اینکه در مقابل حرفام سکوت کرد و راضی نشد ماجرارو بگه دلم شکست اما سعی کردم به رو نیارم
_وسایلم کجاست؟
_رسپینا صبر…
_گفتم وسایلم کجاست؟! حرفی نمیخوام بشنوم
کلافه نفسشو با شدت داد بیرون
_اتاقی که ته راهروعه
از کنارش گذشتم و رفتم سمت راه ، وسطش متوقف شدم و برگشتم سمتش
_میخوام برم بیرون ، دنبال خونه ، محافظاتو خبر کن الکی الاف نشم .
در اتاق رو باز کردم ، انگار وارد خونه خودم شده بودم و رفته بودم تو اتاقم ، همون چیدمان همون شکل ، اما فکرم درگیر شده بود ،که چی شده ، چی باعث شده رادان اینطور کنه؟!
حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ، رادان که چشمش سمت در این اتاق بود زوم شد روم اما بی توجه بهش وارد حموم شدم و سریع دوش آب سرد گرفتم و درومدم ، با دوش گرفتن حالم بهتر شده بود اما سردردم بدتر شده بود ، رفتم سمت اتاقم و از حرص درشو محکم کوبیدم ، عصبانیتمو نمیتونستم خالی کنم و فشار میورد به شقیقه هام .
شلوار قد نود چسب مشکی یه تیشرت مشکی هم پوشیدم ، مانتو کتی قرمز جیغم رو هم پوشیدم و برای اولین بار خواستم واسه ی بیرون آرایش غلیظ کنم
کرم پودر زدم و خط چشم دنباله دار کشیدم و خط چشم شاین نقره ایم رو هم کنارش کشیدم ، مداد ابرو کشیدم و رژ گونه هلویی رو خیلی تمیز کشیدم و در آخر رژ قرمز جیغ ، چهره ام از همیشه بیشتر تو چشم بود و جذابیتمو بیشتر کرده بود ، نگاهی به ناخن هام انداختم سوهانمو برداشتم و مرتبشون کردم و لاک جیغ قرمز به دست و پام زدم ، کفش پاشنه دار قرمز جلو بازم رو برداشتم و کیف مشکی ، شال قرمزمو هم انداختم و نگاهی به سرتا پام انداختم ، اولین بار بود همچین تیپی برای بیرون میزدم و موقع بیرون زدن از اتاق پشیمون شدم ، اینکه رادان غیرتی شه و عصبی شه نمی ارزید به اینطور لباس پوشیدن ، اما وقتی برای هدر دادن نداشتم ، پس همین یکبار با همچین تیپی مشکلی نداشت عینکمو روی موهام گذاشتم و زدم بیرون از اتاق ، اینکارم اوج بچه بازی بود و داشتم شخصیتمو میبردم زیر سوال اما با این حال بیخیال طی کردم ، رادان که چشمش به من خورد قشنگ شوکه شدنش رو دیدم و در پی اش سرخ شدن صورتش اما سعی کرد بی تفاوت باشه
_من دارم میرم خداحافظ
_برو ، مواظب خودت باش ، خداحافظ
رفتم پایین و آژانس گرفتم و منتظر موندم تا برسه ، با رسیدن آژانس خواستم سوار شم که دستم از پشت کشیده شد ، رادان بود
_آقا شرمنده اما ما آژانس نیاز نداریم هزینه ای که تا اینجا اومدید و برگشتید رو بگید تا حساب کنم
_رادان من آژانس گرفتم و میرم
برگشت سمتم
_تو فعلا ساکت باش به وقتش با توهم کار دارم.
از اینکه اومده بود خوشحال بودم و سعی در پنهون کردنش نداشتم ، من در حالت عادی میرفتم دنبال خونه از نگاهای بنگاه دارا و صاحب خونه ها عذاب میکشیدم و با این سر و وضع که شاید واسه ی خیلیا عادی باشه مطمئنن بیشتر عذاب میکشیدم، اما از اینکه رادان بود آرامشم بیشتر شد که حداقل بخاطر حضور رادان اتفاقی نمیوفته .
پول آژانس رو حساب کرد و دست منو کشید سمت ماشینش ، با آرامش در رو باز کردم نشستم برعکس من رادان محکم در رو کوبید ، چشماشو بسته بود و تند تند نفس میکشید
_بچه ای ؟! چند سالته که سر یه موضوع با من لج میکنی همچین تیپی میزنی ؟! نمیگم این ظاهر مشکلی داره ، نداره اما زمان داره مکان داره ، جلوی چهارتا مرد هیز و چشم چرون میخوای اینطور بری ؟! من هیچوقت با ظاهرت و استایلت کار نداشتم چون حد میدونستی اما الان اینو بذارم کجای دلم ؟! سر لجبازی با من همچین کاری میکنن ؟! اینه عقل تو ؟!
تنها در مقابلش سکوت کردم
_اینکه نمیخوام آسیبی ببینی باعث میشه لج کنی و بری رو اعصابم ؟!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_برو سمت این بنگاه …..، خونه قسمت مرکزی شهر میخوام
جوابمو نداد ، زیرزیرکی نگاهش کردم چشماش شده بود کاسه ی خون ، مقصر تک تکش خودم بودم ، قبلاً تو حرفامون گفته بودم وقتایی که میرم خونه ببینم برای خرید یا اجاره بعضیا چه حرفا و پیشنهادهای بی شرمانه ای میدن و حرص خورده بودم از این رفتار و حالا بدتر از قبل داشتم میرفتم .
به اشتباه بودن کارم پی برده بودم بدون منطق و با لجبازی تصمیم گرفته بودم .
با رسیدن به آدرسی که دادم دنبال جا پارک گشت و دوتا کوچه کنارش ماشین رو پارک کرد ، زودتر پیاده شدم و رفتم سمتش و دستشو گرفتم و مظلومانه حرف زدم
_ببخشید ، لجبازیم باعث شد فکر نکنم به هیچ چیز ، بعدش پشیمون شدم اما نخواستم نشون بدم ، خودم میدونم اشتباه کردم .
فقط نگاهم کرد
_رادان ، اینطوری نکن دیگه ، قلبم میسوزه از این رفتار
کلافه نفسشو داد بیرون و دستمو گرفت
_خودت میدونی هیچوقت نه به حد آرایشت نه نوع لباس پوشیدنت کار داشتم ، چون میدونم به عنوان یک انسان حق انتخاب لباس باب میل و علاقه خودت رو داری ، اما عصبی شدم چون یادمه دفعه قبل چه چیزایی گفتی ، چه چیزایی شنیده بودی ، صاحب بنگاه نه شاگردش ، صاحب خونه فروشنده یا هرکس دیگه ای ….
_من خودمو در جایگاهی نمیبینم که بخوام مشخص کنم یه فرد چی بپوشه چی نپوشه ، حتی اگه اون فرد همسرم باشه ، خواهرم باشه یا هرکس دیگه ای ، اما منم میشناسم آدمایی رو که چقدر وقیح ان و سر همونا چقدر اذیت شدی ، بخاطر حرص دادن من ارزش اینکارو داشت ؟!
_نه
_دیگه فکرشو نکن بیخیال شو
کنارهم قدم زنان رفتیم سمت بنگاه .
خسته از خونه زدیم بیرون ، ایراداتی داشت که باعث میشد این هم از گزینه ها حذف شه ، یکی مورد پسند بود که عجله داشتن برای فروختش و نمیشد دست دست کرد ، خونه خودمون به این زودی به فروش نمیرفت.
سوار ماشین شدیم و رادان روند سمت خونه ، باید یه فکری میکردم هرطور شده خونه رو بخریم ، یه واحد از آپارتمان کوچیک و جمع و جور تنها ۱۰۰ متر بود و دوتا اتاق داشت و پولمون بیشتر از این نمیرسید و همین که میخریدیم کافی بود ، حوصله ی جا به جایی نبود ، و خرید یه خونه کوچیک بهتر از کرایه یه خونه بزرگ بود ، با رسیدن به آپارتمان بی حوصله پیاده شدم و رادان پشت سرم اومد ، متوجه حال خرابم بود و چیزی نمیگفت ، در آپارتمان رو باز کرد یک راست رفتم سمت اتاقم سریع آرایشمو شستم لباسامو با یه شلوار گشاد و یه تیشرت گشاد تر عوض کردم و دراز کشیدم بخوابم ، تنها چیزی که خورده بودم دو تیکه پیتزا به زور رادان بود ، حالم خوب نبود و حالت تهوع داشتم که از گشنگی و بهم ریختگی خوابم بود ، هرچقدر تلاش کردم بخوابم خوابم نبرد ، قایمکی از توی کیفم یه قرص آرامبخش و یه قرص معده درد برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ، رادان نبود و با خیال راحت دوتا قرصو خوردم و برگشتم تو اتاقم ، میدونستم که رادان تنها بخاطر خودم قرص خوردنو ممنوع کرده ، اما هیچ چیز جز مسکن آرومم نمیکرد ، کمی طول کشید تا قرص اثر کرد و راحت خوابیدم.
موقعی که بیدار شدم رادان نبود ، یه صبحونه جمع و جوری خوردم و وسایل رو جمع کردم ، خونه رو فوری میخواستن بفروشن و من نمیخواستم وقتی از دست بدم برای خریدش چون اکثر خونه ها یا مشکل داشتن یا محلش خوب نبود یا منطقه اش ، طلاهای من و ریما و مامانم و پولی که بابام کنار گذاشته بود میشد خریدش و زمانی که خونه فروخته شه طلا جایگزین میشه و پول پس اندازش بر میگرده ، بهترین کار همین بود ، گوشیم رو برداشتم و با بابام تماس گرفتم
_سلام دخترم ، خوبی ؟!
_سلام بابا ، خوبم ، شما خوبین ؟! راحیل ریما رادمهر؟! مامان خوبه ؟!
_ما خوبیم عزیز بابا
_بابایی یه خونه هست نقلی و جمع و جوره اما خونه خودمون هنوز به فروش نرفته؟!
_مشتری داره اما زمان میبره .
شروع کردم به توضیح دادن به بابام و شرایط و اینکه طلا بفروشیم و بابام به راحتی قبول کرد
_من طلاهارو میفروشم و سعی میکنم پولو برسونم دستت ، رادان هم کمک دستته ، خرید و فروش میکنی و نگران نمیشم که نکنه سرکارت بذارن باباجان .
کمی دیگه با بابام حرف زدیم و خداحافظی کردم ، دلم میخواست کمی دور شم از فکر و خیال ، تصمیم گرفتم سرمو با آشپزی گرم کنم ، آهسته رفتم سمت آشپزخونه ، فارغ از هرچیزی مشغول شدم اما هر بار یه فکری یه ذهنیتی به فکرم خطور میکرد و منو تا مرز دیوونگی میبرد .
طاقت نیوردم و روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، تک تک بغض و گریه ها و حال خرابی های این یک ماه گذشته رو.
روی همون زمین یخ دراز کشیدم و با گریه خودمو آروم کردم.
نمیدونم چه مدت بود که تو این وضع بودم ولی طاقت نیوردم و بلند شدم رفتم سمت وسایلم ، چمدونمو برداشتم هرچیزی که به نظرم نیاز بود برداشتم ، خیلی یهویی تصمیم گرفتم به رفتن ، مقصدم تنها آرام بود ، هم من هم آرام تو این شرایط به هم نیاز داشتیم ، کاغذ برداشتم و برای رادان نوشتم که میرم پیش آرام ، هرچند میدونستم اون دو نفر به ظاهر بادیگارد خبر میدن بهش ، لباسایی که جلو دست بودن رو پوشیدم و زدم بیرون ، همزمان بع رادمهر پیام دادم برای خرید خونه بیاد و کارتی که پول توشه رو بیاره و با رادان برن برای کارای خریدش ، من این مدت زیادی جا زده بودم نیاز داشتم برم یه جا تخلیه شم و با آرامش برگردم و از نو شروع کنم ، یه شروع جدید با حال کاملا خوب نه تظاهر به خوب بودن ، توی حیاط موندم و شروع کردم به چک کردن اما دریغ از یه بلیط برای گرگان ، مجبور بودم آژانس بگیرم تا گرگان ، چمدون رو گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت آژانس سر خیابون اگه قبول میکرد منو برسونه کسی ، میومدم چمدونمو برمیداشتم میرفتم سمت گرگان و چند شب میموندم و زمانی که حس میکردم حالم خوبه و میتونم با آرامش و منطق به زندگیم برسم برمیگشتم ، درست ترین کار ممکن از نظرم تو این شرایطم همین بود .
توی آژانس مرد مسنی قبول کرد منو برسونه تا گرگان و کرایه اشو حساب کنم ، بودن کسای دیگه که بخوان برسونن اما ترسیدم اعتماد کنم و در نظرم این فرد مطمئن ترین بود برای رسوندن من به گرگان ، عجله ای سمت آپارتمان رفتم و چمدونمو برداشتم و توی صندوق آردی اون مرد گذاشتم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیه❤
یعنیااااااااااااا خاک بر سرت رسپینا این چ کاریه😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐