_حالا که دستت اومد بدو بغل عمویی
اینبار ننشستم تو بغلش و ازش فاصله گرفتم که مثلا سرکاری که کردی قهرم و ناز کنم اما به دقیقه نکشید که دستمو گرفت و پرتم کرد تو بغلش
_جات همینجاست ، چه قهر کنی چه آشتی باشی ، چه کفری باشی چه حرصی چه عصبی ، جات همیشه همینجاست ، هیچوقت نمیخوام ازم جدا شی ، آرامشی که ازت میگیرمو از بین ببری
_بخوامم نمیتونم جدا شم ، آدم مگه میتونه قلبشو بذاره کنار ؟ مگه میتونه کسی که شده همه ی وجودش رو بذاره کنار ، هر اتفاقی که بیوفته تا تهش باهاتم .
کمی تاب خوردیم و هوا رو به تاریکی میرفت
_بریم شام بگیریم ، دیر میشه
رادان مثل همیشه موافقتشو اعلام کرد و بلند شدیم
_خوراکیا موندنا
_بیارشون تو ماشین بخوریم، شام هم تهش دیرتر میخوریم ، یادآوری کردی دلم به هوا افتاد
خوراکی هارو برداشتیم و سوار ماشین شدیم ، تک تکشونو گذاشتم رو پام و به نوبت بازشون کردم
رادان ماشینو روشن کرد و راه افتاد ، از لواشک شروع کردم ، نصف اون نصف من
خوراکی هایی که خریده بود عالی بود و باب میل من ، پف پفی ، کاکائو تخم مرغی ، آلوچه ، چی پف ، پاستیل ، بایکیت و..
تا خود شهر حرف زدیم و خوراکی هارو تموم کردیم
_چه خبره این همه خوراکی ؟ خوبه دو نفریما بیشتر بودیم معلوم نبود چقدر میخریدی ، فکر کنم کل سوپر مارکتو برمیداشتی میوردی
_زیاد نبود که ، کلا کم اشتهایی ، دقت کردم اکثرا ، اگه هله هوله بخوری دیگه شام و ناهار برات کنسله ، شام و ناهار هم معمولا زیاد نمیخوری
_این خوبه که کم اشتهام وگرنه تو ماشین جا نمیشدم.
وارد شهر که شدیم سمت فست فودی رو نشون دادم ، تا وایساد گوشیم زنگ خورد
_بابامه ، صبر کن یه لحظه
_الو سلام جانم بابا
از پشت خط صدای گریه میومد ترسیده فقط پرسیدم چیشده
_خودتو برسون رسپینا ، سعی کن زود برسونی خودتو ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر کم مینویسی یکم بیشترش کن !