رمان زادهٔ نور پارت 42 - رمان دونی

لیوان شربت را از کنار دستش برداشت و باز با قاشق هم زد .

ـ تازه اگه این شربت و هم بخورید معده دردتون خیلی بهتر هم می شه .

امیرعلی مستقیم نگاهش کرد …….. ممنون این دختر بود ………. او را به این خانه آورده بود که کمک حال خانواده ناتوانش باشد اما حالا این خورشید بود که به داد زندگی از دست رفته اش رسیده بود ………. شربت را گرفت و اندک اندک بالا رفت .

ـ نعنا با نباته ………….. یادم باشه به سروناز جون بگم شیرین بیان بگیره . شیرین بیان برای معده فوق العاده است .

امیرعلی به مشمای پر از موز کنار پای خورشید نگاه کرد و با ابرو اشاره اش زد .

ـ او همه موز مال کیه ؟ ……. تو این خونه کسی موز خور نیست .

خورشید به موزها نگاه انداخت و مشمایش را برداشت و روی پاهایش گذاشت .

ـ اینا مال منه ………….. سروناز جون برام خریده .

موزی از خوشه کند و پوست گرفت و گازی به سر آن زد .

ـ شما هم می خورید ؟

ـ با دهن پر حرف نزن .

خورشید موز درون دهانش را پایین فرستاد .

ـ نمی خورید ؟

و قبل از اینکه امیرعلی فرصتی برای جواب دادن پیدا کند ، سه چهار تا موز از خوشه کند و درون بغل امیرعلی گذاشت ………. امیرعلی غافلگیر شده به موزهای بزرگ درون بغلش نگاه کرد .

ـ چی کار می کنی خورشید ؟

ـ موز می خورم .

امیرعلی نگاهی به موزهای درون دستش انداخت .

ـ حداقل داخل ظرف می زاشتی .

خورشید خنده ای کرد و گردن میان شانه هایش فرو برد . چشمانش برق می زد و امیرعلی را خیره این برق نشسته درون چمنزار سر سبزش می کرد .

ـ اینجوری بیشتر مزه می ده .

ـ الان پوستای این موزت و کجا می خوای بزاری ؟ الان می افتن این ور و اون ور همه جا رو لک می کنن .

خورشید موز دیگری پوست کند و باز خورد .

ـ مهم نیست ، همه اینا با یه دستمال کشیدن حل میشه .

دستش هنوز درد می کرد و با هر خم و راست کردن انگشتانش ، درد میان دستش می پیچید ……. اما باز هم اخم به ابرو نیاورد .

ـ می خواین شما هم بیاین رو زمین بشینید و راحت بخورید ؟ رو زمین بیشتر مزه میده .

ـ نه ………….. نمی خورم . معده ام وضعش خرابه .

ـ اتفاقا برای همین آوردم . موز بخاطر فیبر بالاش ، اسید معده رو خوب جذب می کنه . زنداداشِ منم معدش درد داشت ………….. داداشم اون وقتا زیاد برای زنش موز می خرید . اتفاقا برای منم خوبه دلم خوب می شه .

امیرعلی موز درون دستش را پوست کند و بی میل گاز زد .

ـ مگه دلت درد می کنه ؟

ـ آره دیگه ………… وقتی دلم هوس موز می کنه ، درد می گیره .

امیرعلی از همان نیمچه لبخندهای مردانه اش زد و گاز دیگری به موزش زد .

ـ راستی شما شامم که نخوردید .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و هیچ نگفت و خورشید ادامه داد :

ـ پس خوب شد که حداقل این موز و خوردید . با معده خالی قرص خوردن خطرناکه ………… ناهار چی ؟ ناهار خوب خوردید ؟

ـ وقت نشد که بخورم ……… پیک چی ؟ پیک اومد ؟

خورشید اخم کم رنگی بر پیشانی اش نشاند و لبانش را جمع کرد .

ـ نه از ساعت شش هفت هر چی منتظر شدم نیومد …………. احتمالا یادشون رفته بفرستن .

ـ فردا از شرکت زنگ می زنم ببینم چرا نفرستادن .

ـ معده درد تون بهتر شد ؟

امیرعلی لبخند نمایان تری زد و تک ابرویی برای او بالا داد .

ـ نه ……… هنوز درد می کنه ……… معلوم نیست ؟

خورشید هم خندید .

ـ چرا ………. اتفاقا معلومه ……. مثل اینکه دردش زده به فکتون که هی می خندید .

امیرعلی باز هم از همان لبخندهای مردانه اش زد و ته دل خورشید نسیم ملایمی از آرامش دمیده شد ……… حس می کرد عجیب ، درد درون دستش به این خنده های مردانه می ارزید …….. به این مردی که آرام آرام دوباره سرپا می شد و غرورش را بازسازی می کرد ، می ارزید . این مرد همه جا از او محافظت کرده بود ………. این مرد خیلی جاها او را از تیر راس حملات لیلا دور کرده بود ، که اگر این نبود بی شک لیلا او را تا الان کشته بود .

****

صبح خورشید مانند دیروز با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شد و برای آماده کردن صبحانه امیرعلی به آشپزخانه رفت ……….. با این تفاوت که باز هم روسری یاسی رنگش را روی سرش انداخته بود و موهایش را پوشانده بود ……… راضی نبود که برای راحت بودن خودش در خانه ، لیلا را به جان امیرعلی بی اندازد .

برای تنوع ، میز صبحانه را داخل پذیرایی چید . عسل را مقابل صندلی خالی امیرعلی گذاشت و مارمالاد و کره و پنیر و گردو و تخم مرغ نیمرو شده را هم در همان حوالی چید . شربتی که با آب ولرم و عسل برای معده درد امیرعلی درست کرده بود را هم کنارشان قرار داد .

امیرعلی با صورتی خیس و چشمانی پف کرده از پله ها پایین آمد و خورشید با لبخندی ملایم به امیرعلی که لحظه به لحظه نزدیک ترش می شد نگاه کرد ……….. اما نگاه امیرعلی برخلاف نگاه خورشید ، با دیدن روسری بر روی سرش برزخی شد .

ـ سلام .

ـ سلام ………… این چیه انداختی سرت ؟

خورشید با اضطراب و لبخندی که سعی می کرد با وجود دلهره نشسته در دلش ، بر روی لبانش حفظ کند ، نگاهش کرد .

ـ روسریه دیگه .

ـ می دونم روسریه ، اما خیلی دوست دارم بدونم روی سر تو چی کار می کنه .

ـ می دونم روسریه ، اما خیلی دوست دارم بدونم روی سر تو چی کار می کنه .

ـ همین …….. همین جوری ……….. سرم کردم ……….. مگه چی شده آقا ؟

امیرعلی عصبی به قدم هایش سرعت داد و دست روی سر خورشید گذاشت و روسری را از سرش کشید و به سمت نامشخصی پرت کرد …….. می دانست این دختر از ترس لیلا باز روسری بر سرش گذاشته .

خورشید شوکه با همان چشمان گشاد شده از حیرت ، دست روی موهای سرش که با کشیده شدن روسری به هوا رفته بود کشید ………… چتری هایش نافرمان روی چشمانش ریخته بود و قلبش انگار بنای منفجر شدن گذاشته بود .

امیرعلی با همان ابروان در هم کشیده ، پشت صندلی که خورشید برایش عقب کشیده بود نشست و سر به سمت خورشید که کنار دستش با ترس ایستاده بود چرخاند ……….. نگاهش به خورشید به گونه ای بود که انگار از کارش نه ذره احساس پشیمانی می کرد و نه شرمندگی .

ـ بیا بشین .

و صندلی کناری خودش را برای خورشید عقب فرستاد و با دست ضربه ای به نشیمنگاه صندلی زد و منتظر با همان ابروان درهم فرو برده ، به خورشید نگاه کرد .

خورشید کنارش قرار گرفت و نشست اما قلبش آنچنان می کوبید که حتی جرأت یک کلمه حرف زدن را هم نداشت .

چتری های نافرمانش را از مقابل چشمانش کار فرستاد و زیر چشمی و پنهانی به امیرعلی نگاه کرد .

ـ شیرت کو ؟

خورشید هول کرده سر بلند کرد . این مرد عصبی را دوست نداشت ……….. این مرد با ابروان در هم رفته و نگاه خشمگین را نمی خواست ………. همیشه این شانه های پهن و سینه فراخ و قد بلند او بود که دلش را قرص می کرد که کنار این مرد امنیت دارد …….. اما حالا این قد بلند و شانه پهن و وسیعی که برای او شاخ و شانه می کشید را دوست نداشت .

ـ آخه ……… چون دیشب معدتون درد گرفت ……… شیر نیاوردم ………. فعلا لبنیات نخورید …………. بهتره براتون .

و وقتی نگاه خیره و جدی و سکوت او را دید ، چشم گرد کرد و به سرعت گفت :

ـ به خدا راست می گم .

امیرعلی نگاه از او گرفت و دست سمت نان بربریِ درون ظرف حصیری برد که خورشید با همان نگاه های زیر چشمی ، لیوان شربت عسل را آرام آرام سمت او هول داد ……… هرگز در این مدت موقعیتی پیش نیامده بود که به این مرد امر و نهی کند یا بگوید چه کند و چه نکند …… و حالا نمی دانست واکنش او نسبت به این دستوراتش چیست .

امیرعلی از گوشه چشم نگاه کوتاهی به لیوان عسلی که آرام به سمتش هول داده می شد انداخت …………. این حرکات برایش تازگی داشت …………. عصبی بود ……. خشمگین بود …….. اما نمی توانست منکر خوب شدن حال دلش از این توجهات زیر پوستی خورشید شود ………. با خودش که رودربایستی نداشت ، از این حرکات ، از این در چشم این دختر مهم بودن ، از این توجهات زیر پوستی خوشش می آمد ……….. و چقدر حسرت می خورد که با لیلا ، هیچ کدام از این حس های ناب را تجربه نکرده .

مرد بود و دلش گاهی توجه می خواست …….. مرد بود و دلش ناز و کرشمه یک زن را می خواست ، شاید زنی همانند خورشید ……..و دقیقا با همین مشخصات . لیلا همه چیز داشت ……. زیبایی و جمال و تحصیلات عالیه و یک خانواده متمول …….. اما تنها چیزی که نداشت ، زنیت بود . چیزی که بتواند یک مرد را پایبند خودش کند را نداشت . آن اوایل صورت زیبای لیلا را تحسین می کرد و از خدا ممنون بود که زنی به زیبایی او بهش داده، اما خیلی طول نکشید که زندگی به او آموخت که همه چیز زیبایی نیست . اما انگار خورشید با آن سن کمش غریزی بلد بود که چه کند . انگاری به خوبی یاد گرفته بود چگونه نظر یک مرد را جلب کند و یا اصلا چگونه محبت کند .

خورشید آسان محبت می کرد …….. آسان عاشق می کرد …….. آسان وابسته می کرد …….. آسان بی قرار می کرد ………… خورشید خوب بلد بود چگونه آرامش کند . مثل دیشب که با آن همه تند اخلاقی هایش ، دندان سر جیگر گذاشته بود و تنهایش نگذاشت ، که اگر خورشید دیشب نبود بی شک کار او از معده دردِ عصبی به بیمارستان کشیده می شد .

ـ چیه این جوری زیر زیرکی کار می کنی ؟

خورشید غافل گیر شده سرش را یک ضرب بالا آورد که باز چتری های نافرمانش روی چشمانش رها شد …….. امیرعلی با همان ابروان در هم کشیده ، دست جلو برد و آرام چتری هایش را به عقب فرستاد .

ـ بله ؟

ـ بزار یه قانونی رو همین ابتدا بهت بگم ……… مردا دوست دارن همه ازشون حساب ببرن ……… حتی گاهی بترسن ، چون بهشون حس قدرت می ده …………. اما من دوست ندارم تو ازم بترسی ……… فهمیدی ؟ دوست ندارم با وحشت نگاهم کنی ………….. هر مردی دوست داره زنش و محرمش بهش اتکا کنه و ازش حساب ببره …….. منم از این قاعده مستثنی نیستم . منم دوست دارم مثل بقیه مردا تو بهم تکیه کنی اما دوست ندارم برات مثل یه زندانبانِ ترسناک بشم .

خورشید همیشه از او حساب می برد …………. امیرعلی با آن اخم های در هم زیادی پرجذبه می شد …….. درسته همان نیمچه لبخند های زیر پوستی اش هم دلگرم کننده بود ………. اما به همون اندازه اخم و جدیتش دلهره آور بود .

ـ بله ……….. فهمیدم .

ـ حالا چی می خواستی بگی ؟

خورشید به لیوان شربت درون دستش نگاه کرد …….. نگاه نکردن به چشمان جدی امیرعلی و حرف زدن برایش راحت تر بود تا اینکه درون چشمان او خیره شود و حرفش را بزند .

ـ این شربت مقویه معده است ……… عسلش خوبه ………. اگه روزی یه لیوان از این شربت و ناشتا بخورید معده اتون خوب می شه .

و زیر چشمی و نامحسوس نگاهی به چشمان امیرعلی انداخت تا واکنشش را بسنجد .

امیرعلی نفس عمیق کشید و نان بربری درون دستش را رها کرد و لیوان را از دست خورشید گرفت و یک نفس بالا رفت .

ـ تو که دیروز قبول کردی دیگه جلوی من روسری سرت نکنی ………. چی شد امروز دوباره سرت انداختیش ؟

ـ خب من دوست ندارم اعصاب شما سر چنین بحث هایی که می شه به راحتی جلوشون و گرفت ، خورد بشه ………… خوب می دونم از وقتی پام و تو این خونه گذاشتم ، چقدر لیلا خانم به خاطر من با شما بحث و دعوا دارن ……. خب ایشونم حق دارن . لطف شما نسبت به من بیش از اندازه است …….. زنا نمی تونن ببینن شوهرشون به زنی غیر از خودشون توجه کنه ………… من وقتی روسری سرم کنم ، لیلا خانم دیگه با شما بحث نمی کنن ………… در نتیجه اعصاب شما هم آروم می مونه …….. من به خاطر اتفاق دیشب هم شرمنده ام هم پشیمون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

خیلی خوب بود
وای این پارت نصفش تکراری بود

Zari
Zari
2 سال قبل

👌🏼+
یگی دیگه بزار

delll
delll
2 سال قبل

دختر بد😐….فاطمه جون کم‌کم‌کمممممم!! بابا بازم بزار دیگه قربون اون انگشتای طلاییت بره لیلا😗

رز
رز
2 سال قبل

خیلی‌کم‌بود‌ماله‌امروز که‌☹

صدف
صدف
2 سال قبل

دیگه خیلی آب می‌بنده بهش …نصفش که از ترسا و ابرو بالا رفتنا و ضربان قلب تند تند و دمنوش شربت‌های خورشیده
بقیه ش هم قضیه ی روسری سر کردن و میز صبحانه ی امیر علی 😆😆😆😆
یه کم خلاقیت یه کم هیجان یه کم تنوع
اولش داستانه خوب بود ولی الان بجز چیزایی که گفتم هیچی نداره دیگه
طبیعیه یه دختر اینقد بترسه ؟کل داستان ترس خورشیده 🤣🤣🤣🤣

Zari
Zari
2 سال قبل

نصف پارت ک مال پارت قبله چقدرم آب میره هر روز

سارا
سارا
2 سال قبل

نصف اولش تکراری بود:/

Zariii
Zariii
2 سال قبل

اینکه‌نصف‌پارت دیروز بود 😂
من‌به‌امید‌پارت‌جدید‌روزمو‌سر‌میکنم‌،‌لطف‌پارت ‌تکراری نزارید💜🐈

R
R
2 سال قبل

خو بخاطر جبران یکی دیگ بذا چی میشه…
نصفش ک تکراری بود

Sgholizadeh
Sgholizadeh
2 سال قبل

نصفش که واسه پارت قبلی بود 😐😐😐چقد کم شده پارتا 😐

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x