امیرعلی بسته خریدش را از کیسه های خرید خورشید جدا کرد و از مغازه بیرون آمدند .
امیر علی با رضایت به چشمان درخشان خورشید نگاه کرد . خودش هم از این خرید راضی بود ، چون عذاب وجدانش را کمتر کرده بود …….. امروز با اینکه جلسه مهمی داشت ، اما نتوانست بی خیال این خرید شود و جلسه مهمش را به روز دیگه ای موکول کرد …….. دلش می خواست این بارِ نشسته بر شانه هایش را سبک تر کند تا از مقدار عذاب وجدانش در مقابل این دختر کمتر شود .
به خانه رسیده بودند و خورشید با شوق کنار امیر علی پشت ماشین ایستاده بود و بسته های خریدش را از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و در دست می گرفت …….. غافل از اینکه لیلا پشت پنجره اطاقش از آن بالا شاهد برگشت همزمان او و امیرعلی ، با هم بود ……….. دو سه ساعتی بود که متوجه شده بود خورشید خانه نیست ، اما وجود این دختر آنقدرها برایش اهمیت نداشت که کنجکاو نبودنش بشود اما الان چیزی را با چشمانش می دید که خونِ در رگ هایش را به جوش می آورد .
پرده کنار زده را ما بین انگشتانش فشرد ……. پره های بینی اش از خشم به وضوح بزرگ و کوچک می شد و قفسه سینه اش از حرص بالا و پایین می رفت و با تمام قوا دندان بر هم می سایید .
خورشید به سختی همه کیسه های خریدش را دو دستی بلند کرد .
ـ دستتون درد نکنه امروز بی نهایت زحمت کشیدید و خستتونم کردم .
امیرعلی سوییچ ماشین را میان انگشتانش تابی داد و به خرید های او نگاه کرد .
ـ قابلی نداشت ………… می تونی همه رو با هم ببری ؟ می خوای کمکت کنم ؟
خورشید لبخند بازی زد که موجب شد امیرعلی هم لبخند نازکی بر لب بنشاند .
ـ آره می تونم نگران نباشید .
خورشید سری به احترام برای او تکان داد و جلوتر از او راه افتاد و پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت ……. دلش می خواست زودتر درون اطاقش برود و در را ببندد و همه لباس هایش را یکی یکی در بیاورد و بویشان کند و بار دیگر به تن بزند . هیچ وقت فکرش را نمی کرد بوی نویی لباس تا این حد بتواند آدم را هیجان زده کند .
امیرعلی پشت سر خورشید از پله های ایوان بالا رفت و به هدیه ای که برای لیلا خریده بود نگاه کرد ……… کتش را با خستگی از تن بیرون کشید و روی ساق دستش انداخت و بعد از ورود به خانه راهش را سمت اطاق مشترکش با لیلا تغییر داد ……… بی نهایت گشنه و خسته بود و دلش یک دوش آب خنک می خواست تا خستگی از تنش خارج کند .
به طبقه دوم رسیده بود که لیلا را با ابروانی در هم میان راهرو دید ……. نفس عمیق و خسته ای را صدا دار بیرون فرستاد …….. انقدر لیلا را می شناخت که بداند این چهره آماده چیست …….. راهش را به سمت لیلا ادامه داد و سعی کرد آرام باشد و آرام هم برخورد کند .
اما قدم های لیلا کوبنده بود و عصبی ……. مقابل امیرعلی ایستاد و باعث توقف امیرعلی شد .
ـ کجا بودی ؟
امیرعلی نگاهش کرد .
ـ سلام لیلا خانم ….. شما هم خسته نباشید .
لیلا با آن چشمان گشاد شده از عصبانیت و فک های فشرده برهم ، باز سوالش را بدون توجه به سلام امیرعلی ، خشن و بی رحمانه پرسید .
ـ پرسیدم کجا بودی ؟
امیرعلی پلک هایش برای ثانیه ای بست و نفس عمیق کشید …….. خسته بود و گرسنگی هم کم کم داشت معده اش را آشوب می کرد .
ـ می خواستی کجا باشم لیلا …….. بیرون بودم …….. خودت که باید بهتر بدونی چه بلایی سر لباسای اون دختر بیچاره آوردی …. دیگه هیچ لباسی نداشت ، رفتم بیرون و براش چند تیکه لباس خریدم ……… این هم برای تو گرفتم ، ببین خوشت می یاد . وقتی دیدمش گفتم تو تنت باید خوب بشه .
لیلا با آن چشمان گرد و جرقه های آتشین درون چشمان سیاه امیرعلی بُراق شد و صدایش را با فریاد بلند کرد …….. انگار اصلا اون بسته هدیه درون دست امیرعلی که به سمتش دراز شده بود اهمیتی نداشت که کیسه را با خشم از دست امیر چنگ زد و محکم مقابل پاهای امیرعلی به زمین کوباند ……… انگار الان تنها چیزی که اهمیت داشت ، بیرون رفتن امیرعلی با خورشید بود .
ـ به چه حقی با اون پتیاره بیرون رفتی ؟ به چه حقی براش خرید کردی ؟
امیرعلی عصبی و ابرو در هم کشیده نگاهش را به آن بسته کادو پیچ شده روی زمین دوخت .
فریاد لیلا انگار قصد خوابیدن نداشت که لحظه به لحظه بالا و بالاتر می رفت ……… امیرعلی هم اخم عمیق تر کرد و نگاه خروشان و خشمگینش آرام آرام و قدم زنان از هدیه روی زمین بالا آمد و روی صورت برافروخته لیلا نشست ……… حس می کرد این هدیه بی ارزشِ افتاده روی زمین ، تکه ای از وجود خودش است ……. همیشه از اینکه صدای زنی بلند شود و بالا برود بدش می آمد و لیلا هم این موضوع را به خوبی می دانست اما انگار از اینکه مخالف جهت امیرعلی در این رودخانه خروشان شنا کند لذت می برد .
امیرعلی عصبی از میان دندان های بهم فشرده اش غرید :
ـ صدات و بیار پایین لیلا .
لیلا با اخم ، صدایش را که پایین نیاورد هیچ ، به تخت سینه امیرعلی زد و امیرعلی را دیوانه تر از قبل کرد .
ـ برای من تعیین تکلیف نکن امیر ……… حساب اون دختره پتیاره رو هم می رسم ……… نمی زارم آب خوش از گلوتون پایین بره …… با این کادو مسخره ات می خوای چی رو ماست مالی کنی ؟ فکر کردی با بچه طرفی ؟
صدای داد امیرعلی برای لحظه ای لیلا را ترساند ……. درست بود که امیر علی جدی بود و خشک ، اما هرگز برای خانواده اش چیزی کم نمی گذاشت ……… اما امان از آن روزی که امیرعلی عصبانی می شد .
ـ ساکت شو لیلا ……….. هر چیزی لیاقت می خواد …….. لیاقت نداری برات هدیه بخرم ……. من و بگو با چه فکر و خیالی برای خانوم هدیه گرفتم تا خوشحالش کنم …….. آره بچه ای ، بچه ای که منظور من و از این هدیه نگرفتی …….. گوش کن لیلا فقط کافیه بفهمم بازم برای اون دختر مشکلی ایجاد کردی . اونوقت کاری می کنم که از کردت پشیمون بشی .
و پایش را روی بسته هدیه گذاشت و قدمی دیگر به لیلا نزدیک تر شد و سرش را حد و اندازه او پایین آرود و صورتش را مقابل صورت لیلا گرفت .
ـ یکبار دیگه صدای بلندت و من بشنوم من می دونم و تو …….. خودتم خوب می دونی بین من و اون دختر هیچ صنمی نیست ….. می دونی اون دختر ساده تر از این حرفاست که به فکر خراب کردن زندگی تو بیفته ……. اما می دونی ، برای خودم متاسفم .
لیلا پوزخند زد ……. بی نهایت دلش می خواست باز می توانست فریادی بزند و عقده دلش را خالی کند اما از ترس امیرعلی صدایش را پایین نگه داشت اما باز هم نتوانست نفرت درون دلش را پنهان کند .
ـ اون پتیاره ساده است ؟ ……… تو با اون صنمی نداری ؟ …….. من درک ندارم ؟
امیرعلی لیلا را به سمتی هول داد و بسته هدیه را زیر پایش له کرد و به سمت اطاق خواب رفت و در را باز کرد و به هم کوبید ……. پوزخند زد ……. چه فکر می کرد و چه شد !!!
لیلا به در بسته اطاقشان نگاه کرد ……… خشمش هنوز هم خالی نشده بود . کیسه کادو را از روی زمین چنگ زد و بسته کادو پیچش را با جنون آمیز باز کرد و همان بلایی که سر لباس های خورشید آورده بود ، سر همین لباس هم در آورد و لباسِ چند تکه کرده اش را محکم به در بسته اطاقشان کوبید .
امیرعلی از عصبانیت بلند بلند همانند گاوهای آماده به حمله نفس می کشید ……. پیراهنش را از تن خارج کرد و روی تخت سلطنتی اشان پرتاب کرد و چنگی در موهای کوتاه و مردانه اش زد ………. نه اینجوری آرام نمی گرفت …… به سمت پنجره اطاق رفت و پرده را با حرکتی کنار زد و پنجره را باز نمود …….. عصبانی بود و خسته ……. این هم از آرامشِ زندگی اش .
حس می کرد در این زندگی هر چه جلوتر می رود بیشتر رشته کار از دستش خارج می شود . نمی دانست دیگر چگونه عمل کند ….. به سمت کمد دیواری رفت و حوله اش را برداشت و به حمام رفت ، شاید که دوش آب سرد کمی آرامش کند …… پوزخندش دردناک تر از ثانیه های پیش شد ……. آنقدر بدبخت شده بود که برای آرامش ، به جای روی آوردن به زنش ، باید به دوش آب سرد حمامشان پناه می برد .
دوش گرفت ……. کمی طولانی تر از همیشه ……. لازم داشت که زیر دوش به ایستد و بگذارد قطرات سرد آب روی سر و گردنش راه بروند تا کمی عضلات منقبض شده از عصبانیتش شل و آزاد شوند .
در حمام را باز کرد و از نبود لیلا درون اطاق نفس راحتی کشید . کشو لباسش را باز کرد و تیشرتی سبز کاهویی اش را به همراه شلوار گرمکن سفیدش به تن زد و از اطاق خارج شد .
معده آسیب دیده اش کم کم داشت به صدا در می آمد …….. در اطاق را باز کرد اما با اولین چیزی که مواجه شد ، پیراهن نباتی پاره شده اش بود ………. پیراهن پاره شده را از رو زمین بلند کرد و نگاهش کرد . اخم هایش را در هم کشید و پیراهن را درون سطل زباله گوشه راهرو انداخت و زیر لب گفت :
– هر چیزی لیاقت می خواد .
پله ها را پایین آمد . نزدیکی های آشپرخانه رسیده بود که صدای هیجان زده خورشید به گوشش رسید .
ـ وای سروناز جون یه مانتو هایی گرفتم ، انقد قشنگن ….. تازه چند تا هم تیشرت و سارافون هم گرفتم .
صدای کلافه سروناز لبخند بی حالی بر لبان امیرعلی آورد .
ـ بسه دختر …… از وقتی اومدی یه بند داری حرف می زنی ……. ده بار تعریف کردی آقا چیا برات گرفته .
صدای حاضر جواب خورشید را شنید و لبخندش جاندار تر شد .
ـ خوب نگفتم که چه رنگایی گرفتم .
وارد آشپرخانه شد که صدای معترض سروناز را که پشت به خورشید ایستاده و در حال بادمجان شستن بود ، شنید .
ـ خورشید .
ـ خیلی خوب دیگه حرفی نمی زنم …….. فقط یه سوال بپرسم ؟
مثل اینکه کفر سروناز را حسابی در آورده بود که سروناز کلافه پفی کشید .
– بپرس .
ـ برای آقا آب پرتقاله تازه بگیرم یا براشون شربت آلبالو درست کنم ؟ آخه امروز از شرکت اومد ، مستقیم بردم خرید ……. حتما حسابی خسته شده .
تو ورودی آشپرخانه ایستاده بود و از پهلو به چارچوب تکیه زده بود و جر و بحث خورشید و سروناز را نگاه می کرد . نگاهش به موهای بلند و بافته شده خرمایی خورشید افتاد که حالا زیر نور لوستر فانتزی آشپزخانه روشن تر از قبل به نظر می رسید .
یک بار به لیلا گفته بود موی بلند دوست دارد . گفته بود که او زیبا است و مطمئنا با موی بلند زیبایی اش دو چندان می شود ، اما لیلا فقط به حرف او لبخند زده بود و فردای آن روز وقتی امیرعلی به خانه آمد از دیدن موهای کوتاه و پسرانه لیلا خشکش زده بود ……… هر چند با همین موی کوتاه پسرانه و پوست برنز شده هم زیبا بود اما امیرعلی آن لحظه حس کرد که نظرش برای این زن پشیزی ارزش ندارد ……. نیازی به گوش کردن حرف او نبود ، اصلا آن مو موهای خودش بود و هر مدلی که می پسندید می توانست شکلشان دهد اما می توانست به عنوان یک شوهر نظر او را هم بپرسد .
ـ آب پرتقال برام بگیر .
خورشید با شنیدن صدای بم امیرعلی چشمانش در جا گشاد شد و دستش بی هوا سمت روسری دور گردنش رفت و روی سرش کشیدش .
ـ اِ ، آقا شما اینجایید ؟
امیرعلی بی حوصله سر تکان داد و تکیه اش را از چارچوب آشپزخانه گرفت و رو به روی خورشید پشت میز نشست .
ـ سروناز خانم غذا چیه ؟
سروناز سمت امیرعلی چرخید .
ـ شام هنوز کامل آماده نشده ….. اما از قورمه سبزی ظهر مونده ، داغش کنم ؟
امیرعلی دستی درون موهایش کشید و نفسش را کلافه بیرون داد ………… خورشید زیر چشمی به امیرعلی نگاه کرد ……. حسی به او می گفت این امیر علی ، امیرعلی ساعتی پیش نیست ……. اصلا نیست .
از جایش بلند شد و چهار پرتقال مخصوص آب میوه گیری برداشت ……. حرکاتش تند بود و عجولانه ……. می خواست به جبران کارهایی که امیرعلی امروز برای او انجام داده بود ، وسایل رفع خستگی او را هر چه زودتر فراهم کند . دستگاه آب میوه گیری را روی میز ، کنار پرتقال ها گذاشت .
ـ آب پرتقال زود خستگیتون و در می یاره .
آب پرتقال ها را گرفت و درون لیوان بزرگی ریخت و دو تکه یخ هم داخلش انداخت و لیوان را مقابل امیرعلیِ خیره و متفکر و ابرو در هم کشیده گذاشت .
فهمیدن این موضوع که مشکلی پیش آمده اصلا سخت نبود …….. لیوان را مقابل امیرعلی گذاشته بود و امیرعلی خیره به میز هنوز متوجه لیوان نشده بود . خورشید کمی رو میز به سمت امیرعلی خم شد .
ـ آقا ….. آقا .
امیرعلی پلکی زد که انگار از دنیای درون مغزش به بیرون پرتاب شد .
ـ بله ؟
خورشید لبخند زد . مادرش همیشه وقتی پدرش مشکلی داشت و کلافه بود با پدرش آرام حرف می زد و لبخندش را از او دریغ نمی کرد . خورشید همسر امیرعلی نبود و هرگز هم نمی شد ، اما می توانست اندکی این مرد خسته را آرام کند ……… پس چرا او لبخندش را از او دریغ کند .
ـ آب پرتقالتون گرم نشه .
امیرعلی به خورشید نگاه کرد و حرف های لیلا درون سرش چرخ خورد . مگه می توانست این دختر تا این حد نا مرد باشد که بخواهد روی زندگی کسی خیمه بزند ؟ ……….. حتی از فکر به این موضوع هم اعصابش بهم می ریخت و عذاب وجدان خرش را می چسبید .
لیوان آب پرتقالش را از روی میز برداشت و انگار به آنی با لمس خنکی دیواره لیوان ، تشنه تر شد .
ـ دستت درد نکنه .
خورشید لبخندش بازتر شد .
ـ خواهش می کنم …….. نوش جونتون . الانم براتون میز و می چینم .
***
از دیشب درست و حسابی خواب به چشمانش نیامده بود ….. گاهی بلند می شد و ساکش را چک می کرد ……. لحظه ای دیگر هوس داخل حیاط رفتن و قدم زدن ، آن هم دقیقا ساعت سه نصفه شب به سرش می زد …………. و لحظه دیگر روی تختش دراز می کشید و به سقف بالا سرش خیره می شد و نقش چهره زیبای مادرش را روی سقف ترسیم می کرد .
امروز قرار بود برای سه روز به دیدن مادرش برود …….. سه روزی که شامل سه شب و سه روز می شد . دو ماه خورده بود که صدای مادرش را نه شنیده بود و نه او را دیده بود .
همین که از پنجره باز اطاق صدای اذان صبح از گلدسته های مسجد سر کوچه را شنید ، درون سرویس بهداشتی اطاقش دست نماز گرفت و سر سجاده نشست و نمازش را خواند …… با اینکه دیشب سر جمع سه ساعت هم نخوابیده بود اما انگار تمام وجودش انباشته از انرژی بی پایان بود .
به حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت …….. خورشید نم نمک بالا می آمد و اطاق از آن تاریکی ابتدای سحر ذره ذره بیرون می امد .
جلوی آینه ایستاد و حوله را روی موهای نمناکش کشید ……… به صورت بی رنگ و رویش نگاهی انداخت و ناخداگاه خودش را با لیلا مقایسه کرد ….. لیلایی که حتی درون منزل هم مقداری آرایش بر چهره داشت و او را زیباتر از قبل نشان می داد . برای اولین بار به لیلا حسادت کرد که لوازمی داشت تا خودش را زیباتر کند بر عکس او که حتی از داشتن یک دانه مداد چشم هم بی بهره بود .
پوفی کشید و از آینه فاصله گرفت ….. در خانه خودشان که بود هرگز به زیبایی یا زیباتر شدن فکر نمی کرد ، چون نه مادرش اهل آرایش کردن بود و نه در خانه لوازم آرایش داشتند که او بخواهد آرایش کردن را یاد بگیرد و به خود برسد . اما اینجا با وجود زنی همچون لیلا که لحظه ای ساده نمی توانستی او را ببینی خورشید را وا می داشت که بخواهد او هم زیباتر باشد …….. زیباتر و شاداب تر از گذشته . انگار که نمی خواست مقابل زن خودخواه و مغروری چون لیلا کم بیاورد .
موهایش را شانه زد و بالای سرش بست .
تیشرتی آبی روشنی را به همراه شلوار کتان سفید پوشید و درون آینه به آستین های 10 ، 15 سانتی لباس و آن یقه کمی بازش نگاه کرد .
تا کنون جلوی مرد این خانه با لباسی جز لباس های گشاد و تیره و آستین بلند نگشته بود و اکنون این لباس در مقایسه با لباس ها قبلش ، کمی بازتر به نظر می رسید ، آنچنان که لاغری و قوس کمرش را هم به خوبی به نمایش می گذاشت .
بار دیگر نگاهی به خودش و باقی لباس های نو و مرتب تا کرده درون کمد اطاقش انداخت ……… سارافونی از داخل کمد بیرون کشید . نگاهش را روی آن گرداند و کلافه پوفی کشید و سر تکان داد و بار دیگر سارافون را مرتب تا کرد و درون کمد برگرداند ………… قرار بود سه ماه و خورده ای دیگر در این خانه زندگی کند و اگر می خواست به یه تیشرت ساده هم حساسیت نشان دهد دیوانه می شد .
بار دیگر درون آینه نگاهی به خودش انداخت و شانه بالا انداخت …….. وقتی مرد این خانه محرمش بود ، پس مشکلی هم نبود .
روسری اش را به سر کشید و با دسته روسری یقه کمی باز تیشرت را کاملا مسدود کرد ………. با این یکی وقعا نمی شد شوخی کرد .
راهی آشپزخانه شد و زیر کتری را روشن کرد …….. نان را از فریزر بیرون آورد و درون تستر گذاشت ……. صدای تلق و تلوق کار کردنش آشپزخانه را برداشته بود و در این سکوت ابتدای صبح این صدا تا پذیرایی هم می رسید .
شیر گرم کرد ، سه مدل مارمالاد روی میز چید و تخم مرغ های آبپز کرده اش را کنار مارمالاد گذاشت و نمک و فلفل و کره هم همان نزدیکی های جای همیشگی که امیرعلی می نشست چید و منتظر آمدن امیرعلی ماند ….. طبق قرار جدیدی که امیرعلی با سروناز گذاشته بود ، سروناز دیگر ساعت یازده می آمد و هشت شب هم می رفت و دیگر نیازی به کله سحر آمدنش نبود ……… قرار شده بود صبحانه ها را خورشید آماده کند و برای ناهار و شام هم اگر سروناز به کمکی احتیاج داشت خورشید کمکش کند .
ـ آشپزخونه رو یه تنه رو سرت گذاشتی .
خورشید که جلوی سماور خم شده بود تا شعله اش را کم کند با شنیدن صدای خواب آلود امیرعلی وحشت کرده برگشت و دست بر روی قلبش گذاشت .
ـ ترسوندینم .
امیرعلی با اشتها به میز نگاه انداخت و نشست و پیش دستی را جلو کشید و تخم مرغ را درونش انداخت و شروع به پوست کندن کرد .
ـ با اون همه سر و صدایی که عین گروه ارکس راه انداخته بودی بایدم صدای قدم هام و نمی شنیدی .
خورشید چیزی نگفت و پشت میز سمت راست امیرعلی نشست ……….. امیرعلی نا محسوس نگاهی به او انداخت .
ـ همه چیزت و آماده کردی ؟
ـ بله …… دیشب آماده کردم .
ـ پس زود صبحونه ات و بخور که باید اول تو رو بزارم خونه مادرت بعد برم کارخونه .
خورشید لبخند دندون نمایی زد و باعث شد امیرعلی از همان نیمچه لبخندهای معروفش بزند .
ـ حسابی ذوق زده شدی ……… چون این مدت دختر خوبی بودی اجازه می دم که بری بهشون سری بزنی وگرنه می دونی که قرارمون این بود که …
خورشید با گستاخی که امیرعلی تا کنون از او ندیده بود میان کلامش پرید و ابرو بالا داد و زمرد براق چشمانش را به رخ او کشید .
ـ می دونم قرار بود من تو این شیش ماه هیچگونه تماسی با خانوادم نداشته باشم و اما من خیلی بهتر از چیزی بودم که شما فکرش و می کردید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم تا انشب پارت ۳۲ رو میزاری
خماری بد دردیه ☹😉😂😂میدونم
لطفا فاطمه جون تعداد پارت هات رو بیشتر کن
رمانت عالیه. ن ب نظرم همینقدر بزار اگه بیشتر بزاری توقعمون بالا میره دیگه نمیشه کنترلش کرد
خیلی موافقم با حرفت😎😂
بسیار رمان ت خوبه فقط بیشتر بزار نفس❤🤗
داستانت خوبه ولی اینکه سعی میکنی لیلا رو یه زن حسود وحشی جلوه بدی اصلا درست نیست و هیچ زنی هیچ کجای دنیا نمیتونه قبول کنه که همسر جوانش با کلفت خونه ش اینقد خوب و صمیمی باشه براش خرید کنه کنارش بشینه 😅😅این قسمت داستانت تو ذوق میزنه و بنظر من لیلا کار عجیبی نمیکنه حساسیتش خیلی طبیعیه
خیلی کم میذارین… این همه کامنت داری فاطمه جون… ک حداقل دو پارت بذار… چی میشه توجه کنی؟؟؟؟
خدایی از این بیشتر 😂
درسته ی پارته ولی طولانیه
روزی دو پارت بذار دیگ…
انقد خوشحال میشیم ک نگو…
خب چی میشه؟فاطمه جون، ادمین عزیز…. لطفاااااااااااااااا
انقد رمان خوبیه ک برا من کمه.. کجاش طولانيع؟ از دل من خبر نداری… 😥🤗😪
😂😂😂
لطفا
خیلییی فاطمه جون رمانت خوبه فقط لطفا بیشتر بزار بابا من که تو خماری پارت بعد مُردم
نمیشه دوپارت بزار ؟؟
اگه میشه روزی دو پارت بزار .درسته متن زیاده ولی خواننده های زیادی هم داره .
باشه عزیزم اگه شد بیشترش می کنم
مرسیییییی