_آرام میگی یا نه؟!
_رادان خودش بهت میگه ، بیخیال تا خودش بهت بگه
_آرام بیخیال باشم تا خودش بگه ؟! یا بگو یا همین الان زنگ میزنم ازش میپرسم
_رسپینا !
_کوفت ، نگران شدم خوب
_نگرانی نداره
_خوب بگو بهم
_میگم اما باید جوری وانمود کنی که خبر نداری
_چیه مگه آخه ؟!
_قول بده اول
_باشه بابا باشه قول میدم
_رادان قرار نبود به این زودی برگرده از تبریز اما جای آخر هفته باید دو روز دیگه بره دبی برای همین زود برگشته ، دقیقا رها همینو گفت
_یعنی پس فردا میخواد بره؟! چرا به من نگفته؟!
_آره ، حتما میخواسته فردا بگه ، مشخص نکنی خبر داریا ، من حواسم نبود.
کلافه نفسمو بیرون دادم
_رسپینا ، من تا جایی که یادم میاد به هیچکس انقدر وابسته نبودی ، حتی خانوادت ، دلتنگ میشدی اما انقدر گرفته نبودی، انقدر نگران نبودی
_میدونم خودمم اینو ، اما دست خودم نیست احساسم ، هیچوقت فکر نمیکردم به این حد برسم ، وابستگیم و علاقم زیاده .
_خیلی هم زیاده
_هوم ، بخوابیم ، خسته ایم.
سعی کردم بخوابم اما فکرم زیادی پراکنده بود که نفهمیدم کی خوابم برد .
ساعت نه صبح بود ، به خوبی نتونسته بودم بیشتر انگار خواب و بیدار بودم و انگار هر ساعت و هر لحظه بیدار بودم و خواب بودم .
گوشیم رو برداشتم و به رادان پیام دادم
_سلام خوبی ؟! کجایی؟!
_سلام دردونم ، شرکتم
_میشه بیام پیشت ؟! مشکلی نیست؟!
_چه مشکلی؟! بیا منتظرتم ، ناهار هم باهم میخوریم
باشه ای نوشتم و رفتم سمت سرویس و آبی به صورتم زدم .
بهش نمیگفتم که خبر دارم فردا میره منتظر میموندم خودش بگه.
از چمدون آرام لباس برداشتم ، میدونستم چیزی نمیگه و عیبی نداره ، جین سفید با تاپ دو بنده سفید مانتو حریر و بلند کالباسی با شال کالباسی و دور سفید ، کفش تابستونی تخت و جلو باز کالباسیشو جلو در گذاشتم که بپوشم ، گوشیمو کارت و کیف پولمو گذاشتم تو کیف کالباسی سفیدش .
لوازم آرایشش رو برداشتم نشستم جلو آینه ، ضد آفتاب بی رنگ زدم و خط چشم گربه ای با کمی ریمل و رژ سرخابی ،یه نوت برای آرام نوشتم که میرم شرکت رادان و احتمالا برای ناهار پیششم ، زمان برای وقت گذروندن با آرام بود ، اما رادان فردا میرفت و یک ماه قرار بود نبینمش .
حاضر و آماده رفتم پایین ، از قبل اسنپ گرفته بودم ، تا برسه از سوپرمارکت نزدیک خونه یه رانی با کیک گرفتم که ضعف نکنم و معده ام از گرسنگی درد نگیره.
بعد از دست دادن شاهین یه ترسی همیشه تو دلم بود برای خانوادم رادان دوستام ، اینکه از دست بدمشون ، خلاء نبود شاهین این ترسو بیشتر میکرد ، ترس داشتم ، رادان بره و برای همیشه از دستش بدم ، این واقعا چیز خوبی نبود ، باید این ترسو پس میزدم .
با رسیدن اسنپ سوار شدم ، باید برای راحیل از مشاوره وقت میگرفتم ، من آوردمش تهران که درمان شه افسردگیش تموم شه ، با گوشیم کمی سرچ کردم برای روانشناس و در نهایت یکی رو انتخاب کردم اما قبلش از چند نفر پرس و جو میکردم .
با رسیدن به شرکت ، هزینه رو پرداخت کردم پیاده شدم ، قبلا اومده بودم و راه رو بلد بودم ، یک راست رفتم سمت دفترش ، منشی سر میزش نبود ، نگاهمو چرخوندم کسی رو ندیدم ، شونه ای بالا انداختم و در زدم و وارد شدم ، رادان با دیدنم بلند شد و اومد سمتم
_خوش اومدی عزیزم
_مرسی .
روی مبل نشستم و اونم کنارم نشست و دستاش رو انداخت دور شونم
_یادمه دیشب یکی حرف میزد میگفت که فردا کارم رو تلافی میکنه نمیشناسیش تو ؟!
_میشناسمش اما ، اون آدم در مقابل دلبرکش کم میاره نمیتونه اذیتش کنه ، ناراحتش کنه ، عذابش بده ، بترسونش ، درست برعکس تو
_برعکس من؟!
_دقیقا برعکس تو
_حیف اون همه زحمت برای تولدت
خندید
_تو که اون تولدو زهرم کردی دختر .
یکم جدی شد
_کارت اشتباه بود
_خیلی هم درست بود ، کاش بدتر میکردم ، البته قصدشم داشتم اما دلم سوخت
_مثلا چه بدتری ؟! بدتر از اون ؟!
_هوم ، مثلا یکی از دوستات یا دوستای مشترک مذکر صدای آدمای مست رو درمیورد صدام میکرد و فلان
_بگو میخواستم درجا سکته کنی دیگه ، اون کارو میکردی سالم نمیرسیدم
_اما برای نجات دادن من مثلا ، سالم میرسیدی
_و بعدش سکته میکردم؟!
کوبیدم تو پهلوش
_حالا من هی هیچی نمیگم به رو نمیارم ، عه ، زبونتو گاز بگیر دیوونه .
_امشب خونه ی آرام میمونی ؟
از تغییر بحث یهویی با تعجب نگاهش کردم
_آره ، غروب میرم یکم وسایل برمیدارم و از بابام اجازه میگیرم یه مدت که خست پیشش باشم .
_امشبو بگو پیش آرامی بیا پیش من .
برای اینکه اعتراف کنه فردا میره هرکاری میکردم ، من از فکر رفتنش داشتم دیوونه میشدم و اون به خودش زحمت نمیداد بگه بهم .
_امشب نمیام ، شبی که فرداش پرواز داشته باشی میام .
_از امشب تا اون روز بیا پیشم بمون .
از اینکه نمیگفت داشتم کفری میشدم
_آرام رو تنها بذارم؟!
_منو تنها بذاری؟!
_تو نمیری پیش خانوادت مگه؟!
_نمیرم و اینکه یا خودت میای پیشم یا به زور میبرمت
_این یعنی در هر صورت باید بیام پیشت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم اگه میتونی طولانی تر بذار رمان کند داره پیش میره رمانت عالیه ولی اگه طولانی تر بشه ممنون میشم ازت
خیلی کوتاه شده دیگه
خیلی کم بود روند رمانت خیلی کند پیش میره داره میشه مثله بقیه ی رمانا که هعی باید میگفتیم کمههه
لطفا یکم بیشترش کن هم پارتایی که میزاری دیگه هیجان نداره و جالب نیست هم خیلی کمن خیلی😑
خلاصه پارت
رسپینا میفهمه رادان زودتر میره دبی و خوابش نمی بره صبح بلند میشه میره شرکت رادان
تمام