات خریدم
توجه های زیر پوستی بود یا این دختر ذاتا مهربان بود؟
هر چه بود به دل میکائیل که بد جور نشست و خیره تو چشمان رز بود که رز دستش را عقب کشید:
– خب نخور… خودم میخورم
با پایان جملش نی رو داخل دهانش برد..
مزه ی شیر رو زیاد دوست نداشت و چهرش درهم شد و صدای میکائیل بلند شد:
– همشو نخور!
وَ دست دراز کردو جعبه ی شیر پاکتی رو از دست رز دراورد… جالب و شاید خنده دار بود!
مردی با هیبت میکائیل مثل پسر بچه های پنج ساله عاشق شیر و کیک بود و رز به رویش زد:
– فکر کنم تو زندگیت فقط شیرو کیکو دوست داری
صادق و حق به جانب جواب داد:
– تا حالا روی نون خشک کپک زده آب مونده زدی تا قابل خوردن شه!؟ میدونی اصلا چه مزه ای داره؟
رز ابروهانش رفت بالا و این مرد چه میگفت؟
– تو مگه میدونی مزش چطوریه؟
میکائیل نیم نگاهی به رز کرد و لبخند تلخی زد:
– خب… اصلا مزش خوب نی!
دوتا پارتو یکی کردم گذاشتما حواسم هست
#پارت_193
×××
فلش بک
بوی کاه و پهن گاو کل محدودرو پر کرده بود و صدای گاو ها هرزگاهی تو گاوداری میپیچید و یک صبح دیگر و امیدی سرد دیگر شروع شد!
پسر بچه ای نحیف با لباسی که دیگر به سیاهی میزد از فرط چرِک بودن روی کاه های خشک شدهی زرد رنگ افتاده بود و لبانش خشک و ترک ترک شده بودن!
موهان مشکیش بلند شده بودن و حالتی پریشان داشتند…
تکه ای استخان شده بود جوری که استخان های دندش بیرون زده بود و دستان سوختش که درحال ترمیم بود پوستش بد شکل شده بود!
زمستان بود و برف باریده بود… وَ انگاری برف برای تمام بچه ها خوشحالی نمیآورد!
باز خوب بود انبار کاه بود وگرنه از سرما میمرد نه؟
پسر بچه روی کاه ها نشست و صدای پا که آمد طبق عادت جثه ی ریزش رو بین بسته بندی های کاه های زرد رنگ و تیز قایم کرد!
میترسید… از آدم ها میترسید و مگر ترسناک تر از آدم بزرگ ها هم در این دنیا بود؟
از آدم بزرگ ها فرار میکرد و سه ماه یا شاید هم بیشتر بود که در این گاو داری زندگی که نه… زنده مانده بود و حتی کارگر ها هم متوجه حضور بچه ای در این میان نشده بودند!
هیچ کس فکرش را نمیکرد بچه ای با دستانی سوخته سه ماه تمام با گاو های گاوداری همسایه شده باشد…
چند دقیقه گذشت کارگر ها چند گونی نون خشک داخل انبار گذاشتند و رفتند…
وَ پسر بچه وقتی مطمعن شد دیگر کسی در انبار نیست با پاهانی برهنه روی زمین سرد و سفت قدم گذاشت و سمت گونی نون های خشک رفت…
تکه نان سنگکی که واقعا مثل سنگ شده بود رو از گونی بیرون آورد و گازی بهش زد و صدای خرچ خرچ نون خشک در دهانش بلند شد و گاهی با خودش فکر میکرد گاو های بیچاره دندانشان درد نمیگیرد که این نون هارا میخورند؟
گوشه ی اتاقک نشست و به قدری گشنش شده بود که تحمل نداشت بیرون برود و از آبخور گاوها کمی آب به نانش بزند تا نرم شود!
پاهان کوچکش رو در خودش جمع کرد و همین طور که نونش رو با زور و ضرب میجویید و قورت میداد خیره به نقطه ای نامعلوم لب زد:
– میاد… بابا بالاخره دنبالت میاد میکائیل
#پارت_195
×××
حال
نم بارون روی برگاهای درخت ها و شِمشاد های سر سبز میزد و بارون کمی از گرما و دَم محیط کم کرده بود اما با این حال هوا دَم داشت…
وَ لباس به صاحبش میچسبید و انگار رطوبت زیاد محیط فقط به مزاق درخت ها و گل ها خوش میآمد که با سبزی و بیش از حدشون قاه قاه میخندیدند.
این وسط رز با شوق و ذوق از شیشه ی ماشین به اطراف نگاه میکرد و انگار آمده بود پیک نیک! ولی میکائیل بود که ریز به ریز اطراف رو با دقت میدید و در ذهنش میسپرد…
خانه ی کوچک شمالی با سقفی شیب دار قرمز رنگ که دور افتاده از خانه های دیگر روستا بود و روبه رویش شالیزار بزرگ برنج واقع شده بود و چه ویوی جذابی…
حیاطی بزرگ که دور تا دورش چوب های خشک گذاشته شده بود تا محوطه داشته باشد.
حیاطی که درونش یک گوساله سیاه و سفید با طنابی به درختی بسته شده بود و دو غاز سفید هم از این طرف به آن طرف حیاط در رفتا مد بودن!
میکائیل ماشینش رو در حیاط پارک کرد و رز سراسیمه از ماشین پیاده شد ولی میکائیل همین که پایش به زمین رسید در زمین کمی فرو رفت و کتونی های سفید نایکش گلی شد...
پوفی کشید و با اخم کمرنگی سمت خانه شمالی حرکت کرد.
خانه ای که ایوونی بزرگ داشت… قسمتی از ایوون فرش قرمز لاکی پهن شده بود؛ متکای قرمز و سفیدی هم به دیوار تکیه داده شده بود و قلیون شاه عباسی کنار بالشت ها هم به آدم انگاری نیشخند میزد!
بقیه ایوون پر از گلدون های شمع دونی رنگا رنگ بود… گلبهی، سفید، قرمز، صورتی، بنفشو نکند جشن رنگ ها بود؟!
وَ نگاه میکائیل روی سیر و فلفل هایی که نخ شده از سقف آویز شده بودند خورد و ناخواسته لبخند کمرنگی زد… انگاری اینجا واقعا زندگی در جریان بود و خونه روحی سرزنده داشت!
سر چرخوند و نگاهش روی رزی خورد که زیر درختی ایستاده بود و زیر لب با خودش زمزمه کرد :
– خونه ی درخت هلو پس این شکلی
#پارت_195
وَ بعد صدایش رو بالا برد:
– رز؟
رز سمت میکائیل برگشت، دوان دوان سمت میکائیل دوید و با شادی که از چهرش نمیتوانست پنهان کند گفت:
– قشنگه نه؟
میکائیل نگاهش رو قطره بارانی که روی بینی رز افتاده بود خورد و همین طور که با نوک انگشتش روی بینی رز میزد جوابش رو با کمی اقرار داد:
– نه به قشنگی تو!
وَ صدای قهقه رز با این حرف بالا رفت… انگاری که هوا آلوده به شراب ناب مست کننده بود و هردویشان مست شده بودند!
میکائیل لبخندش با دیدن قهقه رز پر رنگ تر شد و همین را میخواست یک زندگی عادی، یک زندگی معمولی!
وَ رز صدایش رو بالا برد و به در خانه ی شمالی کوبید:
– خاله؟ خاله نیستی؟!
جوابی نشنیدند و رز سمت میکائیل برگشت و ادامه داد:
– فکر کنم نیست اگه بود قبل این که جلو در خونه بریم خودش از پنجره یه سرکی میکشید ولی هر جا هست الانا میاد دیگه
میکائیل خسته روی فرش ایوون نشست و خیره به ماه شد و هوا تازه داشت تاریک میشد.
از فرط رانندگی که کرده بود چشمانش رو روی هم گذاشت و رز مثل دختر بچه ها بی توجه به میکائیل ازین طرف حیاط به آن طرف حیاط به دنبال غاز های میدوید و هوس لمس پر نرمو تمیزشون بد وسوسه اش کرده بود…
همه چیز ساکت و آرام بود تا صدای جیغ رز هوا رفت و چشمان میکائیل سریع باز شد.
رز جیغ میزد و دور حیاط میدوید و دلیلش هم سگ بزرگ کرم رنگی بود که غریبه دیده بود و پارس میکرد و دنبال رز میدوید تا بتواند پاچه اش را بگیرد و اصلا از کجا یک دفعه پیدایش شد؟
#پارت_196
میکائیل از جایش بلند شد و رز سراسیمه و نفس نفس زنان پشتش پناه گرفت…
سگ روبه رویشان قرار گرفته بود و پشت سر هم پارس میکرد و دندان هایش رو نشان میداد اما میکائیل پر اخم یک قدمم به عقب نرفت؛ خیره شد به سگ کرم رنگ سرابی که انگار جرعت حمله را نداشت!
مچ دست رز رو گرفت و همین طور که از پشتش بیرون میکشیدش گفت:
– سگ بوی ترسو حس میکنه واسه همین توهم میزنه که میتونه حمله کنه ولی اگه نترس باشی…
وَ با پایش آرام ضربه ای به پوزه ی سگ سرابی زد و سگ عقب رفت ولی دندهایش را هنوز نشون میداد و میکائیل ادامه داد:
– میفهمه کار یه سگ فقط واق واق کردن از دوره!
رز گیج خیره بود به سگ سرابی و میکائیل با نیشخندی ادامه داد:
– یه تیکه استخونم فردا بندازی جلوش راحت قلادشم میتونی دستت بگیری
وَ بعد سر جایش خواست دوباره برگردد اما صدای لحجه دار گیلکی زنی باعث شد سر جایش بماند
– بفرما؟! چیزی میخواین؟
وَ رز بود که سمت زن تپل قد کوتاهی پرواز کرد و صدای ذوق زدش در محوطه پیچید:
– خاله؟!
وَ همین که به زن رسید خودش رو در آغوش زن پرت کرد و زن شوک زده و تند تند گفت:
– رز!؟ تی جان قوربان تی بلا میسل… من تورا غش ماشالا ماشالا قد کشیدی بو نبات میدیا
#پارت_197
رز از آغوش زن بیرون اومد و با لبخند بزرگی خیره به خاله شد:
– تپل مپل شدیا خوشگل دلم برات تنگ شده بود
خاله محکم رز رو به خودش دوباره فشرد:
– تی جان ره من بمیرم دخترم! (برای حفظ جونت حاضرم بمیرم)
قربون صدقه هایش که تمام شد از رز فاصله گرفت و با کنجکاوی به میکائیل خیره شد!
وَ میکائیل خط و نشان هایش را داخل ماشین برای رز کشیده بود و تاکید کرده بود چه حرف هایی را بزند و چه حرف هایی را نه…
رز گوشه ی لبش رو گاز ریزی گرفت.
هر وقت میخواست دروغ بگوید این حالت رو میگرفت:
– گفتی بو نبات میدم خب… خب عروس شدم
وَ با لبخند خجالت زده ای به میکائیلی که کنار ایستاده بود نگاهی کرد و در دلش مرور کرد که کاش واقعا همین بود فقط با این تفاوت که جای میکائیل سپهر ایستاده بود!
همه چیز هم در امن و امان بود.
خاله بهت زده شد و میکائیل سمت خاله رز قدم برداشت و بعد سلام علیک گرمی ادامه داد:
– ببخشید بی خبر اومدیم دیگه رز خیلی اصرار میکرد
وَ رز به مردی که کم پیش میامد رسمی و با شخصیت حرف بزند نیشخندی زد که از چشم میکائیل نیشخندش پنهان نماند.
خاله با لحنی که دلخوری توش دیده میشد گفت:
– به امی شهر خوش بامویی پسر جان(به شهر ما خوش اومدی) اما آدم بی بزگ تر بی مراسم بی رسم و رسوم که عروس نمیبره
رز لبش رو گاز گرفت و تند تند با خود شیرینی گفت:
– خاله جشن مشنا مونده اومدم بهت فقط نشونش بدم بپسندی البته من که پسندیدم همچین خوب چیزیه نه؟!
میکائیل سکوت کرد ولی خاله نیشگون ریزی از بازوی رز گرفت:
– بی حیا… در دیزی بازه حیا گربه کجاست
بالاخره بعد گفت و مان ها خاله سمت خونه دعوتشان کرد ولی لحظه آخر که میکائیل میخواست در خانه را ببندد صدای خش خشی بین شالیزار ها باعث شد مکثی کند!
چند لحظه با بد بینی خیره شد به بیرون ولی رز که صدایش زد اخمی کرد و زیاد پیگیر نشد و حتما حیوانی چیزی بود دیگر…
وَ در را بست اما
اما..!
#پارت_198
×××
جز به جز خانه ی کوچک خاله رو به بهانه ی انگشتر جواهر همراز که مثلا گم شده بود رو گشتند و هیچ به هیچ…
میکائیل در صندوقچه ی چوبی رو هم بست و نگاهش رو به رزی داد که در کابینت آهنی قدیمی رو کلافه بهم کوباند و شونه ای انداخت بالا
همون لحظه خاله ی رز که به پشتی قرمزی تکیه زده بود گفت:
– اووو مال حلال بیخ ریش صاحابشه دیگه بیاید یه چایی بخورید نیومده دارید خونرو زیرو رو میکنید
خوب بود که قدیمی ها ساده بودند نه؟!
شاید هم ساده کلمه ی مناسبی نبود و باید گفت قدیمی ها فقط صادق و رو راست تر هستند…
میکائیل نفس عمیقی کشید و کم کم داشت فکر میکرد الکی این همه راه آمده.
رز کنار خاله خسته نشست و همین طور که لیوان چایی خوش عطری بر میداشت گفت:
– حلقش جواهر بود خیلی تاکید کرد بگردیم پیداش کنیم براش… دوست داشت انگشتررو
میکائیل در دلش نیشخندی به دروغ دخترک زد!
همراز فقط یک چیز را در این دنیا دوست داشت آن هم خودش بود…
خوب بود خاله ی مادریش ساده بود وگرنه هر آدم دیگری بود میفهمید دخترک دارد دروغ میگوید…
خاله قند سفیدی میون دندون هایش گذاشتو همین طور که قلوپی از چایی داغش میخورد گفت:
– اصلا چرا خودش نیومد بلا گرفته ها؟! اون سری چه وضع اومدن سر زدن بود اصلا؟
میکائیل گوش هایش تیز شد و این قدر گرگ شده بود که مشامش تیز باشد و نکته هارا از حرف ها بیرون بکشد:
– مگه سری پیش چطوری بهتون سر زد؟!
#پارت_199
– مثه جین زده ها وسط شب پیداش شد وسط روزم بی خودافظی بی در امان حق گذاشت و رفت
رز بود که تعجب سرتاسر وجودش رو گرفت:
– یعنی یک روزم پیشت واینستاد؟!
نگاهش رو به رز داد و بی خبر از همه چیز جواب داد:
– نه دختر جان… اومد رفت تو اون اتاق ماند تا وقتی خواست بره
میکائیل به تک اتاق کوچیکی که رز گشته بودتش نگاهی انداخت؛ شاید فلش آنجا بود و رز خوب نگشته بود!
نگاهش از رو اتاق برداشته نمیشد که صدای خاله باعث شد تغییر زاویه دید دهد:
– سر گوش این خواهرت بد میجنبه ها کاش زودتر اونم بختش باز شه کم غصشو بخورم
بخت باز شدن!
چیزی که قدیمیا تو شوهر کردن دختر میدیدنو غلط در غلط بودنش رو کاری نداریم ولی میکائیل خوب میدونست که همراز معتقد بود بخت خوب رو مثل ماهی به قلاب گیر کرده باید گرفت…
گاهی با طعمه گاهی چنگو دندون گاهی هم با زورو ضربو حتی فدا کردن خیلی چیزها…
تو خونه سکوت شد ولی خاله ی رز مثل این که چونش خیلی خوب کار میکرد و زد به پای رز و گفت:
– بگو بلا گریفته چطوری آشنا شدین ها؟! کی عقد کردین؟!
رز نگاهش به میکائیل افتاد و خدای من این دختر واقعا از پس چهار تا دروغ ساده هم بر نمیاومد؟
میکائیل به جایش لب باز کرد و این بار دروغ نگفت فقط اولین مکانی که رز رو دیده بود رو به یاد آورد:
– تو حیاط قدیمی خونشون… اگه اشتباه نکنم یه باغچه خیلی کوچولو داشتن توش یه درخت زیتونم بود اولین بار اونجا دیدمش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای یعنی کی بین شالی ها بوده صدای خش خش میومدددد
نظراتونو بگینن لطفاا
فکر کنم یکی از آدمای شوهر سابق همراز بوده
آدمای مرادی حتما
عالی میشه اگه رز هم عاشق میکائیل بشه
هر چی میکشیم از دست همرازه
تشکر فراوان فاطمه بانو😘