امیرعلی با همان نگاه سیاه و ظلمانی و قیر مانندش ….. با همان ابروان پهن و کشیده در هم فرو رفته اش …….. با همان فک استخوانی و فشرده در هم به سمت خورشیدِ در مبل فرو رفته ، قدم برداشت .
-تو چرا اینطور شدی ؟
خورشید نگاهش تنها میخ آن ابروان مشکی در هم گره خورده امیرعلی بود و قلبی که با تمام توان آنچنان می کوبید که انگار قبایل سرخپوست بر روی طبل می کوبیدند .
– چه جوری ؟ من خوبم .
– نه …….. انگار ترسیدی .
خورشید ترسیده تنها واکنشی که توانست در آن لحظه نشان دهد این بود که لبخند مصنوعی زوار در رفته ای بر لب بنشاند که از دو فرسخی مصنوعی بودنش نمایان بود ………. نمی خواست ترسش را نشان دهد ……… اما دستش بیش از اینها مقابل این مرد دنیا دیده رو بود .
– نه نه …….. نترسیدم .
– من با لیلا دعوا می کنم ، تو خوف می کنی ؟ …… فکر کنم انقدر که تو ترسیدی لیلا نترسید ……… اون آبمیوت و بخور تا پس نیفتادی .
خورشید هنوز هم با همان لبخند مسخره روی لبانش که انگار تنها عضلات فکش را کشیده بود ، خیره خیره نگاهش می کرد ……….. ترس نشسته در چشمانش تضاد زیادی با آن لبخند روی لبش داشت .
– رفتی تو کما ؟
– تا حالا …….. ندیده بودم اینجوری عصبانی بشید ……….. بابام بعضی وقتها تعریف می کرد که سر کار چه جوری برخورد می کنید ولی ……… خودم به چشمه ندیده بودم ……. شما وقتی عصبانی میشید ……. واقعا ترسناک می شید .
امیرعلی ابرویی بالا انداخت و سینه فراخش را جلو داد .
– پس مواظب باش که عصبانیم نکنی .
خورشید آب دهانش را پایین فرستاد ……. چرا یادش رفته بود که مرد حامی این روزهایش تا چه حد می تواند ترسناک و بی رحم باشد ……… آنچنان که ، فرد مقابلش را در نطفه خفه کند و سرجایش بنشاند ……….. و یا با آن چشمان سیاه و نگاه جدی و گاها بی تفاوت و سردش ……. و با آن قدی که برای حرف زدن رو در رو با او ، باید آنقدر سربالا می کشید که حس کوچکی و ناچیزی در ذهنش رسوخ می کرد ، آنچنان که این مرد می توانست تنها با یک نگاه او را به هر کاری که دلش می خواست ، مجبور کند .
– من چرا باید کاری کنم که شما رو عصبانی کنم ………. برای یک لحظه انقدر ترسناک شدید …… که حس کردم ، شما رو اصلا نمیشناسم ……. حتی از اون روزی که اومدید دم خونه ما که بابام و دستگیر کنید هم …… ترسناک تر شده بودید .
امیرعلی لبانش را یک طرفه کشید و باز لبه دسته مبل نشست و از پنجره داخل اطاق به آسمان دود گرفته نگاه کرد .
– وقتی ……… وقتی لیلا خانم یکدفعه ای وارد اطاق شدن شما نترسیدید ؟
امیرعلی پوزخندش پهن تر شد و نگاهش را از آسمان گرفت و سمت چشمان دو دو زده خورشید چرخاند ……… بترسد ؟ آن هم او ؟
– نه …… اصلا چرا باید بترسم ؟
خورشید که توانسته بود در همان اندک زمان بر خودش مسلط شود ، لبخند مسخره اش را از روی لبانش را جمع کرد ، با چشمانی متعجب به امیرعلی نگاه کرد .
– واقعا …… می گید ؟
– دختر جون من چرا باید به تو دروغ بگم ؟
خورشید کمی خودش را در گوشه مبل جمع و جور کرد ……. امیرعلی درشت هیکل بود و چهار شانه و مطمئناً تمام آن هیکل لبه دسته مبل جا نمی شد .
– من جای شما …… قبض روح شدم ………. وقتی لیلا خانم و برای یک آن دیدم …….. باور کنید حس کردم جون از بدنم رفت .
امیرعلی سر سمت او خم کرد …….. هنوز هم نگاهش همچون دقیقه گذشته همچون قیر داغی بود که قل قل می کرد و بدتر از آن ، آن لبخند نشسته بر لبان امیرعلی بود که معلوم نبود ، پوزخند است یا لبخند یک طرفه …….. امیر علی همیشه همین گونه بود …….. شبیه آسمان غبار آلودی بود که معلوم نبود آفتابی است یا بارانی .
– مگه چشه آدم دو زنه باشه ؟
نگاه گیج و سر در گم خورشید ، بی وقفه میان چشمان امیرعلی دو دو می زد ……. حس می کرد این مرد مقابلش را دیگر نه می شناسد …… نه حرف هایش را می فهمد ……. جبهه گیرانه اخم ریزی کرد . نمی دانست این مرد واقعا چنین حرفی را به او می زند و یا قصد شوخی کردن دارد ……. اما حتی اگر شوخی هم می کرد هم او از این شوخی متنفر بود ، چون به او حس دختران خراب را می داد ………. و امیرعلی را تا حد یک مرد هوسباز بی قید و بند پایین می کشید .
– من از مردای دو زنه که کاری جز هوس بازی بلد نیستن ، بدم می یاد .
امیرعلی سرش را بیشتر از قبل پایین برد ……… آنقدر که خورشید مجبور شد سرش را عقب بکشد تا فاصله کم شده صورت هایشان را مجددا زیاد شود .
– یعنی …… از منم بدت می یاد ؟
شنیدن صدای بم و مردانه و آرام امیرعلی ، آن هم از آن فاصله ، تمام جان خورشید را به لرزه انداخت و ضربان قلبش را به بازی گرفت ………. اخم هایش را بیشتر از قبل در هم فرو برد .
– من …… من چرا باید از شما ……. خوشم بیاد یا بدم بیاد ؟ ……. شما که واقعا همسر من نیستید ……… شما فقط یه قرارداد امضا کردید …….. منظورم اینه که شما در واقع یه زنه هستید .
– آره یه قرارداد که تو رو برای شیش ماه به من محرم کرده .
خورشید چشمانش کم کم داشت رنگ ناباوری از حرف های جدیدی که از امیرعلی می شنید ، به خود می گرفت که امیرعلی ضربه ای آرام به شانه خورشید زد و از لبه دسته مبل بلند شد و سمت میزش رفت .
– خب خدارو شکر حالتم خوب شد ……. می تونی بری .
خورشید با ابروانی بهم نزدیک شده ، هاج و واج امیرعلی را نگاه می کرد ……… چرا فهمیدن این مرد تا این حد سخت بود ؟؟؟
امیرعلی که پشت میزش ایستاده بود و سرش را با جمع و جور کردن برگه های روی میزش گرم کرده بود ، بدون اینکه نگاهی سوی او بی اندازد گفت:
– لازم نیست اینجوری نگاهم کنی ……. اگر اون حرفا رو زدم فقط بخاطر این بود که از اون حال بیرون بیای …….. مطمئن باش هیچ قصد و نیتی پشتش نبوده و نیست و من همون کیان سابقم .
خورشید هنوز هم سرگردان این مرد مقابلش را نگاه می کرد و آنقدر ذهنش پخش و پلا بود که نمی دانست اصلا باید چه بگوید ……. لیوان شربت درون دستش را در میان انگشتانش فشرد و فقط گفت :
– آب میوه تون گرم نشه .
– انقدر این چند دقته بهم آب پرتقال و آب سیب و آب هویج دادی که دیگه دارم کهیر می زنم …….. حالم کاملا خوب شده ، دیگه احتیاجی به این آب میوه ها ندارم آفتاب خانم .
خورشید ابرو در هم کشید …… آفتاب ؟؟؟
– خدا رو شکر که بهتر شدید ……… اما من خورشیدم .
امیرعلی با همان تک ابروی بالا رفته برگه های روی میزش را دسته کرد ……. واقعا اگر این چند وقت این دختر و رسیدگی هایش نبود با آن حالی بدی که روزهای گذشته سپری کرده بود حتما کارش به بیمارستان می کشید .
– آفتاب و خورشید فرقی با هم ندارن ……… هر دو یه کار انجام می دن .
– ببخشید ولی …… من با همون خورشید راحت ترم ……….. یکدفعه ای حواستون نیست یه “ه” آخر اسمم اضافه می کنید و …….
وباقی حرفش را خورد …….. امیرعلی سرش را متعجب سمت خورشید چرخاند و به خنده افتاد ………… خنده ای که خورشید برای اولین بار بود با آن مواجه می شد ………. لبخندهای زیر پوستی اش را دیده بود ، اما خنده واضح ….. نه .
-منظورت …….. آفتابه است ؟
-منظورت …….. آفتابه است ؟
و باز همان خنده مردانه اش را تکرار کرد و دندان های ردیف و سفیدی که خورشید برای اولین بار می دیدشان را به رخ او کشید .
چند سرفه پشت سر هم کرد و سعی نمود خنده اش را جمع کند . یادش نمی آمد آخرین باری که اینگونه خندیده بود ، به چند روز پیش ، و یا چند ماه پیش ، و یا حتی چند سال پیش بر می گشت ……….. حتی یادآوری حرف خورشید ، می توانست دوباره او را به خنده بی اندازد و تلاش او را برای جمع کرد لبخندش ، بی ثمر کند .
– سعی می کنم وقتی صدات می زنم …… ه ….. اضافه نکنم .
خورشید اخم کرده غیر مستقیم نگاهش کرد .
– شربتتم نخوردی .
– نمی خورم ممنون .
از خنده امیرعلی ناراحت بود ……. فکر می کرد اسمش را مسخره می کند ………. اسمی که بسیار دوستش داشت و به نظرش اسم خاص و با مسمایی بود .
– بخورش بعد برو .
خورشید با همان نگاه غیر مستقیم و از گوشه چشم نگاهش کرد و بالاجبار دست جلو برد و لیوانی که روی عسلی کنار دستش گذاشته بود را دوباره برداشت و اندکی از آن خورد .
امیرعلی پشت میزش نشست و عینکش را از روی موهایش برداشت و به چشمش زد و نگاهش را معطوف برگه های قرار داد جلو دستش کرد و در همان حال گفت :
-تا زمان ناهار دیگه اصلا صدام نزنید ……. چیزی هم نمی خوام .
خورشید با همان اخم کمرنگِ نشسته میان پیشانی اش ، تنها سر تکان داد و از اطاق خارج شد ……. دور و اطراف را نگاهی انداخت ……. خبری از لیلا نبود ، فکر می کرد همین که از اطاق امیرعلی خارج شود لیلا گریبانش را می گیرد و بی معطلی می کشتش ……… در دل از ندیدن لیلا خدا را شکر کرد و از پله ها پایین رفت …… همان طور که از پله ها پایین می رفت نگاهش را تا جایی که امکان داشت دور تا دور سالن چرخاند تا لیلا را پیدا کند اما انگاری واقعا خبری از او نبود .
لبخند آسوده ای بر لب نشاند و سمت اطاقش رفت و در را باز کرد و …….. در جا خشکش زد .
لیلا را نشسته لبه تختش ، با صورتی سرخ از خشم و چشمانی گرد و آتشین از نفرت ، و گوش هایی که قرمزیش از همان فاصله هم به وضوح مشخص بود دید ……. لیلا از لبه تختش بلند شد ……. همانند گاو های وحشی آماده به حمله نفس می کشید و این خورشید را وحشت زده می کرد .
– ترسیدی ؟ ………. وحشت کردی ؟
و با قدمی دیگر خودش را به خورشید رساند و دست در یقه او انداخت و او را با حرکتی به داخل اطاق پرت کرد .
خورشید قافل گیر شده بود ، به سختی حفظ تعادل کرد و جلوی افتادنش را گرفت و با چشمانی گشاد شده از حیرت لیلا را نگاه کرد ……….فهمیدن اینکه لیلا بی نهایت خشمگین و عصبانی است کار سختی نبود ……. اما مهم این بود که او کاری نکرده بود .
اما دیدن لیلا آن هم در اطاقش ، آنقدر غیر منتظره بود که ذهنش فرصتی برای فکر کردن و حلاجی وضع موجود ، پیدا نمی کرد که چه بگوید و یا چه بکند .
– خانم ………. خانم …….
انگار از وحشت و حیرت ، دایره لغاتش را هم فراموش کرده بود که زبان سنگین شده اش برای ساختن یک جمله ساده هم در دهانش نمی چرخید ……… انگاری مغزش خالی از هر جمله ای بود که بتواند با آن از خودش دفاع کند .
لیلا دوباره جلو رفت ………. دستش را بالا برد و با آخرین توان و زوری که در توان داشت روی صورت خورشید فرود آورد ……… سیلی اش آنقدر شدت داشت که برق از سر خورشید پراند و نیم تنه اش از پشت روی تخت افتاد .
خورشید دست روی گونه اش گذاشت …….. گونه ای که داغ کرده بود و گز گز افتاده بود .
-مگه …….. چی کار کردم ؟
همین جمله کوتاه خورشید ، انگار بنزینی بود که بر آتش خشم لیلا ریختند و او را حرصی تر از قبل کرد ………. انگار آن سیلی نتوانسته بود خالی اش کند ……. نتوانسته بود آن حس حقارت نشسته در دلش را از بین ببرد ………. نتوانسته بود قدرتش را تمام و کمال به این دختر با آن چشمان زمردی اش ، بچشاند .
با مشت به جان صورت خورشید افتاد …… این نگاه زمرد رنگ اذیتش می کرد ……. این لبان غنچه ای صورتی رنگ عذابش می داد ………. روی خورشید نشسته بود و بی وقفه مشتش را می کوبید و خورشید تنها سعی می کرد با دستانش ضربات مشتهای لیلا را مهار کند ……. نفسش از درد بند آمده بود و سرش سنگین و داغ شده بود .
لیلا نفس نفس زنان از روی خورشید بلند شد ……… خورشید پلک گشود و با نفرت و انزجار ، با دردی که در گونه و لبش احساس می کرد به لیلا نگاه کرد ………. لیلا عصبی دست به یقه خورشید انداخت و از روی تخت بلند کرد و نشاندش .
– حالا با اون امیرِ بی همه چیز روی هم می ریزی ؟
خورشید هم عصبی بود ……. او هم خشمگین بود ……… امیرعلی به چه چیز این زن دل بسته بود ؟ …….. تحقیر شدن حقش نبود …… زیر مشت و لگد های لیلا رفتن حقش نبود .
دست به گوشه لبش کشید و خونِ سر پنجه هایش را دید ……… با نفرت نگاهش را به لیلا داد و دهنش را باز کرد ………. از روزی که پا به این خانه گذاشته بود کم از دست این زن نکشیده بود ، کم اشکش را در نیاورده بود ……… بر خلاف چیزی که واقعیت داشت ، زبانش را چرخاند .
– آره ……… رو هم ریختیم ……… خوبم ریختیم .
دیگر نمی دانست چه می گوید …….. انگار واقعا مغزش قفل کرده بود و دیگر هیچ فرمانی صادر نمی کرد .
لیلا با خشم و جنون سمت کمد دیواری رفت و درش را باز کرد و تمام لباس های خورشید که زیاد هم نبودند را روی زمین ریخت .
– همین الان جول و پلاست و جمع می کنی و از اینجا می ری .
خورشید با خشم نگاهش کرد .
– کجا برم ؟ همین جا در خدمت شما هستم ………. من تازه به همسرتون علاقه مند شدم .
با تمام کینه ای که در دل داشت گفت …….. شاید اگر او هم حالت عادی داشت ، هرگز این جملات را سر زبانش نمی راند و از گفتنش شرم می کرد ، اما الان تنها هدفش در آوردن حرص این زن بود . لبش را با تمسخر به لبخندی گشود و توجهی به درد نشسته در لبش نکرد و تنها نگاهش را به لیلا داد .
لیلا چنگ به لباس های روی زمین خورشید انداخت و در صورت خورشید پرت کرد .
– از این خونه گمشو برو بیرون .
نیشخند تمسخر آمیز خورشید بیشتر شد ……… بر عکس داد و فریاد های لیلا او آرام حرف می زد و همین لیلا را خشمگین تر می کرد .
لیلا چنگ به لباس های پخش شده خورشید به روی زمین زد و یکی یکی از روی زمین بلندشان کرد و دست در یقه اشان انداخت و پاره اشان کرد و در صورت خورشید کوبید .
خورشید بلند شد ….. حتی دیگر درد پایش را هم حس نمی کرد ، تنها سعی کرد لباسهایش را از دست لیلا نجات دهد …… این چند تکه لباس تنها لباس هایی بودند که داشت .
لیلا خشمگین و با قدرتی عجیب تخت سینه خورشید کوبید و او را روی زمین انداخت و به دریدن لباس های او ادامه داد .
لیلا خندان از نگاه به اشک نشسته و پر از تنفر او ، نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند …… هنوز هم دلش آرام نگرفته بود . نگاهش روی قاب عکس روی عسلی کنار تخت نشست ……. دست دراز کرد و به سرعت قاب عکس که قاب ساده فلزی ای داشت را برداشت و همانند جنون زده ها خندید .
– این مادرته …… نه ؟
خورشید سرجایش سیخ نشست و با چشمانی نگران خیره قاب عکس مادرش شد که تمام شب ها قبل از خواب ، تنها با آن می توانست درد و دل و رفع دلتنگی نماید .
– اون و بزار سر جاش ……. کاری به اون نداشته باش .
لیلا دیوانه وار به عکس زن درون قاب نگاه کرد .
– مثلا نزارم چی می شه ، ها ؟
خورشید با تمام خشم نشسته در قبلش و بغض چمبره زده میان حلقش نگاهش کرد …….. اون قاب انگار واقعا مادرش بود که انقدر تعصب رویش نشان می داد .
– کافیه فقط یه خراش کوچیک روش بیفته …… اون وقت …..
و ناتوان از ادامه ، سکوت کرد و تنها با فشردن لبهایش بر هم سعی در مهار بغض نشسته میان گلویش کرد .
– می دونی ، خیلی دلم می خواد بدونم اگر خش روش بیفته چی می شه ؟
و با یک حرکت انگشتانش را از هم باز کرد و قاب عکس از میان انگشتانش رها شد و با صدای بدی روی زمین افتاد و شیشه اش شکست و تیکه هایش روی زمین پخش شد …… پای صندل پوشش را با خباثت روی چهره زنِ خندان درون عکس گذاشت و پنجه هایش را با نفرت روی عکس فشرد و له کرد .
فریاد درد آمیز خورشید بلند شد …….. فریادی که حتی سرونازِ درون حیاط هم صدایش را شنید و وحشت زده از فریادهای دردآلود و پشت سر هم و ممتد خورشید ، به سمت ساختمان دوید ………. امیرعلی هم که سرش با حسابرسی های دفتری اش گرم بود با شنیدن صدای فریادهای بلند خورشید جوری از روی صندلی اش پرید که صندلی از پشت روی زمین افتاد ………. بی توجه به صندلی افتاده ، با قدم های بلند و شتاب دار به سمت پله ها دوید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من همونیم که توی اون سایت بهتون این رمان رو معرفی کردم😊 ولی بعضی جاها اسمم رو زهرا مینویسم😂
عع؟خوشبختم عزیزم….مرسی از معرفیت…
بله😐😐
از صب تا حالا چن بار خوندمش… فقط منتظر پارت بعدیم…
…..
من دیروز با این رمان آشنا شدم و از دیروز تا امروز صبح همش داشتم میخوندم فقط یکی دو ساعت درس خوندم😂و خیلی منتظر پارت بعدی هستم
آرع منم از صب منتظرم… ببینم لیلا خانم چیشد 😅
من همونیم که توی اون سایت بهتون این رمان رو معرفی کردم😊
پس پارت ۲۸ کو خوردنش😑البته من نگارم بعضی جاها اسممو تارا مینویسم
و اینک چ ساعتی میذارن پارت ؟
معمولا ساعت ۱۱ تا ۱۲ ظهر
خیلی ممنون عزیزم…
ببخشید نویسنده هر روز پارت میذارن؟ امروز آشنا شدم با این رمان…
عالیه…
بله هر روز میذارن
خیلی نامردی گذاشتیمون تو خماری😂😂
واییی عجب دعوایی بشه بیصبرانه منتظر پارت بعدی هستم♥️♥️♥️🙏🙏🙏
ممنونم از رمان حالتون.
اما چیزی که بیشتر از خود رمان من را جلب کرد نظم نویسنده در گذاشتن پارتها است واین یک جور احترام به خواننده محسوب میشه.
تقریبا تمام رمانهایی که دارم بصورت اینترنتی میخونم به شدت در پارت گذاری نامنظم هستند ومن به شخصه از دنبال کردن رمان بسیار پشیمون میشم .
ممنونم از احترامی که بر آن ی وقت خواننده قائل نیستید.
ببخشید اشتباه نوشتاری شد .
ممنونم از احترامی که برای وقت خواننده قابل هستید
بله ب نظر منم یکی از چیزهایی ک خواننده رو جلب میکنه همینه . حتی ساعت مشخصی برای گذاشتن پارت ها دارن ساعت ۱۲ ۲۰ یا ۲۵