رمان زادهٔ نور پارت 45 - رمان دونی

امیرعلی ریزبینانه همراه با لبخند نامحسوس یکطرفه ای نگاهش کرد .

ـ نظرت چیه درست و ادامه بدی و یه مشاور عالی بشی …………. حرف زدن و تحلیلت خیلی خوبه ……….. حرفات آدم و آروم می کنه .

خورشید لبخندی زد …………. خوشحال بود از اینکه حرف هایش توانسته بود باعث آرامش این مرد شود .

ـ کتابات و امروز پیک آورد ؟

خورشید یاد کار امروز سروناز افتاد و لبخندش پهن تر شد .

ـ بله آوردن ………… اما شما چی به سروناز جون گفتید ؟ تو آشپزخونه نشسته بودم که زنگ زدن ……… سروناز جون که حتی اجازه نداد آیفون و جواب بدم …….. پشت پنجره هم رفتم یه لحظه ببینم کی اومده که سروناز جون همچین اخم کرد که پشیمون شدم ………… نزاشت اون بنده خدا رو یه لحظه ببینم ………. همچین من و دور می کرد و می پروند که انگار بدبخت الانه که من و بخوره .

امیرعلی اخم تصنعی کرد و معترض صدایش زد .

ـ خورشید ؟!

***

ساعت نه صبح شده بود و هنوز هم خبری از امیرعلی نبود …………. می دانست امیرعلی دیشب آنقدر دیرخوابیده که احتمال ندارد زودتر از ده از خواب بیدار شود .

سروناز لوازم صبحانه را به پذیرایی برد و روی میزِ داخل پذیرایی چید …… لیلا کم کم پیدایش می شد و به احتمال زیاد امیرعلی هم همراهش پایین می آمد .

لیلا پایین آمد و پشت میز نشست و امیرعلی هم یک ربع بعد پشت سرش با چشمانی پف کرده و موهایی درهم پایین آمد و مقابل لیلا ، آن طرف میز نشست ……… لیلا نگاه کوتاهی به او انداخت و سلامش کرد .

ـ سلام ……… دیشب کی آمدی ؟

امیرعلی نگاهش را بالا آورد و از بالای طاق چشمانش به لیلا که رو به رویش نشسته بود نگاه کرد و نتوانست لبخند تمسخرآمیزش را پنهان کند .

– حدودا دو .

لیلا با دیدن خنده تمسخر آمیز امیرعلی لبانش را از حرص بر هم فشرد و دستانش را مشت کرد .

نگاهش را از امیرعلی گرفت و به لیوان چای مقابلش داد . سعی کرد آرام باشد و مغزش را کار بی اندازد ……… هنوز راه زیادی داشت ………. مشت دستش را آرام باز کرد .

ـ راستی دیروز ……… سامان اینجا اومد .

امیرعلی نگاهش به کارد کره درون دستش بود که به حرف لیلا ، نگاهش خشک شد و ابروانش بی اختیار و بدون اینکه بفهمد در هم فرو رفت و نگاهش سمت لیلا بالا کشیده شد .

ـ سامان ؟ دیروز ؟

لیلا بی تفاوت سر تکان داد و لیوان چایش را بالا آورد و مزه کرد .

ـ آره .

نگاهش را از لیلا گرفت و به نان درون دستش داد …………. مغزش هول و هوش خبر لیلا می گشت و دستش کارد کره را روی نان می کشید ……… نفس عمیقی کشید ………….. نه ……. این گونه با این گوش هایی که حس می کرد هر لحظه داغ تر و داغ تر می شد و مغزی که به قل قل افتاده بود ، نمی توانست صبحانه بخورد …… نان را روی میز انداخت و صندلی اش را با صدای گوش خراشی به عقب هول داد و در حالی که از خشمِ نهفته ای که به آنی در تنش نشسته بود ، دندان قروچه می کرد ، از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت .

با قدم هایی بلند دو پله ورودی آشپزخانه را پایین رفت و وارد آشپزخانه شد و سمت خورشیدی که داشت سبزی پاک می کرد رفت ……….. چرا دیشب خورشید هیچ حرفی از آمدن سامان به او نزده بود ؟؟؟

خورشید با حس سایه تیره بلند قامتی بر روی سرش ،نگاهش را بالا کشید که چشمش به امیرعلی افتاد ……… اما با دیدن ابروان درهم رفته او ، ابروانش متعجب بالا رفت ……. با مچ دستش موهای لخت ریخته روی پیشانی اش را کنار زد تا بهتر بتواند مرد اخم کرده مقابلش را ببیند .

ـ چیزی شده ؟

امیرعلی دست دو لبه میز گذاشت و روی میز خم شد و گردن به سمت او کشید ……. صدایش از خشم پایین آمده بود .

ـ سامان دیروز اینجا بود ؟

خورشید پلکی زد و نفس میان سینه اش حبس شد ……… به آنی شستش خبر دار شد که این اخم های درهم رفته او بخاطر چیست …….. و همین باعث شد دلش به آشوب بی افتد …….. آشوبی که انگار امیرعلی هم حسش کرده بود که ابروانش بیشتر از قبل درهم رفت.

ـ بله …….. اما مگه چیزی شده ؟

امیرعلی خشمگین تر سر جلو کشید و فاصله اش را با صورت خورشید کمتر کرد ………. سامان را خوب می شناخت …………. بهتر از هر کسی آن پسر موزی را می شناخت .

ـ چرا دیشب حرفی از اومدن سامان نزدی ………… چرا اصلا زنگ نزدی بهم بگی سامان اومده اینجا .

دسته کوچک سبزی میان انگشتان خورشید فشرده شد .

ـ مگه ………… باید زنگ می زدم ؟

امیرعلی نفسش را با حرص بیرون فرستاد ………… تند رفته بود ……… خیلی هم تند رفته بود …….. نباید با خورشید دعوا می کرد …….. خورشید که از چیزی خبر نداشت .

ـ تو کجا بودی ؟

ـ من ؟ تو آشپزخونه بودم .

ـ سامان که دیروز من و تو شرکت دید .

خورشید آنقدر مضطرب شده بود که پایین فرستادن آب دهانش هم ناممکن به نظر می رسید .

ـ آقا سامان گفت ……….. فکر می کردن شما این ساعت خونه باشید ………… آخه مثل اینکه اومده بودن شما رو ببینن ……… می گفتن با شما کار دارن .

امیرعلی نگاهی را که خورشید می دانست کم کم دارد حرارت می گیرد و جوش می آید ، از او گرفت و خیمه اش را از روی میز برداشت ………. نفس هایش آنقدر سنگین و محسوس شده بود که خورشید هم به راحتی بالا و پایین شدن سینه مردانه او را می دید و مضطرب تر می شد .

ـ سامان می دونست من تا دیر وقت کار دارم و خونه نمی یام ………. می دونست من باید برای بستن قرار داد تا قزوین برم و برگردم .

خورشید لب بر هم فشرد ……. فهمیدن اینکه بدجوری چشم سامان را گرفته و او را درگیر خودش کرده اصلا سخت نبود …….. حتی بچه ده ساله هم معنای نگاه تیز و برنده و معنادار او را می خواند …….. خواندن نگاه های او که دیگر برای خورشید کاری نداشت ……….. همه این ها را می دانست اما جرأت باز گو کردنش را نداشت ………. با شناخت نسبی که این مدت از اخلاق و غیرت امیرعلی به دستش رسیده بود ، می دانست کافی است فقط ذره ای از این حرفا به او بزند ……….. آن وقت است که باید منتظر جنگ تمام عیاری باشد .

ـ زنگ می زنم که همین الان بیاد اینجا …………. باید دلیل قانع کننده ای برای اومدن دیروزش به اینجا داشته باشه .

خورشید با نفس هایی که یکی در میان از حلقش بیرون می زد ، نگاهش کرد ……… قلبش آنچنان بنای کوبیدن گذاشته بود که انگار تمام جانش را صدای پر تپنده قلبش فرا گرفته بود .

امیرعلی به خورشیدِ رنگ پریده نگاهی انداخت و دندان هایش را روی هم فشرد و با قدم های بلند از آشپزخانه خارج شد و خورشید را ویران شده بر جای گذاشت .

خورشید مضطرب دسته سبزی را روی میز انداخت و آرنج هایش را لبه میز گذاشت و بی حال و وحشت زده از اتفاقی که در شرف وقوع بود ، موهایش را چنگ زد .

امیرعلی پله های آشپزخانه را بالا آمد و دستی میان موهایش کشید ………… فکر دیوانه کننده ای که بی وقفه درون مغزش می چرخید ، خونش را به جوش می آورد ………… سر میز صبحانه اش برگشت و با همان اخم های درهم برای خودش لقمه ای گرفت ………. لیلا که صبحانه اش را تمام کرده بود ، زیر چشمی همراه با پوزخندی به امیرعلی نگاه کرد و آهسته صندلی اش را عقب داد و از جایش بلند شد .

ـ امیر …………. من با نگار و بچه ها می ریم بیرون …….. ناهارم همون بیرون می خوریم .

امیرعلی بدون اینکه نگاهش کند سر تکان داد .

ـ دیروز حسابت و پر کردم .

لیلا از میز فاصله گرفت و از پله ها بالا رفت ……….. امروز هم نگار بود ، هم دو سه نفر از بچه هایی که قرار بود با دوست پسرهایشان بیایند ….. برادر نگار هم که پایه تمام این دورهمی ها بود و لیلا چقدر لذت می برد که برادر او هر دفعه زیبایی هایش را می دید و تعریف می کرد .

جلوی آینه تمام قد ایستاد و چرخی زد ……… این مانتو توری بلند را چند روز پیش نیما برادر نگار از کیش برای او آورده بود . مانتویی که از همان ابتدا که دیده بودش عاشقش شده بود …….. آرایشش را تکمیل کرده بود و رژ لب قرمزش را چند باری روی لبانش چرخاند ……. تاپ جذب کوتاه مشکی رنگش را به همراه ساپورت مشکی به تن کرد و مانتو توری مشکی را هم پوشید …………. به نظرش تیپش عالی شده بود . می توانست از فضای باز مشبک های مانتو پوست بازوی برنزه شده اش را ببیند . چرخ دیگری جلوی آینه زد و شال مشکی نخی اش را آرام روی موهای اتو کشیده کوتاهش انداخت .

از پله ها آرام و خرامان پایین رفت و نگاهش را چرخی در سالن داد ………….. امیر علی هنوز هم بر سر میز صبحانه بود .

سر امیرعلی با شنیدن صدای کوبیده شدن پاشنه صندل های لیلا بر روی سنگ فرش زمین ، بالا آمد ……… اما با دیدن لیلا آن هم به آن شکل ، لقمه در دستش خشک شد ………… یادش نمی آمد قبلا این مانتو را در تن او دیده باشد …….. آنچنان متعجب بود که انگار مغز داغ کرده اش هم برای لحظه ای خشک شد و هنگ کرد .

ـ این چیه پوشیدی لیلا ؟ با این می خوای بری بیرون ؟

لیلا سری تکان داد و دستی به شال آزاد روی سرش کشید ……… امیرعلی ادامه داد :

ـ با این که تمام جونت بیرونه …….. از اینجا دارم تمام بازو و گردن و سینه و شکمت و می بینم .

لیلا اخم کرد .

ـ هوا گرمه امیر ………. گیر نده .

امیرعلی از جایش بلند شد ……. درسته با لیلا مشکل داشت …….. درسته بی توجهی هایش اذیتش می کرد اما نمی توانست بگذارد اینگونه بیرون برود ……. هر چه که باشد ، لیلا زنش بود ……… ناموسش محسوب می شد .

ـ تو خودت چطوری روت می شه چنین چیزی رو بپوشی و بیرون بری ؟ …… اصلا این و کی گرفتی ؟

ـ من نگرفتم ، نگار برام سوغاتی از کیش آورده .

امیرعلی پلکی زد و با چشم به راه پله اشاره کرد .

ـ برو بالا یکی از همون مانتو های خودت و بپوش ………….. با این بیرون نرو .

ـ نمی تونم عوضش کنم ………… گفتم که ، هوا گرمه .

امیرعلی از حرص خندید …………. چرا سر هر چیز کوچکی باید دعوا می کردند ؟

ـ می ترسم ، یه وقت با این مانتو سوراخ سوراخت سردت بشه سینه پهلو کنی …………. برو بالا عوضش کن .

امیرعلی عصبانی بود ، خشمگین بود و …………. لیلا هم بد پا روی اعصابش می گذاشت .

ـ من با همین بیرون میرم ………… تیپ هر کس به خود اون فرد مربوطه ………. پس ………. عوض کردنی هم در کار نیست جناب کیان .

امیرعلی خشمگین صدایش زد :

ـ لیلا .

لیلا اما بی تفاوت از مقابل نگاه خشمگین امیرعلی گذشت و به سمت در خروجی رفت .

ـ خیلی خب ………. می خوای بری برو ……… اما بدون دیگه حق نداری پا تو این خونه بزاری ………… یا همین الان می ری بالا و عوضش می کنی ……. یا بعد از قرارت با اون دوست عزیزت ، مستقیم می ری خونه مادرت ………… خودت انتخاب کن .

لیلا نیشخند زنان نگاه کوتاهی به او انداخت و کفش های پاشنه بلند پنج سانتی اش را پوشید و از در خارج شد .

امیرعلی با چشمان درشت شده از خشم و سینه ای که از نفس های غرش مانندی که از حرص از بینی اش بیرون می زد ، تنها به رفتن لیلا نگاه کرد ……. باید فاتحه این زندگی را می خواند …………. باید خیلی زودتر از این حرف ها فاتحه این زندگی را می خواند .

پنجه در موهایش کشید و موهایش را به عقب راند …….. موهایش از کشیده شدن زیاد دادشان در آمده بود و پوست سرش به سوزش افتاده بود ، اما توجهی نکرد و به سمت میز ناهار خوری رفت و باز پشتش نشست و خورشید را بلند ، با صدایی که کم از فریاد نداشت صدا زد .

ـ خورشید .

خورشید که در آشپزخانه سنگر گرفته بود و از شنیدن صدای بلند فریادهای لیلا و امیرعلی جرأت بیرون رفتن هم نداشت ، با شنیدن اسم خودش ، آن هم با صدایی که کم از فریاد نداشت ، رنگ از رخش پرید و با قدم های بلند خودش را به امیرعلی رساند و کنارش ایستاد و به مرد خشمگینی نگاه کرد که کارد کره را آنچنان در دستش گرفته بود و روی نانش می کشید که انگاری ملات سیمانی را بر روی دیواری محکم می کشند .

امیرعلی با نفس هایی که هنوز هم غرش مانند از بینی اش بیرون می زد ، به لیوان چایی اش اشاره کرد .

ـ برو عوضش کن سرد شده .

خورشید بی حرف و تند و فرز فنجان را برداشت و در یک چشم برهم زدن فنجان داغی از چای را مقابلش گذاشت ………. قلبش آنچنان می کوبید که حس می کرد از شدت و سرعت تپش های تند قلبش نفسش راحت بالا نمی آید .

ـ خودت صبحانه خوردی ؟

ـ یه ………. یه ذره .

ـ پس بشین بخور .

خورشید انگشتان یخ زده دستانش را در هم گره زد و فشرد ………… نشستن کناره این مرد خشمگین و صبحانه خوردن آخرین چیزی بود که دلش می خواست ……… اصلا باید به هفت جد و آبادش می خندید اگر در این زمان هوس صبحانه خوردن به سرش می زد …….. لبخند مضطربی زد و سر تکان داد .

ـ نه نه …………. تو آشپزخونه می خورم .

امیرعلی نگاه خونین و خشمگینش که لرز به جان خورشید می انداخت بالا آورد و با صدایی آرام که تضاد عجیب و ترسناکی با خشم نشسته در چشمانش داشت ، غرید :

ـ گفتم بشین بخور .

خورشید با شنیدن غرش آرام امیرعلی بی تردید اما ترسیده و به سرعت لبه صندلی کناری امیرعلی نشست ……. می ترسید او هم نافرمانی کند و مجبور شود به خانه مادرش برگردد ………… به آن محله ای که بی تردید تا آلان خبر ازدواجش به گوش تمام اهالی رسیده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

واقعا برای لیلا متاسفم که اصلا به همسرش پایبند نیست و لباس های ناجور میپوشه تا خودش نشان بده اگه لیلا این کار ها کنه معلوم امیرعلی نسبت به زندگی سرد میشه و سمت افراد دیگه ایی کشیده میشه
نظرم همون نظر قبلی لیلا و امیرعلی طلاق بگیرن

چلچلراغ
چلچلراغ
2 سال قبل

پارتا کمه شور و شوق آدم برای خوندن از بین میره😑

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

چرا انقد کوتاه شده پارتا😐

زینب
زینب
2 سال قبل

پارت ها رو طولانی تر بشه لطفاً با حداقل روزی دو تا پارت بزارید

سارا
سارا
2 سال قبل

چرا انقدر پارت ها کوتاه شدن:(

صدف
صدف
2 سال قبل

فقط سر میز هستن و میخورن
و دوباره ترس بیخودی خورشید 🤭🤭🤭

Army
Army
پاسخ به  صدف
2 سال قبل

منم بودم میترسیدم ولی واقعا در عجبم اینقدر از خوردنشون حرف میزنه از کار کردنشون نمیحرفه ؟

صدف
صدف
پاسخ به  Army
2 سال قبل

آره منم برام عجیبه همش درحال خوردن مگه میشه آخه ؟حالا قسمت بعدیش عصبی بودن امیرعلی و دمنوش آرامبخشی هست که خورشید براش میاره و شقیقه یا دست و پای امیرعلی ماساژ میده 😆😆

رز
رز
پاسخ به  صدف
2 سال قبل

خیلی‌باحال‌گفتی‌😂😂😂

صدف
صدف
پاسخ به  رز
2 سال قبل

والا 😆😆😆رمان نوشتن که اینطوری نیست آخه

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x