خورشید لبخند خجالت زده زد و انگشتان دستش را در هم پیچاند و فشرد .
ـ نه ندارم
و بلافاصله اضافه کرد :
– اما خودم می تونم بیارمش .
امیرعلی باز از پله ها بالا رفت و صدایش را برای رسیدن به گوش خورشیدی که لحظه به لحظه از او دورتر می شد بالا برد .
ـ لازم نکرده ……… همونجا بمون تا بیام .
و از دید خورشید پنهان شد و دقیقه ای بعد همراه با چمدانی هم رنگ چمدان خودش اما در سایزی کوچک تر پایین آمد و مقابل خورشید قرارش داد .
ـ تمام لباسا و وسایلت و منتقل کن تو این چمدون .
خورشید باز ساز مخالفش زد .
ـ نه نه ……… با همین راحت ترم .
امیرعلی چشم قره ای کارساز باهمان نگاه جدی اش به او رفت و اخطار آمیز صدایش زد :
ـ خورشید .
خورشید بی اختیار لبخندی از لحن اخطار آمیز او زد و چمدان چرخ دار را سمت خود کشید و تمام لوازمش را به درون چمدان چرخدار منتقل کرد .
امیرعلی ساک ها را درون صندوق عقب قرار داد و خودش پشت فرمان نشست و به خورشید که همراه سروناز به سمتش می آمد نگاه کرد .
ـ مواظب خودتون باشید ……….. هر مشکلی پیش آمد به آقا بگو . نکنه باهاش رو در بایستی کنی و نگی .
ـ چشم سروناز جون .
ـ برید در پناه خدا .
و با تک بوقی که امیرعلی زد ، به قدم هایش سرعت داد ……… امیرعلی سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و بلند گفت :
ـ دیرم شد خورشید …….. بدو .
ـ اومدم ……. اومدم آقا .
و سوار شد و کنارش جای گرفت .
ـ ببینم چیزی که جا نذاشتی ؟ ……. همه چی آوردی ؟
با همان لبخند پت و پهن و هیجانی بر روی لبانش سر سمت امیرعلی چرخاند و نگاه سرکش او را سمت لبان خودش کشید .
ـ فکر کنم همه چی آوردم .
امیرعلی نفس عمیقی کشید و نگاه از لبان او گرفت و به پشت چرخید و دنده عقب گرفت و از حیاط خارج شد ……… خورشید آنقدر سراپا شور و هیجان بود که لبخند حتی برای لحظه ای از روی لبانش کنار نمی رفت .
امیر علی سر به عقب چرخانده بود و خورشید زاویه به زاویه صورت او را رصد می کرد و نگاهش را برای ثانیه ای از روی او بلند نمی کرد ……… نگاهش لحظه ای روی موهای کوتاه او می نشست و ثانیه ای بعد سمت ته ریش کوتاه نشسته روی صورتش می رفت و لحظه ای دیگر جذب مژه های بلندی که از نیم رخش پیدا بود ، می شد ……….. همین مدت زمان کوتاهی که نگاه امیرعلی معطوف جای دیگری بود ، بهترین زمان برای اویی بود که هرگز فرصتی برای نظر انداختن ، آن هم بی دغدغه و با خیال آسوده به او را پیدا نمی کرد .
از گیت بازرسی فرودگاه رد شده بودند و خورشید چمدان به دست شانه به شانه او راه می رفت و نگاهش را دور تا دور سالن بزرگ و شلوغ فرودگاه می چرخاند و هیجان زده گوش هایش را برای شنیدن صدای سوت تیک آف هواپیماها تیز کرده بود .
ـ خوب خورشید خانم لحظه پرواز به آسمون فرا رسید .
خورشید هیجان زده با لبخند بزرگی بر لب سر سمت امیرعلی چرخاند ……… تا حالا هواپیماها را تنها از تلویزیون دیده بود و بس ……. و هرگز به فرصتی برای از نزدیک دیدن آنها دست پیدا نکرده بود ……… حتی تا الان با اتوبوس به شاه عبدالعظیم هم نرفته بود چه رسد به سفر کردن به جای خاص و لاکچری چون کیش ، آن هم با هواپیما .
امیرعلی که نگاه هیجان زده و بی قرار او را دید ، انگشتان دستش را میان انگشتان دست او پیچاند و چفت کرد …….. می دانست خورشید آنقدر محو اطرافش شده که اگر لحظه ای از او غافل شود مطمئناً در میان این جمعیت گم می شود .
با رسیدن به دیوار شیشه ای که از پشت آن باند فرودگاه و هواپیماهای قول پیکر به راحتی نمایان بود ، خورشید هیجان زده و ندانسته دست امیرعلی که میان دستش قرار داشت را با هیجان فشرد و خندید و باعث شد امیرعلی باز هم عنان از کف بدهد و سر سمت اویی که انگار جز هواپیماها دیگر چیزی نمی دید ، بچرخاند .
ـ آقا هواپیما …… هواپیما .
امیرعلی نزدیک ترش شد و دستش را دور کمر باریک او حلقه کرد و او را به خودش چسباند .
ـ تا حالا سوارش نشدی ؟
ـ نه ………… بار اولمه . شما بار چندمتونه ؟
ـ نمی دونم ……….. من بخاطر کارم زیاد سفر هوایی برام پیش می یاد ………. یه یک ربع دیگه باید سوار اون اتوبوسا بشیم تا ما رو تا پای پلکان هواپیما ببره .
خورشید نگاهش را سمت امیرعلی چرخاند …….. اما از دیدن نگاه تا آن حد نزدیک شده امیرعلی به خودش شوکه شد …….. آنقدر محو و مات این فضا شده بود که نه نزدیک تر شدن او را حس کرده بود ، نه پیچیده شدن دستش به دور کمرش را .
از پله های هواپیما بالا می رفتند و امیرعلی با فاصله بسیار اندک پشت سرش راه می آمد ، آنچنان که اگر خورشید به سمتش برمی گشت درون سینه اش فرو می رفت ……… و چه لذت داشت برخورد گاه به گاه شانه اش به سینه ستبر او ……. این قدم های نزدیک امیرعلی به او ، حس پشت و پناه عظیمی به او می داد .
امیرعلی خورشید را کنار پنجره نشاند و خودش هم کنارش جای گرفت و کمربند ایمنی اش را بست و با خیالی آسوده به صندلی اش تکیه زد ………. خورشید با دیدن کمربند ایمنی انگار که تازه ترس محسوسی ذره ذره در جانش خزیده باشد ، به کمربند ایمنی اش نگاه کرد .
سعی کرد کمر بندش را ببند . اما هرچه کمربند را زیر و رو کرد نفهمید چگونه بسته می شود ……. زیر چشمی به امیرعلی که کاتولوگ مقابلش را می خواند نگاه کرد و باز درگیر کمربند مقابلش شد که هواپیما آرام شروع به حرکت کرد و باعث شد خورشید بیش از پیش وحشت بازوی امیرعلی را چنگ بزند و نگاه امیرعلی را سمت خودش بکشاند .
ـ چی شده ؟
ـ کمربندم بسته نمی شه .
امیرعلی از همان نیمچه لبخندهای مغرور به همراه تک ابرویی بالا داده به او زد و بی حرف سمت او خم شد و بدون آنکه سعیی برای درآوردن بازویش از دست خورشید بکند دو طرف کمر بند او را در دست گرفت و بست .
خورشید ترسیده و بی اختیار بیشتر از قبل خودش را به امیرعلی چسباند و از پنجره خیره به فضای بیرون شد و زیر لب آرام گفت :
ـ خدایا سقوط نکنه بمیریم .
امیرعلی نگاهش کرد و در حالی که نیمچه لبخندی روی لبش دیده می شد ، از داخل لبش را نیشتری زد ………. بی نهایت دلش می خواست دست دور گردن این دختر ترسیده می انداخت و او را سینه اش می چسباند و حتی می فشرد ………… چند باری پلک زد و در حالی که نگاهش میخ حرکات ناشیانه خورشید بود ، زبانی روی لب پایینی اش کشید و دستش را مشت کرد و فشرد ……….. اما مگر تا چه حدی می توانست مقاومت کند ؟؟؟ …….. تا چه حدی می توانست مقابل این دختر سراپا ناز و نیاز استقامت از خود نشان دهد ؟؟؟ ……. او هم مرد بود ، با انبوهی از غرایز مردانه ……. با انبوهی از نیاز ها …….. و قلبی که انگار جدیدا یاد گرفته بود جور دیگری بکوبد .
لبخندش حاله ای از تیک عصبی گرفت و بدون آنکه به مغزش فرصت بیشتری برای فکر کردن بدهد ، دست دور گردن او انداخت و همانطور که دلش می خواست او را به سینه اش چسباند و لبش را محکم تر از قبل گزید و از بالا نگاهی به او که از پنجره هواپیما به بیرون نگاه می کرد ، انداخت .
ـ فکر می کنی عزرائیل معطل اینه که تو سوار هواپیما بشی بعد بیاد جونت و بگیره ؟؟ …….. اَجلت اگه رسیده باشه ، فرقی نمی کنه رو زمین باشی یا رو آسمون …….. عزرائیل کارت و یک سره می کنه .
با زیادتر شدن سرعت هواپیما قلب خورشید پر توان تر از قبل کوبید و پلک هایش را بست و تمام تنش میان آغوش امیرعلی منقبض شد .
مهماندار با سینی چرخدار از میان ردیف صندلی ها رد می شد و پک های تغذیه را میان مسافران پخش می کرد …….. خورشید که هنوز هم پلک هایش را بسته بود و برهم می فشرد با شنیدن صدای امیرعلی از فاصله ای نزدیک و کنار گوشش ، میان پلک هایش را اندکی باز نمود و نگاهش را سمت چشمان امیرعلی که از این فاصله انگار درشت تر دیده می شد ، کشاند .
ـ بیا ، بیا این و بخور ……….. فکر کنم فشارت افتاده …………. رنگ به روت نمونده .
خورشید به میز کوچک متحرک پشت صندلی جلویی که امیرعلی بازش کرده بود نگاه کرد و امیرعلی بدون آنکه تصمیمی برای برداشتن دستش از دور گردن او داشته باشد با دست آزادش آبمیوه ای برای او باز نمود و نیش را درونش فرو کرد و مقابل دهان او گرفت .
ـ بخور ……. بخور حالت بد نشه .
نیم ساعتی می شد که بر فرار آسمان ها حرکت می کردند و خورشید که با آرام گرفتن هواپیما از آغوش امیرعلی بیرون آمده بود ، نی را میان لبانش گذاشت و خورد .
ـ چقدر دیگه مونده که برسیم ؟
ـ حدودا نیم ساعت دیگه کیش هستیم …………. چیزی نمونده .
و با دست سر خورشید را به سمت شانه اش هدایت کرد و ادامه داد :
ـ سرت و بزار رو شونم و چشمات و ببند .
خورشید شرمزده و خجول نگاهی به بازوی مردانه و ماهیچه ای او انداخت و سرش را با تعلل به بازوی امیر علی تکیه داد و پلک های بست و لبخند نامحسوسی روی لبانش نقش بست ……… این مرد به معنای واقعی کلمه کوهی مستحکم و تکیه گاهی محکم بود و تمام جان و روحش ، از تکیه زدن به این کوه قدرت غرق در لذت و سرور بود ………. هرگز فکرش را نمی کرد از تکیه زدن به بازوی مردی ، تا این حد غرق در احساسی شیرین و لذت بخش بشود .
امیرعلی که دیگر دیدی به صورت خورشید نداشت ، با بی حرکت شدن او با فکر اینکه خورشید خوابش برده …….. نگاهی به دست ظریف او که بر روی پایش قرار داشت کرد و دستش را آرام سمت دست او دراز کرد و دستش را میان دست خودش گرفت و شصتش را نوازش وار روی پشت دست او کشید و خورشیدِ بیدار را بیش از پیش در آتش عشق خودش سوزاند و خاکستر کرد .
ـ چشم.
و نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ او درون ریه هایش فرستاد و سر از روی بازوی او برداشت و صاف شد سرش را و اندفعه خودش کمربندش را بست .
با خروج از هواپیما رطوبت و گرما هم زمان با هم به سمتشان هجوم آورد …….. آنچنان که امیرعلی را مجبور کرد کتش را از تنش در بیاورد و روی ساق دستش بی اندازد .
ـ خیلی گرمه .
ـ آدم باورش نمی شه الان انتهای پاییز هستیم و فقط بیست روز دیگه تا زمستون داریم .
ـ رطوبتش به خاطر نزدیکیش به دریاست و گرماشم به خاطر نزدیک بودن به خط استوا ……….. همین گرما باید باشه تا خرماها کاملا پخته بشن .
ساک هایشان را تحویل گرفته بودند و به سمت خروجی فرودگاه حرکت می کردند و امیرعلی با چشم دنبال راننده ای که قرار بود به دنبالشان بیاید را می گشت .
گوشه چشمی به خورشید که کنارش با فاصله ای بسیار اندک ایستاده بود و با کنجکاوی دور و برش را نگاه می کرد ، انداخت …………. حالا که او را با خود به کیش آورده ، مانده بود که چگونه وجود این دختر را برای بقیه توجیه کند ……… اصلا بگوید این دختری که از تهران تا اینجا دنبال خودش کشیده کیست ………. اینکه بگوید این دختر همسرش است که دیوانگی محض بود ……… معاونش در چندین مهمانی لیلا را دیده بود و کاملا می شناختش ……. ماباقی کارمندانش هم می دانستند که او نزدیک به ده سال است که ازدواج کرده است .
آن لحظه که در خانه به خورشید پیشنهاد کیش آمدن را داده بود انگار تنها خورشید را می دید و قلب خودش را که بی تابانه می زد ………. انگار هیچ کدام از این سوالاتی که اینجا سردرگمش کرده بود ، در خانه به سرغش نیامده بود و حالا که به مراد دلش رسیده بود و او را با خود به اینجا آورده بود تمام این سوالات یکجا به ذهنش هجوم آورده بود .
نفس عمیقی کشید و دستش را برای مردی که روی برگه آچار بزرگ نوشته بود ” مهندس کیان آرا ” تکان داد و به خورشید اشاره زد تا حرکت کند و دنبالش بیاید .
ـ سلام . کیان آرا هستم .
مرد نگاهی به امیرعلی و دختر زیبای کنارش انداخت و با لبخند سلام او را جواب داد و ساک امیرعلی و خورشید را گرفت .
ـ سلام آقا .. رسیدن بخیر ………… بفرمایید من ساک هاتون می یارم …… فقط ببخشید من جلوتر می رم که به سمت ماشین راهنماییتون کنم ……. فقط جسارت نباشه ، ماشین و با راننده می خواین یا بدون راننده ؟
امیرعلی به کمری سفید رنگی که مرد با دزدگیر بازش کرده بود نگاهی انداخت و در جلو را برای خورشید باز نمود و بدون اینکه نگاهش را از خورشیدی که آرام و لبخند زنان روی صندلی جلو جای می گرفت بگیرد ، جواب مرد را داد :
ـ نه ممنون احتیاج به راننده ندارم .
مرد سری برای او تکان داد و شماره تماس خودش به همراه سوئیچ به او داد و بعد از خداحافظی رفت . خورشید نگاهی به امیرعلی که کنارش جای گرفته بود انداخت :
ـ الان کجا می ریم ؟
ـ هتل …………. هم کمی استراحت کنیم هم یه دوشی بگیریم و هم یه گشتی تو شهر بزنیم .
خورشید به بیرون خیره شد و تنها به یه سر تکان دادن اکتفا کرد .
ـ اینجا که هستیم من مجبورم تو رو به عنوان منشیم و برنامه ریز شخصیم معرفی کنم .
خورشید با لبخند سر سمتش چرخید و نگاهی به صورت او که حالا با عینک آفتابی شیکی مزین شده بود ، انداخت .
منظور او را درک می کرد ……….. اما آن ته مهای دلش دوست داشت امیرعلی همه جا و پیش تمام کارمندانش او را همسرش معرفی کند ……. اما خوب می دانست این خیالی بیش نیست و در حال حاضر امکان عملی شدنش وجود ندارد ……… و شاید هم ……. هرگز عملی نشود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😭🥺🥰🤕چه زیبا حیف شد که زودتر نمیزاری!!کامنتاتو میترکونما بزار📍📍
زودتر پارت بعدیو بزار دیگه نگا من به هر چی دوست و رفیق داشتم برات تبلیغ کلدم رمانتو استوری کلدم 🥺😭😭🥺🥺بزار دیگه نگا من محلت نتم سه ساعت دیگه تموم میشه بعد نمیتونم بخونم 🥺🥺😭😭🌺دمت گرم فقط بجای ساعت دوازده ساعت یازده بزاری بهتره🥰
این رمان خیلی عالیه دم نویسنده گرم به این میگن رمان عالی😍البته اخرسو مثل رمانای دیگ گند نزنی😑😭😭😭
عررررررررر من پارت موخام🥺🥺🥺خیلی گشنگه تولوخدا بهم رحم کنین گوناه دالم🥺💫💋❤
منم میقام🥺پارتمو بدین
هق چ خوب بود زودتر پارت میخوام🤕