رمان زادهٔ نور پارت 43 - رمان دونی

ـ لازم نیست شرمنده و پشیمون بشی ……….. لیلا زنمه و قلقش دستمه ………… می شناسمش ، خوب بلده که چطوری بحث ایجاد کنه ، حالا چه تو باشی چه نباشی ، برای اون فرقی نمی کنه ………… انقدر مطمئنم که سه ماه و خورده ای دیگه که قراره تو پیش خانوادت بر گردی ، لیلابازم یه ماجرای تازه برای گیر دادن و بحث کردن پیدا می کنه .

خورشید خشک شده و متعجب به امیرعلی نگاه کرد و نفس میان سینه اش حبس شد ………… تنها از تمام حرف هایی که امیرعلی زده بود ، تنها یک جمله در سرش می چرخید و زنگ می زد ……… سه ما دیگر به پیش خانواده اش برگردد ؟؟؟ ……… مگر امیرعلی او را نمی خواست ؟؟؟

نگاه سردرگم و هاج و واجش را از روی امیرعلی برداشت و پایین آورد و روی نان درون دستش انداخت ………….. پس دیروز سروناز چه می گفت ؟

ـ چرا چیزی نمی خوری ؟

سرش را بدون اینکه بالا بیاورد و یا از گوشه چشم نگاهی به او بیندازد ، تکان داد ……….. عاشق این مرد نبود که بگوید با این حرف او شکست عشقی خورده که حالا بخواهد گوشه عذلت بگیرد ………….. حسش حس آدمی بود که بدجوری رو دست خورده بود .

ـ می خورم .

نمی دانست چرا ……… اما حس می کرد عصبی است ……….. آنقدر که دلش می خواست همین الان از مقابل این مرد بلند شود و برود .

از دیروز ظهر با آن حرف های امیرعلی و بعد از آن اظهار نظرهای سروناز کلی فکر کرده بود …….. به امیرعلی …….. به زندگی خودش …….. به زندگی کنار مردی چون امیرعلی ………. به خوشبختی که ممکن بود کنار این مرد پیدا کند . تمام دیروز به رویاهای دور و درازش فکر کرده بود ………. به خیلی چیزها که می توانست در کنار این مرد تجربه اش کند . نگرانی از سمت لیلا نداشت ، چون سروناز گفته بود اگر آقا به زندگی با او امیدوار شود ، دیگر امکان ندارد حتی برای یک دقیقه با لیلا زیر یک سقف زندگی کند ………… و حالا چیزهای دیگری می دید و می شنید که با تمام افکارش ضدیت داشت ………. چیزهایی که به هیچ عنوان انتظار شنیدنش ، آن هم از دهان امیرعلی را نداشت ……… دلش می خواست آنقدر جرأت داشت که دست سمت روسری اش دراز می کرد و برش می داشت و روی سرش می انداخت و آنقدر کیپ می بستش که حتی تار مویی هم معلوم نباشد …….. دلش می خواست در جرأت داشت و بلند و خشمگین و معترض داد می زد :

– به چه حقی حرف از زیبایی موهای من می زنی وقتی که زن داری ؟

ـ پیک اومد نمی خواد خودت بری جلو در و کتابات و ازش بگیری ………… به سروناز پول دادم که ازشون بگیره و حساب کنه .

اعصابش خورد بود ، دلش می خواست لج می کرد و خودش می رفت کتاب ها را می گرفت . اصلا به چه حقی این مرد رویش غیرت نشان می داد ؟؟؟ ……… اما تنها به سر تکان دادنی اکتفا کرد و هیچ نگفت .

سعی کرد نفس عمیقی بکشد و آرام بماند ……….. امیرعلی مطمئنا مورد مناسبی برای یک ازدواج بود ……… اما وقتی دستش کوتاه بود ، دیگر ناراحتی سودی نداشت !!

دم دم های ظهر بود که صدای اف اف بلند و سروناز اشاره کرد او جواب دهد ………… خورشید سمت اف اف رفت و با دیدن تصویر سامان ابروانش خود به خود بالا رفت و نگاهش سمت ساعت کشیده شد و با خودش گفت :

– سر ظهر ، این پسر اینجا چی کار داره ؟ اونم وقتی که آقا نیست .

شاسی را فشرد و در چوبی و بزرگ کنده کاری شده را باز کرد …….. سامان لبخند بر لب و نگاه بی پروای و اسکن مانندش را در حالی که پله های ایوان را بالا می آمد ، روی خورشید انداخت …….. سامان می دانست خورشید به این خانه برگشته و حالا با دیدن خورشید گل از گلش شکفته بود .

دیدن خورشید با آن لباس های مرتبِ در تنش و روسری یاسی رنگش ، چشمانش را برقی گرفت که خورشید با تمام مبتدی بودنش آن را دید و فهمید .

ـ سلام خورشید خانم . آفتاب از کدوم طرف در آمده که منت سر ما گذاشتید و خودتون و نشون دادید …………. من فکر کردم کلا رفتی که رفتی .

خورشید معذب از لبخند و نگاه های سنگین و معنادار سامان ، لبخند سردی زد و او را به داخل دعوت کرد .

ـ سلام …………. بفرمایید داخل .

و کنار کشید و گذاشت سامان وارد خانه شود و کفش های گران قیمت و شیکش را با صندل های روفرشی عوض کند .

سامان نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند و گردن این طرف و آن طرف کشید .

ـ تنهایی ؟ ……. کسی خونه نیست ؟

ـ آقا شرکته …….. احتمالا تا شب خونه نمی یان ………. اما لیلا خانم خونه هستن …….. صداشون کنم بیان پایین ؟

لبخند سامان پهن تر شد و سرش را به معنای تایید تکان داد و خورشید را معذب تر نمود ……… سامان خوب می دانست امیرعلی تا شب خانه پیدایش نمی شود و می تواند بی سرخر خورشید را دید بزند و چشمانش را هرز روی او بچرخاند و حتی فرصتی برای لاس زدن با او پیدا کند .

ـ لازم نیست عزیزم ……… همینجا می شینم .

سامان با شنیدن صدای پای نفر سومی سرش را به عقب چرخاند و با دیدن سروناز ابرو در هم کشید و پفی کرد ……… سروناز حتی از امیرعلی هم بدتر بود .

سروناز با چشمان جدی و نگاهی خشک جلو رفت .

ـ سلام سروناز خانم ………. حالتون چطوره ؟

ـ ممنون ……… خوش اومدید بفرمایید بشینید تا خورشید براتون چایی بیاره .

سامان به سرعت نگاهش را سمت خورشید کشاند و لبخند مصلحتی بر لب نشاند .

ـ نه نه لازم نیست ………… البته نه اینکه چایی دوست نداشته باشما ، بیشتر چایی خوردن از دست شما دوست دارم تا این خورشید خانم ……… جداً یکی از مریداتون منم .

سروناز مستقیم نگاهش کرد . به راحتی می توانست رج به رج این پسر را بخواند ……… امکان نداشت بذارد خورشید با این پسر دریده تنها بشود .

ـ پس بشینید براتون می یارم .

سروناز خوب بلد بود چگونه حال این پسر را بگیرد و نسخه اش را بپیچد ……….. این پسر سر تا پایش خورده شیشه بود . به طرف آشپزخانه برگشت و بلند گفت :

ـ خورشید بیا میوه ها رو بشور .

و خورشید سر مست از رهایی از زیر نگاه سنگین سامان ، پشت سر سروناز به سمت آشپزخانه پرواز کرد .

همین که وارد آشپزخانه شد نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و خودش را روی صندلی میز ناهار خوری ولو کرد .

ـ کدوم میوه ها رو بشورم سروناز جون ؟

سروناز سینی را از آب چکان براشت و فنجانی درونش گذاشت .

ـ لازم نیست کاری کنی ، تو همینجا بشین من ازش پذیرایی می کنم …………. این پسره چشماش زیادی می چرخه .

خورشید خجالت زده از اینکه سروناز هم سنگینی نگاه های منظوردار سامان را فهمیده ، لب زیرینش را به دهان کشید و گزید ………… می ترسید سروناز دچار سوء تفاهم شده باشد و فکر کند حتما او کاری کرده که این پسر اینچنین به خودش جرأت داده تا اینگونه نگاه های بی پروا و حریصش را روی او بچرخاند ………….. نگران بود که نکند سروناز حرفی از این جریانات به امیرعلی بزند ……….. دیگر حساسیت های امیرعلی را به خوبی فهمیده بود . امیرعلی از همان ابتدا هم روی این پسر حساس بود ……. و وای به روزی که سروناز حرفی هم از این اتفاقات به او می زد .

خورشید پشت میز نشسته بود و پایش را مضطربانه تکان می داد و به جان پوست لبش افتاده بود .

لیلا که در سالن طبقه بالا نشسته بود با شنیدن صدای آشنای مردانه ای گوش هایش را تیز کرد …….. صدای صحبت کردن سامان آنقدر بلند بود که بتواند صدای او را تشخیصش دهد ……… از سامان خوشش می آمد . شاید چون تنها فرد درون فامیل های امیرعلی بود که با او بگو و بخند می کرد و راحت بود.

نگاهی به پیراهن شومیز آبی رنگ آستین حلقه ای درون تنش انداخت و با همان شلوارک در پایش به سمت راه پله ها راه افتاد .

ـ سلام سامان خان ………. از این طرفا .

سامان با شنیدن صدای لیلا از پشت سرش ، به سرعت نگاهش به عقب چرخید ………… آنقدر به در آشپزخانه خیره شده بود که اصلا صدای قدم های لیلا را نشنیده بود …… با لبخندِ دستپاچه ای از جایش بلند شد و با او دست داد .

ـ سلام ……….. ترسوندیم . چقدر بی سر و صدا می یای پایین .

– والا من خیلی هم بی سر و صدا نیومدم ………. اما تو انگار حواست جای دیگه است که صدای قدم هام و نشنیدی . حالا کی اومدی ؟

ـ یه ده دقیقه ای می شه ………. اومدم دیدنِ امیر که دیدم سروناز می گه تا شب نمی یاد .

لیلا مقابلش نشست و پا روی هم انداخت و سامان راحت تر از ثانیه های پیش درون مبل فرو رفت .

ـ مگه خبر نداری که نماینده عراقشون اومده ایران …………. تمام این چند روز با اون تو کارخونه جلسه داره ………. دیگه خودت که باید بهتر از من بدونی ………… هر چی نباشه توهم تو اون کارخونه کار می کنی و از همه چیز خبر داری .

سامان دستی درون موهایش کشید و سر تکان داد و لیلا ادامه داد :

ـ حالا با امیر چی کار داشتی ؟

ـ کار اداری داشتم .

لیلا ابرو بالا داد .

ـ آها ……. کار اداری داری ؟ اون وقت بجای رفتن به کارخونه می یای خونه ؟

سامان دوباره نگاهش را سمت ورودی آشپزخانه چرخاند بلکه اثری از خورشید ببیند .

ـ فرقی نمی کنه که .

ـ یعنی تو می خوای بگی به خاطر دیدن این دختره اینجا نیومدی ؟

سامان چشمانش را گرد کرد ……… نباید قافیه را به این سرعت می باخت .

ـ کدوم دختره؟ …………. خواب نما شدی لیلا ؟

لیلا لبخند یکطرفه موزیانه ای زد و نگاه خیره و سیخش را در چشمان سامان فرو کرد …………. به نظرش سامان بهترین گزینه برای دک کردن خورشید از این خانه بود .

ـ از اون نگاه های گاه و بی گاهت به آشپزخونه کاملا معلومه ……….. البته نترس که من از راضت بو بردم …….. لازم به انکار کردنش نیست …………. دهن من قرصِ . به امیر چیزی نمی گم .

سامان پلک بست و نفس حبس شده میان سینه اش را صدادار بیرون فرستاد …………… برای یک آن بدجوری قالب تهی کرده بود . اما الان خیالش راحت شد که این زن هم در تیم اوست .

ـ خیالم راحت شد .

لیلا نگاهش را بین سامان و ورودی آشپزخانه چرخاند .

ـ می خوای صداش کنم بیاد ببینیش ؟

سامان حرصی پا روی هم انداخت و نگاهش را مجددا سمت ورودی آشپزخانه چرخاند .

ـ فعلا این زنیکه این دختره رو فرستاده تو آشپزخونه …………… غلط نکنم سروناز هم یه بوهایی برده .

لیلا پشت چشمی برای او نازک کرد ……. خواب های خوبی برای خورشید دیده بود .

ـ مهم نیست ………. خانم این خونه منم اینا هم باید گوش به فرمان من باشن من ………. الان صداش می زنم بیاد .

و ثانیه ای نگذشت که بلند خورشید را صدا زد ……. خورشید با شنیدن اسمش از زبان لیلا حراسان به سروناز که او هم اخم هایش را درهم فرستاده بود ، نگاه کرد و با مکثی از جایش بلند شد و همان ورودی آشپزخانه ایستاد و لبه دسته روسری اش را به میان انگشتانش مچاله کرد .

ـ بله خانم ؟

لیلا ابروانش را در هم کشید …………. زمان خوبی برای تحقیر کردن این دختر بود ……….. می توانست لااقل کمی از عقده های درونی اش را خالی کند .

ـ می خوای آبروی من و جلو مهمونم ببری ؟ رفتی اون تو نشستی چی کار ؟ برو میوه و شیرینی بیار ………… کند ذهن شده برای من .

خورشید لب روی هم فشرد و بی حرف ، اما حرصی داخل آشپزخانه شد و ظرف میوه خوری را برداشت و میوه ها را درونش چید .

نگاه خوشحال و مغرورانه لیلا روی سامان نشسته بود و بلند نمی شد ………… خوب فهمیده بود که خورشید را تنها به وسیله سامان می تواند از این خانه بیرون بیندازد .

اما طولی نکشید با دیدن برق درون نگاه سامان لبخندش به پوزخندی تبدیل شد ………….. مگر این دختر چه داشت که می توانست به راحتی آب خوردن نظر هر مردی را به خودش جلب کند ؟؟؟

ـ خیلی دوست دارم بدونم این دختره چی داره که انقدر از دیدنش ذوق می کنی .

ـ در عین سادگی واقعا جذابه .

لیلا صورت در هم کشید .

ـ این جذابه ؟ این دختر ؟ من از این خوشگل تر و جذاب ترم دیدم ………… این سیب زمینی که اصلا قیافه نداره .

ـ بی انصافی نکن لیلا ……………. به نظرم خورشید از همه دخترایی که تا حالا باهاشون بودم جذاب تر و خاص تره ……… خیلی دلم می خواد یه بار اون و بدون اوت روسری لعنتی روی سرش ببینم ………… من دوست دخترای زیادی داشتم ……… با همه اشونم تا ته خط رفتم ، همه غلطی هم کردم ………. اما این دختر یه جور دیگه است . آدم و یه مدل خاصی دنبال خودش می کشه .

ـ می تونی خیلی راحت کنار خودت داشته باشیش .

نگاه سامان رنگ تعجب گرفت و با ابروانی بالا رفته به لیلایی که با پوزخند یکطرفه ای نگاهش می کرد نگاه کرد .

ـ واقعاً ؟…….. اما ……. اما …….. مطمئنم امیر که ………….

لیلا میان حرفش آمد . باید خورشید را به هر نحوی که می شد از این خانه بیرون می انداخت .

ـ اگه زرنگ باشی ، امیر خودش راضی می شه که خورشید و دستت بسپاره .

لبخند سامان ذره ذره محو شد .

ـ چطوری ؟ ………….. اصلا تو چرا به من کمک می کنی ؟ در حالی که مطمئنم امیر مخالفه .

نگاه لیلا جوری رنگ نفرت گرفت که سامان هم از دیدنش متعجب شد .

ـ این دختره داره خودش و تو دل امیر جا می کنه ………….. حسم می گه امیر داره به سمت این دختر کشیده می شه . نمی خوام این هرزه دیگه تو این خونه بمونه ……… من این زندگی رو با چنگ و دندون نگه داشتم ………… بین من و امیر مدتهاست که فاصله افتاده ……. این خونه و زندگی ، تنها دلیل من برای موندن با امیره . نمی زارم تنها دلیلم و از چنگم در بیاره …………. حالا تو بگو چند مرده حلاجی …………. این دختر و می خوای یا نه .

سامان هنوز هم با تعجب آشکاری لیلا را نگاه می کرد …….. حرف های لیلا در مخیله اش نمی گنجید ، حتی باورش هم نمی شد ………….. هیچ وقت فکرش را نمی کرد لیلا تنها بخاطر پول امیرعلی با او زیر یک سقف مانده باشد ……… همیشه فکر می کرد لیلا امیرعلی را دوست دارد .

گیج و سردرگم به لیلا نگاه کرد .

ـ خواستن که می خوام ………….. اما من آدم موندن با یک نفر نیستم …….. دیگه خودم و که می شناسم ، مطمئنم همینکه سه چهار بار طعمش و بچشم و باهاش بخوابم برام تکراری میشه ………. اون وقت بعدش چی کار کنم ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aisa
Aisa
2 سال قبل

فقط منم که یه پارت دیگه میخوام😐🤝
نویییسنده لطفا یه پارت دیگه بدهههه🥺🤝

ترنم
ترنم
2 سال قبل
پاسخ به  Aisa

منم میخوام😭😭😭

شمس
شمس
2 سال قبل

سلام خدمت نویسنده گرامی. داستان داره جالب می شه. ممنون.
به این داستان به دلایل زیادی، علاقمند شدم و دارم پیگیری میکنم. با حفظ احترام و شأن نویسنده عزیز؛ با 2 بار خواندن از ابتدای داستان، چند نکته توی ذهنم آمد که خدمدتتون می نویسم. از نویسنده محترم خواهش میکنم از اظهار نظر صریح بنده ناراحت نشوند و به حساب نقد منصفانه بگذارند. ببخشی چون راه ارتباطی دیگه ای با نویسنده عزیز نیست جز همین سایت و ارسال دیدگاه؛ ناچار اینجا نوشتم.
درسته که نویسنده در لحظه می نویسن و فرصت مرور و ویرایش کم هست؛ ولی متأسفانه غلط املایی متن خیلی زیاد هست. غلطهای املایی و ساختار زبانی، که مثلا تمام فعلها را با پسوند زدن می آورند مثل “به تن زدن” بجای پوشیدن و …؛ یا بکار بردن “اغراق کردن” بجای “اقرار کردن” در جاهایی از داستان که می گه: “… باید اغراق می کرد خورشید ….” و …؛ از زیبایی و تأثیر اثر کم میکنه.
جاهایی از داستان، مطالب جابجا شدن. مثلا اول داستان امیرعلی از
تحصیلات خورشید می پرسه و جواب می شنوه که: سوم ریاضی ولی توی چند پارت قبلی میگه دوم تجربی.
چندتا شخصیت توی داستان هست که معلوم نیست کارشون چی هست: آقا نصرالله، مش صفدر. که مشخص نیست باغبون اند یا مباشر یا راننده.
روند داستان یه کم عجیب هست (با عرض معذرت از نویسنده عزیز، یه کمی شبیه فیلم های ترکیه ای) که لیلا هیچ اعتراض به ماندن شبانه روزی خورشید در خانه اش نمی کند که اگر می کرد همه به او حق می دادند؛ و … بجای اعتراضِ درست، دست به کارهای عجیب می زند.
باز هم از نویسنده عزیز تشکر می کنم. و از اظهار نظر صریح عذرخواهی میکنم.

صدف
صدف
2 سال قبل
پاسخ به  شمس

بله دقیقا و اینکه داستان داره یه سیر خیلی مستقیم رو طی می‌کنه بدون هیچ هیجانی
اینکه چطور خورشید هر چی می‌شنوه حتی از اینکه امیر علی بهش میگه روسریت رو دربیار اینقد می‌ترسه ؟کل داستان ترس خورشید هست یه ترس مسخره و بیمورد
امیرعلی رسماً زن گرفته آورده خونه براش خرید می‌کنه توجه می‌کنه بغلش می‌کنه و چطور توقع داره همسرش هیچی نگه ؟اصلا مگه میشه همچین چیزی ؟اونم تو ایران ؟
من بجز ترس خورشید دمنوش و شربت و ناهار و صبحانه چیدن برای امیر علی سردرد و معده درد و اخم امیرعلی هیچی ندیدم تو این داستان
و نکته ی دیگه مگه دختر می‌تونه صیغه بشه ؟😆😆😆😆😆اصلا دختر صیغه نمیشه

R
R
2 سال قبل

کمه

Darya
Darya
2 سال قبل

نویسنده خواهش میکنم امروز یک پارت دیگه هم بزار اشکال هم نداره کوتاه باشه فقط یک پارت دیگه بزار

Kia
Kia
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

کی گفته دختر نمیتونه صیغه شه😃😃😃

peony
peony
2 سال قبل

😐😭 سامان چقد کثافت مگ نگفت برام با بقیه پ چرا فقط برای هم خابی میخاددددد برای همیشه نمیخاد چ عن بگیری سیری بزنیشا پسره ی چص

مینا
مینا
2 سال قبل

بچه ها برای رمان نوشتن تو رمان دونی باید به کجا مراجعه کنیم ادمین این سایت کیه؟راهنمایی میکنید؟

Darya
Darya
2 سال قبل

وای خدای من لیلا عجب آدم کثیفی یعنی پول امیرعلی میخواد😢
من اولش فکر کردم سامان خورشید برای همیشه میخواد اما اشتباه فکر کردم سامان خورشید برای هم خوابی میخواد😑
لیلا و سامان واقعا آدمای کثیفی هستن امیدوارم نقشه اشون عملی نشه و امیرعلی واقعیت بفهمه و خورشید و امیرعلی به هم برسن❤

Zahra
Zahra
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

باهات موافقم👍🏻

رز
رز
2 سال قبل

دلم‌یه‌پارت‌دیگ‌میخواد‌😔😬😬🤒

ی فعال
ی فعال
2 سال قبل
پاسخ به  رز

منم ب نطرت چیکار کنیم بازم بزاره

Zahra
Zahra
2 سال قبل
پاسخ به  رز

منم همینطور 😑

لشگری
لشگری
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

من بذارم

سارا
سارا
2 سال قبل
پاسخ به  لشگری

بذار لطفا اگر داری

رز
رز
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

هیچی‌صبور‌باشیم‌‌
که‌اونم‌اصلا‌کار‌من‌نیست‌😪

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x