با بابام تنها اومده بودیم باغ زیر انداز رو برداشتم تو آلاچیقی که وسط باغ درست کرده بودیم پهن کردم و بابام سبد خوراکی هارو آورده بود
نشستیم ، نمیخواستم به این زودی بحث رو مطرح کنم ، اما همه چیز رو میگفتم
آدم پنهون کردن نبودم چون بابامو میشناختم ، میدونستم کمکم میکنه جا اینکه بخواد تنبیه ام کنه
دستامو دور زانوهام حلقه کردم زل زدم به فضای سر سبز رو به روم ، هیچوقت به اندازه امروز عشق رو ، دوست داشتن رو ، درک نکرده بودم ، به تازگی پی برده بودم به قدرت عشق ، به عشقی که همیشه مامان و بابا تو قصه ها برام تعریف میکردن
تو هر لحظه هر ثانیه به رادان فکر میکردم ، چشمام رو میبستم تصویرش جلوی چشمام نقش میبست ، دیشب در جواب پیامم فقط گفته بود جلساتی که جا موندمو خصوصی برگذار میکنه برام و راجب موضوعی که پیش اومده بود حرفی نزد ،
وظیفش که تدریس بود رو انجام میداد اما من داشتم دیوونه میشدم که نکنه ارتباطمون قطع شه ، تموم شه ، اونم زمانی که انقدر دلبسته و شیداش شده بودم.
دستای بابام دور شونم حلقه شد
_چی دختر بابارو انقدر به فکر فرو برده ؟ نگرانی رو تو چشماش ریخته ؟
_به دردت دچار شدم بابا ، چیزی که همیشه تو داستانا برام میگفتی ، عشق ، مهر ، محبت
نگاهش کردم ، کمی چهرش تو هم بود ، بالاخره مرد بود پدر بود غیرت داشت ، قطعا نگران دخترش میشد اما میدونستم سرزنش نمیشم .
این اطمینانم از حرف همیشگی خودش نشأت میگرفت :
_هر آدمی رو هرچقدر محدود کنی بیشتر سرکش میشه ، بیشتر میل پیدا میکنه به کاری که محدود شده
اگه کاری که میخوای رو اجازه ندم انجام بدی دور از چشم من ،پنهونی انجام میدی ، ازش آسیب ببینی جای اینکه بیای تعریف کنی میترسی ، پنهون میکنی و اون آسیب ذره ذره از درون خوردت میکنه
بدونم و مراقبت باشم بهتر از ندونستن و آسیب دیدنته .
این حرفش همیشه آویزه ی گوشم بود ، میدونستم هرچی هم که بشه من یه نفرو دارم که بیام باهاش حرف بزنم تصمیم درستی بگیرم
_چی باعث شده انقدر نگران باشی ؟ ناراحت باشی ؟
کمی تعلل کردم ، اما یاد گرفته بودم با منطق پیش برم ، تو شرایطی بودم که نمیدونستم چی درسته چی غلط ، چیکار باید کنم و چیکار نکنم و بهترین کار تو این شرایط کمک گرفتن از بابام بود ، میتونست همجنسشو درک کنه بفهمه ، بدون کم و کاست همه چیو گفتم و لحظه به لحظه اخماش بیشتر درهم شد
_نمیدونم چیکار کنم بابا ، اشتباه کردم ، ازت میخوام کمکم کنی مثله همیشه
نگاه شماتت بارش رو روی خودم احساس میکردم
_کاری که کردی قابل توجیح نیست ، من کاری که با اون دختر کردی رو درک نمیکنم، اگه همون فیلم درصورتی که تو جای دختره بودی پخش میشد ، چه حالی داشتی؟ از خانواده خودت خیالت راحت بود چون هم باورت داریم ، هم اعتماد داریم بهت ، اما فامیل چی؟ همسایه ها چی؟ این حرفارو میگم بلکه یکم درک کنی ، خودتو جای اون فرد بزاری و ما برای حرف مردم زندگی نمیکنیم درسته ، اینو همیشه خودم بهت گفتم ، اما جامعه ما اینجور چیزارو عیب میدونه ننگ میدونه ، اهمیتم ندی کل زندگیت تحت تاثیر قرار میگیره ،
اگه همچین چیزی میشد من کسی که اون فیلم رو پخش کرده و کسی که تورو بازیچه قرار داده رو تا دادگاه میکشوندم و مینداختم زندان ، اینکه چند روز جلوی اون پسر نباشی درسته اما از خشمش کم نمیکنه ، تورو دست قانون نمیسپاره باتوجه به حرفایی که گفتی ، اما اینکه بخواد تورو ببخشه یکم که نه خیلی سخته ، اینکه چی پیش میاد دو حالته که خودت میدونی با توجه به شناختی که نسبت بهش پیدا کردی شاید بتونی کاری کنی که ببخشت ، اما دست از پا خطا نکن ، اعتماد مارو هم بخاطر علاقت نسبت به اون پسر از بین نبر و هرکاری نکن ، مثل همیشه حد و چارچوب داشته باش.
کلی با بابام حرف زدیم مشورت کردیم و درنهایت قرار شد حرفا همونجا چال شه و تا من برگردم حرفی راجبش زده نشه .
دلم تاب بازی بچگیامو خواست ، تابی که بخاطر گریه های من تو بچگی ، توی باغ درست کرده بودن ، یه تاب بزرگ سه نفره برای من و خواهرام و با جفت جفت نشستن جوری که داداشمم جا شه ، با یاد آوری اون روزا لبخندی نشست رو صورتم هرچند کم و کمرنگ.

~~~

جلوی آینه به خودم نگاه کردم ، آماده شده بودم برای مهمونی خونه خالم و صد البته تیکه و کنایه ها
لگ کرم با پیرهن مردونه نسبتا گشاد که تا یه وجب بالای زانوم بود به رنگ سفید نارنجی یه شال طرح دار نارنجی کرم سفید با مانتو و کیف کفش نارنجی ، آرایش ملایمی کرده بودم و رژ نارنجی هم زده بودم که تیپم تکمیل شه ، اکثراً تو جو فامیلامون راحت نبودم و تیپای ساده نمیزدم چون بعدش میشدم نقل مجلس و متنفر بودم ، اما حاضر نبودم زیادی فخر بفروشم مثل آدمای اون مهمونی
حاضر و آماده روی مبل نشستم تا همه حاضر شن و بریم .

زنگ خونه رو زدیم و بلافاصله در باز شد رفتیم داخل خالم و شوهرخالم جلوی در ایستاده بودن ، بعد از خوش آمد گویی وارد شدیم ، همه اومده بودن و ما آخرین نفر شده بودیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x