خورشید با یاد اتفاقات دیشب در جا قیافه اش در هم کشیده شد .
ـ اگر منظورتون از ناهار اون جک و جونوراست که دستتون درد نکنه ، من سیرم …….. گشنم نیست .
امیرعلی انگار امروز از دنده دیگری بلند شده بود که آنقدر اذیت کردن خورشید به دهانش مزه می کرد …….. در حالی که پشت چشمی برای او نازک می کرد ، با لبخند یکطرفه ای نگاهش را سمت چهره درهم کشیده او کشید .
ـ نه عزیزم می خوری ………. خوب نیست به خودت گشنگی بدی .
امیرعلی با همان چشمان براق و خندان و لحنی حق به جانب و اندکی هم حرص درار از غذاهای دریایی حرف می زد و تعریف می کرد …….. آنقدر که خورشید انتظار داشت لحظه ای دیگر در مقابل رستورانی دریایی توقف کنند ، اما در کمال تعجب با توقف ماشین در مقابل فست فودی بزرگ و شیک و بسیار مدرن نفسش را صدا دار و آسوده بیرون فرستاد …….. آنقدر از غذاهای دریایی تنفر پیدا کرده بود که اگر از گشنگی می مرد هم حاضر به لب زدن به غذاهای دریایی نمی شد .
امیرعلی مقابلش نشست و کتش را درآورد و آستین های پیراهنِ در تنش را تا آرنجش بالا داد و تا زد و با ابرو به دو پیتزایی که سفارش داده بود اشاره کرد .
– بخور که فقط امروز بهت رحم کردم .
خورشید به دو پیتزای بزرگ و ظرف های سیب زمینی و قارچ سوخاری میانشان نگاه کرد .
– یدونه پیتزا سفارش می دادیدم کافی بود .
– یعنی من و تو با هم یدونه پیتزا می خوردیم ؟؟؟ ………. درباره این قد و هیکل چی فکر کردی آفتاب خانم ؟ فکر کردی من معده تو رو دارم که با دو سه تا تکه پیتزا سیر شم ؟
و در کمل تعجب امیرعلی با تمام کردن پیتزای درون ظرفش ، دست برد زدن به پیتزای درون طرف او را شروع کرد و خورشیدِ متعجب شده از گنجایش معده او ، به خنده افتاد .
کنار ساحل قدم می زند و گاهی هم امیرعلی در حالی که او را میان بازوانش محاصره می کرد و به خود می فشرد عکس های دو نفره ای می گرفتند ……… عکسی هایی که لبخندهای از ته دل خورشید و چشمان خندان و نورانی امیرعلی بارز ترین نکته درون آن بود .
ـ دوست داری از اونا سوار شیم ؟
خورشید سرش را به سمت جایی که امیرعلی اشاره می کرد گرداند .
ـ اون ، جت اسکی ها ؟
امیرعلی سری تکان داد و نگاهش را به سبزه زار چشمان او داد .
ـ نه ……. تو تلویزیون دیدم …….. خیلی خطرناکه ، اگه یه لحظه از روش لیز بخوریم یا جته چپ کنه و تو آب بی افتیم غرق شدنمون حتمیه .
می توانست به خوبی ترسی که به آنی در چشمان زیبای او نشسته بود را ببیند ……… حلقه دستش را دور شانه های او تنگ تر کرد .
ـ نترس نمی زارم چپ کنه ……….. من مواظبتم .
خورشید به موتورهای بزرگ و دو سه مرد شلوارک پوش دور و اطرافش که دمپایی های لاانگشتی هم پوشیده بود نگاه کرد ……………. اصلا رفتن به دل دریا به تنهایی ترس داشت چه رسد به اینکه بخواهد سوار جت اسکی هم بشود .
امیرعلی سمت جت اسکی رفت و به طبع خورشید را همان طور کت بسته به سمت جت اسکی ها برد .
با نزدیک شدن به موتور ، خورشید مضطرب تکانی به خودش داد تا از میان آغوش این مرد و دست حلقه شده به دور شانه هایش آزاد شود ……….. اگر هر زمانی دیگری بود از بودن میان این بازو و این آغوش مست می شد و در آسمان ها سیر می کرد ……… اما الان وضع فرق می کرد …….. امیرعلی با همان زور بازوی مردانه اش ، کت بسته او را به سمت جت اسکی ها می برد ……… الان تنها چیزی که دلش می خواست ، فرار بود و بس ……. آن هم به هر روش ممکن .
در حالی که نگاهش میخ جت اسکی ها شده بود ، تکان دیگری به خودش داد و حتی پا روی زمین کشید تا جلوتر نرود …….. اما امیرعلی زرنگ تر از این حرف ها بود که قصد او را نفهمید ……. و همین باعث شد حلقه دستش را به دور شانه های او تنگ تر کند و در حالی که لبخند یک طرفه اش بر روی لبانش پررنگ تر می شد ، با قدرت بیشتری او را به سمت موتورها ببرد .
مرد کرایه دهنده نگاهی میان خورشید و امیرعلی رد و بدل کرد و خورشید در دلش دعا کرد یا موتورها خراب شده باشند و یا سوخت نداشته باشند و یا هر بلای آسمانی که امکان دارد بر سر این موتورها آمده باشد که آنها نتوانند کرایه اش کنند …….. اما انگار بد شانس تر از این حرف ها بود .
ـ دو نفرید ؟
ـ بله .
ـ داداش هر جت اسکی نیم ساعته ……… هر نیم ساعت هم 150 تومن …….. می خواین ؟
امیرعلی سر تکان داد و به خورشید نگاه کوتاهی انداخت ……. باید دست در جیب شلوارش می کرد و کیف پولی اش را بیرون می کشید ، و این فقط با آزاد شدن یک دستش از دور خورشید و دست بردن درون جیب شلوارش میسر بود و با شناختی که از خورشید به دستش آمده بود می دانست کافیست که تنها کمی آزادش بگذارد که او فرار را به قرار ترجیح دهد ……….
مشکوک نگاهی به خورشید انداخت و نامطمئن دست راستش را از دور شانه های او آزاد کرد و دست درون جیب شلوارش برد ……… اما زمان زیادی نگذشت که تمام حدسیاتش به حقیقت بدل شد و غزال گریز پایش به آنی آنچنان پا به فرار گذاشت و دوید که انگار قاتل زنجیره ای پشت سرش به دنبالش افتاده ……… امیرعلی که آنچنان هم غافل گیر و شوکه نشده بود ، با نیش خندی شرورانه تنها با چند گام بلند و قدرتمند و مردانه خودش را به خورشید رساند و با گرفت بازوی او ، او را کشان کشان به سمت جت اسکی ها کشاند ……….. و خورشید هیچ نمی دانست میان آن ترس های نشسته در دلش ، این خنده بی موقع از کجا سر و کله اش پیدا شده ……… خنده کنان به التماس افتاد بلکه امیرعلی کوتاه بیاید .
ـ آقا تروخدا …………. بیفتیم تو آب می میریم ……… آقا اصلا شاید موتورش خراب باشه وسط آب خاموش شه غرقمون کنه ……… آقا من بمیرمم سوارش نمی شم .
امیرعلی بازویش را رها کرد و مچ ظریفش را محکم چسبید ………. خورشید سعی می کرد با نوک پنجه های پایش روی شن های نرم ساحل فشاری بیاورد و از جلو رفتن امتناع کند ……. اما زور او کجا و زور امیرعلی کجا ……
هنوز هم زیر لب التماس می کرد و امیرعلی بدون آنکه حتی نگاه کوتاهی به سمت او بچرخاند ، او را کشان کشان به سمت جت برد و بعد از صحبت با مرد کرایه دهنده کارت عابر بانکش را به او داد و کرایه را حساب کرد ……….. مرد که چشمان دو دو زده و لرزان خورشید را دید ، با خنده دو جلیقه بادی به سمتشان گرفت .
ـ خانم اگه این و بپوشی حتی اگر تو آب هم بیفتی رو آب می مونی ، غرق نمی شی .
و بعد جت اسکی را به داخل آب کشاند و امیرعلی جلیقه نجات را به تن خورشید کرد و در چشمان مضطرب خورشید نگاه کوتاهی انداخت :
ـ دیدی که مرده چی گفت ……… قرار نیست تو آب بیفتی و غرق شی …….. پس چیزی برای ترسیدن وجود نداره . تازه منم که کنارتم .
و جلیقه دیگر را به تن خودش کرد و باز دست دور شانه خورشید انداخت و با هم به سمت جت اسکی رفتند و خورشید آخرین تیرش را برای منصرف کردن امیرعلی رها کرد و سعی نمود با مظلوم نمایی و معصوم نشان دادن خودش ، دل امیرعلی نرم کند تا تنها از خیر سوار کردن او بگذرد یا لااقل اگر خیلی علاقه به سوار شدن دارد ، خودش به تنهایی سوار جت اسکی شود و از بردن او صرف نظر کند .
ـ بهتره مقاومت بیهوده نکنی آفتابم …….. هر چقدرم سعی کنی با این مظلوم نمایی ، من و منصرف کنی بازم تاثیری تو تصمیمِ من نداره …….. بیا ببینم دختر جون .
ـ آقا تروخدا .
امیرعلی اخمی کرد . کفش ها و جوراب هایشان را در آورد و مرد دو دمپایی ابری به آنها داد .
ـ دوست ندارم دیگه آقا از دهنت بشنوم .
امیرعلی با یک حرکتی پایش را بلند کرد و آن طرف موتور جت انداخت و رویش نشست و سر به عقب چرخاند .
– بشین دیگه خورشید ……… استخاره می کنی ؟
خورشید لب بر هم فشرد و این پا و آن پا کرد ……… موج های کف آلود و سرد دریا به ساق پایش می خورد و دلهره اش را بیشتر می کرد ……… امیرعلی مجدداً نگاهی سمت او چرخاند و با دیدن خورشید یک لنگ در هوا مانده ، نچی کرد و خودش دست بکار شد و با گرفتن مچش ، او را سمت خودش کشید .
– بیا پشت من بشین .
و کمک کرد تا خورشید هم بالا بیاید و پشت سرش روی صندلی چرم جت بنشیند.
ـ فقط من و محکم بگیر ……. اگه محکم بهم بچسبی اتفاقی نمی افته .
خورشید ترسیده چنگ به پیراهن امیرعلی زد …….. یعنی رویش نمی شد کار دیگری کند .
ـ اینجوری که تو من و گرفتی ، یه چرخ بزنم افتادی تو آب .
ـ پس …. پس چی کار کنم ؟
ـ دستات و از دو طرفم بیار جلو بهت بگم .
خورشید دستانش را جلو برد و امیرعلی دستان یخ زده او را گرفت و بعد از فشردن نامحسوسشان ، آنها را روی هم گذاشت .
ـ دستات و دور کمر من حلقه کن و محکم بهم بچسب .
خورشید دستانش را دور کمر امیرعلی حلقه نمود و در هم چفت کرد …………. قلبش محکم و بی امان می کوبید ……… کوبشی که دیگر تشخیص نمی داد بخاطر نزدیکی بیش از اندازه اش به اوست یا بخاطر سوار شدن بر روی این جت لعنتی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام رمانت عالی نویسنده جون
آقا یا خانم * کجا خورشید و امیر علی برگشتن؟ شما احتمالا یا از اول درست نخوندی یا با یه رمان دیگه جابجا گرفتی دقت کن
خانم نویسنده رمانت خیلی عالیه دمت گرم واقعا
وااااای خیلیییی عالیهههههههههه
تروخدااا پارتارو بیشتر کنیدددددددددد اخه یعنی چییی
دلتون میاااااد؟؟
😭😭😭😭😭😭😭😭
داری عالی عالی پیش میری نویسنده جان همینجوری ادامه بده 👌👌👌💖💖😉
فقققط پارتا خیلیییییی خیلییییی کمن خواهشا پارتا رو طولانی تر کن😥😥😥
مرسی 😘
عالی ولی اگه میشه لطفاپاررتاشو بیشترین بخدابه جایی برنمیخوره پلیز
🙏
خیلی ممنون♥️♥️♥️♥️
فقط یکمی طولانی کن لطفاا
اینا که برگشته بودن این چیه 😐😐😐😐
ارهوات