یک هفته گذشت از سفرم به گرگان ، صبح تا نزدیکای غروب کمک آرام به کارای شرکت میرسیدم ، حساب کتاب اشتباه نشه ، گوشیمو روشن کرده بودم و یه جاهایی هم از رادان کمک میگرفتم ، غروب تا شب هم با آرام و حاج رسول میرفتیم بیرون بلکه کمی حال حاج رسول خوب شه اما بی فایده بود .
آرام تو این هفته موفق شد آوا رو راضی کنه برگرده و امروز درست برمیگشت و من نمیخواستم باهاش رو در رو شم ، وسایلم رو جمع کرده بودم و وقت خداحافظی بود ، آرام خبر نداشت و تازه میخواستم بهش بگم ، مطمئن بودم درکم میکنه که نخوام با امیر و آوا رو در رو شم ، مام فیت آبی کمرنگ تاپ دو بنده جذب مانتو ساده آبی کمرنگ شال یخی و کفشای اسپورت سفید با کیف سفید ، چمدونم حاضر و آماده بود ، برش داشتم و رفتم تو حال ، آرام با دیدن چمدون که تو دستم بود غمگین نگام کرد اما چیزی نگفت چون علتشو میدونست
_پس قصد رفتن کردی
لبخند زدم
_آره دیگه ، یه هفته فرصت خوبی بود برای استراحت و دیدن تو .
حرفی از اومدن آوا که علت رفتن من بود نگفتم اون هم ترجیح میداد به رو نیاره
_بازم بهم سر بزن
رفتم سمتشو بغلش کردم
_من بازم میام اما توام بیا تهران ، بیا پیش من ، فکر کنم حتی باید آماده باشی واسه ی نامزدی من .
شوکه نگاهم کرد که خندیدم ، دیشب که با رادمهر حرف زدم بهم پنهونی اطلاع داد رادان شماره خونمونو گرفته که هماهنگ کنن برای خواستگاری ، البته بعد اساس کشی کامل ، که امروز اساس کشی شروع میشد و رادان پنهون کرده بود که سوپرایز کنه اما رادمهر بهم تقلب رسونده بود
_چرا تو این مدت نگفتی تووو ؟
_نمیدونستم منم ، رادان تنها حرفشو زده بود و جدی نبود ، رادمهر دیشب گفت قرار خواستگاری قراره بذاره
_وای پس توهم داری متاهل میشی ، فکر کنم فقط من موندم رو دست بابام
_تو که از شوهر فراری بودی
_هنوزم فراری ام اما تنها شدم
اخم کردم بهش
_متاهل شدن من ربطی نداره که ارتباطم قطع یا کم شه باهات ، تو بیا و برو و من و رادان میایم و میریم ، تو علاوه بر خواهر من دوست رادان هم هستی ، هروقت خواستی میتونی بیای .
با بغض بغلم کرد
_کاش میشد بیشتر بمونی ، این هفته دلم خوش بود به بودنت
_آرام یه حرفو آویزه گوشت کن ، آدما میان اما موندنی نیستن ، هرآدمی یه روزی میره ، حالا چه با مرگ چه با قطع ارتباط ، یاد بگیر به خودت تکیه کنی ، دلت خوش باشه به خودت ، تو توانایی خیلی چیزارو داری ، اما چون انجام ندادی میترسی ، نترس با ترست مقابله کن ، هرجا کم بیاری اول خدا و بعد باباتو داری ، جا نزن تلاش کن ، و تکیه کن به خودت .
باشه ی آرومی گفت ، هرموقع هر لحظه هر ساعت از شبانه روز مشکل داشتی فقط کافیه زنگ بزنی ، اگه پشت تلفن بتونم آرومت کنم کافیه ، نشد پا میشم میام گرگان پیشت .
خداحافظی کردیم و از خونه اشون زدم بیرون ، آژانس منتظر بود ، دیشب بلیط گرفته بودم .
چمدونمو تو صندوق عقب گذاشتم و سوار شدم و مقصدم که ترمینال بود رو گفتم و راه افتاد ، این یک هفته دوری از خانواده و رادان باعث شده بود به خودم بیام ، سبک شده بودم و با حس و حال خوب داشتم برمیگشتم ، قرار بود بشم کمکی خانواده ، وقتی هم خانوادم میومدن تهران دیگه تنها نبودم که برم خونه ی رادان ، نمیگم از بودن کنارش تو خونه اش بدم میاد نه ، اما تو دیدگاهم این اشتباه بود ، فرصت بود برای همچین چیز دلنشینی و خونه ی رادان بودن تنها راه حل نبود ، من نمیخواستم وقتی تکلیفمون کامل مشخص نیست برم باهاش زندگی کنم ، درسته همچین زندگی آرزوم بود ، اما ترجیحم این بود که تو این شرایط و موقعیت نه ، حتی اگه بابام یا رادمهر میفهمیدن قاعدتاً کنار نمیومدن و بحث میکردن باهام سر همچین چیزی و نمیذاشتن و اگه میخواستم همچین چیزی نشه باید پنهون میکردم اما من آدم پنهون کردن هم نبودم ، دلیلی نمیدیدم که بخوام پنهون کنم.
با رسیدن به ترمینال هزینه رو حساب کردم و پیاده شدم ، چمدونمو برداشتم و رفتم سمت اتوبوس چمدون رو گذاشتم قسمت بار و رفتم داخل ، صندلیم رو پیدا کردم و نشستم ، مونده بود تا بخواد حرکت کنه ، هندزفریمو زدم و آهنگ پلی کردم و چشمام رو بستم .
دلم تنگ شده بود ، یک هفته دوری از رادان داشت دیونه ام میکرد ، من طاقت و تحمل دوری از هرکسی رو داشته باشم از رادان رو ندارم این یک هفته برام مثل یک سال رو دور کند گذشت.
هیچوقت نمیخواستم ازش دور شم ، همین یه دونه سفر بهم ثابت کرد ، رادان رو بیشتر از چیزی که فکر میکنم دوست دارم و شده جونم .
کم کم اتوبوس پر شد و راه افتاد ، انقدر خسته بودم که چشمام خمار خواب شده بود و نتونستم تحمل کنم و خوابیدم .
با حس گشنگی بیدار شدم ، کمتر از پنجاه کیلومتر فاصله داشتیم به تهران یعنی حدود یک ساعت دیگه تهران بودم ، اگه تهران عین شهرستان بود و انقدر ترافیک نداشت قطعا میگفتم رادان بیاد سراغم تا زودتر ببینمش و انقدر برای دیدنش له له نمیزدم ….
با رادمهر حرف زده بودم و قرار بود همگی فردا بیان و اساس های خونه رو هم بیارن و چیدن شروع میشد .
از اسنپ پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم ، اومده بودم خونه رادان ، جایی رو نداشتم دیگه ، تصمیم داشتم تا شب پیش رادان باشم و شب برم تمیز کاری اون خونه تا بتونیم زودتر خونه رو ردیف کنیم .
زنگ خونه رو زدم ، در باز شد ، قطعا از طریق محافظا خبر داشت که رسیدم
_سلام .
با دلتنگی نگاهم کرد مشخص بود چقدر به اون هم سخت گذشته ، محکم بغلم کرده
_سلام وروجک فراری خودم
خندیدم
_لقب جدیده؟!
_یکی از القاب جدیدته
_اووو ، حالا اجازه میدی بیام تو؟
کشید کنار
_بفرمایید بانو
از بانو گفتنش خندم گرفت
_میبینم از دلتنگی زیاد داری رد میدی جناب
وارد شدم و چمدون رو کنار در گذاشتم
در رو بست.
کمرمو گرفت و حبسم کرد بین خودشو در
_میخوای بگی تو دلتنگ نشدی ؟! یعنی فقط من بودم که شبا قبل خواب عکساتو میدیدم ؟ فقط من بودم که از دلتنگی بهت فکر میکردم و میدیدم داره صبح میشه و نخوابیدم
دستامو دور گردنش حلقه کنم
_نه ، تنها تو نبودی ، منم دلم واست تنگ شده بود حتی دیگه طاقت دوری نداشتم .
_حق ندار هیچوقت ازم دور شی ، یه روز نبینمت اون روزم بدترین روزه ساله ، این هفته ، بدترین هفته ی عمرم بود ، اگه برای خونه با رادمهر پابندم نکرده بودی …
_حتما میومدی تا گرگان و نمیذاشتی این همه دور باشیم
_دقیقا ، اما کاری کردی که گرفتار شم و نتونم بیام .
لبخند کمرنگی زدم
_فقط خواستم کمی با خودم خلوت کنم ،آروم شم ، تصمیم گرفتم برم سفر .
_الان آروم شدی ؟! آروم بودن با دوری از من ؟!
_آروم شدم اما دلتنگت هم شدم ، الانم اگه اجازه بدی برم لباسامو عوض کنم بیام .
ازم فاصله گرفت
_اجازه میدم ضعیفه .
برگشتم چشمامو ریز کردم نگاهش کردم
_غلام چمدونمو برام بیار
و راه افتادم سمت اتاق که صدای خنده اش پیچید توی گوشم ، از خنده اش لبخندی روی لبم نشست
_غلام؟ کجام به غلاما میخوره ؟
برگشتم نگاهش کردم
_راست میگی به غلام نمیخوری اما …. به حشمت میخوری .
_اسم عهد قاجار میبندی به ریشم سکینه خانوم ؟
_سکینه ؟!
_خب سکینه نه ، خدیجه خوبه؟!
اداشو دراوردم رفتم تو اتاق اما در رو نبستم ، رادان چمدون رو گوشه اتاقم گذاشت ، از قصد …. هزار تومنی از جیبم درآوردم گرفتم سمتش
_اینم از انعامت میتونی بری
چپ چپ نگاهم کرد که صدای خنده ام بلند شد ، اومد سمتم و گونمو گاز گرفت که جیغم هوا رفت
_اینم از انعامم
_لپمو کندی دیونه ، حال میده حاش بمونه رادمهر قشنگ روانیت کنه.
_نگو ، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، اونقدر که داداش تو حساسه و غیرتی من نیستم، قشنگ توانایی سرویس کردن منو داره .
_کار خوبی میکنه ، کلا باید همین کارو کنه ، راضی ام ازش ، الانم لطف کن بفرما بیرون لباسامو عوض کنم میام خدمتت
_حله چشاته ، ناهار چی سفارش بدم؟!
_خودم یه چی درست میکنم ، غذای بیرون دیگه واقعا اذیتم میکنه
_هرجور راحتی شیشه عمرم
رفت بیرون و در رو بست
شلوار ساده و آزاد نارنجی با تیشرت سفید با نوشته های نارنجی پوشیدم ، موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم آرایشمو حال نداشتم بشورم و موکول کردم به بعد و از اتاق بیرون زدم ، رادان لش کرده بود رو مبل و فیلم میدید
بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه ، چیزی مد نظرم نبود که بپزم ، در یخچال رو باز کردم و نگاه سرتا سری انداختم ، هوس مرغ سوخاری کرده بودم در فریزر رو باز کردم یه بسته مرغ دراوردم ، مشخص بود تازه یخچال رو پر کرده
_رادان
_جانم
_اممم میگم پودر سوخاری میخوام
_برم بگیرم؟!
_اگه میشه بگو پست کنن خودت نری ، کنارشم خوراکی هله و هوله سفارش بده پا فیلم بخوریم
_باشه عمرم ، الان سفارش میدم .
_حدودی چقدر طول میکشه برسه
_نیم ساعت اینا
_خوبه.
تا بخواد خریدا به دستم برسه طول میکشید ، مرغ رو گذاشتم تو آب جوش تا یخش باز شه ، شروع کردم برنج درست کردن ، آشپزی کردن رو دوست داشتم اما به شرط آهنگ گوش دادن ، کل کارام با آهنگ گوش دادن انجام میشد
گوشیم رو برداشتم و شانسی یکی از موزیکارو انتخاب کردم و شروع کردم به آشپزی ، برنج رو که گذاشتم دم ، سینه مرغ رو که یخش باز شده بود جدا کردم ، تیکه های کوچیک ازش درآوردم ، تخم مرغ و ادویه جات لازم رو ریختم تو کاسه های مختلف ، مرغ رو غلتوندم فقط مونده بود پودر سوخاری ، که کمی با تاخیر رسید ، با رسیدن بسته فوری پودر سوخاری رو برداشتم و کمی توی کاسه ریختم و مرغارو غلت دادم و در نهایت ریختم توی ماهیتابه تا سرخ بشن ، همزمان سالاد شیرازی درست میکردم به اندازه دو نفر ، با آماده شدن غذا ، میز رو چیدم
_رادان بیا ناهار آماده اس
_اومدم خوشگلم
برنج رو مرتب توی دیس کشیدم ، مرغ هارو توی ظرف چیدم قبل برگشتنم سمت میز ، رادان از پشت بغلم کرد و سرشو رو شونم گذاشت.
_عاشق این صحنه هام ،صبح که بیدار میشم پیشم باشی ، درحال آشپزی ببینمت ، تو بغلم بگیرمت ، هر ثانیه و هر لحظه ام با تو بگذره …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون این پیامو تایید نکن فقط بخون ، من دسترسیم به اکانتمو از دست دادم از فردا شب یک پارت بذار