رمان رسپینا پارت 40 - رمان دونی

 

دختر شیطونی بودم اما همیشه بخاطر کنترل های خانواده این شیطنت رو اکثرا سرکوب میکردم ، شاهین بهم جرعت و جسارت داد ، تا خودم باشم ، اگه اخلاق بدی رفتار بدی دارم عوضش کنم، یه روز مشکلی توی پرونده کاریش ایجاد میشه و مجبور میشه بره اما من خونش گفتم منتظرش میمونم ، برام شده بود یه برادر ، همیشه بهم میگفت خواهری ، اینکه انقدر صمیمی شیم و باهم خوب باشیم سر یه برخورد کوچیک واقعا تعجب اور بود ، اما هیچ کار خدا بی حکمت نیست ، با رفتن شاهین اتاقش رو زیر رو میکنم و چندتا دفتر پیدا میکنم و تا اومدنش میخونم و با هر صفحه اشکام بیشتر از قبل شدت میگرفتند ، مشخص بود که تو بزرگسالی نوشته شده راجب گذشته ، شروع میکنم به خوندن .
« ناامیدی بزرگترین درده ، سختی زیاده اما کسی که امید داره موفق میشه ،
کلاس اول ابتدایی وقتی که هفت سال داشتم همه با خانواده به مدرسه میومدن و من تک و تنها ، موقعی که میپرسن شغل پدر و مادرت چیست ، از جواب دادن میترسم ، میترسم بگم خانواده ندارم و به صخره گرفته شم ، نه تنها من بلکه تمام کسایی که تو بهزیستی هستن همین مشکل رو دارن ، بخاطر همچین شرایطی معلما ترحم میکنند و نمره افتضاح رو عالی ثبت میکنند هرچه بزرگتر میشدم این ترحم ها بیشتر ، اما در کنار این ها مسخره تیکه و کنایه های بچه ها شروع میشه ،
با دست منو نشون میدن و میگن عه این همون پسره اس که معلوم نیس خانواده اش کیه ، معلوم نیست نامشروعه یا نه ، با تک تک این حرفا قلبم پاره پاره میشد و بزرگ میشدم برای خلاصی از این شرایط فقط درس میخوندم یه مربی داشتیم همیشه میگفت تنها راهه خلاصی از این شرایط از این تمسخر درسه و من این جمله رو آویزه گوشم کرده و درس میخونم تلاش میکنم اما هربار با قلبی تیکه تیکه و چشمای لبالب از اشک شبامو سر میکردم ، بخاطر شیطنای زیادم خانواده ها برم میگردوندن و شونه خالی میکردن از مسئولیت ، تک تک اینا شد یه دلیل که عادت کنم به تنهایی ، نمیدونستم عشق چیه محبت چیه علاقه چیه ، با تک تک این مشکلات دست و پنجه نرم کردم اما تو سن ۱۳ سالگی به سرپرستی گرفته شده بودم ولی یه آدم بی اعتماد بنفس ، یه آدم افسرده و گوشه گیر ، با کمک آدمایی که به سرپرستیم گرفتن ، معنی پدر و مادر رو فهمیدم ، معنی عشق ، محبت ، مهر رو فهمیدم ، کمکم کردن از افسردگی دور شم به خودم بیام و درنهایت رشته افسری رو انتخاب کردم بخش جنایی ….»
با صدای گرفته اما عصبی شاهین به خودم میام ، کمی میترسم هیچوقت عصبی ندیدع بودمش
_چرا دست زدی به وسایلم؟ به چه اجازه ای ؟
ترسیده لب باز کردم
_همش ..همش از روی … کنجکاوی بود … ببخشید ، دیگه دست نمیزنم
ترسیده بودم نمیدونستم چرا
_ ترسیدی ؟ از من ؟ چیه با خوندن اونا میخوای توهم ترحم کنی بخاطر سختیام؟
صداش رنجی که تو لحنش بود رو به نمایش میذاشت
_من آدمیم که ترحم کنم؟ نشناختی منو؟ من قبلش نمیدونستم وقتی فهمیدم کی اخلاقم فرق کرد که اینو میگی
_برو خزان برو نمون .
دلم واسه خزان گفتنش پر کشید ، معنی اسم رسپینا میشد پاییز و یه بار گفته بود من میگم خزان بهت و غر زده بودم اما خوشم اومده بود
با لجبازی رفتم نشستم کنارش
_نمیرم ، مگه اینکه بخوای کشون کشون بندازیم بیرون ، کنجکاوی کردم چیزاییم که خوندم همون حرفات بود چیزی نیست که بخوای فکر کنی ترحم میکنم
چشمای غمگینشو چرخوند سمتم
_ برو صورتتو بشور چشمات سرخه و ریز شده کمی هم دور چشمات سیاه شده.
فهمیده بود گریه کردم ، سر تکون دادم و رفتم سمت دستشویی و در رو بستم ،
با بستن در اشکام سرعت گرفت دستمو گذاشتم رو دهنم صدایی بیرون نره ، من بودم طاقت نمیوردم با این همه رنج غم درد ، خدایا خوشبختی حقشه لایقشه ، تنها آرزوم اینه خوشبخت شه ، شاد شه ، خندهاشو ببینم ، بابا شدنش دامادیش ، بزور خودمو کنترل کردم و آب پاشیدم به صورتم و زدم بیرون .

به خودم که اومدم دیدم تو اتاق شاهینم میون همون دفترا و غرق در گذشته شدم ، خدایا اصن با من بد شه ، دوسم نداشته باشه ، اما سالم باشه ، زنده باشه ، خوب باشه .
با روشن شدن هوا نگاهی تو آینه به خودم انداختم ، رنگم کمی پریده بود با چشمای سرخ که خیلی کوچیک شده بودن ، هرجای خونه رو نگاه میکردم یه خاطره جلوی چشمام شکل میگرفت
از هیچ لحاظی کم نداشت اخلاقی رفتاری و باطن عالی بود و از لحاظ ظاهری قد بلندش هیکل ورزشکاریش که بخاطر کارش و هنرهای رزمی که یاد گرفته بود ، چشمای قهوی ای تیره پوستی سفید دماغی که یه بار به طرز وحشتناکی شکسته بود و عمل شده بود اما معمولی لبای متناسب و صورتی بیضی شکل .
روزی که برمیگشت نمیخواستم غم و ناراحتیه دیگه ای براش رقم بخوره اما نمیدونستم چطور بهش بگم همون کسی که میگفتی شده خانوم قلبم پرونده طلاق غیابی باز کرده ، چطور میگفتم از طرف آگاهی فکر میکنن تو مردی و اجازه ازدواج مجدد دادن بهش
طاقت میورد ، بازم تحمل میکرد اما میدونستم اینبار دیوونه میشه اینبار بدتر میشه ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگل
سوگل
2 سال قبل

رمانت خیلی خوب داره پیش میره اولش دوست نداشتم بخونمش ولی الان به نظرم قشنگ ترین رمانی که خوندم موفق باشی نویسنده رمانت خیلی خوبه حتما بهترم میشه😘💕😘💕😘

Stin
Stin
2 سال قبل

سلاام باز منم تا فردا نمیتونم صبر کنم..اه😁
منتظرم ببینم اون شخص کیهههه؟!🧐

Hani
Hani
پاسخ به  Stin
2 سال قبل

گفته شد دیگه ، شاهین ، دوست و رفیق رسپینا 🙂 یه شخصیت خیالی هم نبوده و واقعا اون آدم بوده با همین اسم و همین داستان و سرگذشت

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x