رمان زادهٔ نور پارت 121 - رمان دونی

 

در هول و ولا گذرانده بود …….. و چقدر دلش می خواست جواب
آزمایش مثبت باشد .
سمت منشی رفت و بی اختیار ابروانش درهم رفت …….. او هم
کم مضطرب نبود …….. اضطرابی که شاید این شکلی اش را
آنچنان درون زندگی اش تجربه نکرده بود .
– گفتید دو ساعت دیگه برای گرفتن جواب آزمایش بارداری
همسرم بیام .
– به نامه ؟
– خورشید معرفتی .
منشی از لا به لای برگه های آزمایش نام خورشید معرفتی را پیدا
کرد و پاکت جواب آزمایش را به سمت امیرعلی گرفت .
– بفرمایید .
امیرعلی نفس عمیقی کشید و پاکت را گرفت و به سمت گوشه
خلوتی از آزمایشگاه رفت و بی اختیار بسم الله الرحمن الرحیمی
زیر لب گفت و جواب را از پاکت صورتی رنگ آزمایشگاه بیرون

کشید و چشمانش میخ جواب مثبتی شد که با رنگ مشکی و
برجسته نوشته شده بود .
ضربان قلبش بالا رفت و دستانش لرزش خفیفی گرفت ……….
جواب آزمایش را به صورتش چسباند و کمرش برای اولین بار
در زندگی اش خم شد و چشمانش به نم نشست ……… نَمی از
شادی ، نَمی از خوشحالی ………. یک عمر با حسرتش سوخته بود
و ساخته بود .
با تمام قدرت در حالی که جواب آزمایش میان پنجه هایش مچاله
شده بود ، از لا به لای مراجعان درون آزمایشگاه گذر کرد و به
سمت ماشین دوید .
خورشید از پشت شیشه توانست امیرعلی ای که سمتش با قدم
های بسیار بلند می دوید را ببیند . قفل ماشین را باز کرد و
امیرعلی ثانیه ای بعد خودش را درون ماشین انداخت و روی
صندلی جای گرفت ……… و بدون آنکه در ماشین را ببندد ، دست
به بازوی خورشید گرفت و او را هیجان زده و یک ضرب به سمت
خودش کشید و به سینه اش فشرد و سر میان گردن و سر او برد
و اجازه داد قطرات اشکِ بیشتری چشمانش را خیس کند ……….

به آرزویش رسیده بود ……. پدر شده بود ……… آن هم توسط
خورشیدش .
خورشید شوکه شده از این آغوش یکدفعه ای و ناگهانی ،
چشمانش گشاد شد ……… مغزش برای چند ثانیه از حرکت افتاد
و شوکه شده لحظاتی را همچون عروسک های پنبه ای میان
بازوانش ماند ……… چندبار پلک زد و عاقبت دست روی بازوان
او گذاشت و سعی کرد خودش را عقب بکشد …….. امیرعلی که
تقالای او را برای بیرون آمدن از آغوشش دید ، گره بازوانش را
آزاد کرد و خورشید را از خودش جدا کرد و با همان چشمان نم
برداشته ای که خورشید اولین بار بود آنها را این چنین می دید ،
در چشمان او خیره شد ………. خورشید نگاه دو دو زده اش را
میان نگاه او چرخاند و با جان کندنی پرسید :
– مثبت …….. مثبت ……..بود ؟
امیرعلی لبانش را بر هم فشرد و سر تکان داد :
– آره ……. تو بارداری ……. من دارم پدر میشم …….. باورم
نمیشه بعد از ده سال خدا داره من و به آرزوم می رسونه .

– مط ……. مطمئنی ؟ آخه ……. آخه ……. ما که چهار پنج بار
بیشتر با هم ……… یعنی …….
– می دونم چی می خوای بگی . ربطی به تعداد دفعاتی که باهم
رابطه داشتیم نداره .
خورشید لبخند مات و شوک زده ای زد …….. گیج بود ، منگ
بود …….. حالش به گونه ای بود که انگار تمام حس هایش را گم
کرده ……. هر چه بیشتر دنبال حس و حالش می گشت ، کمتر
پیدایش می کرد ……. نمی دانست خوشحال است یا
مضطرب ……… تنها چیزی که می دانست این بود که ناراحت
نیست ……. ترسیده چرا ، اما ناراحت نه .
امیرعلی راه افتاد و خورشید فکر می کرد امیرعلی بر می گردد
تا او را خانه مادرش بگذارد …….. اما با دیدن خیابان هایی که هر
لحظه غریبانه تر می شدند نگاهش را سمت امیرعلی
چرخاند …….. امیرعلی حرفی نمی زد ، اما می توانست از چشمان
براق و خندانش بفهمد که او از خوشحالی در پوست خودش نمی
گنجد .
– کجا داریم می ریم امیرعلی ؟

– خونه مادرم ……… باید بهش بگم که بالاخره داره نوه دار
میشه ……… اما قبلش باید شیرینی هم بخرم ، باید تمام تهران و
شیرینی بدم ……. کم اتفاقی نیفتاده ……… امیرعلی کیان آرا
بالاخره پشت و پناه پیدا کرد ………. ناامید شده بودم …….. یک
عمر دنبالش دویدم تا یه رگ و ریشه ای از خودم به جا بزارم اما
هر چه دویدم کمتر رسیدم ……… اما الان بدون اینکه دنبالش
رفته باشم ، بدون اینکه برنامه ریزی براش کرده باشم ، بدون
اینکه حتی فکری برای بچه دار شدن بکنم ، خدا تو بغلم
گذاشتش ………. خدایا شکرت . بزرگیت و شکر .
مقابل قنادی بزرگ و شیکی توقف کرد و پیاده شد و لحظاتی بعد
با سه جعبه شیرینی بزرگ برگشت و جعبه ها را صندلی عقب
روی هم گذاشتشان …….. خورشید به سه جعبه بزرگ نگاه کرد
و ابروانش را بالا داد :
– چه خبره امیرعلی ؟؟؟ ……….. یه جعبه هم کافی بود .
– باید دهن همه رو شیرین کنم ……….. امیرعلی کیان آرا داره
بابا میشه .

خورشید با حس اشتیاق نشسته در تک تک کلمات امیرعلی
لبخندی بر لبانش آورد .
مقابل خانه خانم کیان ایستادند و در توسط خدمتکار باز شد و
خورشید توانست خانه مادری و عمارت اعیانی آنها را برای اولین
بار ببیند ………. خانه ای با نمای طوسی و سفید و صد البته بسیار
زیبا و مجللی داشت ……….. همیشه فکر می کرد خانه امیرعلی
بزرگترین خانه درون تهران است ، اما الان می دید خانه امیرعلی
شاید نصف این عمارت بود .
امیرعلی ماشین را داخل برد و با یک دست دو جعبه شیرینی بلند
کرد و دست دیگرش را دور کمر خورشید حلقه کرد و او را به
خودش چسباند و روی سرش را بوسه ای زد .
خورشید مضطرب در حالی که نگاهش روی پنجره های متعدد
خانه می چرخید دست روی دست امیرعلی که روی شکمش قرار
گرفته بود ، گذاشت تا دستش را بردارد و از او جدا شود ……..
حس می کرد همانند گنجشکی است که اینبار با پای خودش پا
درون لانه شیر گذاشته .

– امیرعلی جان ، خودم می تونم بیام ……. لازم نیست من و
اینجوری بچسبونی به خودت .
اما امیرعلی بدون توجه به حرف او، خورشید را بیشتر به خودش
چسباند و فشرد .
– نه دیگه آفتاب خانم ……… از الان تا نه ماه آینده من لحظه به
لحظه مراقبتم که آسه بری و آسه بیای ……… باید خوب مواظب
اون عزیز من باشی .
– امیرعلی …… خواهش می کنم . الان مادرت می بینه …… خوبیت
نداره .
– چرا نباید خوبیت داشته باشه ؟؟؟ …….. تا چند وقت آینده تو
به صورت رسمی زن و مادر بچم میشی ………. چرا نباید جلوی
مادرم بغلت کنم ؟ در ضمن حرف اضافه موقوف آفتاب
خانم …….. بهتره الان فقط از بغل گرمِ من لذت ببری .
داخل شدند و امیرعلی نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند و بلند
مادرش صدا زد .
– مامان .

خانم کیان عصا زنان از یکی از اطاق ها خارج شد و نگاهش در
همان بدو ورود به پذیرایی ، به خورشید افتاد ……… فکر می کرد
امیرعلی همانند همیشه تنها به خانه اش آمده تا به او سر بزند ،
اما الان خورشید را هم همراه با او می دید …….. آن هم در حالی
که امیرعلی او را سفت و محکم ، انگار که ترس جدا شدن
خورشید از خودش را داشته باشد ، به خود چسبانده بود .
خورشید معذب باز هم خودش را تکانی داد تا از آغوش پر
حرارت این مرد بلند قامت کنارش آزاد شود ……… اما انگار این
تکان ها در مقابل زور بازوی او راه به جایی نداشت …….. معذب
در حالی که نگاهش خیره درون چشمان تیز خانم کیان شده بود
، سلامش داد ……. هنوز هم از این زن می ترسید ……. این زن
هنوز هم همان شیر خفته درون بیشه ها بود .
– سلام خورشید خانم ……… خوش اومدی …….. چرا بی خبر
اومدید ؟
امیرعلی خورشید را به سمت مبل دو نفره ای برد و خورشید را
روی آن قرار داد و جعبه شیرینی ها را روی عسلی قرارداد و بی
طاقت با قدم های بلند به سمت مادرش پرواز کرد و او را در

آغوشش گرفت و فشرد ………. خانم کیان متعجب از این
واکنش امیرعلی ، دست پشت کمر او فرستاد و آرام دستش را
نوازش وار بالا و پایین کرد .
– خوبی امیرعلی ؟ ……….. چی شده ؟
امیرعلی سر شانه مادرش را بوسید ……… این زانوان بی توان ،
این کمر خمیده ، این موهایی که اگر رنگ به آنها زده نشود ،
یکپارچه سفید بودند ، این چین و چروک های ریز روی صورت
و دستانش ……… همه می گفتند که مادر عزیزش زیادی پیر
شده .
– عالیم مامان ، عالی .
و با هیجان مادرش را از سینه اش جدا کرد و به سمت جعبه های
شیرینی رفت و در جعبه را باز کرد و مجدداً در حالی که شیرینی
را به مادرش تعارف می کرد ، مقابل او ایستاد .
– بفرما شیرینی بخور ……… دهنت و شیرین کن .
خانم کیان نگاهی به چشمان پر از برق و ستاره امیرعلی
انداخت ……….. بخاطر نمی آورد آخرین باری که چشمان
پسرش را اینچنین پر از برق زندگی دیده بود ، چه زمانی بود .

– شیرینی طلاقته ؟ …….. بالاخره از لیلا جدا شدی ؟
امیرعلی سر تکان داد …….. لیلا هیچ جایی میان این بزم نشسته
در دل و قلبش نداشت ………. خانم کیان شیرینی از داخل جعبه
برداشت و به سمت مبل تکی ای رفت و رویش نشست و نگاهش
را میان خورشید و امیرعلی چرخاند و باز هم ادامه داد :
– ببینم نکنه امروز رفتید عقد رسمی کردید ؟ ……… البته ناگفته
نمونه که یه ذره از این با هم اومدنتونم متعجب هم شدم .
امیرعلی اینبار لبخندی زد و سر تکان داد .
– نه عقد هم نکردیم ……. اما اونم انشاالله تو هفته های آینده
انجام میشه …… اما این شیرینی به خاطر این چیزا نیست مامان .
– پس برای چیه ؟
امیرعلی مقابل پای مادرش زانو زد و جعبه را روی زمین گذاشت
و دستان چروک مادرش را گرفت و آرام فشرد .
– پسرت داره بابا میشه ……… خورشید حامله است .

خانم کیان خنده ای کرد و ابرویی بالا انداخت و دستش را از میان
دستان امیرعلی بیرون کشید ………. دروغ قبلی امیرعلی و
حاملگی ساختگی خورشید هنوز از خاطرش نرفته بود .
– ایندفعه دیگه چه نقشه ای دارید ؟؟؟ …….. ایندفعه قراره چطوری
منِ پیرزن و به بازی بگیرید ؟
امیرعلی سری به معنای نفی تکان داد و دست درون جیب کتش
کرد و برگه جواب آزمایش را از جیبش خارج کرد و سمت
مادرش گرفت .
– بیا نگاه کن مامان ……… همین الان از آزمایشگاه داریم می
یایم …….. نگاه کن مامان ، اینجا نوشته مثبت . یعنی خورشید
حامله است .
خانم کیان برگه آزمایش را گرفت و چشم باریک کرد بلکه
بتواند نوشته های روی برگه را بخواند ………. اما انگار همین
چشم ریز کردن ها هم افاقه نمی کرد ……. بی عینک همه چیز
تار و مات بود .
– من که عینکم پیشم نیست امیرجان .

– به جان خودم مامان ……… به ارواح خاک بابا ، به موی خودت
قسم که ایندفعه راسته مامان ……… به ولله دارم بابا میشم ……..
نگاه کن ، شیرینی هم گرفتم .
خانم کیان نگاهش را از امیرعلی گرفت و به خورشید داد ………..
این دختر هیچ چیز از زیبایی کم نداشت …….. مخصوصا با این
چهره اصلاح شده زنانه که از آن حالت دخترانه گذشته اش
بیرون آمده بود .
– رنگت پریده به نظر می یاد .
امیرعلی با لبخندی بی نظیر نگاهش را سمت خورشید
چرخاند …….. درک اینکه خورشید تا چه حد از مادرش می ترسد
و حساب می برد ، سخت نبود . به جای خورشید جواب داد :
– حالش زیاد خوب نیست ……….. یعنی خوب هستا ، اما مثل
اینکه زیاد بالا می یاره ………. امروز بخاطر این بالا آوردناش
بردمش دکتر ، دکتر گفت احتمالا از علائم بارداریه و طبیعیه .
خانم کیان نگاهش را از خورشید گرفت و لبخندی بر لب
آورد ………. این چشمان براق و پر از زندگی امیرعلی دیگر به
او دروغ نمی گفتند .

– مبارکت باشه امیرم .
– مامان بی نهایت خوشحالم ………. انقدر که دلم می خواد هفت
شبانه روز جشن بگیرم وولیمه بدم …….. فکرش و می کردی من
پدر بشم ؟ فکرش و می کردی مادر بزرگ بشی ؟ ………. یادته
چقد می گفتی دوست داری بچه من و بغل بگیری ؟ مامان فقط
چند ماه صبر کن تا بچم بیاد بغلت .
خانم کیان خندید ……… اصلا فکر به بچه امیرعلی هم بی اختیار
قلبش را روشن و پر از نور می کرد .
– خدارو شکر …….. حالا آقای پدر ناهار خوردید ؟
– نه …….. خورشید که نخورده ، منم که سر ظهر رفتم دنبالش و
نشد چیزی بخورم …… جفتمون ناهار نخوردیم .
– پس می گم میز ناهار و براتون آماده کنن .
– ممنون .
سر میز نشستند و اینبار بجای اینکه خورشید بشقاب پلو خوری
امیرعلی را پر کند ، امیرعلی بود که بشقاب او را پر می کرد …….
خورشید نگاهش را به بشقاب پر از برنجش داد و دستش را

مشت کرد ……… بوی برنج میان پرزهای بینی اش می پیچید و
حالش را بدجوری دگرگون می کرد .
امیرعلی چند قاشق خورشت قرمه سبزی روی برنجش ریخت .
– بخور دیگه ، چرا استخاره می کنی ……. ساعت چهاره .
خورشید لبانش را بر روی هم فشرد و نگاهش را به امیرعلی داد .
– نمی تونم …….. بوی برنج بدجوری اذیتم می کنه .
– می خوای آروم آروم بخوری ؟
خورشید با مکث نگاهش را از او گرفت و با شک و تردید قاشقی
برنج درون دهانش گذاشت ……… می خواست بجود ، اما حالش
در یک ثانیه چنان بهم ریخت که حتی نفس کشیدن هم برایش
غیر ممکن شد ……… دست مقابل دهانش گرفت و بی اختیار
اوقی زد که شانه هایش جمع شد .
امیرعلی که حال خورشید را دید ، به سرعت صندلی خودش را
عقب کشید و دست زیر بغل او انداخت و او را به سمت سرویس
بهداشتی برد ……….. خورشید بار دیگری عق زد و امیرعلی به

سرعت به سمت روشویی هدایتش کرد و خورشید تمام جانش
را بالا آورد .
سرش گیج می رفت ، تمام تنش به لرز افتاده بود و از شدت
استیصال به گریه افتاد …….. برای اولین بار به خانه مادر امیرعلی
پا گذاشته بود و آن وقت او مقابل این زن به عق زدن افتاده بود .
امیرعلی با شنیدن صدای هق هق خورشید سر سمتش خم کرد و
ابروانش از نگرانی درهم کشیده شد ………. دستش را دور کمر
او انداخت و با دست آزادش شیر را باز کرد و صورت خورشید
را آب زد .
– خورشید جان ، حالت بده ؟ می خوای بریم بیمارستان ؟
خورشید میان هق هق هایش بی توان نالید :
– از صبح حالم بده ، چهار پنج بار بالا آوردم ، تموم جونم می
لرزه ، جلوی مادرت آبروم رفت .
– فدای سرت …….. بریم یه ذره رو کاناپه دراز بکش من زنگ
بزنم دکتر بیاد بالا سرت .

و دست زیر زانوان او انداخت و او را به آغوشش کشید و به سینه
اش چسباند و به پذیرایی برد ………. خورشید خجالت زده
صورتش را میان سینه او پنهان کرد ……….. آنقدر این چند وقت
این بالا آوردن های مداوم از او انرژی برده بود که دیگر حتی
نای اعتراض کردن به این در آغوش کشیدن امیرعلی آن هم
مقابل چشمان مادرش ، نداشت .
امیرعلی آرام او را روی کاناپه گذاشت و دراز کشش کرد و پای
مبلش تک زانو زد و دست او را میان دستانش گرفت و سعی
کرد انگشتان سرد شده از ضعف او را با گرمای دستانش گرم
کند .
– تا به دکتر زنگ می زنم چیز دیگه ای می خوری برات بیارم ؟
– نه .
خانم کیان هم بالا سر خورشید آمد و نگاهی به چهره بی رنگ و
رو شده او انداخت .
– منم سر امیرعلی به همین حال و روز افتاده بودم ……… نه نای
حرکت داشتم ، نه نای خوردن .

خورشید با شنیدن صدای خانم کیان از بالا سرش ، هول کرده
سعی کرد از حالت دراز کش بلند شود و بنشیند که امیرعلی
دست روی سینه او گذاشت و متوقفش کرد .
– بخواب ، چی کار می کنی ؟
– آخه جلوی ایشون ……… زشته .
خانم کیان هم دست روی شانه او گذاشت و مانع بلند شدنش
شد .
– لازم نیست دختر ، دراز بکش .
خورشید معذب باز دراز کشید و امیرعلی دست به گره روسری
او برد و بازش کرد که موهای عسلی خورشید پدیدار شد و
امیرعلی بی طاقت چنگ میان موهای نرم او کشید و در همان حال
پرسید :
– چیزی دلت می خواد که بگم برات بگیرن ؟
– هیچی دلم نمی خواد بخورم .

– امیرعلی زنگ بزن دکتر نوری بیاد یه سرمی چیزی بهش
بزنه ………. این دختر با این ویارش الان هرچی بخوره بالا می
یاره .
– باشه .
دکتر بالا سرش آمده بود و سرمی به دستش زده بود ……….
حالش بهتر شده بود و انگار این سرم جانی دوباره به او می داد .
امیرعلی با کمپوت آناناس پای کاناپه دو زانو نشست و با چنگال
یکی یکی پره های کوچک آناناس را درون دهان او می گذاشت
و خورشید می خورد ……….. خورشید نگاهش کرد وقلبش برای
بار هزارم لرزید و فرو ریخت ………. امیرعلی آدم ناز کشیدن
نبود ، آدم استفاده کردن از الفاظ عاشقانه نبود ، اما برای او کم
نمی گذاشت . حتی ابروان بالا رفته و نگاه متعجب خانم کیان به
امیرعلی هم این موضوع را اقرار می کرد ……… امیرعلی اهل ناز
کشیدن نبود ، اما ناز او را با تمام نابلدی هایش خوب می
کشید ……….. اهل استفاده از الفاظ عاشقانه نبود ، اما با آغوش
گرم و پر حرارتش هزاران بار به او فهمانده بود که تا چه حد
دوستش دارد و برای داشتنش بی قراری می کند .

امیرعلی نگاهی به چشمان خورشید که همچون تندیسی شیشه
ای محو و مات او شده بود انداخت و لبانش یک طرفه کش آمد
و بالا رفت ……… با صدایی آرام که تنها به گوش خورشید برسد
در حالی که با چنگال پره دیگری از آناناس را درون دهان او می
فرستاد ، زمزمه کرد :
– این نگاهت جوری آدم و از خود بی خود می کنه که دلم می
خواد همین الان بندازمت رو کولم و ببرمت تو یکی از سوراخ
سمبه های این خونه وترتیبت و بدم ………. به خودت و من رحم
نمی کنی ، به او بچه داخل شکمت رحم کن .
خورشید با دندان آناناس را از سر چنگال برداشت و با خنده
خورد ……… حس خوبی داشت وقتی که می فهمید حتی با یک
نگاه ساده هم توانایی داغ کردن تمام تن ، تنها مرد قدرتمند
زندگی اش را دارد ……… نگاهش را بالاتر کشید و به خانم کیان
که حدودا سه متر آن طرف ترشان روی مبل نشسته بود نگاه
کوتاهی انداخت ……… می دانست صدای امیرعلی آنقدر آرام
است که امکان ندارد به گوش مادرش برسد ، اما نگاهش به خانم

کیان تنها از سر احتیاط بود ……… امیرعلی پره دیگری آناناس
از داخل کمپوت بیرون کشید و ادامه داد :
– من دور و برم زن حامله نبوده که بدونم شرایطشون چطوریه
یا چه چیزی لازمشونه …….. اما می دونم اون اوایل بارداریشون
دلشون هوس چیزای خاصی می کنه ………. حالا تو دلت هوس
چیز خاصی نکرده ؟
خورشید که حالش نسبت به ساعت پیش رو به راه تر به نظر می
رسید ، لبش را با ناز گزید و همچنون گربه ای ملوس ، خودش
را جمع و جور کرد و دست و پای امیرعلی را ، با شرارت تمام به
لرزه انداخت .
– دلم هوس یه چیز ترش کرده ……….. خیلی ترش ……… دلم
گوجه سبز می خواد .
امیرعلی زبانش را به پشت دندان های پیشینش کشید و با
حرصی حریصانه به ناز و نیازهای طنازانه خورشید نگاه کرد .
– داری باهام بد تا می کنی آفتاب خانم . بد تا می کنی.
خورشید باز هم خندید و اینبار او هم آرام همچون امیرعلی گفت :

– پرسیدی چیزی می خوام ، گفتم آره ……. هوس گوجه سبز
کردم . این کجاش بد تا کردنه ؟
– باشه ، یکی طلبت …….. اما من این وقت سال از کجا برات گوجه
سبز پیدا کنم ؟
– حالا گوجه سبز هم نشد مشکلی نداره …….. شبیه همون ترش
باشه کفایت می کنه .
امیرعلی سر تکان داد و نگاهش را سمت مادرش کشید و اینبار
بلندتر گفت :
– مامان تو خونتون چیز ترش ندارید ؟
– ترش ؟ چطور ؟
– خورشید هوس چیز ترش کرده …….. دارید ؟
– لواشکای ترشی که از قزوین گرفته بودم هست ………. الان به
یکی از این خدمتکارا می گم براش بیاره .
و بلند خدمتکار جوانی را صدا زد وثانیه ای بعد خدمتکار مقابلش
ایستاد .
– بله خانم بزرگ ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا .
رویا .
2 سال قبل

چرا فامیلی خورشید از یعقوب نصیر شد معرفتی توی کیش بودند فامیلیش معرفتی نبود

باران
2 سال قبل
پاسخ به  رویا .

نه عزیزم اونجا پیش همکاراش میخواست نگه که خورشید زن سیقه ایمه برا همین گفت منشیه جدیدم خانم یعقوب نصیر

هعی
هعی
2 سال قبل

😂پارت بعدی هوس کله پاچه میکنه

sahar
sahar
2 سال قبل
پاسخ به  هعی

انقدر از این کله پاچه بوم میاد . اوففف خدا کنه هوس نکنه من این پارت رو نمیخونم .

زر اضافی زدم این رمان رو خیلی دوست دارم پارت رو میخونم. 😁😁😅

:)
:)
2 سال قبل

وای خداااا

علوی
علوی
2 سال قبل

هوس کاه‌گل و دلمه برگ مو نکنه صلوات

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x