– حالتون خوبه ؟
امیرعلی با شنیدن صدایی غیر منتظره ای ، غافلگیر شده چشمانش گرد شد و سرش بلافاصله سمت صدا چرخید و با صورت خورشید مواجه شد ………. تعجب و حیرت تنها چیزی بود که در آن لحظه از چشمان سرخ بیمارش می بارید ……… روی تخت خوابیده و دیدی به خورشید که تا ثانیه های پیش روی زمین دراز کشیده بود نداشت …… اخم آهسته آهسته جای تعجبش را گرفت و با آن صدای نه خراشیده و بم تر از همیشه گفت :
– تو اینجا ……. چی کار می کنی ؟
– دیشب طبتون خیلی بالا رفته بود .
امیرعلی همان طور اخم کرده و نگاهش را به خودش انداخت .
– لباسم و کی درآورده ؟
– من .
اخم های امیرعلی بیشتر در هم رفت :
– تو ؟ ….. به چه حقی به لباس من دست زدی ؟ ……. اصلا اینجا ، تو اطاق من چی کار می کنی ؟
خورشید نگاهش کرد …. نگفته هم می توانست منظور این نگاه به اخم نشسته را بخواند .
– دیشب تب شدید کردید ، انقدر تبتون بالا رفت که مجبور شدیم دکتر بالا سرتون بیاریم ……… دکترتون خودش گفت بخاطر اینکه تبتون پایین بیاد …….. تیشرتتون و در بیارم و پاشویتون کنم ………. من سرخود به لباستون دست نزدم …… تمام طول دیشب و تا چهار صبح پاشویتون کردم …….. ترسیدم برم اطاقم و حالتون باز بد بشه و من نفهمم ، بخاطر همین دیشب و اینجا خوابیدم.
امیرعلی نگاهی به او انداخت و سرفه ای کرد ………. حالش بد بود و حالا بعد از توضیحات خورشید ، عذاب وجدان بخاطر زود قضاوت کردنش هم حالش را بدتر کرده بود .
– تمام دیشب و بالا سر من بودی ؟
– بله .
امیرعلی دست جلو برد و دست مشت شده خورشید را با دست داغش گرفت و فشار آرامی به آن داد :
– ممنونم .
خورشید نگاهش سمت دست بزرگ امیرعلی که دست او را در بر گرفته بود ، رفت .
– خواهش می کنم .
امیرعلی دستش را سمت گردنش برد و خاراند .
– نخارونید …… یعنی نباید بخارونید .
امیرعلی با اخم غلیظ تری با شدت بیشتری خاراند .
– بدجوری می خاره .
خورشید به جوش های پررنگ شده روی صورتش نگاه کرد ……. انگار تعداد آن دانه های قرمز روی صورتش بیشتر شده بودند .
– الان می رم براتون صبحانه می یارم بخورید که پشت سرشم داروهاتون و بدم .
از جایش بلند شد و با قدم های بلند از اطاق خارج شد ……… داخل آشپزخانه شد و شیر را جوشاند و درونش یک تخم مرغ محلی شکاند و با کمی شکر همش زد ………. سه پرتقال هم در آورد و آبش را گرفت و در لیوان ریخت …… مارمالاد انجیر به همراه عسل و ارده را هم درون پیاله ای ریخت و درون سینی گذاشت و با پنیر و نان بالا برد .
دستش پر بود و نمی توانست در بزند ………. میان در اندکی باز بود ، اما نه انقدر که بتواند داخل را ببیند .
– می تونم بیام داخل ؟
صدای امیرعلی را همان طور نخراشیده شنید .
– بیا تو .
در را با پا کمی هول داد و داخل شد …….. امیرعلی همان طور خوابید رو تخت سرش سمت خورشید چرخید و خورشید نگاه خجالت زده اش را از او گرفت و لبش را از داخل گزید و نگاهش را سمت دیگری چرخاند . دیشب از دیدن امیرعلی با آن هیبت خجالت کشیده بود ، وای به حال الان که چشمان امیرعلی باز بود و او را ثانیه به ثانیه رصد می کرد .
– دیشب دکتر چی گفت ؟ ……… از این آنفولانزا ها که نگرفتم ؟
خورشید سینی به دست نزدیکش شد و زیر چشمی نگاهش را روی صورت کهکشانی او چرخاند و لبه تخت با فاصله یک متری از او نشست . امیرعلی آنقدر بی حال بود که توان بلند شدن و نشستن را هم در خود نمی دید .
– نه آنفولانزا نگرفتید .
– پس چرا انقدر حالم افتضاحه ؟
خورشید سینی را لبه تخت گذاشت . به نظرش نشان دادن تصویر صورتش به خودش ، بهترین جواب برای این حالش بود .
– آینه بیارم ؟
امیرعلی اخم کرد ……. گلویش بد درد می کرد و سر درد کلافه کننده ای هم عذابش می داد .
– آینه ؟ برای چی ؟
نمی دانست چه بگوید ……نگاهش دور اطاق چرخید تا روی آینه دستی کوچک لیلا که روی میز توالت اشان بود نشست …… بی حرف سمت میز رفت و آینه را برداشت و سمت امیرعلی گرفت …… امیرعلی آینه را گرفت و نگاه کلافه و بی حوصله ای به او انداخت .
– من حالم خوب نیست …. بعد تو با من بازیت گرفته ؟
– بهتره که ….. خودتون و داخلش ببینید .
امیرعلی با همان اخم اول نگاه به خورشید انداخت و آینه را بالا آورد اما با دیدن خودش ، بلافاصله ابروانش در هم رفته تر شد .
دستش بالا آمد و روی جوش های ریز سرخ رنگ نشست .
– من چرا اینجوری شدم ؟
خورشید نگاهش کرد ……. چشمان قرمز بیمارش با آن موهای بهم ریخته و آن جوش های بدقواره و صدای نخراشیده ، اصلا او را شبیه مرد دیروز پریروز این خانه نکرده بود .
– آبله مرغون گرفتید .
چشمان امیرعلی متعجب سمت خورشید چرخید .
– چی ؟ آبله مرغون ؟ اونم تو این سن ؟
خورشید لیوان شیر را برداشت و سمت امیرعلی گرفت ………. امیرعلی هنوز هم داشت صورت خودش را درون آینه وارسی می کرد .
– آبله مرغون سن و سال نمی شناسه ……… دکتر می گفت باید خدا رو شکر کنید الان که سنتون خیلی بالا نرفته این ویروس و گرفتید وگرنه ممکن بود در آینده براتون مشکل ایجاد کنه ………. تا خوب شدنتونم باید کامل استراحت کنید ………… بفرمایید این شیر و بخورید ، خیلی مقوی و خوشمزه است .
امیرعلی روی بینی اش را خاراند و خودش را به سختی روی تخت بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد و خورشید حتی کوچکترین قدمی برای کمک کردن به او برنداشت …….. ممکن نبود به بدن برهنه این مرد دست بزند …… نه دوست داشت ، نه رویش را داشت .
– ممنون.
خورشید سر تکان داد و به لیوان درون دست امیرعلی نگاه کرد …………. شیر و تخم مرغ برای او خاطرات زیادی را از گذشته های نچندان دورش به همراه داشت .
– خواهش می کنم .
امیرعلی سرفه ای کرد و به چشمان خورشید که روی لیوان درون دستش نشسته بود نگاه کرد ……… راحت می شد از چشمان بکر و زمردی خورشید همه چیز را بخواند .
– برو برای خودتم یه لیوان از این معجونت درست کن …… صبحونتم که نخوردی ، بیار بالا اینجا بخور …….. حوصله ام نمی گیره تنهایی بخورم .
خورشید خجالت زده به سرعت نگاهش را تا چشمان امیرعلی بالا آورد و باز هم لب گزید …….. فهمیدن اینکه امیرعلی متوجه نگاه خیره اش به لیوان درون دست او شده بود کار سختی نبود .
– نه نه …….. احتیاجی نیست .
– برو پایین برای خودتم درست کن و صبحونتم وردار بیار بالا ، اینجا بخور . من الان جون یکی به دو کردن باهات و ندارم دختر جون .
خورشید بی حرف از جایش بلند شد و پله ها را با پایین رفت …………. یک لیوان بزرگ برای خودش شیر و زرده درست کرد و با نان و پنیر به همراه داروهای امیرعلی بالا برد ………. از اینکه تنهایی با امیرعلی صبحانه بخورد ترسی نداشت ، اما معذب بود ….. همیشه صبح ها سروناز اگر درون آشپزخانه زمان صبحانه خوردنشان حضور نداشت ، اما حضورش در خانه خیال خورشید را آسوده می کرد ……… اما الان او تنها بود …….. تنهای تنها .
سینی به دست وارد اطاق شد ………. امیرعلی همانطور نیم خیز روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و شیرش را ذره ذره بالا می رفت .
– مزه معجون شیرت واقعا حرف نداره .
خورشید لبخند باریکی زد و باز هم نگاهش را از شانه های پهن او گرفت و سمت مبل تک نفره نزدیک تخت رفت و سینی صبحانه اش را رویش گذاشت و کیسه داروهای امیرعلی را باز کرد …. قرص ها را طبق دستور زمان مصرفشان ، از پوکه اش در آورد و کف دستش ریخت و سمت امیرعلی رفت .
– بفرمایید اینم قرصاتون .
امیرعلی دستش را جلو برد و خورشید قرص ها را کف دست او سُر داد .
– قرصا رو می زارن داخل پیش دستی می یارن ……. نه اینجوری .
خورشید نگاهش کرد ……….. زندگی این مدلی هم سخت بود .
– چشم ………. می خواین قرصاتون و با آب پرتقال بخورید ؟ ……….. تازه است ، همین چند دقیقه پیش گرفتم .
امیرعلی قرص ها را درون دهانش ریخت و با شیر پایین فرستاد .
– لیلا زنگ نزد ؟
– لیلا زنگ نزد ؟
– چرا دیشب با سروناز خانم صحبت کردن …….. شما خواب بودید .
امیرعلی سر تکان داد و خورشید سمت مبل رفت و نشست و سینی را روی پایش گذاشت ………. اول از همه لیوان شیرش را برداشت و با لذت مزه مزه اش کرد ……. امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد و با دیدن خط سفید شیر دور لبان او ، لبخند بی حالی زد .
– شیر و زرده خیلی دوست داری ؟
خورشید سرش را بالا آورد و از یاد گذشته های دورش لبخندی ناخوداگاه بر لبانش نشست :
– همیشه مریض شدن و به خاطر همین شیر و زرده هاش دوست داشتم هرچند …..
و ادامه حرفش را خورد ، که شیر ذره ذره گران شد ، آنقدر که پدرش داروهایش را هم به زور تهیه می کرد چه برسد به شیری که هر دفعه صد و خورده یا پانصد تومان رویش می رفت …….. تخم مرغ که دیگر جای خود داشت ………. اما تنها با همان لبخند نگاهش را از امیرعلی گرفت و به لیوان درون دستش داد .
امیرعلی کمرش را خاراند :
– دور لبت و پاک کن .
خورشید متعجب دست بالا برد و دور لبش را پاک کرد .
– گاهی مثل یه بچهٔ ساده می شی .
اینبار با ابروان بالا رفته نگاهش کرد …….. این مرد به او با بیست سال سن می گفت بچه ؟
– بچه ؟
امیرعلی کلافه از خارش کمرش ، خودش را پیچ و تابی داد تا دستش به نقطه مورد نظرش برساند .
– بلند شو ….. بلند شو دختر ، بیا اینجا کمرم و بخارون که داره عصبیم می کنه .
لقمه درون گلوی خورشید گیر کرد :
– چی ؟
امیرعلی هنوز هم درگیرِ با خودش بود :
– بیا پشت کمرم و بخارون …….. بلند شو .
رنگ خورشید به ثانیه ای از فکر خاراندن کمر این مرد بی پوشش و برهنه ، پرید و ثانیه بعد به سرخی گرایید .
نمی دانست چه بهانه ای برای رد کردن خواسته این مرد بیاورد ……… تنها بهانه ای که به ذهنش رسید ، این بود که نشان دهد از خاراندن ، کمر مرد آبله مرغان گرفته بدش می آید .
– بخا …… رونم ؟
– دختر جون ….. دیروز صبح حموم بودم که قیافه ات و اون مدلی کردی .
نمی دانست قیافه اش به چه صورت درآمده که امیرعلی بد آمدنش را باور کرده ، تنها نگاهش به امیرعلی بود ……. زیر لب آهسته زمزمه کرد :
– الان کمرتون …….. آخه ….. میکروبیه ……
امیرعلی بیشتر ابرو در هم کشید و مچِ خورشیدِ قافل گیر شده را گرفت و سمت خودش کشید .
– بیا ببینم …….. برای من میکروب میکروب می کنه .
و خودش پشت به خورشید کرد و روی تخت دمر خوابید :
– بخارون که خارش لامصبش داره کلافه ام می کنه .
خورشید به شانه های پهن او و عضلات کتفش که با هر تکان دستش خودی نشان می داد ، نگاه کرد و آب دهانش را پایین فرستاد .
– می خارونی یانه ؟
خورشید درمانده نگاهش به کمر مردی بود که مقابل دراز کشیده بود و هر از گاهی صدای سرفه اش به گوشش می رسید ………. ناچارا نوک انگشتانش را روی کمر امیرعلی گذاشت و حس کرد از گرمای مردانه تن او تمام موهای بدنش سیخ شد …….. انگشتانش را آهسته روی پوست کمرس تکان داد :
– مگه نون نمی خوری تو ؟ …… درست بخارون دختر ….. این چه وضعشه ؟
خورشید پلکی زد و بی حرف فشار انگشتانش را بیشتر کرد و محکمتر خاراند .
– برو چپ ……… آها آره اونجا رو بخارون ……. محکم تر .
– آخه ……. دکتر گفت نباید محکم بخارونید چون اگه زخم بشه جاشون می مونه .
– به جهنم که می مونه ، دارم از خارش می میرم دارم .
میان آن همه حس معذب بودن از تماس دستش با بدن امیرعلی ، نمی شد از این لحن کلافه و عصبی این مرد بد حال و کلافه و عصبی شده ، نخندید .
دست از خاراندن کشید و از تخت پایین آمد که بلافاصله اعتراض امیرعلی هم بلند شد :
– کجا رفتی ؟
– بلند شید برید حموم ……….. یه دوش آب خنک می تونه تا حد زیادی ، خارشتون و بندازه .
و سمت کمد دیواری رفت که دیشب درش را به هوای پیدا کردن بالشت و پتو باز کرده بود و در همان نظر اول حوله بلند لباسی سفید رنگ امیر علی را دیده بود ………. در کمد را باز کرد و حوله را برداشت و روی ساق دستش آویزان کرد و سمت امیرعلی چرخید .
– جای حوله من و از کجا می دونستی ؟
خورشید معذب و خجالت زده نگاهش کرد .
– دیشب ……… دیشب دیدمش ……. بعتی اتفاقی بود .
امیرعلی در حالی که پهلویش را می خاراند. با همان ابروان در هم رفته از درد بدن و خارش و حال بدش ، پلک بست .
– حولم و برگردون سر جاش ……. الان واقعا جون دوش گرفتن و ندارم .
– لازم نیست زیاد تو حموم بمونید ، یه دوش آب خنک 3 ، 4 دقیقه ای کافیه .
– می گم جون تو تنم نیست دختر .
– فقط 3 ، 4 دقیقه . دکترتون می گفت حالتون و خیلی بهتر می کنه.
امیرعلی نچی کرد و با مکثی ، به سختی از جایش بلند شد و سرفه خشک و بلندی کرد و با همان قدم های آرامِ نشأت گرفته از حال بدش ، سمت کشوی دراورش رفت تا لباسی برای بعد از حمامش انتخاب کند .
– خوبه یه شب تو اطاقم بودی ……… که سر از همه جا در آوردی .
– من فضولی نکردم ……….. دیشب دنبال پتو و بالشت می گشتم ………. در کمدا رو که باز می کردم تا پیدا کنم چشمم به حوله شما افتاد .
امیرعلی سر تکان داد و یک تیشرت قهوه ای بیرون کشید و یک شلوار ورزشی مشکی رنگ .
خورشید زیر چشمی به تیشرت در دست او نگاه کرد و امیرعلی کشوی پایینی را بیرون کشید و خواست لباس زیری بردارد که با حس خورشید پشت سرش ، سرش را به پشت چرخاند و دستش برای بیرون برداشتن لباس متوقف شد .
– نمی خوای بری ؟
خورشید کمی این پا و آن پا کرد …….. نگاهش مدام میان تیشرت درون دست امیرعلی و صورت او در رفت و آمد بود .
نامطمئن پا جلو گذاشت و با شک و تردید تیشرت را آرام از میان انگشتان او بیرون کشید ….. جسارت و جرأت بسیاری از خود به خرج داده بود ……….. تعیین و تکلیف برای لباس تن مردی که همچون خدای ابهت و اقتدار بود ، چیز کمی نبود .
– لطفا اگه میشه این و …….. این و نپوشید .
امیرعلی بی حوصله کلافه نگاهش کرد …….. واقعا جان یکی به کردن هم نداشت .
– می شه بگی دقیقا چی کار داری می کنی ؟
خورشید نگاه گذرایش را درون چشمان سرخ و کلافه امیرعلی گرداند و تیشرت را به کشو بر گرداند و با جستجویی سریع یک تیشرت نخی نسبتا نازک لطیف آبی ارغوانی بیرون کشید و با تردید سمت امیرعلی گرفت ……….. قلبش بی امان و بی وقفه و پر تپش می کوبید ……….. انگار قلبش بیشتر از این حرف ها با این نزدیکی ها مشکل داشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چیشد! 😶رو چ حسابی😐
یعنی ممکنه عاشق خورشیدشه اما این که عاشق لیلا هست خیلیم معلموم دوستش داره
ولی من نفهمیدم چرا صیغش کرد خب میتونست همین جوری هم بیارتش و کار کنه؟
و خونه رو بزنه به حسابش میتوسنت بیاراش براش کار کنه جای طلب نمب تونم درک کنم
نمیشه پارت گذازی رو تو سایت بیشتر کنینن مثلااا روزی دوتا بزاریننن لطفاا؟؟؟
ممنون🌸
عالی بود
دستت مرسی نویسنده جون🤍🤍♥️
عالیه 👌
هرچند فک میکنم امیرعلی خیلی وقته ک یه حسایی پیدا کرده ولی نه قوی:/
عالی بوود😍😍😍