امیرعلی ابرو بالا داد و به او نگاه کرد .
ـ از این حرف ها هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟ ……. نگاه کن دختر خانم ، اگه اجازه ای هم در کار بوده ، به خاطر بزرگواری من بوده وگرنه همه در جریانن که حرف امیرعلی کیان یکیه و عوض نمیشه .
خورشید در حالی که نمی توانست لبخندهای ذوق زده اش را پنهان کند ، نگاه از مرد مقتدر مقابلش گرفت و به لیوان شیر داغ مقابلش داد …….. امیرعلی ادامه داد :
ـ در ضمن یه چیز دیگه .
خورشید با همان لبخندِ بر لب سرش را بالا آورد و نگاهش را در نگاه او انداخت ……. نگاهی که همچون زمان هایی که حرف مهمی برای زدن داشته باشد ، رنگ جدیت گرفت و نگاه نامنعطفش را در حالی که به پشتی صندلی اش تکیه داده بود در چشمان خورشید فرو کرد .
لبخند خورشید هم به تبع با دیدن جدیت در نگاه او اندک اندک جمع شد و نانی که داشت به سمت دهانش می برد را پایین آورد .
ـ بفرمایید .
ـ به هیچ وجه ……. تکرار می کنم خورشید ، به هیچ وجه نمی خوام مادر پدرت چیزی از وضع زندگیمون بفهمن .
خورشید نفس حبس شده اش را نامحوس و آسوده بیرون داد و باز مشغول صبحانه اش شد ……. نگاه امیرعلی برای لحظه ای آنچنان رنگ جدیت گرفت که برای آنی قلبش از نگرانی حرفی که قرار بود بشنود لرزید .
ـ اصلا نگران نباشید …………. زندگی خصوصی شما و لیلا خانم ، نه به من و نه حتی به پدر و مادرم ربطی نداره که بخوام چیزی هم درباره اش بگم .
امیرعلی آرنجش را روی میز گذاشت و به سمت خورشید خم شد و نگاه سیخ و قیر مانندش را بیشتر از قبل در چشمان خورشید فرو کرد .
ـ اون که آره ……. زندگی خصوصی من و لیلا به هیچ احد و ناسی ربط نداره و نخواهد هم داشت ……. ولی منظور من زندگی من و تو بود ، نه منو لیلا .
نگاه مستقیم امیرعلی در حالت عادی هم ضربان قلب او را به بازی می گرفت و بالا می برد ……. چه رسد به الان که با وسط کشیده شدن دوباره این موضوع حس می کرد قلبش آنچنان می کوبد که کوبش های بی امانش هم از روی تیشرت در تنش هم نمایان است ……. متعجب بود و دلهره عذاب آوری دلش را به آشوب کشیده بود .
ـ م …… من و …… شما ؟
هول کرده بود و از حرف های امیرعلی هم چیزی نمی فهمید .
امیرعلی با همان نگاه خیره و نامعطفش ، آرام خودش را عقب کشید و کمی فلفل روی تخم مرغ عسلی اش ریخت .
ـ آره من و تو .
خورشید تته پته افتاده ، نگاه متعجب و حیرانش را روی صورت امیرعلی چرخاند .
ـ کدوم زندگی ؟ ما که ……. ما که ……..
هول کرده بود و نه می توانست جملاتش را در ذهنش بچیند و حرفش را کامل کند و نه می توانست مقصود امیرعلی را از این حرف بفهمد .
امیرعلی سر بالا نیاورده هم می توانست قیافه متعجب و حیران خورشید را تصور کند . آنقدر متبحر و آدم شناس شده بود که می توانست با یکی دو جلسه فرد مقابلش را بشناسد ، چه برسد به خورشیدی که دو ماه با او زیر یک سقف هرچند غیر رسمی زندگی کرده بود .
همان طور که صبحانه اش را می خورد ، حرفش را با آرامشی دلهره آور ادامه داد :
ـ درسته که تو الان دو ماهِ که زن منی و زندگی ما هیچ شباهتی به زندگی بقیه زن و شوهرا نداره و بیشتر شبیه دو تا همخونه ایم تا یه زن و شوهر ……. درسته هدف من از این محرمیت شیش ماهه و به خونه آوردنت چیز دیگه ای بر خلاف اون چیزی بود که به بابات گفتم ……. اما نمی خوام …… خورشید به هیچ وجه نمی خوام مادرت و به خصوص پدرت چیزی از این موضوع بدونن ……….. نمی خوام از حرفایی که بهت زدم اونا چیزی بفهمن…….. تاکید می کنم نمی خوام چیزی بفهمن که اگه من بفهمم اونها چیزی از هدفم فهمیدن یا تو بهشون چیزی گفتی باور کن دیگه انقدر مهربون و مسالمت آمیز جلوت نمی شینم ……… اون وقته که تو هم مثل بقیه با اون روی من دوباره رو به رو می شی ……. مثل همون اولا ……… تو که این و نمی خوای ؟
خورشید عقب نشینی کرده و زیر چشمی نگاهش کرد ……… گاهی این مرد بیش از اندازه خشن و غیر قابل نفوذ به نظر می رسید ………. امیرعلی دست مشت شده و مطمئناً یخ زده او را دید و هیچ اقدامی برای حتی ذره ای آرام کردن او نکرد . نمی خواست با نشان دادن کوچکترین نرمشی به خورشید کاری کند تا او حرفش را سبک بشمارد و حرفی از این دو ماهی که گذرانده اند به خانواده اش بزند
صبحانه اشان تمام شده بود و امیرعلی با تشکری ساده و اولتیماتومی جدی که تا چهل دقیقه دیگر آماده در پذیرایی نشسته باشد ، از آشپزخانه خارج شد .
در عرض پانزده دقیقه به سر و وضع آشپزخانه رسید و وسایل را بر سر جایشان برگرداند و به سمت اطاقش دوید و به سرعت همان مانتو کاهویی رنگش را به همراه شلوار کتان سفید و روسری سبز روشنش به تن زد …….. سه تیشرت و دو شلوار خانگی و یک دست لباس زیر درون ساک دستی کوچکش گذاشت و از اطاق خارج شد …….
نگاهی به ساعت چوبی منبت کاری شده بزرگِ در پذیرایی که ساعت نه را نشان می داد انداخت …… هنوز خبری از لیلا نبود . هرچند همینکه ابتدای صبح او را نمی دید جای شکرش باقی بود .
زمان زیادی نگذشت که امیرعلی کت و شلوار پوش و کروات زده در حالی که بند ساعت چرمی اش را روی مچش می بست از پله ها پایین آمد ……….. او را اکثرا با کت و شلوار و بدون کروات دیده بود و شاید بیش از دو سه بار او را کروات زده ندیده بود ، و می دانست احتمالا قرار ملاقات مهمی در کارخانه دارد که این چنین به خودش رسیده که حتی می تواند عطر ملایم و خنک ادکلن گران قیمتش را از آن فاصله هم استشمام کند و در دل معترف شود که به راستی این مرد زیادی جذاب و خوش پوش است .
و همین باعث می شد ، هزاران بار در دلش از خود بپرسد واقعا لیلا دیگر از زندگی اش چه می خواهد که ندارد ؟! ……. امیرعلی را مرد نسبتا کاملی می دید که حتی وجودش هم امنیت و اطمینان می آفرید . مردی که زنش را یادش نمی رفت و برایش هدیه می خرید ………. در این دو ماه و خورده ای هم اخلاق لیلا دستش امده بود و مانده بود امیرعلی به چه چیز این زن دلخوش کرده …….. اگر خورشید جای امیرعلی بود حتی برای ثانیه ای ، راضی به ماندن با چنین زنی نمی شد .
ـ بدو خورشید که داره دیرم می شه من باید ساعت سه کارخونه باشم .
خورشید با قدم های بلند و ساک به دست سمتش رفت ……… امیرعلی به خورشید ساده اما مرتب و شیک پوش نگاه کرد …………. خورشیدِ الان با خورشیدی که دو ماه پیش با چهره ای گریان و ظاهری نامرتب پا در این خانه گذاشته بود ، زمین تا آسمان فرق می کرد .
ـ ساکت و بده به من .
و خودش جلو رفت و ساک را از مابین انگشتان خورشید بیرون کشید و با حس سبکی بیش از اندازه ساک ، ابروانش بالا رفت .
ـ مطمئنی همین مقدار لباس برای سه روز کافیه ؟ …….. نمی خوای بیشتر لباس برداری ؟ ………. لیلا دو روز می خواد بره مسافرت یه چمدون لباس پر می کنه می بره …….. مطمئنی چیزی جا نزاشتی ؟
خورشید به ساک کوچکش نگاه کرد .
ـ بله ……… همه چی برداشتم . آخه عادت به برداشتن لباس اضافه ندارم ……….. وقتی می دونم تو سه روز ، سه دست لباس بیشتر استفاده نمی کنم چه کاریه که خودم و خسته کنم و الکی یه کوه لباس با خودم این طرف و اون طرف ببرم ؟
سوار ماشین شیک و آخرین سیستم امیرعلی شدن و در خیابان ها گشتن زیادی لذت بخش بود ……… روزی روزگاری خودش وقتی درون خیابان ها مردان و زنان سوار بر چنین ماشین هایی می دید حسرت می خورد که کاش خودشان هم آنقدر داشتند که می توانست یک ماشین ، حالا نه در این سطح ، بلکه تنها یک ماشین جمع و جور و ساده خریداری کنند …….. و حالا خودش سوار بر ماشینی شده بود که حتی در خواب هم تصورش را نمی کرد ……….. سوار این ماشین شدن و از پشت شیشه هایش خیابان را نظاره کردن به او اعتماد به نفس می داد ……….. مخصوصا حالا که لباس هایش هم همه تغییر کرده بود و همه از بهترین و معتبر ترین برند ها بود .
امیرعلی هم سوار ماشین شد و با نیش گازی بر روی سنگ ریزه های درون حیاط حرکت کرد و آرام از خانه خارج شد .
نزدیک محله های قدیمی خورشید شده بودند که امیرعلی گفت :
ـ چهارشنبه یعنی سه روز دیگه ساعتای پنج شش می یام دنبالت ……… یادت نره .
خورشید لبخند زنان به خیابان هایی که نم نمک برایش آشنا و آشناتر می شدند نگاه کرد و سر تکان داد .
ـ نه یادم نمی ره .
ـ چه حسی داری ؟
خورشید ذوق زده و با صدا خنده کوتاهی کرد و انگشتان دستش را در هم پیچاند .
ـ حسم عالیه ……… دلم بی نهایت برای مادرم تنگ شده …….. اصلا حسم قابل وصف نیست .
ـ برای …….. پدرت چی ؟ …… دلت برای اونم تنگ شده ؟
خورشید پلکی زد و لبخندش ذره ذره از روی لبانش محو شد .
ـ پدرم ؟ ………. نمی دونم .
امیرعلی نگاه گذرایی به چهره در هم فرو رفته خورشید انداخت ……….. خواندن ذهن این دختر کار آنچنان سختی نبود .
ـ بابات هیچ چاره دیگه ای نداشت ……. که اگه داشت مطمئن باش عملیش می کرد .
خورشید پوزخند زنان نگاهش را به امیرعلی داد .
ـ آره ، حتما هم آخرین راه حلش ، فروش دخترش بود .
امیرعلی اخم کرده نگاه گذرایی به او انداخت .
ـ فروش دیگه چیه دختر ؟
ـ شما نمی دونید اون اوایل من چه حس بدی داشتم ………. حس یه دختر بدبخت با سرنوشتی که رنگش از قیرم سیاه ترِ ……. حس می کردم شدم شبیه این زنای خونه خراب کن …….. شدم یه وسیله برای …… برای ………
امیرعلی اخمش را در هم کشیده تر کرد و دست جلو برد و دست مشت شده خورشید را آهسته گرفت و فشرد .
ـ تمومش کن ……. تو هیچ کدوم از اینایی که می گی نیستی ……….. تو پاک ترین دختری هستی که من دیدم …………. همیشه معصومیت و سادگیت و ستایش کردم ………… دیگه نمی خوام این چرت و پرتا رو از دهنت بشنوم ، که اگه بشنوم مطمئن باش تیکه بزرگت ، اون دماغته که گنده است .
خورشید شوکه شده دستش را روی بینی اش گذاشت که لحظه ای پیش امیرعلی غافل گیرانه و یکدفعه ای آن را گرفته بود و کشیده بود .
ـ نکندمش که اونجوری گرفتیش .
خورشید آفتاب گیر روی سقف را پایین داد و درون آینه کوچکش به بینی کمی قرمز شده اش نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد :
ـ خوبه نخواستید بکنیدش .
زیر لب گفت اما امیرعلی هم شنید .
ـ تنبیه های من این مدلیه ………. فقط مواظب باش دماغت یه وقتی نره .
امیرعلی خیلی ماهرانه توانسته بود ذهن خورشید را از آن خاطرات تلخش منحرف کند .
امیرعلی دست سمت آفتابگیر خورشید دراز کرد تا بالا بدهدش که خورشید با خیال اینکه این مرد باز در فکر کندن بینی اوست ، دستش را محکم و با سرعت روی بینی اش گذاشت و امیرعلی متجب از پرش یکدفعه ای او ابروا بالا داد و لبخندی یکطرفه روی لبانش آورد .
– آروم دختر …… آروم ؟
و آفتاب گیرِ خورشید را بالا داد ……… باید در کمال ناباوری اعتراف می کرد که به این دختر عادت کرده بود …….. به توجه هاتش ، به مهربانی و عقل و شعور بالایش ، به همدلی کردن هایش ، به لبخندهایی که چند روزی می شد بر روی لبان بی خیال خورشید می دید .
خانه با وجود خورشید رنگ و بویی دیگر گرفته بود ……….. اگر دلش برای این دختر نمی سوخت نمی گذاشت همین سه روز هم از آن خانه خارج شود ………… خودش را مدیون این دختر کم سن و سال می دید ………… دختری که سیزده سال از او کوچیک تر بود اما خوب بلد بود با حرف ها و کارهایش طرف مقابل را آرام کند ……… بلد بود وقتی امیرعلی حالش بد است دم نوش دارچین درست کند و به او بدهد …… دختری که بلد بود با لبخندی ساده آرامش دهد ………. و چقدر دلش می خواست لیلا هم کمی از این هنر ها داشت تا می توانست او را آرام کند .
وارد کوچه تنگ آنها شد ………… ماشین بزرگش ، برای این کوچه تنگ و باریک زیادی بزرگ به نظر می رسید ، جوری که انگار کاملا کوچه را بسته بود .
از ماشین پیاده شدند و امیرعلی انگشت شستش را روی دستگیره لمسی ماشین کشید و ماشین را قفل کرد و کنار خورشید رفت .
ـ قلبم از خوشحالی می خواد بترکه .
نگاهش را به خورشیدی داد که چشمانش همچون آسمان شب ، پر از ستاره شده بود …….. دستش را پشت شانه او گذاشت و او را به سمت در کوچک و رنگ و رو رفته و زنگ زده خانه هدایتش کرد .
امیرعلی دستش را روی زنگ بلبلی خانه گذاشت و خورشید با شنیدن صدای بلبلی زنگ ، لبخندش بازتر شد .
نگاه خندانش را از در بر نمی داشت و منتظر بود هر آن مادرش در را باز کند .
ـ احیانا شما ساکی نداشتی ؟
خورشید بی حواس به امیرعلی نگاه کرد .
ـ ساک ؟ ……… اِوا ساکم کو ؟
امیرعلی مچ خورشید را که داشت به سمت ماشین برمی گشت را گرفت …… این دختر زیادی حواس پرت و هیجان زده شده بود . باز به سمت خودش کشید و ساک را کمی بالا آورد و نشانش داد .
ـ حواس پرت ، من برداشتمش .
خورشید شرمنده از این حواس پرتی ، لبخند شرمنده ای زد .
ـ ببخشید ، انقدر …… انقدر هیجان زده ام که اصلا حواسم نبود .
امیرعلی باز زنگ در را فشرد .
ـ نکنه مامانت خونه نباشه .
هنوز دهان خورشید برای جواب دادنی باز نشده بود که در خانه با صدای بدی باز شد و فرنگیس خانم چادر به سر میان چارچوب در نمایان شد و خورشید بی طاقت خودش را در آغوش مادرش پرت کرد . فرنگیس خانم چشمانش از حیرت گشاد شده بود …….. به هیچ وجه آمدن دخترش را باور نمی کرد . چند ثانیه ای گذشت که فرنگیس خانم انگار که تازه از شوک دیدن خورشید بیرون آمده باشد با لحظه ای مکث خورشید را در آغوشش فشرد و جای جای صورتش را بوسید .
اشک گوشه چشمانش لانه کرده بود . امروز سر نماز صبح از سر دلتنگی برای تنها دخترش اشک ریخته بود و از خدا خواسته بود برای ثانیه ای هم شده دخترش را ببیند …… و حالا خورشیدش را در آغوش گرفته بود و اشک شوق می ریخت و متوجه نبود که امیرعلی را جلوی در ، ساک به دست و یک لنگ پا نگه داشته .
تا کنون خدا اینچنین و به این وضوح جوابِ دلِ تنگ و شکسته او را نداده بود .
ـ سلام عسله مامان ، سلام عمر مامان ، سلام روح مامان ، سلام زندگی مامان .
به آنی نگاهش سمت امیرعلی که با چهره ای کاملا جدی میان چارچوب در ایستاده بود ، افتاد ……… شرمنده دست از دور شانه خورشید آزاد کرد و چادرش را که عقب رفته بود را باز جلو کشید .
ـ سلام آقای کیان ……….. شرمنده تروخدا بفرمایید داخل .
امیرعلی جواب سلامش داد و سه پله جلوی ورودی در را پایین آمد و در را بست .
داخل رفته بودند و امیرعلی سنگین و رنگین گوشه ای نسشته بود و به پشتی تکیه داده بود . یاد اولین باری که پا درون این مثلا پذیرایی گذاشته بود ، افتاد ……. که از دیدن دیوارهای تبله کرده و پوسته پوسته شده و فرش نخ نما اما تمیز زیر پا و پرده ساده و سفید آویزان از پنجره که از همینجا هم ، چند جای پارگیِ دوخت و دوز شده ، رویش دیده می شد ، حیرت زده شده بود .
خورشید خندان کنار مادرش درون آشپزخانه ایستاده بود و فرنگیس خانم هم استکان ها را درون سینی می چید .
ـ به خدا دلم برای دیدنت یه ذره شده بود مامان .
فرنگیس خانم نگاهش کرد . هنوز هم آمدن دخترش را باور نداشت .
ـ امروز سر نماز صبح داشتم به خدا می گفتم بزار برای ثانیه ای هم شده دخترم و ببینم …….. نمی دونستم خدا انقدر زود جواب دلم و می ده …….. برو برو مامان جان کنار آقای کیان بشین ناراحت نشه تنهاش گذاشتی ، منم الان چایی می ریزم می یارم .
خورشید از روی مادرش شرمنده شد که نمی توانست چیزی به او بگوید . تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و به پذیرایی برگشت و امیرعلی را ایستاده و سر در گوشی موبایلش دید .
ـ چرا ایستادید ؟ بفرمایید بشینید مامان داره براتون چایی می یاره .
امیرعلی اخم ریزی بر پیشانی نشانده ، نگاهش را به خورشید داد و موبایلش را درون جیب داخل کتش گذاشت .
ـ نه باید زودتر برسم کارخونه .
و جلو رفت و مقابل خورشید ایستاد و ادامه داد :
ـ دیگه باید برم …… مواظب خودت باش . سه روز دیگه هم همون ساعتی که بهت گفتم می یام دنبالت …….. کاری پیش اومد یا مسئله ای بود حتما بهم زنگ بزن ، خودم و سریع می رسونم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون
اولی هستم
تو بهترین نویسنده ی رمان های عاشفانه هستی