رمان زادهٔ نور پارت 46 - رمان دونی

نفس های نصفه و نیمه اش را بی سروصدا ترین شکل ممکن بیرون می فرستاد …….. حتی از اینکه صدای نفس های مضطربش به گوش امیرعلی برسد و او را خشمگین تر کند ، می ترسید ………. این امیرعلی ، دقیقا همان امیرعلی بود که خورشید حتی جرأت نطق کردن در مقابلش را نداشت …….. چه رسد به نافرمانی .

ـ اونجوری عین رباط به میز خیره نشو …….. شروع کن به خوردن .

زیر چشمی امیرعلی را نگاهی انداخت و دست دراز کرد و تکه نان کوچکی برداشت و کمی پنیر رویش مالید و نامحسوس چشمانش را سمت ساعت شماته دار درون پذیرایی چرخاند ……. دقیقا چهل دقیقه بود که امیرعلی داشت صبحانه می خورد …….. مطمئن بود که این مرد دیگر گشنه اش نیست و تنها برای تخلیه کردن حرصش می خورد .

دهانش از استرس خشک بود و جویدن این نان هرچند کوچک را هم برای او سخت کرده بود .

نمی دانست چه مقدار زمان گذشته بود که سروناز آمد و امیرعلی هم از سر میز بلند شد و بالا رفت و تازه آن زمان بود که خورشید توانست نفس راحتی بکشد .

درون آشپزخانه نشسته بودند و خورشید با آب و تاب تمام اتفاقات ، از سامان گرفته تا دعوای امیرعلی و لیلا را برای او تعریف کرد .

سروناز از گوشه چشم ، نگاهی به خورشیدِ رنگ و رو پریده که ظرف های صبحانه را می شست انداخت ……… امیرعلی را می شناخت که هر دفعه سعی می کرد خورشید را از سامان با آن نگاه های تند و تیزش ، دور کند اما باید اقرار می کرد که گاهی برای حیله گری های لیلا کم می آورد و نمی توانست کاری انجام دهد ……….. هر چه باشد لیلا خانم این خانه بود .

ـ به آقا حق می دم ………… سامان واقعا نگاه هاش هم مشکل داره ، هم منظور داره .

خورشید درمانده نگاهش را سمت سروناز چرخاند ……. کم مانده بود اشکش از اضطراب و استرسِ اتفاقی که هنوز نیفتاده بود ، در بیاید .

ـ به خدا من کاری نکردم ……… به خدا اصلا من نگاهشم نمی کنم ……….. نمی دونم چرا گیر سه پیچ داده به من ……… به خدا خودمم از نگاهاش کلافه شدم ………. وای سروناز جون حالا من چه غلطی کنم؟

ـ نمی خواد تو کاری کنی …………… من خودم با آقا حرف می زنم . مطمئنا آقا خودشم پسر خالش و خوب می شناسه .

امیرعلی بالا رفت و وارد اطاقش شد ……….. با همان ابروان های در هم و فک فشرده شده از عصبانیت به سمت موبایلش رفت و شماره سامان را گرفت ………….. سرد حرف زدنش برای سامان نه تعجب بر انگیز بود نه عجیب .

ـ به سلام امیرآقا ………….. خوبی ؟ از این طرفا .

امیر علی دستش مشت شد و دندان هایش را بر هم فشرد و دندان قروچه ای کرد .

ـ سلام …………. کجایی ؟

ـ کجا باید باشم داداش …………. شرکتم دیگه ……. تو کی می یای اینجا ؟

ـ بلند شو بیا خونه …………. تا نیم ساعت دیگه اینجایی .

ـ طوری شده داداش ؟

ـ نه ، حال شرکت اومدن ندارم ………… تو بیا خونه کارت دارم .

ـ باشه ……. اما امیر نماینده امارات هم اینجاست …….. فکر کنم یه نیم ساعت دیگه برای بازدید از کارخونه بره ……… اون رفت من می یام .

ـ نمی خواد ……….. نماینده رو بسپارش به یکی دیگه خودت بیا ……… تا نیم ساعت دیگه اینجایی ………… کار مهمی باهات دارم .

.
ـ چی شده ؟ …….. نکنه دوباره این بیمه برای ما بازی درآورده ؟

ـ بیا بهت می گم .

ـ خیلی خب الان حرکت می کنم …….. چایی بزار که اومدم .

امیرعلی تماس را قطع کرد و موبایل را روی تخت پرت کرد …………… فقط وای به حاله سامان اگر دلیل محکمی برای آمدن دیروزش به اینجا نداشته باشد .

مغزش با افکاری که درونش می چرخید داغ کرده بود و حس میکرد فاصله ای تا به جنون رسیدن ندارد …………. از یک طرف لیلا و یکه تازی ها و یاغیگری هایش بود و ……… از سمت دیگر سامان بود و نگاه هایی که دیگر مطمئن بود بوهای خوبی نمی دهد ……… و از سمت دیگر خورشید و وجودش در این خانه بود که داشت تمام قلب و روحش را یکجا با هم به باد می داد .

مستاصل و درمانده و عصبی و خشمگین لبه تخت نشست و آرنج به زانو تکیه داد و چنگ میان موهایش زد.

با به گوش رسیدن صدای حرکت لاستیک های ماشین بر روی سنگ ریزه های درون حیاط ، خورشید مضطرب و با هول و ولا سمت پنجره قدی سالن رفت و گوشه پرده را کنار زد ………. اما با دیدن سامانی که از ماشین پیاده می شد چشمانش به آنی گشاد شد و پرده از میان انگشتانش افتاد و قلبش فرو ریخت ……….. آنقدر شوکه و بهت زده بود که انگار زبانش هم مانند نفسش ، برای ثانیه ای بند آمد ……. باورش نمی شد که امیرعلی واقعا به این پسر زنگ زده باشد و برای باز خواست کردنش ، به اینجا کشانده باشدش ………..

خیره به پنجره ، قدمی به عقب رفت و انگار که برای لحظه ای به خودش آمده باشد با سرعت به سمت آشپزخانه دوید و سروناز را از ورود یک دفعه ایش به آشپرخانه ترساند .

ـ سروناز جون ………. سروناز جون بدبخت شدم ……….. آقا واقعا زنگ زده سامان بیاد ، الانم اومده …………. سامان اومده .

سروناز کفگیر را لبه بشقابی گذاشت و دست پشت کمر خورشید گذاشت و سمت در وردی آشپزخانه هولش داد .

ـ بدو برو تو اطاقت ……… فعلا اینجا کاری نیست که بخوای انجام بدی ……. من به همه چی رسیدگی می کنم ……… لازمم نیست تو بری به آقا خبر بدی سامان اومده ، خودمم می رم خبرش می کنم …… بدو برو تا با این سرو وضع ندیدتت که اگر چشمش به این شکل و شمایلت بیفته اون وقت واقعا یه بدبخت واقعی می شی …….. بدو تا داخل نیومده .

خورشید هول کرده و دستپاچه ، سرش را تکان داد و با قدم های بلند از آشپزخانه خارج شد و با تمام توان سمت اطاقش دوید ……… صدای کوبیدن پاشنه های کوتاه صندلش بر روی سنگ فرش های پذیرایی تنها صدایی بود که سکوت سنگین سالن را می شکاند و انعکاسش را به گوش او می رساند ………… داخل اطاقش پرید و در اطاق را با ضرب پشت سرش بست و به در تکیه زد …….. به خاطر دویدن هایش به نفس نفس افتاده بود و مردمک های تیله ای زمرد رنگش انگاری تنظیماتشان را از دست داده بودن که لوازم داخل اطاق دم به دقیقه تغییر سایز می دادند و بزرگ و کوچک می شدند .

زانوان ناتوان و لرزانش بی آنکه بخواهد خم شد و روی در لیز خورد و پشت در چمباته زد و سر به در تکیه داد و پلک هایش درمانده روی هم افتاد ……… گوش هایش همانند خفاش به کار افتاده بود و صدای سلام وعلیک سروناز و سامان را می شنید .

سردی سنگ زمین دیگر برایش خوشایند نبود و وجود یخ زده اش را یخ زده تر می کرد ……… پنجه هایش را روی زمین فشرد تا بتواند تن یخ زده و سنگینش را از روی زمین بلند کند و روی تخت بیندازد ………. به زور از روی زمین بلند شد و بی اختیار در اطاق را قفل کرد و تنش را روی تخت انداخت و پلک هایش رابست و بدون اینکه بخواهد ، گوش هایش به کار افتادند .

امیرعلی با همان اخم های در هم از لبه مبل بلند شد و مقابل آینه ایستاد ……… چشمان سیاهش انگار عمق گرفته بودند و همچون سیاه چاله ای بی انتها ، خوف انگیز و ترسناک به نظر می رسید ……… موهای پریشان شده اش را دستی کشید و پایین رفت و نگاه جدی اش را برای پیدا کردن خورشید درون سالن چرخی داد و با ندیدن او نفسش را پف مانند بیرون فرستاد ……… همین نبودن خورشید اعصاب درهم و داغان شده اش را کمی آرام می کرد .

سعی کرد ابروان درهمش را از هم باز کند و طبیعی رفتار کند ………….. نمی خواست همان ابتدا وقتی هنوز کاملا از جریان مطلع نیست ، با سامان دست به یقه شود …………. نباید حساسیت نشان می داد ، باید فرصت می داد تا سامان خودش ، خودش را تخلیه اطلاعاتی کند ………. می دانست کافی است تا فقط کمی حساسیت به خرج دهد تا سامان هم به سرعت عقب نشینی کند و دیگر لب به اعتراف نگشاید .

تلاش برای باز کردن ابروان درهمش از کوه کندن هم سخت تر بود ……….. اصلا مگر می شد بدانی کسی به ناموست چشم دارد و تو عادی برخورد کنی و لبخند هم بزنی ؟؟؟

اخم هایش را کمتر کرد اما به هیچ عنوان نتوانست از روی پیشانی اش پاکش کند .

سمت سامان رفت و سامان با دیدنش با خنده از جایش بلند شد ، اما بلافاصله با دیدن همان نیمچه ابروان درهم او ، تمام زنگ خطرها در گوشش به صدا درآمد و باعث شد لبخندش جمع و جور شود .

ـ سلام امیر . سفر بخیر .

امیرعلی نیشخند یک طرفه ای زد . نیشخندش بی اختیار بود و نتوانست کنترلش کند ……… هر چه بود ، مرد بود و غیرت داشت .

ـ سلام …….. ممنون ………. فکر کردم که یادت رفته من دیروز سفر کوتاهی داشتم و باید تا قزوین می رفتم و برمی گشتم …….. اما الان می بینم که یادته .

سامان جا خورده نگاهش کرد و همان لبخند نصفه و نیمه هم از روی لبانش پر کشید …….. اما به سرعت به خودش آمد و مجددا لبخند هرچند مصنوعی و مزهکی روی لبانش آورد .

ـ آره آره یادم رفته بود ………….. دیروز انقدر مشغله ذهنی داشتم که یادم رفته بود نیستی …………. الان که دیدمنت یادم آمد .

امیرعلی دستپاچگی اش را دید ………. هول کردن و جا خوردنش را حس کرد و همین ها باعث می شد به آن نتیجه ای که از صبح به آن رسیده بود ، برسد ………… و همین خونِ درون عروقش را به جوش می آورد و کنترل اعصابش را سخت تر از قبل می کرد .

با دست به مبل مقابلش اشاره کرد .

ـ بشین الان می یام .

سامان با همان لبخند مصنوعی بر لب ، سری برای او تکان داد و امیرعلی به سمت آشپزخانه رفت ………. اعصابش آنقدر درهم و برهم بود که تنها منتظر جرقه ای بود تا منفجر شود و زمان و زمین را یکی کند ……….. با دست محکم عضلات گرفته پشت گردنش را فشرد و مالش داد و داخل آشپزخانه شد و نگاهش را برای پیدا کردن خورشید چرخاند .

ـ خورشید کو؟

سروناز آخرین شیرینی را درون ظرف چید .

ـ فرستادمش اطاقش .

امیرعلی سرتکان داد .

ـ بهش بگید همونجا بمونه ……… نمی خوام تا وقتی سامان اینجاست از اطاقش بیرون بیاد .

ـ چشم آقا .

از آشپزخانه خارج شد و به پذیرایی برگشت …….. خیالش از جانب خورشید راحت شده بود و حالا می توانست با خیالی آسوده سراغ سامان برود و حتی اگر لازم شد فکش را پایین بیاورد و خورد کند ……… و چقدر دلش می خواست می توانست همین حالا سر سامان آوار شود و تا می خورد بزندش .

شصتش را دور لبش کشید و رو به روی سامان روی مبل نشست .

ـ خب می گفتی سامان ………… چی شد که دیروز اومدی .

سامان که همین چند دقیقه وقفه باعث شده بود بتواند به خودش مسلط شود ، باز لبخندی زد و سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد …………. امیرعلی همانند عقاب نگاه تیز بینش را روی سامان انداخته بود و بلند نمی کرد . سامان نفس عمیقی کشید …….. از این نگاه امیرعلی متنفر بود ……. این نگاه باعث می شد حس عریان بودن به او دست دهد ………. انگار توانایی پوشاندن هیچ کدام از افکار درون سرش را ندارد .

ـ گفتم که ………. فکر کردم برگشتی .

ـ ساعت پنج ؟ تو که تو اون شرکت کار می کنی ، خبر داری که کار شرکت تا ساعت هشته و حتی اگر من دیشب قزوینم نمی رفتم زودتر از هفت هشت خونه پیدام نمی شد . من اگرم خونه بیام فقط برای ناهاره …….. اونم ساعتای یک ، یک و نیمه ، بعد از اونم تا پایان ساعت کاری خونه نمی یام . اون وقت تو ساعت پنج اومدی خونه من و ببینی ؟

سامان که دستش را رو شده می دید تنها برای کم کردن جو سنگین ما بین خودشان لبخند مزهکش را بازتر کرد و سعی کرد با توجیه کمی شرایط را برای خودش بهتر کند ………….. امیرعلی هجومی وارد شده بود و سامان کاری جز دفاع کردن از خودش نداشت .

ـ گفتم که برای یک آن مغزم هنگ کرد . باباجان تو انقدر کار سرم ریختی که اگر اسم خودمم یادم بمونه باید خدا رو شکر کنم ……. حالا اینا رو بی خیال ، خودت چطوری ؟ اصل حالت چطوره ؟

امیرعلی عقب نشینی نکرد و نگاه مچ گیرش را حتی برای ثانیه ای از روی او برنداشت .

ـ خوبم ………… حالا چی کارم داشتی ؟

سامان نگاهش کرد ، نمی دانست زمان خوبی برای بیان خواسته اش انتخاب کرده یا نه ………… اصلا باید از نقشه لیلا پیروی می کرد یانه ؟؟؟

ریسک را به جان خرید …………. به نظرش داشتن خورشید ، حتی شده برای دو سه روز ، به این ریسک می ارزید .

ـ ننه مهتاب و که دیدی ؟

ـ ننه مهتاب ؟ خدمتکارتون ؟

ـ آره سنش رفته بالا ……….. از یه طرف دیگه هم چشماشم دیگه خوب کار نمی کنه ، شده عین این ماشینای اسقاطی ……. مامانم دنبال یه خدمتکار مطمئن و زرنگه .

امیرعلی به پشتی مبل تکیه زد و پا روی هم انداخت .

ـ حالا از من چه کمکی ساختست ؟

سامان نگاهی در چشمان امیرعلی انداخت .

ـ گفتم …….. می تونی یکی از خدمتکارات و خونه ما بفرستی ؟ این چند وقته مامان بیچاره من بد کلافه شده .

امیرعلی گوشه لبش را دستی کشید .

ـ می تونی سروناز و ببری ………. البته باید با خودشم حرف بزنم …….. هر چی باشه نه ساله اینجا داره کار می کنه ………. به اینجا عادت کرده باید ببینم خودشم راضیه یا نه .

سامان باز لبخند مزهکش را تکرار کرد …….. تیرش را رها کرد یا به هدف می خورد و شانس و اقبال به او رو می کرد یا نمی خورد و بدبخت می شد .

ـ سروناز که سنش بالاست ……… یکی رو می خوایم که جوون باشه ………. اون دختره به نظرم خوبه ………. هم جوونه ، هم زرنگ به نظر می رسه ، هم اینکه کارش و دیدم ، تمیز کار می کنه ……… البته اگر تو قبول کنی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
aa
aa
2 سال قبل

الان بهش بگه هم خورشید هم سروناز گیر هستند و نمی‌شه. می‌خوای لیلا رو وردار ببر خیرش رو ببینی

مینا
مینا
2 سال قبل

وای حالا من چرا استرسم گرفت احساس میکنم،امیرعلی منظورشو نفهمه بزاره خورشید بره استرس اینو دارم😭😭خدا کنه اینجوری نباشه

عشق رمان هستم شادی
عشق رمان هستم شادی
2 سال قبل

من چندتا چیز میگم یک الان امیرعلی سامانو جرررررر میده دو اگه الان لیلا بیاد پشتی سامانو میکنه سه اگه خبری نشه سامان فرار می‌کنه و یه روزی میا خورشیدو میدزده که اون موقع امیر علی جررررش میده من زیاد رمان میخونم تو این شرایط این چند تا پیش میاد یا شایدم بیشتر فقط عزیرم توراخدا زودتر بزار میخوام ببینم سامانو با چاقو میکشه یا با دست یا لیلا میاد پشتیشو کنه هردوشونو باهم میکشه بزار دیگه میخوام ببینم چی میشه😃🤭

صدف
صدف
2 سال قبل

خیلیییی آب می‌بندی به رمان ..همش حرفای تکراری کارای تکراری
جذاب بود اولاش ولی الان همش تکرار و تکرار

رها
رها
2 سال قبل

با دست میکشه.. تضمینی میگم.. هم سامانو هم خورشیدو..😂🙂🤧

خواب
خواب
2 سال قبل

کلا همه همو جر میدن😂

Zhra
Zhra
2 سال قبل

رحمه الله من یقفره الله مع صلوات برای مرحوم اقای سامان بفرستید خانوما دیس حلوارو بگیرید اروم پخش کنید عقبیا هم سینه بزنید

peony
peony
2 سال قبل
پاسخ به  Zhra

جرررررر🤣🤣🤣🤣💔

رز
رز
2 سال قبل

ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
خدا‌رحمتش‌کنه‌ولی‌درسته‌هیز‌بود‌
ودیگه‌حیف‌بود بمیره‌
😂😂😂

Army
Army
2 سال قبل

سامان باید خودشو مرده فرض کنه

Kia
Kia
2 سال قبل
پاسخ به  Army

چه جوتوهم زایی عجبا

Mobina
Mobina
2 سال قبل

همگی باهم الفاااتحهههه الصلوات

شادی
شادی
2 سال قبل

واقعا چرا پارت رو کم کردید تا به جاهای خوب میرسه تموم میشه حداقل روزی دوتا پارت بزارید ممنون میشیم

Zari
Zari
2 سال قبل

ی فاتحه براش بخونین ثواب داره

Darya
Darya
2 سال قبل

یعنی اگه امیرعلی حالا به هر اتفاقی و حرف و شرطی قبول کن خورشید بفرست خود امیرعلی و سامان و لیلا خفه میکنم

Narges
Narges
2 سال قبل

آخ آخ الان پارش میکنه

Zahra
Zahra
2 سال قبل
پاسخ به  Narges

آره😂

R
R
2 سال قبل

الفاتحه سامان جون….
🐱

n
n
2 سال قبل
پاسخ به  R

یه فاتحه ام از طرف من بخون براش 😂😂

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  n

چشم 😄

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x