رمان زادهٔ نور پارت 27 - رمان دونی

پله ها را دو سه تا یکی می کرد و پایین می رفت …….. تا کنون در تمام مدتی که خورشید این خانه زندگی کرده بود ، هرگز صدای فریادش این چنین به گوشش نرسیده بود ……….. می ترسید برای این امانتیِ در خانه اش اتفاقی افتاده باشد ……… به سمت اطاق خورشید می دوید که صدای بلند گریه های او را هم میان فریاد های بی امانش به گوشش رسید .

وارد اطاق شد و از دیدن خورشید که ساق پای لیلا را چسبیده بود و انگار قصد بلند کردن پای او را داشت ، و لیلایی که با خشم میان لباس های ولو شده روی زمین ، ایستاده بود مات ماند ………. صدای مبهوتش بلند شد .

– اینجا چه خبره ؟

لیلا که انگار هنوز به حالت عادی بر نگشته بود جنون آمیز لبخندی زد و چنگ در میان موهای پراکنده خورشید زد و بالا کشیدتش که باز صدای گریه از سر درد خورشید بالا گرفت ………. خورشید با دستی یخ زده انگشتان چنگ شده در موهایش را گرفته بود و با حرکت دست لیلا بالا می آمد .

امیرعلی با دیدن حرکت لیلا سمت خورشید قدم برداشت و سعی کرد دست لیلا را از میان موهای خورشید آزاد کند .

– ولش کن لیلا ……. چی کار داری می کنی ؟

– حسابش و رسیدم امیر …….. حساب کسی رو که با شوهرم روی هم میریزه رو رسیدم .

سروناز هم با اخم درون قاب در ایستاده بود و نگاهش روی لیلا و خورشید رفت و آمد می کرد . دیگر نتوانست جلوی این زن ساکت بماند .

– یعنی چی لیلا خانم ……. خورشید اهل این حرفا نیست .

امیرعلی بالاخره توانست دست لیلا را از موهای خورشید جدا کند …… لیلا خشمگین به خورشید اشاره کرد .

– این اهل این چیزا نیست ؟ …….. این پتیاره ؟ این ؟

امیرعلی با دیدن صورت درب و داغان خورشید باز عصبانی شد ………. از اینکه این دختر بی گناه تا این حد از دست زنش کتک خورده بود عصبانی بود .

– بس کن لیلا ……. بس کن .

لیلا هم داد زد .

– چی رو بس کنم ؟ دروغ می گم ؟ ……….. این همون دختری نیست که تو بغلش نشسته بودی و گل می گفتی و گل میشنفتی ؟

امیرعلی با همان اخم هایی که اندک اندک در هم می رفت و رعب انگیزتر می شد ، نگاهش کرد ……. لبانش را روی هم فشرد و گردن سمت لیلا کشید .

– چرا اون من بودم …….. اون دخترم خورشید بود …… ولی مگه کار اشتباهی انجام دادم ؟ ……. مگه این تو نیستی که تو هر مهمونی همین کار و جلوی چشم صد نفر انجام می دی و من و گونی سیب زمینی هم حساب نمی کنی …….. مگه این همون کاری نیست که تو فرهنگ تو تمدن و روشن فکری حسابش می کنن .

لیلا نیشخند زد .

– نه راه افتادی ……… ولی مثل اینکه تو فراموش کردی که زن داری ……… فراموش کردی که نه سال پیش متاهل شدی .

امیرعلی هم پوزخند زد ……… هرگز دلش نمی خواست این مسائل در مقابل خورشید بازگو شود …… حساب سروناز جدا بود ، او نه سال با این دعواها سر کرده بود اما خورشید ……. نه .

– دقیقا مثل تو .

و با خشم لیلا را کنار زد و دست زیر بغل خورشید انداخت و با تمام قدرت بالا کشیدش ……….. خورشید هنوز هم درمانده هق هق می کرد …….عکس مادرش را از زیر پای لیلا برداشت و به سینه اش چسباند و بلند تر گریه کرد ……. حالا امیرعلی بهتر می توانست صورت خورشید را ببیند ……. گوشه لبش خونی شده بود و گونه سمت چپش هم اندکی بالا آمده بود و متورم شده بود .

خورشید از رو زمین بلند شد و کنار امیرعلی ایستاد …….. بازویش میان انگشتان امیرعلی بود و فشرده می شد …… امیرعلی در حالی که نگاه به اخم نشسته اش همچون عقاب روی لیلای طغیانگر نشسته بود ، با همان صدای بم و خش برداشته و جدی و سختش ، سروناز را مخاطب قرار داد :

– سروناز خانم بتادین و چسب و کمپرس یخ بیار .

سروناز هم نگاهش به صورت درب و داغان خورشید بود .

– الان آقا .

– تو هم بیرون لیلا .

لیلا با خشم به خورشید اشاره کرد .

– برم بیرون که با این پتیاره تنها بمونی ؟

نعره بی امان امیرعلی از عصبانیت بلند شد .

– بیرون لیلا .

لیلا عقب عقب در حالی که با نگاه آتشینش خیره به خورشید بود از اطاق خارج شد .

امیرعلی نفس عصبی اش را بیرون فرستاد و سرش را سمت خورشید که هنوز هم بی صدا هق هق می کرد و عکس مادرش را به سینه اش می فشرد چرخاند ……… سمت تخت هدایتش کرد .

– بیا اینجا بشین .

خورشید آهسته لبه تخت نشست ……… عکس را نشان امیرعلی داد …….. عکس میان انگشتانش می لرزید .

– قابِ …… عکسِ ….. مادرم و شکست …….. مادرم و …….. زیر پاش ……. له کرد .

امیرعلی نگاهی به چشمان سرخ از گریه خورشید و گونه متورم از ضرب دست لیلا و گوشه لب خونی اش انداخت و ابروانش بیشتر از قبل در هم گره خورد و در دل لیلا را سرزنش کرد .

دست پشت سر خورشید گذاشت و سر او را سمت سینه خودش کشید ……….. خورشید پیشانی به سینه او چسباند و هق هقش را صدا دار شکاند و امیرعلی را خشمگین تر کرد ………. شاید باید جدی تر از قبل این موضوع را برای لیلا روشن می کرد . اگر بلایی سر این دختر می آمد چه جوابی داشت تا به خانواده او بدهد .

– براش یه قاب قشنگ تر می گیرم ……. اصلا می دم عکس مادرت و بزرگ کنن بزنن رو تخته شاسی .

– تمام لباسام و پاره ……… کرد .

امیرعلی سر خورشید را بیشتر از ثانیه پیش به سینه اش فشرد و گذاشت او خودش را خالی کند .

– اشکال نداره …… می ریم لباسم می خریم ……. کلی لباس …… اصلا به این چیزا فکر نکن ، به این فکر کن که قراره چند روز دیگه بری دیدن مادرت .

خورشید ساکت شد و چنگ به پهلوهای امیرعلی زد و تیشرتش را میان انگشتانش فشرد ……… چند ثانیه ای بی حرکت درون آغوش او ماند ……….. مانند گنجشک باران خورده ، تنها نیازمند یک سرپناه امن بود …….. بینی اش را بالا کشید و سرش را با کمی فشار عقب برد ……. دست امیرعلی از دور شانه هایش کمی آزاد شد اما رها نشد .

– من دیگه لباسی برای رفتن به خونه مادرم رفتن .

امیرعلی دست جلو برد و نوک انگشتش را به گونه باد کرده خورشید زد ……. خورشید با درد اخم کرد و سر عقب کشید .

-قبل از اینکه بریم خونه مادرت ، اول میریم لباس برات تهیه می کنیم ………. خیلی درد می کنه ؟

خورشید خجالت زده از وضع موجود ، آن هم با این موهای آشفته در هم و برهمش و دست دراز شده او به دور شانه هایش ، چشمانش را بست . طاقت دیدن نگاه امیرعلی از این نزدیکی را نداشت …….. اویی که همیشه محدوده اش را با این مرد معین می کرد حالا باید با این حس تحقیرانه میان آغوش این مرد می نشست .

– می خوای بریم دکتر ………. شاید چیزی شده باشه ……… گونت خیلی بالا اومده .

خورشید چشم باز کرد و چشمان سیاه و جدی امیرعلی را در نزدیکی خودش دید و باز شرم تمام جانش را سوزاند و خاکستر کرد .

– نه لازم نیست ……… خودش خوب می شه ….. چیزی نشده .

با ضربه ای که به در باز اطاق خورد خورشید خودش را کنار کشید اما دست امیر علی از دور شانه هایش کنار نرفت ……. سروناز متعجب با همان اخم های در هم به دستِ دور شانه های خورشید نگاه می کرد …….. خورشید ترسیده از قضاوت سروناز با ناباوری به او نگاه کرد که با سینی در دستش جلوی در خشکش زده بود .

امیرعلی با دیدن اخم سروناز نچی کرد و عصبی دست آزادش را مشت کرد ………. عادت نداشت برای کارهایش برای هر کسی توضیحی بدهد .

– اونجا نه ایست سروناز خانم ……. اون سینی رو بیار جلو .

سروناز حرکاتش دست خودش نبود ، نمی توانست نگاهش را از خورشید بگیرد ……….. دست خودش نبود اگر نگاهش رنگ انزجار گرفته بود ……… با حالت بدی نگاهش را از خورشید گرفت و خورشید ، شرمنده سرش را پایین انداخت .

امیرعلی عصبی از مکث های سروناز صدایش بالا رفت .

– سروناز خانم …….. به چی اینجوری خیره شدی ……… بیا جلو .

سروناز جلو آمد و پایین پای خورشید زانو زد و سینی را کنار خورشید لبه تخته گذاشت …… پنبه را اندکی آغشته به بتادین کرد .

پنبه را با همان اخم گوشه لب خورشید گذاشت که صدای آخ آخ خورشید در آمد امیرعلی بازوی خورشید را فشرد و خورشید باز خجالت زده نگاهش سمت چشمان جدی و سرد سروناز کشیده شد ……. درمانده مانده بود حالا به سروناز چه جوابی بدهد …….. می دانست با این چیزهایی که سروناز دیده حرف لیلا را که باور می کند هیچ ، دیگر اپسیلونی هم جلویش آبرو و حیثیت ندارد . آن هم با این آغوشِ حمایتگری که امیرعلی برایش گشوده بود . صدای امیرعلی بلند شد .

– آروم باش خورشید …….. الان تموم می شه .

کار پانسمان گوشه لبش با هر زاجراتی که بود به پایان رسید و سروناز بدون کوچکترین حرفی ، بدون اینکه نگاه دیگری به خورشید بی اندازد ، پنبه استفاده شده را گوشه سینی انداخت و از جایش بلند شد و از اطاق خارج شد .

بغض کرده لبش را از داخل گزید و به امیرعلی نگاه کرد ……. شاید در این مهلکه ای که گرفتار شده بود ، الان تنها حامی اش همین مرد بود .

– آبروم جلوی سروناز جون رفت .

و باز چانه لرزاند و دوباره اشکش سرازیر شد . امیرعلی متاثر کمی بیشتر به خورشید نزدیک شد و باز خورشید را در آغوش کشید و میان بازوانش جای داد .

– چرا ؟

خورشید در حالی که صدایش هم از گریه می لرزید گفت :

– اون وقتی که اومد تو اطاق ، هنوز ……..هنوز …….. تو بغل شما بودم ……… حتما دیده بود که اونجوری نگام می کرد …….. دید که دستای شما دور شونه های من بود .

– لازم نیست احساس گناه کنی خورشید ……. حست و می فهمم ولی من محرمتم …….. گناهی مرتکب نشدی .

خورشید خودش را از آغوش امیرعلی بیرون کشید . حال دل و قلبش خراب بود .

– ما می دونیم ……… اما سروناز جون که ………. خبر نداره .

امیرعلی خم شد و پیشانی اش را با همان اخم نشسته میان پیشانی اش بوسید و خورشید را بیش از پیش دستپاچه کرد …… چنگ میان موهای در هم خورشید کشید و سعی کرد کمی نظمشان دهد .

– اصلا نگران این حرف ها نباش …….. هرچند من واقعا جای لیلا شرمندم …….. البته باید درکش کنی اون یه زنه و رو زنای دیگه حساسه ، هرچند این حرف ها ، اعمالش و توجیه نمی کنه اما ازت می خوام بهش فکر نکنی …….. بی خیال باش .

– چه طوری بی خیال باشم وقتی هنوز قراره چهار ماه و خورده دیگه تو این خونه زیر دست سروناز جون کار کنم . الان حس یه دختر …… خراب و دارم .

– این حرف یعنی چی دختر ؟؟؟ ……….. باور کن من تو پاکی و نجابت تو شکی ندارم که اگه این نبود مطمئنن رفتار منم با تو یه جور دیگه بود ……… حالا هم دراز بکش به سروناز بگم یه لیوان آب قند برات بیاره ……. دستات بدجوری یخ کردن فکر کنم فشارت افتاده .

خورشید تند و عجولانه و بی فکر مچ امیرعلی را که داشت از لبه تختش بلند می شد را گرفت …….. فعلا روی رو به رو شدن با سروناز را نداشت .

– نه نه …… من خودم می رم برای خودم می یارم …….. لازم نیست به سروناز جون بگید بیاره .

– چرا ؟

و به مچش نگاه کرد که هنوز هم محاصره انگشتان ظریف و باریک خورشید بود .

– آخه ، آخه ……… الان ……… روم نمی شه ببینمشون .

امیرعلی اخمش را غلیظ تر کرد .

– مگه نگفتم به این چیزا فکر نکن .

و باز هم نگاهش بی کنترل پایین آمد و رو مچش نشست . اولین بار بود که خورشید سمتش می آمد و دستش را می گرفت ……… حسی عجیب و غریب و موزیانه در سرش افتاد و با سرعت تمام مغزش را پر کرد که باعث شد ابروانش در هم گره بخورند ………. و مچش را بی معتلی و بلافاصله از میان انگشتان خورشید بیرون بکشد ………. هدف او از آوردن این دختر به این خانه تنها کمک به خانواده اش بود و بس ………. ابدا دلیل دیگری نداشت ……… و نباید هم داشته باشد ……… اویی که یک زن دارد و زندگی متأهلی نه ساله .

هدف او از آوردن این دختر به این خانه تنها کمک به خانواده اش بود و بس ……. ابدا دلیل دیگری نداشت و نباید هم داشته باشد ……… اویی که یک زن داشت و یک زندگی متاهلی نه ساله و البته با کلکسیونی از کمبودهایی که شامل یک همسر مهربان و خون گرم ، یک خانه گرم و پر عاطفه ، شنیدن یک دوستت دارم ساده از زبان همسرش و خیلی چیزهای دیگر می شد ……….. دلش خرج کردن غیرت برای همسرش می خواست که لیلا ابدا نمی پسندید ……… دلش یک زندگی دونفره گرم و عاشقانه می خواست که نداشت ………. دلش در گوشی حرف زدن های عاشقانه می خواست که آن هم …….. نداشت .

عصبی از این افکار مالیخولیایی اخم هایش غلظت بیشتری گرفت …… از جایش بلند شد و نزدیک در ایستاد و یک دستش را به کمر زد .

– تمام این لباس هات که پاره پوره شده رو بریز داخل یه کیسه بده آقا صفدر بزاره جلو در .

– خورشید نگاهی به لباس های پایین پایش انداخت .

– شاید بشه با دوختن درستشون کرد .

– احتیاجی نیست …….. نمی خوام وقتی برگشتم یدونه از این لباسا اینجا باشه .

– آخه ……… اصرافه .

امیرعلی عصبی نگاهش کرد ………. این دختر بد معادلاتش را در بهم ریخته بود …….. این افکار اعصاب خورد کن ……. رفتار دیوانه وار لیلا ………. حس می کرد سردردش دوباره دارد اود می کند . معترض صدایش زد :

– خورشید .

– باشه چشم . ولی این چند روز رو چی کار کنم ……. با یه دست لباس که ……. نمی شه .

– به سروناز می سپارم برات دو دست لباس نو بیاره که تا زمانی که خودمون بریم خرید از همونا استفاده کنی .

خورشید سر پایین انداخت :

– ممنون .

امیرعلی کلافه و عصبی ، به سر تکان دادنی اکتفا کرد و از اطاق خارج شد …….. بی شک این افکار مالیخولیایی قصد دیوانه کردنش را داشتند .

خورشید مضطرب یک ساعتی را در اطاق ماند و ناخن هایش را با دندان کند ……… عکس مادرش را روی عسلی گذاشت و شیشه های کف زمین را با احتیاط جمع کرد و تمام لباس های پاره پوره اش را در گوشه ای گذاشت تا بعدا درون کیسه بگذاردشان .

انگشتانش را در هم تاب می داد ………. مانده بود سمت آشپزخانه برود یا نه …….. از اطاق خارج شد و چشمانش در سالن چرخی زد …….. نه خبری از لیلا بود ، نه سروناز ………. قدم هایش را سمت آشپزخانه هدایت کرد . با سر و صدای کمی که از آشپزخانه می آمد مطمئن شد سروناز در آشپزخانه است ……….. چند قدم مانده به آشپزخانه ایستاد و تعلل کرد و باز به جان ناخن هایش افتاد ……….

بالاخره تصمیم گرفت داخل رود که چاره ای هم جز رفتن نداشت ، مگر چقدر دیگر می توانست خودش را از دید سروناز پنهان کند .

چند پله جلوی ورودی آشپزخانه را آهسته و سربه زیر و نگران ، در حالی که نگاهش روی سروناز که پشتش به او بود، دو دو می زد ، پایین رفت . سروناز متوجه ورودش شد اما سمتش نچرخید ………. خیلی دلش می خواست برگردد و یک کشیده جانانه هم او تقدیم خورشید کند .

– اومدی باز قسم بخوری لیلا خانم اشتباه می کنه و تو صنمی با آقا نداری ؟

– سروناز جون .

سروناز عصبی از آن لحن مظلومانه خورشید با ملاقه ای که دستش بود سمت خورشید چرخید و ملاقه را در هوا چرخاند .

– سروناز جون چی ؟ ها ؟ می خوای بازم سره منه زن چهل ساله رو شیره بمالی ؟ می خوای بازم برام دروغ ببافی ؟ بهتره که اصلا حرفی نزنی که چهره ات داره تو ذهنم هر لحظه کریه و کریه تر می شه.

و نفسش را با پوزخندی بیرون فرستاد و ادامه داد :

– تا همین چند ساعت پیش حاضر بودم رو درستی و پاکیت قسم بخورم ولی حالا ………. بهتره خودت بی سر و صدا وسایلت و جمع کنی و از این خونه بری ……. درسته لیلا خانم مشکلاتی تو زندگیش با آقا داره ولی درست نیست به خاطر رفاه خودت آشیونه یکی دیگه رو از هم بپاشونی .

اشک باز هم در چشمان خورشید نشست ………… طاقت این گونه قضاوت شدن ها را نداشت . صدایش از بغض به لرز افتاد :

– اینجوری که فکر می کنید نیست سروناز جون ……… من همچین دختری نیستم .

– اینجوری نیستی وقتی رفتی تو بغل آقا نشستی و تکون هم نمی خوری ؟ این اون خورشیدی بود که همیشه از آقا خجالت می کشید ؟

خورشید دست به چشمانش کشید و اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که انگار به زور از انتهای حلقش بیرون می زد گفت :

– من محرم آقام .

سروناز گیج ، چند بار پلک زد و اخم هایش آهسته آهسته درهم رفته تر شد ……….. برای لحظه ای به گوش هایش شک کرد که چه شنیده ؟!

– چی ؟

– مح……… محرمم .

– مح ….. رم ؟ یعنی چی ؟ نمی فهمم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

بچه ها این نویسنده عزیزمون پارت بذار نیس
داریم الکی التماس میکنیم… الان دارع ب ریش ما میخندع… 😅🤪
تا صبح تحمل کنین و زنده بمونین…من برم مقاومت کنم فردا میام…

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  R

منم موافقم

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

😥🤧

درسا
درسا
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

سلام روند پارت گذاری چه شکلیه من نمیدونم

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  درسا

هر روز پارت میذارع بین ساعت 11 تا 12 عزیزم

رز
رز
2 سال قبل

وایی‌کاش‌به‌طورpdfبزارن‌‌اینطوری‌عالی‌میشه‌😍😍😍

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  رز

آره خیلی بهتره

سوگند
سوگند
2 سال قبل

قشنگ بود من التماس نمیکنم پارت بزار اگه امروز پارت نداری به ۹۹۹۹۷۸۴۶۶ قسمت مساوی تقسیم میشی

ندا
ندا
2 سال قبل

به خاطر من بزار دیگه پارت بعدیو خوشت نیاد خواهش میکنیم به هوا هم نمیگیری😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺

ی فعال
ی فعال
2 سال قبل

ترو خدا یکی دیگه بزار خواهش میکنم لطفااا من نمیتونم صبر کنم

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  ی فعال

منمم😭

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون

نازی
نازی
2 سال قبل

اره یه پارت دیگه بذار تورو خدا تا فردا چطور صبر کنیم🥲😅

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  نازی

فک نکنم ب ناله های ما توجه کنع 😜😅
الان خوشحالع ک انقد ما منتظر پارت بعدیشم میگ به به چ طرفدارایی دارع رمانم بذا بمونن تو خماری…

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  R

آره واقعا😐

R
R
2 سال قبل

چ
جاییم تموم شد… 😶😡
نمیشه حداقل روزی دوبار پارت بذارین؟ لطفاااااااااااااااا نویسنده عزیز

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  R

آره لطفا نویسنده در روز دو پارت بذار خواهش میکنم

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

چون جای حساسی تموم شد و من نمیتونم تا فردا صبر کنم حتما سکته میکنم😭😭

R
R
2 سال قبل

😅

حدیث
حدیث
2 سال قبل

لطفا فقط امروز یک پارت بیشتر بزار🙏🏻😔

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

آرع واقعا…
یعنی چی میشه؟؟؟؟ 🤔 🤔

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  R

من رمان زیا خوندم به خاطر همین از الان دارم میگم آخر رمان امیر علی و خورشید عاشق هم میشن و باهم ازدواج میکنن 😂

Zari
Zari
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

دقیقا🤣

حدیث
حدیث
2 سال قبل

سکته که نمیکنم😂ولی امروز کلاس دارم و اگر پارت بعدی رو نزاری ذهنم مشغول میشه، نمیتونم درس بخونم تو رو خدا بهم رحم کن

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

نویسنده جون حالا بخاطر حدث جونم ک شده بذار دیگ…
بذا راحت درس بخونه… 😁

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  R

دمت گرم🥲

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  حدیث

حالا نویسنده جون بخاطر ایشونم ک شده بذار دیگ…
راحت درس بخونه… 😁

ی فعال
ی فعال
2 سال قبل

ترو خدا یکی دیگه بزار خواهش میکنم لطفااا من نمیتونم صبر کنم

تارا
تارا
2 سال قبل
پاسخ به  R

آره دیگه ماروتو آب وایتکس نزار😭

دسته‌ها
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x