رمان رز های وحشی پارت 52 - رمان دونی

 

 

رز به قیافه ی پریشان میکائیل خیره شد:

– چی شده؟

 

میکائیل بی توجه به سوال رز دخترک را با یک دستش در آغوشش کشید و سرش را روی موهای رز گذاشت.

کمر رز را نوازش کرد و رز بدون حرفی بیشتر سرش را در سینه میکائیل فرو کرد و نیاز داشت به این که میکائیل نازش را بخرد!

 

 

میکائیل کشاندش سمت تخت و روی تخت دراز کشید و دخترک هم در آغوشش کشید و همین طور که موهای رز را نوازش می‌کرد لب زد:

– خورشید خانم نبینم نورت داره کم میشه

تو بگو چی شده حالت چرا بده؟

مگه ما حرف نزدیم باهم مگه قرار نشد قوی باشی هم تیمی باشی هم دست باشی؟

 

 

رز لبش را گاز گرفت و نمی‌توانست حرف دلش را نزد و با بغض لب زد:

– دیشب…

 

لبش را چسباند دم گوش رز و بوسه ای به لاله‌ی گوشش زد:

– خب؟!

 

رز سرش را بالا آورد و با چشم های که شبیه بچه گربه ها شده بود گفت:

– بهم نگفتی دوستم داری!

 

 

میکائیل لبخند کمرنگی زد؛ همین طور که سعی داشت رز را آرام کند خودش هم آرام داشت می‌شد!

واقعا شاید بهترین دارو و مسکن ها گاهی آدم ها باشند.

 

#پارت_411

 

 

میکائیل دهن باز کرد حرفی بزند اما رز با انگشتان کشیده اش دست روی دهانش گذاشت و همین طور که اشک روی صورتش می‌ریخت گفت:

– نگو… الکی نگو!

دیگه وقتی دیشب به دروغم نگفتی دوستم داری دیگه الانم نگو

 

 

خیره در چشم های رز ماند.

نیاز داشت به دوست داشته شدن و انگار اتفاق دیشب اون رو حساس و احساسی کرده بود و زن ها چقدر شکننده بودند!

هر چقدر هم که خودشان را لجباز و افسار گسیخته نشان دهند باز هم از درون احساسی ترین موجود دنیا بودند.

 

 

میکائیل دست رز را از لبش کنار زد و انگشت رز را بوسید و آرام لب زد:

– دوست ندارم اما فکر کنم هیچ وقت نتونم تورو فراموش کنم چون فکر کنم دارم عاشقت میشم…

 

رز لبخندی زد و میکائیل هم با لبخندی جوابش را داد و سر رز بود که در سینه ی میکائیل فرو رفت و راحت گریه کرد.

و کاش مرد ها بدانند که هر گاه زنی به آن‌ها پناه آورد

برای او بمیرند.

زیرا یک زن، هرگز به مردی پناه نمی‌برد

مگر آنکه نزد او از بزرگترینِ مردان باشد.

 

 

دست میکائیل در موهای رز به حرکت درامد و لب زد:

– یکم حوصله کن خورشید خانم همه چیز درست میشه

 

 

و درست شدن همه چیز هیچ وقت در هیچ زندگی امکان ندارد و این قانون اول زندگی آدمی است.

 

#پارت_412

 

×××

 

طاهر

 

– قیافش برام آشنا بود، صداشم همین‌طور!

 

محمد نیم نگاهی به خانه ی ویلایی روبه رویش کرد و گفت:

– هر چی هست وصله به مرادی بابا… همین خونه صاحب قبلیش مرادی بوده

 

 

– سوال اصلیه فردا هم همین که یه بچه خیابونی چطور این خونه زندگیو داره!

این طوری مجبور خودشو به یکی بچسبونه که اونم مرادی

 

 

طاهر داشت سوال های فردا را از همین الان در سرش می‌چید و قطعا اجازه ی فرار این سری به میکائیل نمی‌داد.

و محمد می‌دانست طاهر شب و نیمه شب، روز و نیمه روز فقط در فکر انتقام از مرادی و معلوم نبود مریم به طاهر چه وعده ای داده بود!

کمی در فکر فرو رفت و جواب طاهر را داد:

– به مرادیم خودشو بچسبونه ما که مدرکی علیهشون نداریم

 

طاهر نیشخند زد:

– نقطه ی شروع داریم

 

محمد پوفی کشید و به قیافه شکسته و موهای سفید لا به لای موهای طاهر نگاه کرد و در دلش مرور کرد که این داستان این بار نقطه ی پایانی هم داشته باشد چرا که زندگی خواهرش و رقیق چندین ساله اش جلو چشم هایش خاکستر شد…

– بشین بریم طاهر

 

 

طاهر خواست بنشیند اما با دیدن پسر جوانی که آن طرف تر با مامور ها صحبت می‌کرد و کمی هم رفتارش خشن بود و انگار می‌خواست وارد محوطه شود مکثی کرد.

محمد صدایش زد اما توجه ای نکرد و سمت پسر جوان رفت و صدایش را بالا برد:

– چه خبره؟

 

مامور همکارش جواب داد:

– گیر داده چی شده

 

#پارت_413

 

طاهر نگاهش را پسری که چشم های آبی داشت داد و گفت:

– آشنای این خونه ای مگه؟

 

– ای دورا دور

 

طاهر چشم هایش را تنگ کرد و کمی اطلاعات داد تا اطلاعات بگیرد:

– یه زنو به قتل رسوندن!

 

و سپهر دیگر اسپند رو آتیش شد، قیافه اش در صدم ثانیه زار شد و با هول و ولا گفت:

– یه زن؟ جوون بود؟ کیو کشتن؟

 

طاهر خیره به صورت پسر جوان بود و قبل این که حرفی بزند صدای یزدان یا همان نوچه ی میکائیل از پشت سر به گوشش رسید:

– جناب سرگد؟

 

نگاهش را به پشت سر داد.

یزدان طرفشان می‌آمد و با غضب به پسرک نگاه می‌کرد و قبل این که به آنها برسد طاهر خطاب به پسر چشم آبی گفت:

– دورا دور چیکاره ی این خونه ای؟

 

 

سپهر هیچی نگفت و به یزدان نگاهی کرد و طاهر بار دیگر تکرار کرد:

– با تو بودم خوشگل پسر

 

 

باز هم جوابی نشنید و دیگر درنگ نکرد و با دست به پسر جوون اشاره کرد:

– سروان ایشون با ما میان بازداشتن!

 

 

و دیگر به صدای داد و بیداد و چرای پسر چشم آبی اهمیتی نداد و سمت یزدان که خیره به پسر چشم آبی بود برگشت و گفت:

– می‌شناسیدش؟

 

 

یزدان خیره به سپهر سری به چپ و راست تکان داد و طاهر دیگر حرفی نزد و سمت ماشین حرکت کرد.

 

#پارت_414

×

 

مشخصات و اسم و فامیل سپهر را دوره کرد و پشت میزش نشست و خیره بهش لب زد:

– گفتی دورا دور آشنای کیه اون خونه ای؟

 

 

سپهر عصبی و کلافه بود، به اطرافش که کمد های آهنی اداری بود خیره شد و گفت:

– شما هر کی تو کارتون کنجکاوی کنه برمی‌دارید می‌ندازین تو گونی می‌برین؟!

 

 

طاهر خودکارش را برداشت و سپهر ادامه داد:

– جناب سروا..‌ سرگرد اونی که کشتن تو اون خونه کی بوده؟ پیر بوده جوون بوده چه شکلی بوده من دارم سکته می‌کنم تورو جون عزیزت اول اینو بگو‌ به من!

 

 

طاهر با خودکارش روی میز ضرب گرفت:

– جوون من این جا سوال می‌پرسم جوابامو میدی بعدش جوابتو میگیری… دورا دور آشنای کیه اون خونه ای؟

 

 

سپهر آب دهنش را قورت داد و حقیقت را گفت اما نه با جزئیات:

– دوست دخترم… دوست دخترم تو اون خونه زندگی می‌کنه

 

دختر؟ میکائیل دشت گرد که دختر نداشت خواهرم نداشت!

– خدمست؟ اونجا کار می‌کنه؟

 

– نه

 

طاهر خودکارش را محکم روی میز کوبید:

– درست حرف بزن ببینم چی میگی کامل توضیح بده… دوست دخترت چیه کیه اون جا چیکار می‌کنه؟

 

#پارت_415

 

سپهر حرف نزد، در اصل داشت فکر می‌کرد چه بگوید یا چگونه بگوید چون میکائیل که هیچ شوخی نداشت را یادش نرفته بود.

از طرفی هم نمی‌دانست کسی که در آن خانه به قتل رسیده رز است یا فردی دیگر و پایش به چه بازی هایی داشت باز می‌شد؟

و طاهر تاخیر او را که دید به جدی ترین حالت ممکنش به حرف آمد:

– ببین بچه جون می‌دونی قدرت چیه؟

 

 

خودکارش را بالا آورد و ادامه داد:

– قدرت یعنی همین خودکار که می‌تونه با چهار تا گزارش نوشتن زندگی تورو عوض کنه

یه بار دیگه برات قشنگ تشریح می‌کنم

خودکار دست کیه؟ من!

کی گزارشو می‌نویسه؟ من!

کی اینجا قدرت داره؟ من!

حالا تو به من بگو اینجا بنویسم مشکوک مظنون به قتل یا بنویسم یه عابر کنجکاو؟!

کدوم؟

 

 

رنگ سپهر پرید و طاهر محکم تر پرسید:

– کدوم؟

 

– من همه چیزو میگم فقط‌‌، فقط اونی که کشتن…

 

طاهر وسط حرفش پرید:

– یه پیر زن بوده که اونجا کار می‌کرده

 

و سپهر نفس عمیقی کشید و خیره به طاهر لب زد:

– رز، رز چگینی…

 

#پارت_416

 

×××

 

میکائیل

 

– مطمعنی می‌خوای رزم بیاری باز؟

 

نگاهش روی دخترکی که با حوله و موهای نم‌دار خوابیده بود افتاد و جواب یزدان را از پشت تلفن داد:

– آره بخشی از بازیه اما نیمکت نشین

 

– مربی شمایی هر چی صلاح، جمع میکنم همرو کاری باری؟

 

میکائیل که از لفظ مربی یزدان خوشش آمده بود لبخندی زد و بالا سر رز ایستاد:

– می‌بینمت

 

تماس را قطع کرد و به چهره ی رز دقیق خیره شد.

بی‌نقص نبود اصلا خود کلمه بی‌نقص یک نقص داشت اما نقص های این صورت هم برای او زیبا بود!

 

رز چند ساعتی می‌شد که بعد از آن عشقبازی پر حرارتشان خواب بود و راستی این سری میکائیل کلمه ی دوست دارم را در گوش رز به قدری تکرار کرد که دیگر شورش درآمد…

 

با دستش روی صورت رز خطر فرضی کشید و صدایش زد و همان لحظه پلک های رز باز شد و با دیدن میکائیل بالای سرش لبخندی زد اما با دیدن تیپ رسمی سرتاپا مشکیش متعجب به تاج تخت تکیه داد و قبل این که حرفی بزند میکائیل ابرو انداخت بالا:

– د مگه کوه کندی که این طوری ساعت به ساعت وا رفتی رو تخت پاشو بینم

 

 

رز با یاد آوری آن همه انرژی که مصرف کرده بود کمی خجالت زده شد اما دیگر میان آنها خجالتی برای کشیدن نبود پس سعی کرد ذهنش را منحرف کند و خیره به سر و وضع میکائیل با صدایی که معلوم بود از خواب تازه بیدار شده گفت:

– جایی داری میری؟

 

دست به جیب شد:

– می‌رم نه

می‌ریم… پاشو آماده شو

 

#پارت_417

 

گفت و سمت خروجی اتاق رفت و رز حوله اش را در تنش مرتب کرد و از تخت پایین آمد:

– کجا می‌ریم؟

 

– می‌فهمی

 

 

وقت هایی که میکائیل مرموز می‌شد را اصلا دوست نداشت چون می‌دانست خبر های خوبی بعد از این رفتار هایش رخ نمی‌دهد.

پا تند کرد و جلوی راهش رفت:

– کجا داریم می‌ریم؟

 

میکائیل اگر می‌گفت اول کجا می‌روند و برای چه می‌روند رز نمی‌آمد یا بازی در می‌آورد پس در صورت رز خم شد:

– یه همبازی و همدست خوب فقط همراه یارش میره… حالا هر جا که باشه

 

رز اخم کرد:

– من باید بدونم کجا میام که چه بازی کنم

 

 

میکائیل نچی کرد:

– جنابعالی فعلا نیمکت نشینی تا من نگم بازی نمی‌کنی… بپوش

 

خواست رز را کنار بزند اما رز جلوی راهش باز سد شد:

– اما من می‌خوام بازی کنم

 

میکائیل دستی در صورت دخترکش کشید و فهمیده بود زبان نرم رز را زودتر قانع می‌کند:

– از قضا مربی بازی شمارو خیلی دوست داره خورشید خانم‌

و دوستم نداره مصدوم شی پس فعلا هر وقت مربی گفت بازی می‌کنی تا بازی برد و بلد بشی!

 

#پارت_418

×

 

توی ماشین نشسته بودند و میکائیل داشت سمت محله‌ی قبلی رز می‌راند!؟

رز سمت میکائیل برگشت:

– باز داریم می‌ریم خونه ی قبلی ما؟

 

 

میکائیل نه ای گفت و رز دیگر چیزی نگفت، وقتی میکائیل دوست نداشت حرف بزند بهتر بود خودش را خسته نمی‌کرد.

سکوت کرد اما وقتی میکائیل کمی آن طرف تر از مغازه ی ساعت فروشی پدر سپهر توقف کرد رنگ رز پرید!

 

 

نگاهش را به میکائیل داد و میکائیل هم سمت رز برگشت و لب زد:

– برو بیارش!

 

– کیو؟

 

میکائیل نفس عمیقی کشید و توضیح داد:

– اون پسره ی چشم زاق پاشده اومده دم خونه باغ من فوضولی و پیگیری پلیسم بهش شک کرده گیر داده بهش بردش بازجویی

الآنم سه چهار ساعتی میشه ولش کردن باید ببینم چی وراجی کرده پیش پلیسا

 

 

پلیس؟ سپهر؟ خونه باغ میکائیل؟ رز گیج شد:

– من نمی‌فهمم!

 

میکائیل اخم هایش درهم رفت و با نارضایتی اتفاق صبح را توضیح داد:

– یه عده اومدن خونه باغ منو به خاک و خون کشیدن، خاله شبیو‌ تو خونه باغ از پله ها پرت کردن پایین طوری که نفس اخرشو کشیده!

پلیسم از این قضیه نمی‌دونم چطور ولی بو برده

 

 

رز رنگش پرید و میکائیل باز ادامه داد:

– صبح اکه با عجله رفتم و با حال بد اومدم واسه این بود؛ الآنم این نی قلیون رفته وراجی کرده که سه سوته ولش کردن برو بیارش

 

#پارت_419

 

رز در جایش فرو رفت و دیگر چیزی نمی‌شنید و مرگ و قتل چقدر در این داستان آسان بود!

همیشه فکر می‌کرد برای کشتن کسی برنامه ها چیده می‌شود یا آدم ها از قتل می‌ترسند اما حالا…

– کشتنش؟

 

میکائیل دلش زاری نمی‌خواست، جنگش علنا شروع شده بود و توپید:

– رز کار زیاد داریم فس فس نکن برو با زبون خوش بیارش

 

 

رز عصبی سمت میکائیل برگشت:

– چرا اینارو الان این طوری نصفه نیمه بهم میگی؟

 

– چون تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد جز اینکه بری اون پسر رو بیاری

 

 

رز دستی بر موهای کوتاهش کشید و باورش نمی‌شد با این اتفاقات میکائیل به خانه آمده و خیلی راحت با او عشق بازی کرده، کلافه لب زد:

– تو خیلی خونسردی… خیلی

این خونسردیت منو می‌ترسونه

 

 

و خب میکائیل آشفته می‌بود یا خونسرد چه فرقی می‌کرد وقتی آب از سرش گذشته بود؟

حداقل با خونسردی و صبر می‌توانست بازی برد را برنامه ریزی کند ولی با آشفتگی فقط باخت می‌داد.

به مغازه ی ساعت فروشی اشاره ای کرد:

– نیگا من تا فردا صبح اون پسر رو می‌خوام تا حرفاشو بشنوم ببینم به پلیس چی گفته چی نگفته

پس اگه صبح بشه و من حرفای اون پسره ی نی قلیونو نشنوم بعدش فقط و فقط بدن آش و لاش شدشو برای فوضولی که نباید می‌کرد و کردو می‌خوام… حالیت شد؟

 

#پارت_420

 

رز دستی در صورتش کشید و نگاهش به مغازه‌ی ساعت فروشی نشست و اصلا دوست نداشت با سپهر چشم در چشم شود.

احساس می‌کرد به سپهر خیانت کرده از طرفی چه می‌گفت؟

– چی بگم؟ بگم بیاد تو ماشین؟ اگه نیومد…

 

 

میکائیل پرید وسط حرف رز:

– بگو اگه نیاد رو چیزای که دوست داره خط میفته

 

 

رز با ناراحتی به میکائیل نگاه کرد:

– منظورت اینه تو رو من خط می‌ندازی؟

 

 

میکائیل روی فرمون ماشین ضربه ی آرامی زد:

– نه، تو دروغ بگو یا تهدید کن یا فیلم‌‌بازی کن یا نمدونم هر جور که تو می‌شناسیش رز فقط بیارش

 

 

هیچ ایده ای نداشت… اما باید او هم بازی می‌کرد تا از این بازی برد نصیبشان می‌شد.

بی حرف در ماشین رو باز کرد که برود اما بازویش در دست میکائیل قفل شد و سر چرخاند.

و میکائیل خیره در چشم های رز لب زد:

– بپا نفسش به بدنت نخوره

کوچه پایینی منتظرم

 

– اگه نیومد چی؟

 

 

نیامدنی در کار نبود، با این وضعیت نمی‌توانست ریسک کند و به زور و ضرب سپهر را جایی ببرد پس پر اخم لب زد:

– تو بلدی بیاریش… برو

 

#پارت_422

 

و رز دیگر بدون حرف از ماشین پیاده شد و سمت مغازه حرکت کرد.

پشت ویترین ساعت ها ایستاد و به ساعت های مختلف مچی پشت شیشه خیره شد.

بعد مکثی نگاهش رو بالا آورد و از پشت شیشه‌ی مغازه به سپهری خیره شد که در جایگاه فروشنده نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی خیره بود.

تنها بود و عمیق در فکر فرو رفته بود!

با دیدنش قلبش شروع به تند زدن کرد و هیجانش زیاد شد…

دلتنگ بود اما احساس گناه هم می‌کرد و حالا باید به او چه می‌گفت؟

 

هیچی به ذهنش نمی‌رسید پس همه چیز را به لحظه واگذار کرد.

نفس عمیقی کشید و بالاخره وارد مغازه شد و با ورودش صدای زنگوله ای در مغازه پیچید سپهر سر بالا آورد و با دیدن رز مات ماند…

از جایش بلند شد و ناباور لب زد:

-ر… رز؟

 

– سلام

 

و سپهر دیگر درنگ نکرد از فرط دلتنگی سمت رز رفت و جوری اون رو در آغوشش کشید که انگار آشنا ترین آدمش را به آغوش کشیده غافل از این که رز دیگر غریب آشنا بود.

و دست های رز برای به آغوش کشیدن سپهر بالا نیومد چون او دیگر متعلق به فرد دیگری بود…

فقط چشم هایش نم دار شده و صدای سپهر در گوشش پیچید:

– دیگه داشتم می‌مردم برای حس ذره ای از عطر تنت

 

 

دلش سوخت برای احساساتی که الکی الکی به دست سرنوشت بین آنها سوخته بود و یاد حرف گوشزدگرانه‌ی میکائیل افتاد (بپا نفسش بهت نخوره)

سریع از سپهر فاصله گرفت و سپهر باز به دل نگرفت و سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد:

– خوبی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

کجا بودی فاطمه خانم مردیم از نگرانی

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

سلام عزیز جان بلا بدور

همتا
همتا
3 ماه قبل

بلا دور باشه
ممنون بابت پارت گذاریتون

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x