_الان … خوبه ؟ مطمئنیی؟
_نترس ، تازه از پیشش اومدم ، نگران نباش .
نگران بود و آروم و قرار نداشت
درست حسی که من داشتم وقتی فهمیدم بیمارستانه و وقتی فهمیدم چرا و انگار از ارتفاع پرتم کردن پایین.
توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم و پیاده شدیم ، میدونستم کجا و کدوم اتاقه و بدون پرسیدن از پذیرش رفتم سمت اتاق در رو که باز کردم دیدم آروم خوابیده
برگشتم و به آرام اشاره دادم که بی صدا وارد شه
وقتی توی حال بد میدیدمش انگار یکی قلبمو فشار میداد طاقت دیدنش اونم تو این حال و وضعیت رو نداشتم
بی صدا از اتاق زدم بیرون دوتا از آدمایی که فرستاده بودم رو دیدم
قدمی به سمتشون برداشتم
_مواظب باشید حسابی ، اتفاقی بیوفته از چشم شما میبینم ، چیز مشکوکی هم بود زنگ بزنید اطلاع بدین
_مواظب هستیم جناب شمس خیالتون راحت
روی شونه اش ضربه زدم و رفتم سمت خروجی ، پیدات میکنم امیر و زنده ات نمیذارم ، نقشه اولت از کوتاهی من بود که انجام شد اما دومیو محاله بذارم عملی کنی ، متوقفت میکنم اجازه نمیدم دیگه رسپینارو ببینی چه برسه به فکرای شومت.
توی ماشین نشسته بودم ، نمیدونستم کجا برم با صدای پیامک گوشیم نگاه کردم
_جناب شمس ، طبق آدرسایی که دادین آدمی که دنبالش هستید دیده شده اما همش با یه خانومی هستن
زود شمارشو گرفتم
_شکل ظاهریه خانومه رو بگو
با هر تعریف دندونامو از حرص روی هم میساییدم ، آوا همراهش بود ، کلافه تو موهام چنگ زدم
_خفتش کنید بیاریدش ، دختره هم بترسونید اما دستتون هرز نره ، فثط بترسونیدش و اون پفیوز رو ببرید انبار ،
رسیدین اطلاع بدین بیام ..
همیکنه پیداش کرده بودن خودش یه پوئن مثبت بود .
~~
جلوی در انبار ماشینو خاموش کردم ، آدم خلافکار یا گندکاری نبودم ، سرم تو کار خودم بود ، نه قلدر بازی درمیوردم نه زیادی تو این فاز و خطا بودم اما پاشو از گلیمش دراز تر کرد
با احساسات رها بازی کرد
و قصد داشت جون رسپینا رو بگیره و این اصلا قابل بخشش نبود
نباید بهش میدون میدادم
یا پایی که از گلیمش دراز تر کرده بود رو قطع میکردم یا باید مینشستم به کارهاش نگاه میکردم
در انبار رو باز کردم و رفتم تو چشماش بسته بود و خودش هم به صندلی بسته شده بود.
_کی هستی تو ؟ با چه جرعتی منو گرفتی؟ میدونی چه غلطی کردی ؟ میدونی چه گوهی خوردی؟
پوزخند زدم و بی صدا دورش چرخیدم صدای قدمام انگار عذابش میداد و من … لذت میبردم از انجام کارم
از عذاب کشیدنش ، از زجر کشیدنش خوشحال بودم
کسی رو نداشت نجاتش بده
آوا جرعت نمیکرد به پدرش اطلاعی بدع
چون براش دردسر بود
و در این صورت امیر کلا تو مشت من بود ، موهاش از پشت کشیدم
به قدری که فش میداد ولش کنم ، چاقوی ضامن دار رو زیر گلوش به حرکت در آوردم
اگه میکشتمش محال بود کسی خبر دار شه و به راحتی جنازش یه جای ناشناس و دور از عموم مردم خاک میشد
و هیچوقت کسی بالا سر جنازه ی مردش نمیرفت …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا موسی بن جعفر بوی خون میاد😐
😅😅😅
لطفا پارتها رو طولانی کنید هر پارت رو به اندازه ۱۵ پارت بزارید خیلی پارتها کم هستند
۱۵؟؟😐فکر نویسنده بیچاره ام باش اونم زندگی داره بخدا
۱۵ تا کم نیست عزیزدلم؟
اصن میخوای نویسنده یه روزه کل رمان رو بنویسه در خدمتت بزاره؟
تروخدا یه کوچولو درک کنید 😐😑😑
نویسنده هم زندگی داره باید به بقیه ی کاراش برسه تا بتونه تمرکز کنه و برای ما پارت بزاره
ممنونم نویسنده عزیز❤
آخه بعضی رمانها طولانی هستند
مرسی عزیزم کم کم رمان دار جذاب تر و باحال تر میشه 😍😍
موفق باشی قشنگم😉💜
به به پس رادان هم اینکاره س😎
نمیدونم چرا کارای رادان تو این قسمت منو یاد رامو انداخت چون شباهتی هم بینشون نیست ولی هعییی🥺
حیف دوستی رسپینا و آرام و آوا نبود به اینجا رسید؟😔