رمان زادهٔ نور پارت 103 - رمان دونی

 

– جسدی که به دست ما رسیده برای زنی حدودا بیست ساله است ………. که متاسفانه مرد تجاوز گروهی قرار گرفته و بعد از تجاوز فرد مورد نظر ، با ضربات چاقو از پا درش آوردن و صورتش و با اسید از بین بردن …….. که قابل شناسایی هم نباشه ………. در واقع چیزی از صورت این زن باقی نمونده و چهره زن کاملا از بین رفته ……… شما فقط می تونید از رو بدنش و آثار روی تنش ، مثل خال یا ماه گرفتگی ، یا یه سوختگی و بریدگی قدیمی ، شناساییش کنید .

تمام دنیا با تمام عظمتش دور سرش می چرخید ………. پلک بست و دست به دیوار کنارش گرفت تا تنها از واژگون شدن احتمالی اش جلوگیری کند …….. اگر خورشیدش باشد ……. چه ؟

پزشک که توقع بدتر شدن حال امیرعلی را داشت ، قدم دیگری جلو گذاشت .

– حالتون خوبه آقا ؟ ………. به نظر من بهتره برگردید …….. حالتون اصلا مساعد نیست .

امیرعلی در حالی که حس می کرد جانش دارد ذره ذره از پایش در می رود ، پلک گشود و به هر جان کندنی که بود سرش را تکان داد .

– نه ، می خوام ببینم …….. می خوام ببینم که اون زن خورشید من نیست .

– متاسفم که تو این شرایط قرار گرفتید …… من کاملا درکتون می کنم …….. اما به نظرم بهتره یک نفر دیگه برای شناسایی اقدام کنه .

امیرعلی دست روی قلبش گذاشت ……. انگار قلبش به هزار تکه تبدیل شده بود که ضربانش را در جای جای تنش حس می کرد .

– نه ، خودم باید ببینم ……… باید خودم مطمئن بشم که اون زنِ من نیست ، که خورشیدم نیست .

پزشک متاسف سر تکان داد و همراه با نفس عمیقی گفت :

– اگه خیلی اصرار دارید باشه ، بفرمایید .

و جلوی یخچال شماره 38 ایستاد و مرد ضامن در کوچک و مستطیلی یخچال را کشید و در را کاملا باز کرد ……….. تمام تن امیرعلی به رعشه افتاده بود و حس می کرد نفس هایش آنقدر تند شده که دیگر اکسیژن کافی ای به ریه هایش نمی رسد ………. حتی شاید این سرگیجه مزخرفی که دست به گریبانش شده بود ، بخاطر همین نامنظمی در نفس کشیدن هایی بود که از اختیارش خارج شده بود .

پزشک تخت آهنی را بیرون کشید و امیرعلی توانست جسم قد کوتاه و لاغری که درون کاور مشکی رنگی پوشیده شده بود را ببیند …….. قد کوتاه و تن لاغری که بی شباهت به خورشیدش نبود .

مرد زیپ روی کاور را به آرامی کشید و روی جسد را باز کرد و عقب رفت و اجازه داد امیرعلی شناسایی کند .

– بفرمایید جلو و شناسایی کنید .

مرد از او چه می خواست ؟ که با این زانوان سستی که انگار به هر پایش وزنه هزار کیلویی وصل کرده بودند ، یک قدم دیگر جلو برود ؟؟؟

به هر جان کندنی که بود پایش را روی زمین کشید و یک قدم جلو تر رفت …….. صورت زن کاملا پوشانده شده بود و تنها تن زخمی و کبودی که به راحتی می شد جای گاز و مکیدن های وحشیانه را دید ، نمایان شد ………. دست لرزانش را جلو برد و دست زن را میان پنجه هایش گرفت و فشرد ………. سر تکان داد و به اشک هایش اجازه باریدن داد و برای اولین بار اجازه داد هق هق های بلند مردانه اش به گوش آدم دیگری برسد …….. هق هق های بلندی که انگار تمام ترس ها و وحشت هایش را ذره ذره بیرون می ریخت .

پزشک نگاهی به گردن خم شده و شانه هایی که با هر هق هق بلندش به بالا پرش می کرد انداخت و آرام و متأثر پرسید :

– خودشونن آقا ؟

امیرعلی تنها هق هق می کرد و انگار توانایی متوقف کردن این حجم از درد و غذابی که به واسطه این هق هق هایش داشت بیرون می ریخت ، را نداشت …….. دست یخ زده و سرد زن هنوز هم ما بین دستانش بود . سری تکان داد .

– نه ، نیست ……… زن من پوستش سفیدتره ………. دستش کوچیکتره ……. انگشتاش ظریف تره …….. دستاش و که می گرفتم ، تمام وجودم پر از آرامش می شد .

– نشونه دقیق تری یادتون نیست ؟ ……. مثل خالی روی شکم یا کشاله رون یا داخل گردن . یه نشونه که بشه دقیق روش نظر داد .

او هیچ وقت رابطه اش با خورشید آنقدر نزدیک نشده بود که بتواند شکم ، یا کشاله رانش را دقیق ببیند و بررسی کند ، یا لااقل خورشید هیچ وقت پوشش در خاله به صورتی نبود که چنین نقاطی در دید راس او باشد .

– یه سوختگی کوچیک روی قوزک پاش داشت ……… اما این زن من نیست . مطمئنم .

– بهتره حالا شما یه نگاهی بندازید .

امیرعلی چشمانش را پاک کرد تا نگاه تارش صاف گردد . پایین پای زن رفت و مچ پایش را نگاهی انداخت …….. هیچ خبری از هیچ سوختگی نبود .

– نیست ……… اون سوختگی نیست .

پزشک سری تکان داد و جلو رفت و جسد را داخل کاور درست کرد و خیلی عادی زیپ را بالا کشید و سینی را به داخل یخچال هول داد و در را بست و چفت کرد .

– خدا رو شکر که همسر شما نبود .

امیرعلی نفس عمیق دیگری کشید ………. حالش خراب تر از آنی بود که بتواند بیش از این استقامت به خرج دهد و خودش را سرپا نگه دارد ……… زندگی جهنمی ، دقیقا همین زندگی بود که امیرعلی میانش گیر افتاده بود و انگار دیگر هیچ شانسی برای خلاصی از آن نداشت .

دست به دیوار گرفت و آرام آرام قدم های سستش را به سمت خروجی هدایت کرد ……. انگار با تماس دستش ، به دست یخ زده آن زن ، سرمای شدید دستان مرده او یکجا وارد تن و بدن امیرعلی شده بود که الان احساس سرمای شدیدی می کرد .

با خروجش ، رضایی با دیدن حال بهم ریخته او جلو رفت و زیر بغلش را گرفت .

– چی شد آقا ؟

– چی شد آقا ؟

امیرعلی با همان شانه های افتاده و کمری که انگار کم کم داشت خمیده میشد ، دست به دیوار گرفته از در شیشه ای رد شد ……. رضایی بلافاصله دست زیر بغلش انداخت .

– نبود ……… خورشید نبود .

– اینکه خیلی خوبه آقا …….. خدارو صد هزار مرتبه شکر .

– بریم از اینجا رضایی …….. حالم بده ، فقط بریم .

– بریم آقا ، بریم .

همینکه پایش را از ساختمان پزشک قانونی بیرون گذاشت ، حس کرد تمام جانش دارد از حلقش بیرون می ریزد . به قدم های سستش ، سرعت داد و خودش را به کنار پرچین های محوطه داخلی پزشک قانونی رساند و زانو زد هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورد .

– آقا ………. آقا حالتون خوبه ؟

امیرعلی تن سنگین شده اش را روی زمین انداخت و نشست . تمام جانش می لرزید و سرما سر تا سر وجودش را گرفته بود ………… رضایی زیر بغل امیرعلی را گرفت و سعی کرد بالا بکشدش.

– بلند شید آقا ……… بلند شید برسونمتون خونه .

***

رضایی ماشین را زیر سایبان پارک کرد و به سرعت پیاده شد و در سمت امیرعلی را باز کرد و کمک کرد تا پیاده شود ……… خانم کیان نگران بالای ایوان ایستاده بود و تمام جانش چشم شده بود و امیرعلی را با نگرانی رصد می کرد .

– امیر چی شد ؟ …….. خودش بود ؟

اما امیرعلی آنقدر حالش خراب بود که تکان دادن سر هم برایش ناممکن و سخت به نظر می رسید ، چه رسد به جواب دادن به سوال مادرش ……… الان تنها چیزی که اذیتش می کرد ، سرمایی بود که تمام جانش را گرفته بود ……… به سختی پا کشید و از پله ها بالا رفت .

رضایی بجای امیرعلی جواب داد :

– خدارو شکر نبود خانم .

خانم کیان با نگاهی نگران به پسر خمیده اش نگاهی کرد :

– پس چرا پسرم به این حال و روز افتاده ؟

– از پزشک قانونی که بیرون اومدن ، حالشون بهم ریخت ……….. مثل اینکه اون دختره حال و روز خوبی نداشته .

صدای لرزان مادرش را خوب می شنید ……. حتی نفس های مرتعش و نگرانش را هم حس می کرد ، اما آنقدر ضعف بر بدنش چیره شده بود که توان بالا آوردن سرش را هم نداشت ، چه رسد به جواب دادن .

خانم کیان عصا زنان جلوتر از رضایی که زیر بغل امیرعلی را گرفته بود راه افتاد و در یکی از اطاق های مهمان طبقه پایین را باز کرد و به رضایی اشاره زد امیرعلی را روی تخت بخواباند ……….. دیگر اجازه نمی داد امیرعلی با زندانی کردن خودش در اطاق خورشید ، خودش را شکنجه کند .

رضایی آهسته امیرعلی را روی تخت خواباند و چهره امیرعلی از درد در هم فرو رفت ………. خانم کیان بالا سر امیرعلی نشست و دست روی پیشانی و گونه های یخ زده او گذاشت .

– امیرجان …….. مامان ؟

امیرعلی میان پلک هایش را نصفه باز کرد .

– معدم مامان …….. معدم .

خانم کیان پنجه هایش را لا به لای موهای پریشان امیرعلی فرو کرد و شانه هایش لرزید و لبانش را بر هم فشرد و چشمانش به نم نشست .

– الان دکتر خبر می کنم عزیزم .

تا شب امیرعلی تب کرد و تمام جانش انگار میان شعله های آتش قرار گرفت …….. دکتر به دستش سرم وصل کرده بود و گفته بود تبش همانند خورشید عصبی است و تا زمانی که به لحاظ روحی آرام نگیرد ، تبش هم پایین نمی آید .

امیرعلی صدای دکتر که بالا سرش حرف می زد را می شنید ، اما آنقدر توان در بدن نداشت که او را از بالای سرش کنار بزند ……… خوابش می آمد و صدای دکتر روی اعصابش می رفت …….. انگار مسکن هایی که دکتر در سرمش خالی کرده بود کم کم داشت عصر می کرد و بعد از هفته ها شب بیداری ، حالا داشت در خلسه ای عمیق فرو می رفت .

سروناز به درخواست خانم کیان مجدداً به خانه امیرعلی برگشت ……… می دانست خانم کیان به هیچ وجه اهل خواهش و تمنا نیست ، و اگر الان به او زنگ زده و خواهش کرده به سر کار قبلی اش برگردد ، یعنی وضعیت امیرعلی و زندگی اش وخیم تر از این حرف ها است .

با سینی سوپ وارد اطاقی که این روزها محل استقرار امیرعلی شده بود ، وارد شد و روی صندلی کنار تخت نشست و آرام صدایش زد :

– آقا ……… آقا …….

امیرعلی با شنیدن صدای آشنای سروناز ، میان پلک هایش را باز کرد :

– سروناز خانم ……..

– سلام آقا .

امیرعلی نگاهش کرد ………. سروناز یاد آور خورشیدش بود ………. خورشیدی که انگار ……. دیگر قرار نبود داشته باشدش .

– باز برگشتید ؟ ……. بالاخره اومدید ؟

سروناز سینی را روی پایش گذاشت و نگاهش را به سینی داد و آرام سوپ را با قاشق درونش هم زد .

– بله ……. البته با اصرار های مادرتون برگشتم .

– شما برگشتید ، اما خورشید هنوز برنگشته .

سروناز نگاهش را از سوپ گرفت و از گوشه چشم به امیرعلی ای که به وضوح آب رفته بود نگاه کرد ……… انگار نبود خورشید ، بیش از این حرف ها این مردی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد ، روزی کم بیاورد ، از پا در آورده بود .

– حالتون چطوره ؟

– نسبت به دو سه روز پیش خیلی بهترم ……… حدالعقل تبم یک مقدار پایین اومده …….. خودم می دونم این تبم همش عصبیه .

سروناز مستقیم در چشمان امیرعلی نگاه کرد و خیره شد ………. امکان نداشت آن صحنه ای که برای اولین بار با خورشید خونی و بیهوش روی تخت مواجه شده بود ، فراموش کند .

– روزی که شما تنهایی به کیش رفتید و خورشید و از خودتون روندید هم خورشید تب شدیدی کرد ………. تب اونم دقیقا مثل تب شما عصبی بود ……… من دقیق در جریان اون اتفاقی که اون روز صبح بینتون افتاد نیستم . اما مطمئنم شما اون و از خودتون روندید که دکتر گفت تب خورشید تماماً عصبیه .

امیرعلی عذاب وجدان گرفته نگاه از سروناز گرفت و به سقف سفید بالا سرش داد ………. عذاب وجدان الانش ، هزار بار بیشتر از روزهای گذشته بود ………. انگار حالا که درد جسمانی و ضعف روحی و تب را همزمان با هم حس و درک می کرد ، هی در سرش با خودش تکرار می کرد :

– خورشید هم اون روز مثل تو بی حال و نزار و تب کرده بود که توی وحشی اون شکلی به جونش افتادی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
2 سال قبل

واییییییی خورشیددد

Malakeh Banoo
Malakeh Banoo
2 سال قبل

فاطی جووووووونم عشخمممم زود اینو تموم کن هم امتحانات نهایی نزدیکه هم کنکور من بخاطر اینکه اول تورو دوست دارم بعد رمانتو بر همین دارم ادامه میدم توووورووووخدا زودی تمومش کن دیگه 🥺🥺🥺🥺و ممنونم بابت رمان قشنگت ان شاءالله همیشه موفق و سربلند باشی عشخم💖😍😍

Malakeh Banoo
Malakeh Banoo
2 سال قبل

فاطی جووووووونم عشخمممم زود اینو تموم کن هم امتحانات نهایی نزدیکه هم کنکور من بخاطر اینکه اول تورو دوست دارم بعد رمانتو بر همین دارم ادامه میدم توووورووووخدا زودی تمومش کن دیگه 🥺🥺🥺🥺و ممننم بابت رمان قشنگت ان شاءالله همیشه موفق و سربلند باشی عشخم💖😍😍

Malakeh Banoo
Malakeh Banoo
2 سال قبل

فاطی جووووووونم عشخمممم زود اینو تموم کن هم امتحانات نهایی نزدیکه هم کنکور من بخاطر تینکه اول تورو دوست دارم بعد رمانتو بر همین دارم ادامه میدم توووورووووخدا زودی تمومش کن دیگه 🥺🥺🥺🥺و ممننم بابت رمان قشنگت ان شاءالله همیشه موفق و سربلند باشی عشخم💖😍😍

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

خواهش میکنم یه پایان توپ و درجه یک براش در نظر بگیر میدونم که قدرت قلمت خوبه و میتونی یه پایان خیلی قشنگ برای داستان رمان داشته باشی عزیزم😘👌💖

باران
باران
2 سال قبل

دیدین درس حدس زدم مورد تجاوز قرار گرفته بود و اینکه نویسنده سریع تر این ماجرا رو تمومش کن دیگ

.
.
2 سال قبل

من نمدونم چرا ولی یهو رفتم تو فاز اون زنه اه خیلی بد بود حالم بد شد هیچی نفهمیدم😐

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

والا بخدا
بسته دیگه این بدبختارو بهم برسون

Sh
Sh
2 سال قبل

حال بدش رو خیلی خوب توصیف کردی نویسنده جان
اما دیگه کافیه خیلی دیگه زیادی داره غصه می خوره بیچاره انقدر که حال این بدبخت بد بود حال خورشید بد نیود

اااا
اااا
2 سال قبل

نویسنده به جای این قسمت سردخانه نمیتونستی یه چی دیه بنویسی
اَه حالم بهم خورد در مورد زنه…

R
R
2 سال قبل

به نظر من که حقشه حتی اگر خورشید بهش خیانت کرده بود هم حق نداشت دست روش بلند کنه اونم وقتی که لیلا با کسی دیگه بود و اون عین خیالش نبود چون خورشید کسی نداشت این طوری باهاش رفتار کرد وقتی ادعای عاشقی میکنی باید از عشقت مراقبت کنی نه اینکه خودت بهش آسیب بزنی وباید بهش اعتماد کنی

علوی
علوی
2 سال قبل
پاسخ به  R

رفتار احمقانه و عصبی امیرعلی رو توجیه یا تایید نمی‌کنم. اما اتفاقاً این برخوردها از عشق یا توجه میاد. وقتی لیلا مدت‌هاست که غریبه است، چه اهمیتی داره چه غلطی می‌کنه یا نمی‌کنه؟؟ پس عکس‌های خیانت لیلا فقط آتوی مناسب برای طلاق بی دردسر لیلاست. اما خورشید مهمه. اونقدر که با لباس خیس راه رفتنش تو ساحل هم امیرعلی رو عصبی کنه که ملت به زن من زل زدن و اندامش رو می‌بینن. مهمه که خورشید فقط مال خودش باشه، همه چیز خورشید. حالا از این به بعد بهتر یاد می‌گیره

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

موضوع همینه امیر علی عاشق چه چیزی از خورشید شد حیا وخانم بودنش وبعد دقیقا به همین شک کرد و اینکه تا زمانی که لیلا همسرش بود امیر علی نباید به زن دیگه ای فکر میکرد و این اتفاق دقیقا دلیل همین اشتباهه اگه خورشید رو میخواست باید لیلا رو طلاق میداد بعد رابطه اش با خورشید رو رو میکرد

:)
:)
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

بچها من نظرات همه رو خوندم اما چیزی ک داخل رمان ها میاد عشق نیست ، دوست داشتن هستش حالا چ زیاد چ کم

عشق اگر عشق باشه حتی اگر طرف بدترین آدم روی زمین هم باشه دلش نمیاد ی صدم ناراحت کنه معشوقش رو ولی ما متاسفانه داخل همه ی رمانامون عشق و فقط ب این میدونیم ک پسره رگ غیرت مضخرفش بالا بزنه و هر غلطی خواست بکنه
دوست دارم ک نظرتون و راجب نظرم بگید 🥰

***
***
2 سال قبل
پاسخ به  :)

من ۱۸سالگی عاشق پسرعموم شدم و۱۹سالگی باهم ازدواج کردیم برای اولین بارتوزندگیم عاشق شده بودم وهستم امااگرروزی بفهمم بهم خیانتی شده درسته مردنیستم که رگ غیرتم بزنه بیرون امادیگه یه لحظه هم حاظرنمی شم باهاش زندگی کنم نه به خاطرخودم که بیشترازاین تحقیرنشم بلکه بخاطرعشق مقدسم که بیشترازاین خراب نشه ،البته هرکس درموردعشق نظری دارد ولی اگه منم مردبودم وزنم بهم خیانت می کردمطمعنا میفتادم بجونش ومی زدم چون هنوزهم دوسش داشتم واینکاروازروی دوستی انجام می دادم که بیشترازاین ازدستش ندم وشایداینجوری کمی آروم می شدم،بازهم این فقط نظرمنه دوستان😉

:)
:)
2 سال قبل
پاسخ به  ***

خب آخه چ زدنی هست وقتی ک ممکنه ب قیمت جون طرف در بیاد 😂😂 البته بازم هرکسی روش ها و عقاید خودشو دار 🥰

و اینکه عزیزم اگر همسرت ی روزی خدای نکرده خیانت کرد نگو من چون دخترم پس نمیتونم کاری کنم ، اول ی دل سیر بزنش تا خالی شی حداقل بعد ازش جدا شو😂😂😂

ماهک
ماهک
2 سال قبل

کاش فک میکرد خورشیده یکم بیشتر غصه میخورد یکنم سوزناک میشد ما ام گریه میکردیم😂🥺😂

ماهک
ماهک
2 سال قبل

کاش فک میکرد خورشیده یکم بیشتر گریه میکر😂🥺😂

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

نویسده دیگه داری سکتمون میدیاااا
بسه دیگه هم اون امیر بیچاره داغون شد هم ما دیگه برسونشون بهم لطفااا

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x