رمان رسپینا پارت 152 - رمان دونی

رمان رسپینا پارت 152

 

_ از تک تک این لحظه ها فیلم گرفته شد و هنوزم داره گرفته میشه ، که بمونه به یادگار از این روز

_ اگه جوابم منفی بود چی؟

_ هیچ …. هرکاری میکردم تا راضی شی ، هیچوقت هیچکسو اندازه تو نخواستم ، محال بود قیدتو بزنم ، حتی اگه لازم بود تا آخر عمرم تلاش میکردم تا قبولم کنی ……

_ یعنی انقدر مصممی؟

_ بیشتر از چیزی که فکر کنی ، کل روزم با فکر تو میگذره ، چشمام رو میبندم تویی، سرکار عقلم پیش توعه و همش میخوام بیست و چهار ساعت پیشم باشی

سرمو تو گردنش پنهون کردم و چیزی نگفتم

_ فقط یکم دیگه باید بریم

_ کجا ؟

_ قراره بریم دنبال وسایل خونمون ، میخوام هرچه سریعتر چیده شه و هرچی سریع تر بیایم سرخونه و زندگیمون

_ نمیدونستم انقدرعجله داری

_ معمولا صبرم زیاده اما نه تو این یک مورد

_ عجبا ، چی ممکنه باعث شده باشه که اینطور شه

_ میتونه وجود یه وزه خانوم تو زندگیم باشه

خنده ای که میومد روی لبام بشینه رو از بین بردم و کوبیدم تو پهلوش

_ وزه خودتی

 

×××××××××××××××××

 

_ نظرت چیه ؟

_خوبه اما عالی نیست ، جاهای دیگه ام میشه گشت و آخرسر تصمیم گرفت

_ امر امر شماست همسر عزیز آینده ام

دست تو دست هم توی مغازه ها میگشتیم برای مبلمان اما چیزی نظرمو جلب نمیکرد

نه میخواستم خیلی سلطنتی باشه نه خیلی ساده و راحتی و رنگش به دلم بشینه اما توی جا به این بزرگی هیچی چشمم رو نمیگرفت

_ میخوای سفارش بدیم ؟ اینجور طبق خواسته ات هم هست

_ اوم ، این فکر خوبیه باید مدلارو دید

_ یه جایی رو میشناسم خیلی کاراش خوبه بریم همونجا

_ بریم .

کاملا مشخص بود از خرید خوشش نمیاد اما خب چون بحثه خونمونه حاضر شده به همچین خریدی بیاد و این منو راضی میکنه

به جایی که مدنظرش بود رسیدیم و خیلی سریع مشغول انتخاب مدل شدیم

_ چرا چیزی چشممو نمیگیره ، خسته شدم

_ بذار ببینم کاتولگ دیگه ای نداره

_ باشه ، تا بیای من اینارو نگاه میکنم

بیشتر مدلارو دیده بودم توی این چندساعت و حوصله ام سر رفته بود از تکراری بودنش

_ خب این از همه بهتره

نگاهی انداختم ، خوب بود

_ بذار بقیه مدلای اونم ببینم

سر حوصله ورق میزدم و نگاه میکردم ، میدونستم خسته شده از منتظر موندن و سخت گیریای من تو این مسائل

معمولا تو خرید سختگیر نبودم چیزی رو خوشم میومد سریع میخریدم بدون گشتن اضافه اما الان زیادی حساس شده بودم و با وسواس زیادی چک میکردم .

 

در نهایت انتخابمو کردم

_ این

رادان نگاه کرد : قبلی بهتر نبود؟ اونی که من گفتم ؟

_ نه همین که میگم خوبه ، انتخاب من

_ اون یکی راحت تر میشه خونه رو نظم داد بهش

_ رادان !

_ من از اون خوشم اومده تو از این ، پس یه کاری کنیم

بی میل جواب دادم

_ چه کاری؟

_سالن بالا و دوتا از اتاقا با سلیقه من ، سالن اصلی و دوتا اتاقا با تو

_ هوم ، اتاق خوابمون و اتاق کار برای من

_ دوتا اتاق مهمون که بعدا اتاق بچه هامونه با من

_ اتاق بچه هامون باید سلیقه هردومون باشه

_ نه دیگه اون میشه سلیقه من

_ محاله ، باید سلیقه منم باشه

_ حالا که فعلا خبری از بچه نیست بعدا که بود راجبش حرف میزنیم

بهش چشم غره رفتم و سعی کردم بحثو عوض کنم

_ مبلایی ک انتخاب کردیم رو دیدیم اما بقیه رو نباید بهم نشون بدیم تا کامل اماده بشه

_ باشه ولی ….قشنگ بحثو عوض نمیکنی عزیزم

جوابی بهش ندادم و رفتیم تا انتخابا ثبت بشن

مدلی که مد نظرم بود رو با رنگ صورتی کمرنگ و پایه های استخونی رنگ و نذاشتم رادان اطلاعی از این موضوع داشته باشه و همچنین خودم نفهمیدم چه رنگی انتخاب کرد .

 

××××××××××××××××

 

یک هفته به سرعت گذشت و من فقط درگیر بودم و کلا دیگه رادان رو ندیده بودم و تنها تلفنی حرف میزدیم ، هم من هم رادان درگیر بودیم

کار میکردیم و خرید برای وسایل خونه و صدالبته قایم کردن وسایلا که رادان نبینه

و بالاخره شبی که منتظرش بودم رسید ، بخاطر حرف زدن با آرام تو این هفته و خوشحالیای دو طرفمون نه استرس داشتم نه نگران بودم

به قول آرام رادانو که دیدم باعث استرسم نیست رها رو هم میشناسم و مشکلی نبود ، اولش از طرز برخورد خانواده اش کمی هراس داشتم اما با فکر به اینکه انقدر تونستن رو رادان تاثیر بذارن و خوب تربیتش کنن البته با توجه به حال الانش و بدون در نظر گرفتن گذشته ، قطعا نمیتونستن آدمای بدی باشن

و بخاطر اینکه از همون اول این همه دارایی داشتن و به مال و منال عادت داشتن ترجیح میدادم اینجور فکر کنم که به علت این دلایل فخر فروش نیستن و بخاطر موقعیت اجتماعی کسی حرفی نشنوه

لگ سفید جذب با شومیز ابی کمرنگ و یه شال سفید با طرح ابی کمرنگ پوشیده بودم و تنها به ریمل و رژ اکتفا کرده بودم ، ترجیح میدادم تو این روز آرایش کمتر و کمرنگی داشته باشم تا اینکه خیلی آرایش کنم ، درسته ارایش پررنگ و زیاد بهم میومد و جذابم میکرد اما آرایش کم و ملیح قشنگتر بود برام ، یا حداقل امشب قشنگتر بود برام .

 

 

هرچی ساعت به 9 شب نزدیک تر میشد شکل گرفتن استرس رو تو وجودم احساس میکردم ، و راحیلی که همش میخندید و دلداریم میداد که عادیه

میدونستم یاد خودش افتاده و گذشتش جلو چشمشه ، با کمک روانشناس خیلی بهتر شده بود اما غم و حسرت عجین ده بود تو رفتار و ظاهرش .

راحیل و ریما هیچکدومشون قوی نبودن و با هر اتفاقی چه کوچیک چه بزرگ خودشونو میباختن و من تو کل زمانی که باهاشون بزرگ بودم سعی میکردم برعکس اونا بشم چون علاوه بر ضعف تو این مورد خیلی اهل مقایسه زندگی بقیه با باطن زندگی خودشون بودن ، چیزی که امید و اعتاد به نفس آدم رو میگیره و افسردگی و ناامیدی رو میده به آدم ، من علاوه بر ساختن خودم نذاشتم رادمهر شبیه شه به اونا هرچند خیلی سخت بود و کلی بحث و جدل داشتم با همه خانوادم ….

هنوز هم یادمه که اوایل چقدر عصبی شده بودم و روان سالمی برام نمونده بود ، گاهی وقتا آدم برای بهتر شدن و تغییر به سمت خوبی باید از خانوادش هم دور شه ….

_ فکر گذشته رو نکن

_ نمیشه

_ پس بخاطر چیزی که گذشته خودتو ناراحت نکن ، سرزنش نکن

_ نمیتونم

_ باید بتونی …. همش نگاهت به گذشته باشه نمیتونی آینده اتو بسازی

_ کدوم آینده ؟

_ هیچ رویایی نداری؟ خیالی ؟ آرزویی؟ برای آینده ات؟

_ندارم

از اینکه انقدر ناامید شده بود ناراحت بودم

_ یادته طراحیت چقدر خوب بود ؟

_ هوم ، اما مامان و بابا نذاشتن ادامه بدم

_ همیشه بین گرافیک و طراحی لباس نمیتونستی انتخاب کنی

خندید

_ انتخابمو کردم اما مثل تو مجبور شدم برم تجربی ، اما مثل تو موفق نشدم و رشته تاپ نیوردم

_ توهم بعد نظرت عوض شد راجب هنر و مجبورم کردی برم تجربی ، تو ریما مامان بابا همتون ….

_ بهتر نشد برات ؟

_ تنها سودی که برام داشت شغل الانه ، نه رشته ی آسونیه نه علاقه دارم بهش

_ اما آینده داره

_ اما شغلی که با عشق انجام بدی آینده ی بهتری داره ، من اسمش اینه دانشجوام اما رفتم سمت علاقم ، حتی سرهمین با رادان آشنا شدم

لبخند زدم

_ همون سختیایی که برای درس و انتخاب رشته کشیدم و نتونستم برم دانشگاه رشته ی مورد علاقم باعث شد با رادان آشنا شم حتی همونجا عاشق بشم

_ نگفته بودی

_ نپرسیده بودید

_ تو از خونه و هممون دور شدی ، هیچکسو در جریان کارات نمیذاشتی ، سرخود و لجباز بودی از بچگیت ، حرف هیچکسم قبول نداشتی جز خودت ، ما از اکیپای دختر و پسری که باهم بودن متنفر بودیم اما تو دوس داشتی تو همون اکیپا باشی و آخرشم اینکارو کردی مگه نه ؟

خندیدم ، تک تک حرفاش درست بود

_ کردم ، هرچیزی که دوس داشتم تجربه کنم ، تجربه کردم

_ پارتی و تا نصف شب بیرون بودنا و دوس پسر و سفر و فلان و حسابی خوش گذروندی

_ دوس داری تجربه کنی؟

_ یه سری چیزاشو

_ مثل چیا

_ سفر تنهایی ، بیرون بودن تا زمانی که بخوام ، واسه من یکم خنده داره چون محاله

_ چرا فکر میکنی محاله ؟

_ چون ….

با صدای زنگ حرفش قطع شد و من استرس شدیدی گرفتم ، نمیدونم قیافم چطور شده بود که راحیل دستمو گرفت

_ بیخیال باش عین همیشت ، یا میشه یا نمیشه ، با چیزایی که از رادمهر شنیدم و چند روزی که دیدمش آدمی نیست که بیخیال شه پس راحت باش

همگی برای استقبال رفتیم و من کنار رادمهر کمی دورتر وایسادم اول یه آقای مسن وارد شد که قطعی پدربزرگش بود ، بعدش پدرش مادرش و رها و در اخر رادان ، موقع ورود که خیلی معمولی گذشت ، دست گل رز آبی با شکلات دستش بود

لبخند زدم و رادان با حفظ رفتار خیلی مودبانه گل و شکلات رو داد دستم و رفت

_ مثل اینکه بودنم مانع شد رادان جانت عشق بورزه بهت

_ رادمهر

_زهر مار نیشتم جمع کن

لبخندمو کمتر کردم گل و شکلات رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم

زیاد به خودم نمیخواستم سخت بگیرم ، زیر زیرکی تیپشو دید زدم ، کت و شلوار نقره ای با دستمال جیب همرنگ کت شلوار فقط یه درجه تیره تر .

اول مجلس به معارفه و آشنایی گذشت ، تا اینجا نه نگاه تحقیر آمیز داشتن و نه بد حرف زده بودن و همین باعث آرامش من شد

مامانش نه بد رفتار کرد نه عزیزم جون به نافم میبست ، مجلس خیلی معمولی داشت میگذشت

از کلافگی رادان خندم گرفته بود ، رادمهر جوری با اخم زل زده بود بهش که ، منم بودم کمی کلافه میشدم .

برای اینکه بحث خواستگاری علنی مطرح شه ، مامان اشاره داد چایی بیارم

از این رسم متنفر بودم اما خب این اکثر نقاط ایران رسم بود و باید انجام میدادم

بدون حرف بلند شدم و رفتم برای ریختن چایی ، ریما و راحیل که میدونستن چقدر نفرت دارم قایمکی میخندیدن مامان همه چیز رو آماده کرده بود تنها کاری که باید میکردم ریختن چایی و تعارف کردنش بود که به خوبی انجام دادم و دوباره نشستم سرجام و به بحث گوش دادم .

_ جناب امیری همونطور که اطلاع دارید برای کار خیر مزاحم شدیم ، نوه بنده با دخترتون یه مدت در مرحله آشنایی بودن و گویا اطلاع داشتید و دیگه وقتش رسیده بچه ها یه سر و سامونی بگیرن ، اگه مصلحت باشه یه بار دیگه برن حرفاشونو بزنن ، تصمیم قطعیشونو بگیرن ، برای باقیش هم تصمیم میگیرم.

_ بله در جریان بودم ، مشکلی نیست حرفای نهایی رو بزنن و باقیش حل میشه ، دخترم عزیزم با آقا رادان برید حرفی اگه دارید بزنید

تنها به چشمی اکتفا کردم و رادان همراهم اومد سمت اتاق ، درو که بستم نفسمو دادم بیرون

_ چقدر جو سنگین بود

_ بیا بشین یه سری چیزا هست که باید بدونی .

از اونجایی که جدی شده بود پس کنارش نشستم

_ میدونی که تا الان شرکت پدربزرگمو یه جورایی میچرخوندم و مدیر عامل بودم اما یا قبل ازدواج یا بعدش شرکت خودمو میزنم ، ازشون کمک مالی قرار نیست بگیرم ، ممکنه یکم اوایل زندگیمون دستم خالی باشه ، تنها خونه و ماشین میمونه و اونارو هم با پول خودم در اوردم و کلش زحمت خودم بوده ، حتی اگه خواستگاری و ازدواج به این زودیا هم نبود من بازم شرکتمو میخواستم تاسیس کنم و کلا از کمکای خانواده کنار میکشیدم ، چون این تصمیمو دارم برای مراسم عروسی و خیلی چیزا که مربوط به همینه خانوادم حمایتم میکنن اما بعدش من حمایتی ازشون نمیخوام ، میتونی با این شرایط کنار بیای ؟ مشکلی نداری ؟

لبخند زدم

_ معلومه که مشکلی ندارم حتی با کمک هم شرکتو تاسیس میکنیم چون منم دیگه شغلم با تو یکیه ، درس دانشگاهمم که تموم شه مطب خودمو راه اندازی میکنم ، با کمک هم پیشرفت میکنیم ، همه چیو از نو میسازیم

نفس عمیقی کشید و بغلم کرد

_ فقط همه چی سریع بگذره بریم سر خونه زندگیمون ، هربار بیشتر بهم ثابت میکنی انتخابم اشتباه نبوده و تنها خواستم اینه هر روزم باهات بگذره

_ رادان

_ جانم دردونم

_ هیچوقت همو تنها نذاریم خب؟ هر شرایطی بود هر چیزی که بود قید همو نزنیم ، همیشه باهم بمونیم باشه؟

_ قطعا همینه قربونت بشم من ، نه ازت میگذرم نه میتونم که بگذرم

_ تا آخرین نفسی که میکشم تنهات نمیذارم ، هیچ چیز نمیتونه جدامون کنه

_ به جدایی فکر نکن ، همچین چیزی ممکن نیست ، من بخاطرت از همه چیزم میگذرم ، همه چیزم

_ بریم کم کم ، میدونی جوابم مثبته ، اما کمی باید صبر کرد مثلا تا خانواده ها هم فکراشونو کنن

_ بالاخره این روزام میگذره ، از الان دنبال کارای عروسی ام ، هرچی سریعتر بهتر .

 

از هم فاصله گرفتیم و رفتیم بیرون ، طبق چیزی که مامان کلی تاکید کرده بود گفتم مهلت میخوام برای فکر کردن و مجلس خواستگاری که کلی نگرانش بودم تموم شد .

با رفتنشون مامان کنارم نشست

_ از برق چشمات مشخصه جوابت مثبته

_ جوابم قطعا مثبته

_ خانواده خوب و معقولین اما بازم بهتره یکم تحقیق کنیم

_ هرجور بهتر بدونین برای من فرقی نداره ، من که تا حالا از خانوادشون چیز بدی نشنیدم .

هرچند ته دلم امید داشتم نفهمن کار گذشته ی رادان رو ، چون بد میشد خیلی هم بد میشد

کمی که صحبت کردیم شب بخیری گفتم اومدم تو اتاق و به رادان پیام دادم

_قراره کمی تحقیق کنه بابام ، هرکاری میکنی بکن فقط متین رو از این قضایا دور کن ، چون ممکنه زهرشو بریزه

_ از قبل انجام دادم یعنی پدربزرگم انجام داده ، مشکل ایجاد کرده براش به هیچ وجه نمیتونه کاری کنه ، آدماشم خبری ندارن و خبردار بشن بازم حواسم هست ، تا بعد عروسی این ماجرا لو نمیره ، بعدشم خدا بزرگه

نمیخواستم چنین چیزی باشه اما نمیتونستمم قید رادانو بزنم ، از صفحه چت زدم بیرون و گوشی رو خاموش کردم .

کنار راحیل دراز کشیدم ، میخواستم بحث نیمه تموم رو تموم کنم

_راحیل چرا فکر میکنی رسیدن به خواسته هات محاله؟

_ سختگیری بابا ، شرایط خودم

_ شرایطت کاملا نرماله جامعه ما شاید همچین چیزی رو نپذیره اما طلاق گرفتن چیز بدی نیست ، چه رشته ای انتخاب کرده بودی بالاخره

_طراحی

_طراحی چه چیزی کاملا بگو دیگه

_طراحی اکسسوری و جواهرات

_ الان برو دنبالش

_ الان دیره دیگه

_ راحیل میخاریا ، کجاش دیره؟ برو آموزش ببین در کنارش کار کن برند خودتو بزن ، دستت بره تو جیب خودت من همه رو راضی میکنم خونه جدا بگیری مستقل شی ، بعد اون کسی کاری به بقیه چیزا نداره ، میتونی سفر مجردی بری تا هرموقع بخوای بیرون بمونی ، حتی میتونی بری دنبال دوس پسر و این چیزا

_ رسپینا !

_ چیه خب؟ برو از زندگیت لذت ببر چیه نشستی خونه ، هی سرکار خونه خونه کار ، خسته نشدی

_راجبش فکر میکنم

_ همینکه فکر کنی خودش کلیه شکر

_ حالا گمشو برو سرجات بخواب

قیافمو ریختم بهش نگاه کردم

_ نیاز نبود بگی قرار نبود بشینم تا صبح دیدت بزنم

سرجای خودم دراز کشیدم با فکر به امشب لبخند محوی رو لبام جا گرفته بود ، انقدر رویا بافتم که خوابم برد .

 

حاضر و آماده منتظر رادان بودم ، کل وسایلی که خریده بودم امروزمیومد و میخواستم چیدمانش طبق سلیقه جفتمون باشه .

به مامان گفته بودم میرم بیرون سریع میام

کسی خبر نداشت که ما قراره امروز و فردا وسایل رو کامل بچینیم و بعدش بری سراغ کارای عروسی ، مثل تالار گرفتنو لباس عروس و دوماد و حلقه و آتلیه و بقیه چیزا

تاریخ مد نظر جفتمون دو شهریور بود یعنی سه ماه و نیم دیگه ، درست روزی که اعتراف کردیم عاشق همیم

سالگرد ازدواج و اعتراف عشقیمون میخواستیم یکی باشه ، خیلی سریع گذشته بود زمان ، با تک زنگ رادان درو باز کردم و زدم بیرون که رادان جلو روم با گل وایساده بود

با لبخند گل رو گرفتم

_ این گل زمانی مال شماست که سهم منو بدید

منظورشو میدونستم از این حرف ، آروم گونشو بوسیدم و گل رو گرفتم

_ میتونیم بریم

_ البته بانو ، بفرمایید

در رو برام باز کرد نشستم خودشم پشت فرمون نشست

_ چه جنتلمن شدی امروز

_ فقط امروز ؟!

_ آره

_ خیلی چشم سفیدی دختر

_ نظر لطفته

_ امروز انقدر کیفم کوکه ، هیچ حرفی نمیتونه خوشحالیمو بگیره

_ برای چی میتونه باشه یعنی؟

غیر مستقیم اشاره میدادم به جواب مثبت خواستگاریم

خندید و زیرلب چیزی گفت که نشنیدم

_ دیشب خیلی خوشگل شده بودی عمرم ، انقدر حواسم پرت بود یادم رفته بود دیشب بگم

_ خوشگل که بودم

_ پس اصلاح میکنم خوشگلتر شده بودی

_ میدونم

در جوابم تنها خندید و روی فرمون ضرب گرفت

قشنگ حال خوشش مشخص بود ، البته که منم دست کمی ازش نداشتم

 

××××××××××××××

 

بالاخره کار چیدمان خونه هم تموم شد ، دیروز سالن پایین و آشپزخونه رو تنها تونسته بودیم بچینیم و امروز بالاخره تموم شد

سالن پایین فرش کرم با گل های صورتی کمرنگ  بود و مبلای صورتی کمرنگ ، میزناهارخوری چهارنفره ست با مبل هم گرفته بودیم ، پرده وسط حریر سفید دو تای کناره صورتی همرنگ با وسایل ، کل وسایل آشپزخونه رو سفید یا نقره گرفته بودم و از نظر خودم فوق العاده شده بود و ترکیب خونمو به شدت دوست داشتم

سالن بالا که با رادان بود ترکیب آبی کمرنگ و سفید و طلایی بود و جلوه قشنگی داشت

مبلای آبی کمرنگ با پایه های سفید فرش سفید طلایی ، پرده حریر وسط آب خیلی کمرنگ که به سفید میزد و دوتای کنار به رنگ طلایی بود و تزئینات زیادی که آبی و طلایی بود و خیلی جلوه داشت

اتاق خواب طرح قشنگی داشت که با وسایل کرم و سفید چیده بودیمش

جای دیواری که سمت حیاط بود کلا شیشه کار شده بود و وسطش در تراس برای اتاق بود و کناره هاش پنجره ، دیوار رو به روش کلا کد ام دی اف بود برای لباسا و بزرگ بود و جا گیر ، دو تا در دیگه تو اتاق بود که یکیش برای سرویس حمام و دستشویی بود در دیگری به اتاق کناری باز میشد

تخت سفید با روتختی کرم ساده ساتن وسط اتاق

پرده اتاق تنها یه حریر سفید بود ، گلیم فرش سفید خزدار ، آینه قدی با میز آرایش رو به روی تخت و کنار در بود

و یه میز ست تخت کنار تخت قرار گرفته بود ، بالای تخت قرار بود عکس عروسیمون رو بزنیم .

تراس نسبتا بزرگ بود دوتا صندلی با میز گذاشته بودیم .

اتاق کار دوتا میز کار سفید با قفسه های سفید برای کتابای مختلف گرفته بودم و ساده آماده شده بود

دوتا اتاق مهمان هم رادان با رنگ لیمویی ، سبز چمنی آماده کرده بود و شکل ساده ای بود .

 

بعد شامی که بیرون خوردیم رادان منو رسوند خونه و رفت و من به قدری خسته شده بودم بدون هیچ حرفی یا حتی عوض کردن لباسا خوابیدم .

 

 

امروز قرار بود بریم برای دیدن تالار و باغ برای عروسی ، آماده کردن کارای عروسی اونم وقتی خانواده رادان منتظر جواب من بودن کمی خنده دار بود اما خب کاریش نمیشد کرد .

لگ سفید با تاپ دوبنده سفید مانتوخاکستری جلوباز و بلند با شال خاکستری ، کیف و کفش سفید ، آرایش محو کمرنگی کرده بودم و منتظر رادان بودم ، مامان و بابا دیگه زیادی به رفت و آمدم گیر نمیدادن ، تقریبا تو خونه مثل روح شده بودم وقتی میرفتم و میومدم انگار نمیدیدن منو و حرفی نمیزدن ، با تک زنگ رادان ، خودمو رسوندم پایین خستگی کاملا از قیافش مشخص بود و چشماش سرخ بود و ریز

_ دیشب نخوابیدی؟

_ خیلی مشخصه ؟

_ آره ، پروژه گرفتی ؟

_ آخرین پروژمه تا دو ماه یا نهایت سه ماه طول میکشه

_ میخوای بعدا بریم برای باغ و تالار؟

_ نه ، بریم سریعتر کارا رو ردیف کنیم یه سری از خریدارو هم انجام بدیم

_ باشه اول بای باغ و تالار ، بعدش بریم لباس عروس و داماد بعدشم حلقه و اینارو بگیریم اما شب استراحت کن فردا پروژه رو انجام بده یه روز درمیون میریم برای وسایل

_ همین کارو میکنیم

عینک آفتابیشو گذاشت تا سرخی چشماشو بپوشونه

_ دوتا باغ هست بهترین محسوب میشن و مطمئنم انتخاب یکی از همون دوتاس ، زیاد طول نمیکشه

_ خوبه ، برای خرید لباس تا مزون و پاساژا میخوای من میرونم تا ترافیکه و مسیر طولانی تو یکم استراحت بده به چشمات

_ باشه عزیزدلم

بقیه مسیر تو سکوت سپری شد ، مشخص بود رادان خیلی دیگه نمیتونه ادامه بده ، دو روز که چیدمان خونه بود شب هم نخوابیده برا پروژه الانم پشت فرمون بود ، من بودم الان غش کرده بودم از خستگی .

بعد یه مسافت طولانی بالاخره رسیدیم

_ این باغ عروسی فاخر ، بعدی باغ دانیاله که فکر میکنم انتخاب همونه ، اما اینم ببینیم .

دستمو گرفت و باهم وارد شدیم ، فضای بزرگ چمن که میز و صندلی های سفید طلایی چیده شده بود با کلی ریسه نور تزئین شده بود پله میخورد بالا یه جایگاه نسبتا بزرگ برای عقد میشد قابل استفاده باشه و پشتش یه عمارت مجلل و بزرگ ، وارد عمارت شدیم ، یه سالن خیلی بزرگ طلایی با میز صندلی کرم سفید وسط شکل گرد سن برای رقص بود ، دقیق با رادان برسی کردیم و گاهی نظر میدادیم که اگه انتخابمون همینجا بود چه کارایی انجام شه

قسمت ورودی اصلی و نمای اصلی عمارت سمتی بود که نیومده بودیم و به شدت عمارت قشنگی بود

_ گل آرایی ، صحنه آرایی و اینا همه انجام میدن

_ تا الان که به نظرم مورد پسنده بعدی رو هم باید دید

_ احتمال زیاد همونجا انتخاب شه

_ مشتاقم ببینم چی هست انقدر تعریف میکنی .

_ اگه کامل دیدی بزن بریم

_ بریم

بعد حرف زدن رادان با صاحب باغ فاخر که نظر نهایی رو اعلام میکنه ، راه افتادیم سمت باغ دانیال

فاصله ی زیادی نداشت و سریع رسیدیم

از همین جایی که وایساده بودم و با نگاه کلی بدون شک میگفتم همین

_ فوق العاده اس

_ بذار داخلشو ببینی

قسمت ورودیش تا عمارت وسط گل آرایی شده بود دو طرف راه باریک ورودی بوته های کوچیک و مارپیچ بود یه قسمتیش از دو طرف حوض مانند بود و فواره داشت و بوته های مارپیچ رو جدا کرده بود ، نزدیک عمارت یه آلاچیق سفید و بزرگ برای گروه موسیقی آماده کرده بودن

_ انتخاب قطعی همینه

_ پس قرارداد ببندم ؟

_ اره ، من عاشقش شدم

دستشو انداخت دور شونم و محکم منو به خودش فشرد

_ همینکه تو خوشت بیاد کافیه ، میخوای کامل بگرد اینجارو یا برو تو ماشین ، تا من قرارداد ببندم

_ من همین اطراف چرخ میخورم تا بیای

پیشونیمو بوسید

_ باشه فقط مواظب باش ، جای خلوتشم زیاد نری

_ اوکی

رادان رفت برای قرارداد و من کامل نگاه میکردم ، دست مریزاد به طراح و معمارش ، خیلی قشنگ بود و من به شدت خوشم اومده بود ، وارد قسمت داخلی عمارت شدم

_انقدر که غرق اطراف شدین مشخصه خوشتون اومده

برگشتم سمت صدا ، یه پسر جوون که تو نگاه اول مشخص بود یا صاحب اینجاست یا پسر صاحب اینجاست

_ معماری و طراحی ظریف و دقیقی داره

_ مورد پسند بوده پس و میشه گفت انتخابتون

_ درسته … با اجازه

ازش خوشم نیومد بی دلیل و ترجیح دادم برم قسمت بیرونی تا رادان بیاد

_ چه عجله ای داری برای رفتن

_ بیرون میمونم تا همسرم اومد علاف نشه

_ اگه برای کارای قرارداد رفته طول میکشه تا بیاد ، تا اونموقع میتونیم صحبت کنیم

_ میلی به صحبت ندارم جناب

و سریع زدم بیرون ، اما انگار تفریح جدیدش باشه اذیت کردن من پشت سرم اومد

_ باید شوهر مایه داری تور کرده باشی که اینجارو بتونه بگیره

تیز نگاهش کردم

_ فکر نمیکنم چیزی باشه که بهتون مربوط باشه

برخلاف چیزی که گفته بود رادان خیلی زود اومد

نگاهش کردم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم ، فقط میخواستم زودتر بیاد از دست این آدم سمج نجات پیدا کنم

خط نگاهمو دنبال کرد

_ رادانو تور کردی؟

رادانو میشناخت؟

_ بابا شاهکار کردی تو ، پس الکی نمیگفتن دلش سریده

بی جواب گذاشمش

_ به شایان ، تو کجا اینجا کجا ؟ از نیویورک دل کندی برگشتی که پسر

_ اومدم ببینم کی دل شازده رو برده که تن به ازدواج داده

_ بذار معرفی کنم ، شایان پسرعموی شهاب و هم دانشگاهی قدیمی و ایشونم همسرم رسپینا

_آشنایی خوبی نداشتیم اما خوشحال شدم از آشنایی باهاتون

هیچ چیزی باعث نمیشد چیزی که تو دلم مونده رو نگم

_ بله بخاطر سماجت شما همینطوره ، منم خوشحالم از آشنایی باهاتون

صدای خنده رادان بلند شد

_ تو زن گرفتی هم آدم نشدی؟

یهو جدی شد

_ اما با رسپینا درست رفتار میکنی وگرنه فکتو میارم پایین

تعجب کردم که زن داره

_ از من به تو نصیحت ازدواج نکن اسیر میشی پسر

صدا خنده رادان بالا گرفت

_ بهت گفته بودم زنت یه اعجوبه ایه دهنت سرویس میکنه ، خداروشکر رسپینا عین زن تو نیست

رادان از نگاهام مشخص بود فهمیده کنجکاو شدم

_ بریم پاتوق توام با مارال بیا

_ حله پسر میبینمت

بعد خداحافظی رفتیم سمت ماشین

_چه آدم مضخرفی بود

لبخند کمرنگ رادان جون گرفت

_ نگاهی به این رفتاراش نکن خوشش میاد اذیت کنه اما تنها با رو مخ رفتن نگاه بدی نداره ذاتشم بد نیست

_ من که خوشم نیومد ازش

_ خیلی رو مخت رفت ؟

چشم غره رفتم

_ به نظرم دوست خوبی نیست صرف نظر کن

_ یکم دیگه آشنا شید میفهمید که چقدر شبیه همید

_ رادان !

_ من کسی که ذاتش خراب باشه و هرز بپره رو با عشقم ، جونم آشنا نمیکنم

_ هوف باشه ، بذار من رانندگی کنم تو کمی چشمات رو ببند

جا به جا شدیم و رادان چشماش رو بست طبق جی پی اسی که مشخص کرده بو راه افتادم ، بعد کلی ترافیک و مسیر طولانی رسیدیم ، یه مزون مجلل لباس عروس بود و رو به روش مزون کت و شلوار .

 

دست تو دست بین مدلا می چرخیدیم انقدر همشون خوشگل بودن انتخاب برام سخت بود

_ اون مدل خیلی قشنگه ، ببا اینکه بازه اما به نظرم تو تنت محشر میشه اونو یه تن بزن

نگاهم به لباسه افتاد ، با کمک یکی از کارکنا لباسو تن زدم اما به نظر خودم زیادی باز بود و من چیزی میخواستم که با کت و شال نپوشونم بعضی جاهاشو

آستین ظریف و نازکش روی بازوم میموند و از قسمت بالا تنه تا پایین خط سینه مشخص بود و از پشت کل کمرم مشخص بود و انتهای گودی کمر ساتن لباس چسبون بود و حالت ماهی ، تو تنم همونطور که رادان گفته بود محشر بود خودمم عاشق طرحش شده بودم اما نمیتونستم همچین چیزی رو جلوی مهمونا بپوشم

_ رادان … بیا پوشیدم

در اتاق پرو رو کمی باز کردم

چشماش برق میزد

_ فوق العاده اس تو تنت

_ اما خیلی بازه

یه چرخ زدم تا قشنگ منظور از بازی رو بفهمه

_ با کت و فلان هم نمیشه نظرت ؟

_ کاملا موافقم عوض کن یکی دیگه انتخاب میکنیم

_ خوبه

خواستم درو ببندم که یهویی اومد داخل

شوکه صداش زدم

جوابی بهم نداد و دستاش رو گذاشت رو کمرم و منو کشوند سمت خودش ، داغی دستاش رو کمرم حس و حال عجیبی رو تو بدنم به وجود میورد

دستامو دور گردنش حلقه کردم ، فاصله کمی که بینمون بود رو از بین برد و کامل تنمون بهم مماس بود

_ کسی نیاد این سمت

خیلی آروم زمزمه کرده بودم

مهم نیستی گفت و سرشو فرو برد تو موهام

نفسای عمیقش نشون میداد چقدر داره سعی میکنه خوددار باشه

بوسه ای رو گردنم زد و جدا شد ، لباسو عوض کن و بیا بقیه مدلارو ببینیم

قبل اینکه بره بیرون سریع گونشو بوسیدم

_ حالا میتونی بری

کنج لبش لبخند نشست و رفت

تا حدودی خجالتم ریخته بود حتی پرو هم شده بودم

سریع لباس رو عوض کردم زدم بیرون .

داشتیم مدلارو میگشتیم یا درست ترش بگم مدلارو نگاه میکردم چون رادان خیره من بود و تو فکر

یکی از لباسا چشممو گرفت

_ رادان ، نظرت راجب این یکی چیه ؟

دقیق نگاه کرد

_ به نظرم قشنگه، بپوش ببینیم تو تنت چطوره

_ باشه

مدل رو نشون دادم و دوباره رفتم برای پرو ،همون لحظه پشیمون شدم چون دنبالش خیلی خیلی زیاد بود

بند ظریفش رو بازوم میموند و مقدار کمی از خط سینم مشخص بود اما خیلی کم بود تا روی شکم تنگ بود و بعدش پف داشت قسمت سینه اش کمی منجق دوزی داشت اما پایین لباس ساتن کامل بود

_ پوشیدی ؟

درو باز کردم

_ پوشیدم اما دنبالش خیلی نیست

_ فراتر از خیلیه

خانمی که کمکم کرده بود بپوشم کنارمون وایساده بود

_ این لباس دنباله اش پرنسیسه برای همین خیلی بلنده

_ اگه بخواد کمتر شه مدل لباس خراب میشه ؟

لباسه به دلم نشسته بود و خوشم اومده بود ازش

_ نه ولی باید به خیاط ماهر بدید

_ نظرت چیه؟

_ قشنگه ، تو تنت نشسته ، مدلش همه چیزش عالیه ، میمونه نظر خودت

_ منم فکر میکنم خوب باشه

کمی چرخ زدم و از همه زاویه ها نگاهش کردم

برای اینکه راحت باشم خانمه تنهامون گذاشت

_ قبلی از نظرت بهتر بود مگه نه ؟

_قبلی زمانی قشنگه که تنها برای من بپوشیش ، تو تنت محشر بود

_ اینجور که میگی وسوسه میشم اونو بخریم

_ نه قربون شکل ماهت بشم همین خوبه ، ببین اینم جذابه و بهت یاد ، اگه اون محشر بود چون کل اندامتو قاب گرفته بود و من ترجیح میدم همینو بپوشی .

_ باشه

_ تا تو بپوشی من بگم همینو میخریم

سری تکون دادم و در اتاق پرو رو بستم و لباسو عوض کردم .

هزینه رو حساب کرد لباسو با جعبه اش برداشت و گذاشت تو ماشین

_ خب نوبتی ام باشه نوبت توعه بریم ببینیم چی انتخاب کنیم

 

 

با کمی چرخ زدن خیلی سریع کت و شلوار رو انتخاب کردیم ، پیرهن سفید ساده با کت و شلوار مشکی مات که جلیقه مشکی هم روش بود و بخاطر اینکه نمیدونستیم نیازه یا نه تصمیم گرفتیم جلیقه رو هم انتخاب کنیم با دکمه سر آستین استیل و ساده و دستمال جیب سفید

_ رادان کروات یا پاپیون؟

_ کروات ، نظر تو چیه ؟

_ منم موافقم با کروات

با توجه به رسوم کت و شلوار رو خودم حساب کردم ، هرچی هم رادان غر زد اهمیت ندادم

_ خب ، بریم ناهار بخوریم بعدش بریم برای حلقه

_ نوبت آرایشگاه و آتلیه هم هست

_ آتلیه جایی مد نظرت هست؟

_ با توجه به تعریفایی که شنیدم آره نمونه کاراش خوب بود انتخاب میکنیم دیگه نگردیم

_ خیلی هم عالی

_ فیلم فرمالیته هم میخوای ؟

_ نمیدونم که ، نظرت چیه ؟

_ هرچی که تو بخوای ، نظر تو هرچی باشه همون کارو میکنیم ، اما اگه نظرت مثبت باشه همین امروز بگیم

_ همونجا تصمیم میگیرم

_ حله

_ موقع اومدنی سر خیابون انگار یه رستوران بود

_ بریم پاساژ برای طلا و حلقه ، اونجا رستوران هست قبلا رفتم غذاهاش تایید شده اس

_ بریم …. میخوای خودت رانندگی کنی ؟

_ پس بزن بریم

 

 

هوا رو به گری میرفت و ترافیک خیلی زیاد بود و بعد از چندساعت راه بالاخره رسیدیم به رستوران برای ناهار …. یا درست ترش عصرونه

امروز بیشترش تو ترافیک بودیم اما خوبیش این بود که داشتیم آمادگی هارو حاضر میکردیم

_ دستامو بشورم میام با انتخاب خودت سفارش بده

_ باشه عزیزدلم

رفتم سمت سرویس علاوه بر دستام آب پاشیدم تو صورتم ، امروز با اینکه خیلی کار خاصی نداشتیم اما خسته شده بودم

از سرویس زدم بیرون با دیدن رادان که سرشو گذاشته بود رو میز تصمیم گرفتم بقیه کارا رو موکول کنم به دو روز دیگه ، رو به روی رادان نشستم و سرش رو بلند کرد

_ بعد ناهار بریم خونه ، بقیه خریدا برای بعد

_ حلقه هم بگیریم و چیزایی که نیازه ، تا اینجا اومدیم ، آتلیه رو بعدا میریم

دستشو گرفتم

_ باشه ، خیلی خسته شدی ، دلم نمیاد بیشتر بریم دنبال کارا

دستمو آروم نوازش کرد و لبخند زد

کمی طول کشید تا گارسون غذاهارو آورد ، چنجه با مخلفتاش ، انتخاب خوبی بود .

هرچند دقیقه یه بار نگران رادان رو نگاه میکردم ، از پیشونیش که سرخ شده بود مشخص بود که سردرد داره

_ مسکن تو کیفم دارم ، میخوای ؟ تا سردردت آروم بگیره؟

_ قرص خوردم اثر نداشته ، کارا تموم شه میریم استراحت میکنم

_ قرار با شایان رو عقب بنداز

_ پیام میدم میگم بهش

 

با تموم شدن غذاها رادان صورت حسابو گرفت و حساب کرد

_ جا پارک ماشین خوبه ، پیاده بریم

_ آره دنبال جا واسه ماشین هم نگردیم

جایی که رادان انتخاب کرده بود برای خرید مشخص بود قیمتاش نجومیه ، گالری جواهر گوهربین ، باهم رفتیم داخل

_ نمونه حلقه ست طلا سفید ؟

_ نمیدونم ، این انتخابش با تو

کمی بعد حرف رادان ردیف حلقه برلیان جلوم بود

همشون طرحای عجیبی داشتن

از ما بینشون یه حلقه تک نگین ظریف انتخاب کردم

_ نیاز نیست انقدر عجق وجق

_ گفتم سرویس طلاهم بیارن ، دوست دارم با انتخاب خوت باشه

_ مدل تنیسی دوس دارم از الان بگو همون مدل باشه

خیلی سریع همه چیز رو انتخاب کردیم و خریدیم

 

 

×××××××××××××××××××××××××××

 

_خریدارو من میارم و فقط برو ، چشمات باز نمیمونن دیگه

به قدری بی حال بود که نه نیورد ورفت

از نگهبان کمک گرفتم و همه رو تو آسانسور گذاشتم ، با رسیدن به واحد همه رو سریع از آسانسور تو راهرو گذاشتم در خونه جفت بود آروم وسایلارو گوشه خونه مرتب گذاشتم .

رادان با لباس دراز کشیده بود

_ رادان لباساتو عوض کن بعد بخواب

_ نیاز نیست

_ با اینا اذیت میشی

_ تو برو الان عوض میکنم

_ باشه

_ میتونی بیای لباسامو عوض کردم

در اتاق رو باز کردم

_ برات لباس گذاشتم ، از خریدای قبلا

سریع لباسامو عوض کردم و آرایشمو شستم و برگشتم تو اتاق

رادان دستاشو باز کرد

_ بدو بیا که دیگه دارم هلاک میشم .

بدون هیچ حرفی با خستگی تو بغلش دراز کشیدم

رادان به ثانیه نکشید که خوابش برد و من انقدر خمار خواب شده بودم که خیلی سریع خوابم برد .

 

×××××××××××××××××××××××××××××

 

یک ماه گذشته بود و تقریبا تمام کارارو انجام داده بودیم ، بعد اینکه مامان جواب مثبتو به خانواده شمس اطلاع داد رفتیم برای کارای آزمایش خون ،سه روز دیگه جشن نامزدیمون بود و دوماه دیگه جشن عروسی ، نمیخواستم رادان لباس نامزدیمو ببینه برای همین قرار بود با ریما بریم خرید ، قبل اینکه چیزی بگم ریما اومد پیشم

تازگیا نقش خواهر بزرگه رو ایفا میکردم

_ رسپینا

_ جانم

_ میدونی که با یکی هستم و اینا

_ خب

_ اینم میدونی مدیر آموزشگاه موسیقیه که میرم

_ خب

_ چندباری هم بیرون رفتیم

_ ریما یه راست برو سر اصل قضیه

_ گفت امشب مهمونی دوستانه گرفته و میخواد منو به دوستاش معرفی کنه ، برم؟

_ چرا از من میپرسی؟

_ خب .. راستش یکم میترسم از آشناهای مشترکمون کسی دعوت نیست

_ و میترسی بری و تنها باشه و..

_آره

_ خب الان میخوای من بگم بری یا نه؟

_ نه … راستش گفت اگه خواستی کسیو با خودت بیاری بیار

_ من بیام باهات؟

_ با رادان ، خب راستش میخوام ببینم اگه خونه خالی باشه … همه چیو تموم کنم

اگه واقعا مهمونی باشه باهم آشنا میشید

خب بیراه نمیگفت میخواست طرف مقابلشو دقیق تر بشناسه

_ باید با رادان حرف بزنم

_ رسپینا لطفا ، تو قبول کنی بهت نه نمیگه ، لطفا

_ ساعت چند آدرس کجا؟

_ هشت شب ، ویلای … کردان

_ کردان ؟ …. والا جوری که تعریف کردی منم شک کردم به رادان میگم و میریم ببینیم چه خبره اما بدون پارتی باشه داخل نمیریم همین مونده بریم پارتی و شانس نداشتمون پلیس بریزه اونجا

_باشه فقط بریم ببینم چه خبره

_ حله .

مختصر برای رادان اس دادم چه خبره و ساعت و آدرس هم فرستادم

_ ریما ، رادان هفت میاد ، بیا اول تورو آماده کنم

_ خودم …

_ نه وایسا ، گفته مهمونی ساده و دوستانه .

بین لباسا نگاه میکردم

با لباسی که دیدم لبخند زدم

_ این عالیه

یه سرهمی مجلسی مشکی که یکم پایین تر از یقه شکل مثلث باز بود و دور کمرش کمربند مشکی میخورد با مربع که حرف انگلیسی وی نوشته شده بود و قسمت شلوارش راستا بود و چسبون نبود  قسمت آسینش پف کمی داشت و قست مچ آستین کش بود

_ نظرت چیه ؟

_ خوبه فقط مشکی عیبی نداره؟

_ نه بابا چه عیبی ، بشین موهاتو صاف کنم ، میخوای اسپری رنگ مو بزنی؟

_ رسپینا خیلی زیادی میشه

_ نه زیادی نمیشه اول موهاتو صاف میکنم بعد یه قسمتایی رو طلایی میکنم

با تموم شدن صاف کردن موهاش فرستادمش سمت حموم

_  پاشو پاشو برو تو حموم یه پلاستیک بپیچون دور خودت و زیر موهات

اسپری رنگ رو برداشتم با شونه باریک ، ریما اماده منتظر من بود ، استرسش مشخص بود

همونطور که یه شاخه هایی رو انتخاب میکردم و رنگ میکردم باهاش حرف زدم

_ نه استرس داشته باش نه نگران باش، یا واقعا آدم خوبیه و باهم میمونین یا همینجا تا خیلی پیشروی نکردین تموم میشه ، بد به دلت راه نده ، بیخیال بگذرون تا بریم .

تنها به باشه ای اکتفا کرد.

_ خب خب خب ، خیلی خوب شد پاشو لباستو بپوش میمونه آرایشت

_ خودم ..

_ گفتم نه بدو

تا لباساشو بپوشه وسایلی که ریخته بودمو جمع کردم و حموم رو مرتب کردم .

ترکیب لباس و موهاش محشر شده بود

گوشواره های آویز طلامو با دست بند ستش برداشتم

_ بیا اینارو بنداز

قبل اینکه حرفی بزنه غر زدم

_ یه بار هیچی نگو هرچی میگم انجام بده بدو

لاک شاین طلایی و مشکی گذاشتم جلوش

_ همه رو مشکی میزنی انگشت حلقه رو طلایی ، بمون آرایشت کنم فقط بمونه لاک

ساکت سرجاش نشست ، سایه شاین طلایی کمرنگ با خط چشم مشکی ظریف و دنباله دار اما خیلی نه ، رژگونه هلویی ، رژ کرم نود ، مژه که کاشته بود به ریمل احتیاج نداشت ، کمی سایه ابرو هم زدم

_ خب تمومه آرایش کمرنگ و مختصر و ملیح

_ میخوای برو آرایشگری ها ، آینده داره برات

خندیدم

_ لاک بزن تا من سریع آماده شم .

شومیز دکلته گلبهی با شلوار جذب سفید ،کرم پودر زدم و خط چشم نازکی کشیدم رژ گلبهی با ریمل ، جلوی موهامو بافت تیغ ماهی رفتم و موهای موج دارمو باز گذاشتم و باندانا سفید وسط بافت گذاشتم

هردومون حاضر بودیم کفش جلو باز طلایی گذاشته بودم براش با مانتو کتی مشکی و دکمه های درشت طلایی کیف ست کفش هم دستش بود یه شال حریر طلایی مشکی هم سرش .کلا استایلش قشنگ شده بود

مانتو کتی سفید با شال سفید و گلبهی راه راهمو پوشیدم ، کفش جلو باز تخت گلبهی هم پام کردم

_ بزن بریم

کمی تاخیر داشتیم تو حاضر شدن ، سریع رفتیم پایین

_ ببخشید تا حاضر بشم دیر شد

_ فداسرت عزیزم ، همه چیز تکمیله ؟ برم ؟

_ بریم

تو کل راه سعی داشتیم کمی ریما رو از این فضا دراریم

ساعت هشت و نیم بود که رسیدیم

_ خب شکر خدا سر و صدا نیست یعنی پارتی نیست ، ریما زنگ رو بزن

در باز شد ، پشت سر ریما داخل شدیم

در ورودی که باز شد ، دهن منو رادان باز شد

اما طولی نکشید که اونم مارو دید سه تایی همزمان بلند نه گفتیم ،

چند ثانیه که گذشت با حرفایی که ریما راجبش زده بود قهقه منو رادان بالا گرفت

ریما گیج وسط ما وایساده بود

_ این خیلی رفتارش محترمه آقاعه؟

خودش هم خنده اش گرفته بود محکم کوبید وسط پیشونیش

_ به والله بدشناس تر از من نیست

_ بدشانس منم که خواهرم باتوعه

_ خواهرت ؟ گاوم زایید دیگه

بلند خندیدم

_ عرفان نظرت چیه راهمون بدی داخل

_ بفرمایید

هر سه وارد شدیم با دیدن عسل عرشیا فاطمه محمد و سام  و نفس و رها که مودب نشسته بودن برای بار هزارم خنده های منو رادان اوج گرفت

_ بر و بچ راحت باشین مطمئنم رسپینا واس من شرف نمیذاره شایدم قبلا نذاشته چون متاسفانه رسپینا خواهر ریماعه

با این حرفش کل جمع میخندیدن

_ ریما یادته از سفر گرگا گفته بودم برات ؟ این همون اکیپه

با شَک نگام کرد

_ عرفان همونه که ..

_ دقیقا همون دلقکیه که مسابقه هدف گیری گذاشتیم ، بقیه چیزارو هم میدونی

عرفان دست ریما رو گرفت کشید سمت خودش

_ دوران جاهلیم که میگفتم دقیقا هموناست فراموش کن

محکم کوبیدم رو دستش

_ عا عا دستتو بکش کنار ، من رو خواهرم غیرت دارما

برگشتم سمت ریما

_ بیرون رفتین دستتو گرفته ؟

ریما هنگ فقط نگاه ما میکرد

_ زمان خودت خوب تو حلق رادان بودی الان برای ریما میخوای تعیین تکلیف کنی ؟ خوبه ازش کوچیکتری

_ من تو حلق رادان بودم ؟

_ فرقی نداره رادان تو حلق تو بود

با حرفش خنده بچه ها اوج گفت

کوسن مبل رو محکم پرت کردم سمتش

_ والا دختر ، ما تنها تو همین شهر بودیم اما

با جیغ صداش زدم

بقیه انگار اومده بون سینما تخمه میخوردن میخندیدن

_ عه ریما نمیدونه؟ بذار بگم خب

رادان دستشو انداخت دور شونم

_ بگو ما مشکلی نداریم چون اون دوران گذشت به خوبی هم برای ما گذشت اما دست شما زیر تیغ ماست

خندیدم

_ خوردی عرفان ؟ هستشم تف کن

_ بازم بذار من بگم ریما بدونه

برگشت سمت ریما

_ یه روز خیلی یهویی ، یعنی میگم یهویی واقعا یهویی بود ، این آقا دست خواهرتو گرفت بردش شمال سه روزم شمال بودن ، بعدش که اومدن شده بودن لیلی و مجنون .

با یادآوری سفر شمال و اعترافمون خنده اومد رو لبم برگشتم نگاه رادان کردم ، جفتمون به یه چیز فکر میکردیم

_ الانم مشخص نیست چه چیز کثیفی از اون روزا یادشون اومده میخندن

_ رسپینا .. تو .. واقعا رفتی شمال ؟ تنها ؟ با رادان؟ اگه بابا بفهمه

رادان با خنده ای که تو صداش موج میزد جوابشو داد

_ پدر زن عزیزم درجریان هستن

_ بیا خدا بده شانس هم رفته عشق و حال هم پدرزن عزیززززش طرفشه

همگی خندیدیم ، شاید الان عرفانو اذیت میکردم اما از ته دل براشون خوشحال بودم .

_ خیر سرت مهمونی گرفتی پاشو یه پذیرایی کن منم میام کمکت

رادان فهمید باهاش حرف دارم و خیلی راحت دستشو برداشت که عرفان با شیطنت برگشت سمت رادان و مثل همیشه کرم ریخت

_ نمیترسی عشقتو اغفال کنم ؟

_ تا زمانی که عشق خودت اینجا هست ، دست از پا خطا نمیکنی جناب عاشق

صدای اوو گفتن بچه ها که بلند شد عرفان زیرلب فحشی داد و رفت سمت آشپزخونه .

 

_ بده مگه عاشق شدن ؟ یا عاشق خطاب شدن ؟

_ بد نیست ولی حداقل میذاشت خودم اعتراف کنم بعدش حل بود .

تک خنده ای کردم

_ اعتراف عشق از زبون خود آدم یه چیز دیگه اس ، تکراری نمیشه

_ رو نکرده بودی همچین خواهری داری

_ نمیدونستم خواهرم انقدر قشنگ دلتو میتونه ببره .

لبخندمو جمع کردم

_ عرفان برای مسخره بازی باشه ، اذیتش کنی ، ناراحتش کنی ، میکشمت

_ آدم کسی که دوسش داره رو اذیت نمیکنه ، تو از خودت میدونی منم از خودم

_ نگران بودم اما تا حدودی خیالم راحت شد وقتی فهمیدم اونی که باهاش در ارتباط بوده تو بودی

برگشت سمتم

_ نمیترسی یه آدم کثیف باشم که ..

_ تو تا الان میتونستی کثیف بودنتو ثابت کنی ، به خصوص خیلی جاها ، اما نگفتم بهت اعتماد کامل دارم اما حداقل بهتر از هفت پشت غریبه بودی .

وسایل پذیرایی رو برداشتم بردم تو پذیرایی

_ برنامه امشب چی بوده ؟

_ بیشتر معارفه بود که الان خودت همه رو آشنا کن ، منم بقیه وسایل رو آماده کنم .

_ خب فاطمه و محمد که ازدواج کردن ، متاسفانه من و آوا و آرام تو شرایط خوبی نبودیم و شرکت نکردیم ، عسل و عرشیا ، دخترعمو و پسرعموی عرفانن ، نفس دخترعموی رادان ، رها رو هم که میشناسی ، و در آخر سام عسل خندید

_ انقدر درگیر عشقت بودی خبر نداری ، منو سام هم نامزد کردیم

_ اووو مبارک باشه ، مارو از جمع حذف کردین خبر نداشتیم

عرفان محکم کوبید پس سرم

_ من کم زنگ زدم برا برنامه ها ، نه نمیتونم با رادانم ، با رادان فلانم ، با آرامم و کوفت و زهر مار

اداشو در آوردم و نشستم کنار رادان

فاطمه منو مخاطب قرار داد

_ عروسیتون که دعوتیم

برای اینکه اذیت کنم دستمو کشیدم به موهام برگشتم سممت رادان

_ دعوت کنیم ؟

_ من از طرف عشقم دعوتم من که قطعیم

تیز نگاه ریما کردم

_ خودت گفتی دعوت کن

_ من اگه میدونستم این قوزمیته میگفتم دعوت کنی؟

خندید

_دعوت میکردی همینطور که کارت دعوتا همه آماده ان

فاطمه با خنده برگشت سمتمون

_ انقدر عجله دارین همه چیزو آماده کردین؟

با حرفش خنده ریما و رها بالا گرفت

_ کجای کارین من مچ داداشمو گرفتم فهمیدم دیگه چیزی نمونده

_ تازه اینا یه هفته قبل خواستگاری رفتن به چیدن خونه ، جدا از اون مامانم گفته که مثلا رسپینا چند روز فکر کنه و من مچ خانومو گرفتم که قبل جواب رفتن لباس عروس و دامادو خریدن آتلیه و تالار گرفتن

با حرفش همه با چشمای گرد مارو نگاه کردن بعدش میخندیدن

عرفان نشست کنار ریما

_ یکم زشته اما نکنه بندو آب دادین انقدر عجله دادین

با حرفش گیج نگاهش کردم اما قهقه پسرا بالا رفت ،  رادان کوسن رو پرت کرد تو صورتش

_ عرفان تنت میخاره ها

با حرفش تنها یه چیز به ذهنم میومد

چشمامو ریز کردم

_ خیلی بیشعوری عرفان

_ یه جوری میگین که …

رادان نذاشت حرفشو تکمیل کنه و جدی جوابش رو داد

_ بسه عرفان ، نه من انقدر سست عنصرم نه رسپینا انقدر راحته که …

دست کشید تو موهاش ، جو خیلی یهویی سنگین شد ، با اینکه از حرفی که شنیده بودم و از چیزی که برداشت کرده بودم ناراحت بودم اما سعی کردم جو رو عادی کنم

_ پاشین جرعت حقیقت بازی کنیم یکم رابطه هارو خراب کنیم .

همه موافقت خودشونو اعلام کردن ، نشستیم و عرفان با یه بطری اومد

بازی رو شروع کردیم

چرخش اول افتاد سمت منو عرفان

_ خب رسپینا خانوم گرامی جرعت یا حقیقت

_ برای شروع حقیقت

_ به جز رادان با چند نفر دیگه رل بودی

_ دو نفر

_ چندسالت بود ؟

_ یه سوال داریم بپرسیم ، بچرخون

موند سمت عرشیا و سام و سام هم مثل من حقیقتو انتخاب کرد

_ همیشه یه سوالی رو طفره میرفتی ، از روزی که رسپینا رو دیدی چرا باهاش لج بودی ؟ اذیتش کردی و حتی آخرین دعواتون دست روش بلند کردی ؟ دلیلشو هممون میخوایم بدونیم

منتظر نگاهش کردم

_ چهره اش خیلی شباهت داره با کسی که بدترین عذاب دنیا رو به من داد

_ چه عذابی

_ یه سوال باید پرسید ، بچرخه

_ وایسا ، تو رو خواهر من دست بلند کردی؟

_ ریما خیلی ازش گذشته بیخیال ، بریم ادامه بازی

چرخید سمت عرفان و سام

_ بازم حقیقت ، میخوای بپرسی چه عذابی ؟

_ نه ، کسی که بدترین عذاب دنیا رو داد بهت عشقت بود ؟ عاشقش بودی ؟

_ نه ، بچرخه

افتاد سمت رها و نفس ، رها حقیقت رو انتخاب کرد

_ هنوزم متین رو دوست داری؟ بخاطر فراموش کردنش خیلی کارا کردی اما برگشته هنوزم مثل قدیم دوسش داری ؟

رها رنگش پرید و نگاهش پرید سمت رادان ، وضعیت منو رادان وضعیت عجیبی بود ناباور نگاهمون سمت رها بود

رها نگاهش سمت ما بود اما جوابش ضربه بدی بود

_ هنوزم دوسش دارم

رادان سریع بلند شد زد بیرون

از واکنش رادان حرف نفس و رها تنها برداشتم این بود که رها عاشق کسیه که کمر همت بسته به نابودی خانوادش

سریع پشت سر رادان زدم بیرون

_ رها تو فعلا نیا ، بحثتون میشه

رادان دیوونه وار میچرخید دورخودش

_ رادان

_ میشنوی چی میگه ؟ میگه هنوزم عاشقه ، عاشق کی ؟ عاشق کسی که قصد جون تورو داره قصد جون منو داره

دستشو گرفتم

_ رادان نگاه من کن

سرشو تند تند تکون میداد آروم نداشت ، صورتشو تو دستام گرفتم

_ نگاه من کن ، تو بهتر از هرکسی میدونی عاشق شدن دست خود آدم نیست

_ اما متین نمیشه

_ رادان ، گفت دوسش داره نگفت چیزی بینشونه خوب ؟ دوسش داره چون قلب حرف نمیفهمه چون با حرف منو تو یا عقل راهشو پیش نمیبره

_ متین نمیشه

_ ما اینو مشخص نمیکنیم رادان

_ اون آدم وقتی هدفش مرگ منه نمیتونه به خواهرم نزدیک شه ، شاید بخواد انتقامشو اینطور بگیره

_ رادان بهتره آروم باشی ، اول باید با رها حرف بزنیم

عصبی داد زد

_ متین نمیشه

صدای رها از پشت سرم اومد

_ چرا نمیشه

_ اینجا جای حرف زدن نیست بهتره بریم یه جای دیگه حرف بزنیم ، لطفا ، بهتره مشخص نشه

هردوشون سکوت کردن

_ میرم لباسامونو میارم میریم بیرون .

پا تند کردم سمت خونه ، لباسا رو برداشتم

_ عرفان لطفا برای ریما آژانس بگیر

_ خودم میرسونمش

_ ریما راه افتادی سمت خونه اطلاع بده

_ رسپینا چیشده ؟

_ چیزی نیست حل میشه اما باید بریم اگه حرفا طول نکشه میایم سراغت .

سرسری با همه خداحافظی کردم و زدم بیرون

_ تو ماشین حرف میزنیم

در ماشین رو باز کردم نشستیم

_ رها متین نمیشه ، بخاطر ضربه به من نمیخوام آسیبی به تو برسه

_ از چیزی خبر نداری ، هیچ چیز

_ بگو تا خبر داشته باشم

_ ما همو میخواستیم از خیلی قبل از وقتی دبیرستانی بودیم اما با کاری که کردی

معذب نگاهم کرد

_ رسپینا از همه چیز خبر داره از متین از حسین از لاله از غلطای من … ادامه بده

_ بعد کاری که کردی همه چیز بهم ریخت ، ماهمو واقعا میخواستیم حتی باباش خبر داشت مامانمون خبر داشت ، همه چیز بهم ریخت متین دیوونه شده بود ، میترسیدیم بلایی سرت بیاد آقاجون از طریق من فهمیدو فرستادش رفت ، من بین جون تو و داشتن متین تو زندگیم قید اونو زدم ، اما الان نمیخوام از دستش بدم

رادان بلند داد زد

_ متین نمیشه ، اون بخاطر عذاب دادن من هرکاری میکنه

_ اما اون بخاطر من دیگه نه با تو نه با رسپینا کاری نداره

_ پس … خبر داری چه غلطایی کرده

_ من متینودوس دارم همونطور که تو رسپینا رو دوس داری درکم کن یکم

_ رها کری؟ نمیفهمی ؟ اون میتونه بخاطر انتقامش بهت نزدیک شه

_ انتقامم بگیره برام مهم نیست داشته باشمش کافیه

_ دیوونه میشم بخدا که دیوونه میشم

_ برو بکم بیرون نفس بکش ، اکسیژن بهت برسه آروم شی برو

دو دل نگاهم کرد

_ برو من با رها حرف دارم

از ماشین که رفت بیرون برگشتم سمت رها

_ میدونی که حرفاش درسته مگه نه ؟

_ میدونم اما عذاب کشیدن کنار متین بهتر از نداشتنشه ، من چندسال تو حسرت نداشتنش سوختم ، دورادور خبرشو داشتم ، شما منو درک کنین ، تو چطور تونستی با رادان کنار بیای؟ با گذشتش؟ نترسیدی آه اون خانواده دامن تورو هم بگیره ؟ نترسیدی از عذابی که قراره بکشه ؟ دوسش داشتی ، نبودنشو نمیخوای نخواستی ، کنار اومدی اون حادثه رو انداختی دور ، من متینو دوس دارم میدون اونم دوسم داره هنوزم میبینم وقتی نگام میکنه چجوری حسرت اون همه رویا رو میخوره ، شاید جلو رادان بخواد اذیتم کنه تا رادان زجر بکشه اما تو تنهایی جلوی هیچکس دیگه همچین بلایی سرم نمیاره چون نمیتونه

اون از اول نمیتونست منو برا انتقامش انتخاب کنه ؟ اون ترسید منو انتخاب کنه و نتونه انتقامشو بگیره ، رادانو فقط تو میتونی راضی کنی خواهش میکنم این کارو کن ، نفس فکر میکنه متین رقیب رادانه نمیدونه هیچی رو ، من با ماشین خودم اومدم و الان میرم

رادان با تو .

چون یا قبول میکنن همچین چیزیو یا باهاش فرار میکنم

سریع پیاده شد و رفت ، نمیتونستم درست فکر کنم میدونستم که فرار میکنه ، کسی که انقدر مصمم رو علاقش پا فشاری کنه ، فرار هم میکنه

رادان سوار شد

_ کجا رفت ؟ چی گفت ؟

_ بذار ریمارو صدا کنم برسونیمش ، شب پیشتم باید حرف بزنیم

_ برای راضی کردن من دست به دامن تو شد و تو نه نگفتی ؟

_ رادان قبلش یه سری چیزای دیگه هست میریم تو آرامش صحبت میکنیم لطفا

به ریما پیام دادم تا بیاد ، کمی طول کشید اما اومد و بی حرف نشست و رادان راه افتاد

_ ریما به بابا بگ میرم پیش رادان اما رها هم پیشمونه

_ باشه

تمام مسیر تو سکوت طی شد ، ریما سریع تشکر کرد و پیاده شد

با رفتن ریما رادان راه افتاد ، من قصد راضی کردن رادان رو نداشتم چون نمیدونستم این کار چقدر درسته

با رسیدن به آپارتمان هردو پیاده شدیم دستشو گرفتم که دستشو کشید بیرون

_ من قرار نیست برای این موضوع راضیت کنم که از الان راهتو ازم جدا میکنی و دستمو پس میزنی

حتی نگاهم نکرد .

در اپارتمان رو باز کرد و روی اولین مبل نشست

_ بفرما بگو میشنوم

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم شم

_ بخواد فرار کنه چیکار میکنی ؟

_همچین کاری نمیکنه

_ حرف رها اینه یا قبول میکنین یا فرار میکنه ، من نه علاقشو منع میکنم نه تحسین اما علاقه اشون مال الان نیست

_ رها نتونسته فراموش کنه اما متین ؟ اون انتقام چشماشو کور کرده

_ اگه توانایی انتقام گرفتن از تورو به وسیله رها داشت قصد جون تورو قصد جون منو نمیکرد ، با رها کاری میکرد که هیچوقت جیگرت آروم نگیره

_ نمیتونست

_ میتونست رادان ، میتونست ، تو میدونستی همو میخوان ؟ رها اون همه سفر خارج رفته یه بار نمیتونست بره پیش اون ؟ متین شماره رهارو نداشت ؟ نمیتونست اونو بکشونه سمت خودش؟ نمیتونست انتقامشو بگیره ؟ میتونست ، میتونست رهارو تا مرز خودکشی بکشونه

عربده زد

_ حق نداره به رها نزدیک شه ، چه برسه به ازدواج و باهم بودنشون ، من همچین اجازه ای نمیدم

منم داد زدم

_ رها ازت اجازه نمیخواد برای همچین چیزی ، یا رها رو با متین قبول میکنی یا رهارو نمیبینی چون با متین میره ، چون عاشقه

_ رها جایی نمیره ، شده خودمو قربانی میکنم مرگو به جون میخرم نمیذارم بلایی سر رها بیاد

_ اون میخواد زنده بمونی و عذاب بکشی

_ من رهارو قربانیه اون کینه و خشم نمیکنم حتی شده تورو خودمو جلوش میندازم اما رها رو نه

حرفش تو گوشم زنگ خورد ، شده تورو خودمو میندازم جلوش اما رها نه !

ناباور نگاهش کردم ، حتی حرفی تو دهنم نمیچرخید .

_ رسپینا … منظورم این نبود … عصبی شدم یه چیز گفتم .

بغض تو گلوم سنگین تر میشد و صداش تو ذهنم اکو

_ این بود عاشقتم ؟ کل احساست این بود ؟

اشکام ریختن ، حلقه نامزدی که با کلی ذوق و شوق دستم کرده بودمو در اوردم انداختم جلو پاش

_ همه چیز تموم شد جناب شمس

از خونه زدم بیرون ، پله هارو یکی دوتا میرفتم پایین ، چشمام تار میدید ، صداشو پشت سرم میشنیدم اما فایده ای نداشت ، دیگه هیچی فایده نداشت ، حرفش همه چی رو خراب کرده بود ، میدویدم و اشکام میریختن هنوزم صداشو پشت سرم میشنیدم

دستمو از پشت کشید

_ ولم کن

محکم بغلم کرد

_ غلط کردم ، اشتباه کردم ، عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم ، نباشی دق میکنم ، نرو

_ ولم کن ، اشتباه کردی ؟ بالاخره نقابتو برداشتی ، اصلا تو واقعا عاشق بودی ؟ یا شایدم همش دروغ بود

ناباور نگام کرد

_ به همون خدایی که میپرستی نفسم به نفست بنده ، عصبی بودم ، نمیخوام رها آسیب ببینه برای همین …

_ برای همین حاضری هربلایی سر من بیاد اما سر رها نه

_ نه برای تو نه برای رها نمیخوام اتفاقی بیوفته ، به جون خودت که عاشقتم به جون رها نمیخواستم اینو بگم عصبی بودم نمیفهمیدم چی میگم

نمیخواستم حرفی بزنم یا حتی بمونم ، صداش تو گوشم بود هنوزم

_ ببخشید نفس رادان ، ببخشید عمر رادان ، تو خار بره تو پات من طاقت نمیارم چطور تورو بتونم فدا کنم ؟ معذرت میخوام یکی به دونم ، بیا برگردیم خونمون

دستمو گرفت ، دنبالش کشیده میشدم نمیخواستم باهاش برم اما جونی برام نمونده بود که پسش بزنم ، حس میکردم قلبم خورد شده ، حتی پودر شده

قبل تر قسم میخوردم که رادان عاشقمه اما الان …. الان هیچی نمیدونستم .

نشست رو مبل من هم کنارش ، همون یه حرفش کل عشقی که ازش حرف میزد رو برده بود زیر سوال ، از بغلش بیرون اومدم رفتم سمت اتاق ته راهرو وارد شدم در رو قفل کردم ، پشت در نشستم  اشکام تند تند میریختن

نیمه شب بود ، رادان رو مبل خوابش برده بود ، آروم و بی صدا از خونه زدم بیرون

هر اتفاقی هم که میوفتاد بیشتر از الان جونمو نمیسوزوند ، بادیگاردا هم تو ماشین خواب بودن ، مثل سایه از کنارشون گذشتم هنوز خیلی دور نشدم که دستم از پشت کشیده شد ، ترسیده برگشتم که با رادان مواجه شدم

_ فکر کردی تو اون شرایط میتونستم بخوابم

_ نه ، تا فکر رها هست چطور بتونی بخوابی

چشماش که کل دنیام بود غمگین شد

_ فراموش نمیکنی نه ؟

_ چیو ؟! حقیقتو ؟

بدنش مماس بدنم شد ، دستاش رو گودی کمرم قفل شده بود پیشونیشو چسبوند به پیشونیم

_ به خدایی که میپرستی قسم از عصبانیت گفتم و الا هیچوقت هیچوقت نمیذار بلایی سرت بیاد ، حاضرم خودم بمیرم اما تو چیزیت نشه

تو دلم خدانکنه ای گفتم ، همون قلب زخمیمم برای همین مرد رو به روم میزد

_ توعصبانیت به هیچ چی فکر نمیکنم ، تو که منو میشناسی

_ تا چیزی توی ذهن و قلبت نباشه گفته نمیشه

_ هیچوقت به همچین چیزی فکر نمیکنم ، عصبی بودم از اینکه میخواستی راضیم کنی رها رو بفرستم تو دهن شیر

شاید ….. من داشتم زیادی سخت میگرفتم اما دلم بد شکسته بود خیلی بد …

فقط نگاهش کردم

_ اشتباه کردم سر اون حرف اما به گذشته فکر کن به چیزایی که تجربه کردیم من فقط و فقط عاشقتم ، کی دیدی تو عذاب بکشی و من آرامش داشته باشم ؟

شده تو حالت بد باشه و من ببینم و خوب باشم ؟

ازش کمی فاصله گرفتم ، نگاه گرفته و غم زده اشو دوخت تو چشمام

با اولین بحث و درگیری یا حتی با این حال بد نمیخواستم که کنار بکشم ، بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو سینه اش

روی موهامو چندین بار بوسید ، دستشو گرفتم که بریم سمت خونه اما دستشو انداخت زیر زانوم و بغلم کرد

شک کرده بودم به عشقی که ازش حرف میزد و همین شک میتونست ذره ذره خاکسترم کنه .

در اتاق رو باز کرد و منو رو تخت گذاشت و خودش کنارم دراز کشید ، موهامو نوازش کرد

_ این شک تو چشمات منو از خودم متنفر میکنه

_ متین گناه تورو پای رها نمینویسه

_ بعدا …

_ بعدا حرف نمیزنیم ، عشق ، دوست داشتن انقدر قدرت داره که همه چیز رو از نو بسازه ، مثل قبل آباد نمیشه اما تبدیل به ویرونه هم نمیشه ، مثل حال الان ما .

میخوام بخوابم چیزی نگو .

چشمام رو بستم اما خوابم نبرد نه من نه رادان تا صبح نخوابیدیم .

چشمام رو که باز کردم تنشو تکون داد و به پشت تخت تکیه داد و من رو کشوند تو بغلش

_ هیچوقت اینجوری مظلوم نشو ، آتیشم میزنه این حالت ، چیکار کن ببخشی؟ چیکار کنم فراموش کنی ؟ به هرکی که میپرستی حرفش آنی بود نه از ته دلم بود نه حتی راضیم بلایی سرت بیاد ، اگه قراره آسیبی ببینی از خدا میخوام قبلش جون منو بگیره و من اون روز رو نبینم

اشکام ریخت ، تا خود صبح فکر کردم ، درک کردم از روی عصبانیت بوده ، مثل زمانایی که با ریما و راحیل جنگم میشد گریه میکردم و هی مرگشونو میخواستم اما وای به حال اینکه چیزی شه ، من بیشتر از اونا عذاب میکشیدم

حال دیشب رادانو درک میکردم ، چرخیدم سمتش زیر گلوشو بوسیدم

_ میدونم از عصبانیت بود ، نه حرفشو بزنیم نه بحثشو کنیم

_ دیشب نخوابیدی بیا بخواب شاید کمی بهترت کنه

خواست بلند شه دستشو گرفتم

_ توام نخوابیدی ، بیا بخوابیم .

دراز کشید ، سرمو گذاشتم رو سینش و دستش دور بدنم حلقه شد ، بدون فکر کردن به چیزی چشمام رو بستم و کم کم خوابم برد .

 

 

با صدای زنگ گوشیم گیج سرمو بالا آوردم ، رادان هم بیدار شد

بلند شدم دنبال گوشیم ، تو حال رو مبل بود …. درست کنار حلقه ای که از دستم درآوردم ، گوشیو تا برداشتم قطع شد … رها بود

حوصله ی حرف زدن با رها رو نداشتم

_ رها بود یه زنگ بهش بزن

_ باشه ، تو برو دوش بگیر بهتر شی من صبحونه رو هم حاضر میکنم سر تکون دادم و رفتم ، دوش سریعی گرفتم و دراومدم

ناخودآگاه با شنیدن صدای رادان فال گوش وایسادم

_ برو هر غلطی میخوای بکن ، من توگوش خر دارم یاسین میخونم ، بخاطر تو ، بخاطر بچه بازیات ، درک نکردنت ، بخاطر اینکه هر لحظه عصبیم میکنی نمیتونم زندگیمو خراب کنم ، بهت میگم نرو نمیشه ولی قبول نداری هرکاری میخوای بکن اما دست از سر منو رسپینا بردار ، بخاطر گوهی که میخوای بخوری دست به دامن زن من نشو چون نمیخوام با عصبی شدنم از دستش بدم

و گوشیشو پرت کرد رو اپن ، راضی شد اما به قیمت ناراحت کردن من .

نفسمو بیرون دادم و لباسامو عوض کردم .

میز صبحونه حاضر بود ، لبخندی رو لبم نشوندم و وارد آشپزخونه شدم

_ زودتر بخوریم که گشنمه .

طبق عادتش منو نشوند رو پاش و برام لقمه گرفت

_ اینطوری لوسم میکنیا

_ همینکه باشی کافیه ، میخوای لوس شو ، سرتق بازی درار

دستمو دور گردنش حلقه کردم

_ معلومه که همیشه هستم قربونت بشم ، به دیشب فکر نکن واکنشم خیلی آنی بود

گونمو بوسید

_ خب دیگه من باید برم دنبال لباس نامزدیم

_ مطمئنی میخوای من نباشم؟

_ کاملا مطمئنم

_ من امروز کامل خونه ام با ماشین من برو

_خیلی هم عالی ، من برم حاضر شم .

لباسای دیشبم رو تنم کردم و به جای شومیز تاپ سفید پوشیدم ، موهامو ساده بالای سرم بستم ، بیخیال آرایش شدم فقط یه رژ کمرنگ زدم که خیلی بی روح نباشم ، سوییچ ماشین رادان رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون

_ عشقم من دارم میرم

_ باشه قربونت بشم مواظب خودت باش ، هرکاری داشتی زنگ بزن .

 

 

با ریما کلی گشتیم چندتایی انتخاب داشتم اما ریما اصرار داشت بیشتر بگردیم

_ ریما من اینو واقعا دوست دارم همینو میخرم

_ اما …

_ مهم منم دیگه ، برای باید کفش بگیرم فقط

دوباره نگاهی به خودم انداختم لباسم یقه مربعی بود و آسیناش پف داشت و حریر بود و تا مچ دستم ساده افتاده بود جنسش ساتن بود رنگش نقره ای کمرنگ بود و کمربند دور کمرش کمی تیره تر ، پفش به مقدار کم بود اما زیاد انداممو قاب نمیگرفت که معذب باشم

_ کیف و کفش ست لباسو هم داره ، یه تاج گل هم داره ، میخوای همشونو بگیریم؟

_ آره ، دیگه علاف نشیم چندجا

_ باشه

_ ریما بیا برسونمت خونه و ماشین رادانو ببرم براش

_آرایشگاه نوبت گرفتی؟

_ قراره ارایشگر بیاد تو باغ همونجا حاضرم کنه

_عکس و ایناهم تو باغه ؟

_ آره

_ و نوبت گرفتین

_آره

_ بقیه کاراهم که با بزرگتراست

_ و چیزی باقی نمونده

 

ریما رو رسوندم خونه

_ ریما ، به رادمهر بگو بعد نامزدی میریم برای فیلم فرمالیته ، کیش و دبی قراره بریم برای چهار روز از الان به فکر باشه

_ فقط رادمهر ؟

_ رادمهر که به عنوان سرخر میاد و مطمئنم یه لحظه هم از وسط ما دوتا تکون نمیخوره

صدای خنده ریما بلند شد

_ دقیقا همینه ، برای همین خواستین تو راحیلم بیاین

_ پس رو ماهم حساب کن

_ باشه

ماشین رو روندم سمت خونه رادان ، تنها باید دوستای مشترکمونو دعوت میکردیم ،آرام که خبر داشت و گفته بود خودشو میرسونه ، هرچند قرار بود خرید لباسم با آرام باشه اما نتونست بیاد و کلی به جونش غر زدم ولی مطمئن بودم برای نامزدی خودشو میرسونه و محاله جشنو از دست بده

نامزدیمون قرار بود تو باغ پدربزرگ رادان باشه که سپرده بودن قشنگ بهش برسن و گل آرایی و بادکنک آرایی داشته باشن

سر راه چندجایی وایسادم و خرید کردم برای امشب

با رسیدن به آپارتمان ماشینو پارک کردم و رفتم بالا و آروم در زدم

کمی طول کشید تا در باز شد ، مشخص بود بچم رفته لباساشو عوض کرده

از جلوی در رفت کنار و داخل شدم

کل خونه تمیز شده بود فقط یه قسمت پر برگه و پرونده بود که مشخصه داشته کار میکرده

_ تمیز کردی تو؟

_ زنگ زدم شرکت خدماتی نظافتی

_ ناهار و ایناهم نخوردی ؟

به برگه ها اشاره زد

_ وقت نشد

_ سر راه پیتزا گرفتم ، بریم بخوریم

خریدارو گوشه آشپزخونه گذاشتم و پیتزاهارو روی میز نوشابه و سس هم گذاشتم

این مدت همش ساعت چهار ناهار میخوردیم و بعد ناهار باید عجله میکردم

_ اگه من شایان رو میشناسم از شیش اینا چتر میشه سرمون

_ پس خیلی وقت ندارم

_ شام از بیرون میگیرم ، تا تو حاضر شی من جایی که وسایلم هست رو مرتب میکنم میوه هارو میشورم خشک میکنم میچینم

_ شایان هر دختری رو میبینه انقدر به پر و پاش میپیچه ؟

از حرفم خنده اش گرفت

_ نه بعد ازدواجش آدم شد اون روز شهاب بهش گفته بود میریم اونجا و از قبل عکستو انگار دیده و میشناختت

_ و مرض داشته اذیت کنه؟

_ دقیقا

_ حیف اولین باره میان و همچنین جلو زنش زشته وگرنه یه بلایی سرش میوردم که …

_ دفعه بعدی بزن سرویسش کن عشقم ، راحت باش .

با تموم شدن ناهارم بلند شدم

_ من سریع آماده شم میام .

سر تکون داد ، لباسایی که از چند روز پیش گذاشته بودم برای امشب رو پوشیدم

تاپ دکلته مجلسی قرمز که یقه مربع داشت اما خیلی باز نبود و آسینای پف دار که قسمت مچ کش داشت با شلوار ستش که تا زانو چسبون بود و در ادامه دمپا بود با صندل های تخت قرمز ، موهامو تند تند صاف کردم و دم اسبی بستمشون و جلوی موهامو حالت دار رها کردم

کمی کرم پودر زدم ، خط چشم گربه ای ، با سایه ی محو دودی که زیاد مشخص نبود

رژ گونه آجری کمرنگ ، رژ قرمز و ریمل .

لاک قرمز هم مرتب زدم ، حلقمو دستم کردم ، ست گوشواره و گردنبد مدل کارتیمو انداختم و کمی ادکلن زدم و حاضر و آماده بودم

به شدت احساس خوشگلی میکردم ، شاید کمی زیاده روی بود اما راضی بودم .

آروم در رو باز کردم رادان داشت میوه هارو میچید و حواسش نبود ، آروم نزدیکش شدم و از پشت دستامو دورش حلقه کردم که چرخید سمتم و تکیه کرد به اپن و دستاشو دور کمرم حلقه کرد

_ اووو این چه زیباییه خانوم

_ مورد پسند بود ؟

دستمو گرفت بالا و یه چرخ زدم

_ یکم زیادی ….

بهش نزدیک شدم

_ به نظر خودم که عالیه

لبخند زد

_ مهم خودتی ، اگه راضی پس عالیه اما من تا آخرشب نفله میشم که

_ تو بلدی خودتو کنترل کنی عشقم

_ همیشه کنترل کردنم خوب نیست

اینو و گفت و خم شد روم و لبامو به بازی گرفت ، دستامو رو شونه اش گذاشتم و همراهیش کردم ، کم کم منو چسبوند به دیوار و فاصلشو باهام صفر کرد

عقب کشیدم

_ به کارام نمیرسم عشقم ، اجازه میدهید بنده از حضورتون مرخص شم

_ فرار کن ، همش فرار کن اما بترس از روزی که گیرت بیارم

خندیدم و رادان کنار کشید

_ مرسی

ظرف و ظروف مورد نیاز رو آماده کردم ، شیرینی هارو چیدم تو ظرف ، شکلات هارو تو شکلات خوری ریختم و همه رو روی میز چیدم

ظرفایی که برای شام هم نیاز بود آماده کردم که  زیادی معطل نشیم

ساعت شیش بود و همه چی حاضر و آماده چیده شده بودن ، رادان رو مبل لم داده بود و با گوشیش کار میکرد

رفتم سمتش و از پشت دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو کنار سرش قرار داد

_ داری چیکار میکنی؟

_دنبال مکانم برای شرکتی که میخوام بزنم

رفتم کنارش نشستم که گوشیش رو گذاشت کنار و بغلم کرد

با شیطنت نگاهم کرد و چشماشو خمار کرد

_  خب کجای کار بودیم

سرشو نزدیک کرد با خنده خودمو عقب کشیدم و ابرو هامو بالا انداختم

_ برا من ابرو بالا ننداز که یه لقمه چپت میکنم

بازم با خنده عقب کشیدم

خیلی غافلگیرانه دستمو کشید که پرت شدم تو بغلش که سرشو فرو کرد تو گردنمو گاز گرفت که جیغم بلند شد

_ رادان کبود میشه نکن رادان

با خنده کنار کشید

_ دلم نیومد کبودت کنم اما شب …

زدم تو بازوش

_ من شب اینجا نمیمونم

_ یه درصد احتمال بده که بذارم بری

جوابشو ندادم و سعی کردم بحثو عوض کنم

_ رادان

_ جانم

قبل اینکه چیزی بگم صدای در اومد ، تو آینه نگاه خودم کردم خوب بودم ، رادان در رو باز کرد

_ بفرمایید ، بفرمایید ……. رسپینا نگفتم اگه شایانه شیش و شیش و نیم چتر میشه اینجا

شایان بلند خندید

_ یادمه بهت گفته بودم یه چیزایی رو تلافی میکنم

رادان خندید

_ اگه میتونی شروع کن

کمی جلو رفتم

_ حالا بفرمایید داخل ، جا برای بحث هست

شایان برگشت سمت مارال

_ شرط میبندم رسپینا نمیدونه تلافی چیه

و اومدن داخل

_ الان میشینم جلو خودت براش تعریف میکنم تا یادشون بیوفتی کمی حرص بخوری

_ خوش اومدید بفرمایید داخل

هردو نشستن و مارال برگشت سمت من

_ از الان بهت تبریک میگم برای ازدواجتون

_ مرسی عزیزدلم

چند ثانیه نگذشت که شایان بلند شد و دست مارالو کشید

_ ما میریم یکم خونتونو بگردیم اگه فکر میکنی من پروام اصلا اینطور نیست تلافی کار شوهرته

رادان خندید

_ برو بگرد برو موفق باشی

وقتی جدی جدی رفتن سمت اتاقا با چشمای گرد نگاه رادان کردم

_ میخوام دستشون بندازم هرچیزی گفتم همراهی کن

_ تو واقعا خونشونو گشتی

صدای خنده رادان بلند شد

_ رفتم تو اتاق تلفن حرف بزنم فقط که این بشر گیر داد اتاق مارو گشتی

با اومدنشون ساکت شد

_ فقط ببین چطور ایسگاشونو بگیرم

شایان : چرا اتاقاتون جداست ؟ مگه پیش هم نمیخوابید؟

مارالا : حتی یه وسیله از هم ندارین

شایان : مگه ازدواج نکردین شما ؟

رادان برگشت سمت من

_ دیدی یادمون رفت

_ حواسم نبود

_ بیا بشین شایان بیا بشین که بدبختانه تو دیدی ، جایی نگی اما ما ازدواجمون واقعی نیست

الکی خودمو استرسی نشون دادم و الکی رادان رو صدا زدم و رادان جوری که شایان بشنوه جواب داد

_ یادمون رفت اتاقا رو یکی کنیم کاریش نمیشه کرد

مارال : یعنی چی واقعی نیست ؟

_ من بابام اصرار داشت ازدواج کنم با پسر برادرش ، برای اینکه با اون ازدواج نکنم به رادان چون رفیق بودیم گفتم شرایطو و الکی ازدواج کنیم و بعد چندماه جدا شیم

شایان : اخه چطور میشه … پس الکی گفتن دلت سریده ؟

شایان و مارال تو شوک بودن دیگه نتونستیم تحمل کنیم و قهقه زدیم

رادان دستشو انداخت دور شونم

_ اینجا خونه مجردیمه ، رسپینا با من فعلا زندگی نمیکنه بعد ازدواج میریم خونه ی خودمون که یه جا دیگست

مارال : شما واقعا مریضین

دوباره خندیدیم

_ شما دوتا اصلا نذاشتید ما بگیم اینجا خونه اصلیمون نیست

_ اینا مریض نیستن پفیوزن عزیزم

_ یه شوخی بود گذشت رفت دیگه انقدر سخت نگیرین

رادان هم حرفمو تایید کرد

مارال : ما بیشتر کنجکاویم طریقه آشناییتون و اعتراف عشقیتونو بدونیم .

_ اولین باری که همو دیدیم رسپینا اومده بود برای شرکت تو دوره های طراحی

_ دومین بار به یه اکیپ بیرون بودم که رادان دوست یکی از پسرای اکیپ از آب درومد

_ همون شب بنا به شرایطی من رسپینا رو رسوندم

_ و بعد اون شب رادان به اکیپ ملحق شد و همو میدیدیم

_ قرارا زمانی بیشتر شد که دوره اخر شروع شد و رسپینا هنرجوم بود

_ وسطای دوره بود که من یه عزیزی رو از دست دادم خوب نبودم همش تنهایی میخواستم البته بماند یه هفته خودمو حبس کرده بودم توخونه

شایان خندید

_ حاضرم شرط ببندم رادان دیوونه شده سر این حرکت و از خونه کشیدت بیرون

_ تقریبا همین بود اما به کمک عرفان دوست مشترکمون

_ منم دستشو گرفتم بردم شمال

_ و شب آخر که لب دریا بودیم اعتراف کردیم

شایان برگشت سمت رادان

_ کی فهمیدی رسپینا رو واقعا میخوای و عاشق شدی ؟

_ زمانی که با اکیپ بودیم و میگشتیم قبل دوره

_ تو چه زمانی فهمیدی دیوونه ی رادان شدی ؟

_ منم تقریبا عین رادان ، تو یه نگاه عاشق نشدم اما جذب شدم

_ خب عشقم بریم سوالات بعدی رو بپرسیم ازشون ؟ تو میپرسی یا من ادامه بدم ؟

_ وایسا وایسا اول خودتونم این سوالارو جواب بدید بعد

_ من ماشین رادان دستم بود ، ماشین خدابیامرزش ، با مارال تصادف کردیم ، دست و پاش تو گچ بود

بلند خندیدم

_ من بودم کچلت میکردم ، مارال چطور قبول کردی زن این شی ؟

_ یک ماه تمام در خونمون خوابید دلم سوخت براش .

_ من ؟ یک ماه ؟ در خونه شما ؟

رادان زد رو شونه شایان

_ منم اینو میدونم کم از اونجا جمعت نکردم ، اول غذا بگید چی میخورید سفارش بدم بعد بحثارو ادامه میدیم …

×××××××××××××××

{ پارت بعدی یا دوپارت بعدی پارت آخره ، میخواستم چند روزی صبر کنم ویرایشش تموم شه یه جا بذارم اما دیدم خیلی طولانی میشه و دیدگاهاتونو دیدم به همین دلیل این پارت طولانی رو براتون میذارم }

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

ای بمیری ک بعد ۱ماه اومدم تا بازم نذاشتی،۲۸ هنوز نشده ن؟؟

مهسا
مهسا
1 سال قبل

خدا نویسنده رو رحمت کنه برای شادی روحش صلوات

رضا
رضا
1 سال قبل

واااااااای خدا منو ببخشه بابت اینکه از نویسنده ناراحت بودم
تازه فهمیدم فوت شدن،،،
.
.
😏 😏 😏 😏 😏 😏

Maya
Maya
1 سال قبل

خدایاااا باورم نمیشه آخه مگه یه آدم چقدر میتونه بدقول و بی مسئولیت باشهههه😠😡امیدوارم آدمایی مثل نویسنده این رمان کلاااا دیگه هیچ رمانی منتشر نکنن و اعصاب بقیه رو به هم نریزن… !

🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1 سال قبل

سلام من تازه این رمانو میخونم چرا دیگه پارت گذاری نمیشه؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر

سلام عزیزم فقط پارت آخرش مونده
که نویسندش میزاره معلوم نیست کی

مهسا
مهسا
1 سال قبل

من دیگه پارت آخر این رمان رو نمیخونم هرکی نمیخونه بگه
رمان قشنگی بود خداحافظ

رضا
رضا
1 سال قبل

خداوکیلی خجالتم میکشی،تنها راه توجیه این همه تاخیر مرگ،نکنه مردی

مهسا
مهسا
1 سال قبل

من ازدواج کردم این هنوزپارت نذاشته
اگه نمیتونی بذاری روراست بگو نمیتونم بذارم هم مارو اسکل کردی هم خودتو

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

به نظرم دیگه پارت اخرو نگه دار واسه خودت چون دیگه کسی نیست ک بخواد بخونه

P:z
P:z
1 سال قبل

ای کاش هر رمانی که به چشمم میومد و نمیخوندم که الان منتظر تهش باشم
هعی 😂😂
هر کی از راه میرسه رمان مینویسه!

پری
پری
1 سال قبل

کاش رمانتونو بنویسید تموم شه بعد پارت گذاری کنید نه اینکه یچیزی تا وسطاش سر هم کنید بعدشم ندونید چی بنویسید ده ماه طول بکشه تا تموم شه 🤦🏻‍♀️ 🤦🏻‍♀️ 🤦🏻‍♀️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Paria joli
🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
1 سال قبل
پاسخ به  پری

گل گفتی عزیز👍

Maya
Maya
1 سال قبل

واقعا نمیتونم فاز بعضی از این نویسنده ها رو درک کنم…😂آخه شما به حرف خودتونم نمیتونید عمل کنید بعد با چه انگیزه ای رمانتون رو پخش میکنید و مردم رو مسخره ی دست خودتون میکنید؟؟؟؟؟؟

مهسا
مهسا
1 سال قبل

بیست وهشتم کی قراره برسه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رضا
رضا
1 سال قبل

اینم از28بهمن،،،پیشنهاد میکنم دیگ رمانی ننویس،چون ماهی ی پارت گذاشتن مسخره کردنه خودته

hani
hani
1 سال قبل

پارت بعدی پارت اخره که جمعه تاریخ 28 بهمن ساعت 10 شب اپلود میشه

رضا
رضا
1 سال قبل
پاسخ به  hani

الآنم 28,,,پس کو پارت

مهسا
مهسا
1 سال قبل
پاسخ به  hani

تاریخ28ساعت10چیشد پس؟

Maya
Maya
1 سال قبل

خدایا باز مسخره بازی سر پارتا شروع شد🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

گندشودراوردی بخدا
از اولش هی بهونه اوردی و باهات راه اومدیم
اقا نمیتونین رمان نزارین خب
یه ملتو مسخره خودتون کردین

رضا
رضا
1 سال قبل

خدایی اگر مشکلی داری بگو مشکل دارم نمیتونم بنویسم مگ نگفتی من رمانم تمومه فقط نمیتونم پارت گذاری کنم د لامصب اسکل کردی همه رو

کاملیا
کاملیا
1 سال قبل

نویسنده لطفا بذار دیگه الان نزدیک های یک ماه نذاشتی دوتا پارت رو لطفا تو یه روز بذار
هرکی موافق هست بانظر من بگه موافقم

رضا
رضا
1 سال قبل

الووووووووووووو

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x