– ویارم ؟ …….. بد نیست .

نمی دانست چه جوابی باید بدهد ……. فقط در دلش خدا خدا می کرد که خانم کیان سوال تخصصی ای نپرسد که از پس جواب دادنش بر نیاید ……… برای اینکه خانم کیان سوال دیگری از او نپرسد ، ظرف غذایش را به سرعت سمت خودش کشید و قاشقی برنج در دهانش چپاند .

– ماهی برات بزارم ؟

خورشید بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد ، سر تکان داد .

– نه ، نمی خورم ……. ممنون .

خانم کیان یک ماهی از داخل دیس برداشت و درون ظرف خودش گذاشت و با چنگال شکمش را باز کرد .

– براش بزار …….. ماهی براش خوبه .

و امیرعلی یک ماهی برداشت و در ظرف خورشیدی گذاشت که حتی بوی ماهی هم حالش را بهم می ریخت ، چه رسد به خوردنش .

– بخورش .

– نمی تونم بخورمش .

امیرعلی سر سمت خورشید خم کرد و از فاصله نزدیک تری در چشمان او خیره شد .

– باید بخوری ، برای بچه خوبه .

خورشید نگاه خجالت زده اش را از امیرعلی گرفت و به ماهی دراز درون ظرفش نگاه کرد ……….. یاد ماجرای چند روز پیششان درون آن رستوران دریایی و بالا آوردن افتصاحش افتاد .

بالاجبار او هم با چنگال شکم ماهی را باز کرد و تکه ای از گوشت ماهی به دهان گذاشت و با تلاشی فراوان سعی نمود نگاهش رنگ چندشناکی به خود نگیرد ……… بوی ماهی بدتر از چند ثانیه پیش وارد بینی اش شد و به پرز پرز بینی اش چسبید ……… پوست لیز و باله های چندشناک ماهی را دقیقا روی زبانش حس می کرد ……… قاشق چنگال را میان دستش فشرد و سعی کرد تکه گوشت ماهی را پایین بفرستد ………. اما مگر می شد …….. انگار تک تک عضلات حلقش فلج شده بودند .

حس می کرد بازهم ماجرای درون رستوران دارد تکرار می شود و اندک اندک محتویات معده اش بالا می آید ……… فکش هم انگار دیگر قادر به حرکت و له کرد آن تکه گوشت درون دهانش نبود …….. پلکی زد و چند نفس عمیق پشت سرهم کشید بلکه جلوی خانم کیان حالش بهم نخورد ……… اما با حس بالا آمدن بیشتر محتویات معده اش ، دست جلوی دهانش گذاشت و به آنی از روی صندلی اش پرید و به سمت سرویس بهداشتی هجوم برد و سر درون توالت فرنگی کج کرد و تمام دل و روده اش را بالا آورد .

امیرعلی ابرویی برای این حرکت خورشید بالا انداخت و در حالی که لبخند متعجبی گوشه لبش می نشست از پشت میز بلند شد و سمت دستشویی رفت ……. هر مقدار که به سرویس بهداشتی نزدیک تر می شد بهتر می توانست صدای اوق زدن خورشید را بشنود و همین باعث می شد سرعت قدم هایش را بالا تر ببرد و قدم هایش حالت دویدن به خودش بگیرد .

در سرویس بهداشتی را باز کرد و خورشید را چمباته زده پای توالت فرنگی دید ……… جلو رفت و با دست کمر خورشید را مالید و شانه هایش را نرم ماساژ داد :

– ببینم آفتاب ……… نکنه واقعا خبریه و من بی خبرم ؟ ………. مریم مقدس شدی ؟

خورشید دست روی شکمش گذاشت و معده اش را فشرد ……. معده اش بخاطر گشنگی بیست و چهار ساعته و این بالا آوردن منقبض شده بود …….. شیر را باز کرد و صورتش را آب زد و با درد سرش را بالا آورد .

– خوبه شما می دونید ذائقه من با غذاهای دریایی جور نیست ………. اون وقت بازم جلوی مادرتون مجبورم می کنید ماهی بخورم ؟؟؟

امیرعلی پشیمان نگاهش سمت دست خورشید که معده اش را می فشرد رفت و خم شد و دست زیر بغل او انداخت و بالا کشیدش .

– متاسفم ……… حتما معدت بخاطر گشنگی و این بالا آوردن درد گرفته ………. بریم بهت یه چیزی بدم بخوری …….

اما قبل از حرکت سرش را تا سر خورشید پایین برد و لبانش را به نرمه گوش خورشید کشید و آرام تر از قبل زمزمه کرد و ادامه داد :

– اما با این بالا آوردن به موقعت مامان دیگه کاملا باورش شد که بارداری .

خورشید تمام تنش مور مور شد و سرش را بی اختیار کج کرد و نگاهش را میان چشمان سیاه و برق افتاده امیرعلی انداخت .

به سر میز برگشتند و خورشید بخاطر بهم خوردن حالش پوزش طلبید و کنار امیرعلی نشست و خانم کیان نگاهی به او انداخت .

– اینجوری که پیداست ویارت اذیتت می کنه ……….. سونوگرافی رفتی ؟

خورشید مستاصل به امیرعلی نگاه کرد و امیرعلی بجای خورشید مسلط ، جواب مادرش را داد :

– آره ……. همین چند روز پیش رفتیم …… دکترش گفت وضع خودش و بچه خوبه .

– پس با این شرایط می گردم یه کمک دست برای سروناز پیدا کنم ………. اینکه با این وضعش نمی تونه کاری کنه .

خورشید نگاهش را از خانم کیان گرفت و پایین انداخت …….. اگر فکر می کرد خانم کیان به این سرعت با او از در دوستی درآمده و به او توجه نشان می دهد ، احمقی بیش نبود ………. خانم کیان ، هنوز هم همان ببر ماده دیروزی بود که برایش دندان تیز کرده بود …….

و اگر الان توجهی نشان می داد تنها بخاطر همان نطفه خیالی بود که فکر می کرد امیرعلی در شکم او کاشته ……… و برایش مثل روز روشن بود که اگر امیرعلی بحث بچه را وسط نمی کشید ، خانم کیان خِر کشش می کرد و او را جایی می بردش تا هر طور شده صیغه میان او و امیرعلی را باطل کند .

– پدر مادرت کجا زندگی می کنن ؟

امیرعلی می دانست فقط کافی است خورشید نان محله ای که مادر پدرش در آنجا زندگی را به زبان بیاورد تا مادرش باز هم داد و فریادهایش را شروع کند …….. بنابراین زودتر از خورشید گفت :

– سمت انقلاب .

خانم کیان اخم کرده نگاهش را سمت امیرعلی کشید :

– جدیدا تو زبون این دختر شدی ؟

خورشید نفس عمیقی کشید ………. نمی دانست امیرعلی چرا نام محله دیگری را بجای محله اصلی مادر پدرش به زبان آورده بود .

– تحصیلات مادر پدرت چقدره ؟

اینبار خورشید با صدایی که سعی می کرد رسا و محکم باشد اما با تمام تلاشش ، باز هم لرز گرفته به نظر می رسید جواب خانم کیان را داد :

– مادر پدرم هر جفتشون دیپلمه هستن .

خانم کیان با اخم چشم غره ای کوتاه به امیرعلی رفت و باز چشمانش را سمت خورشید چرخاند و نگاهش را روی او انداخت .

– پدر مادرت چه کاره هستن ؟

– مادرم خونه داره ………. اما پدرم تو کارخونه پسرتون مشغوله .

– تو چه پستی ؟

امیرعلی بار دیگر زودتر جواب داد ……… شغل پدر خورشید ، منصب بالایی نبود و نمی خواست مادرش ، منصب اصلی پدر خورشید را بداند :

– مسئول انباره …….. ورود و خروج محصولات کارخونه .

خورشید در حالی که حس می کرد حس حقارت مزخرفی سر تا پایش را به تسخیر کشیده ، قاشق چنگالش را درون ظرف رها کرد و دست بر معده آشوب شده اش گرفت و فشرد .

امیرعلی با اعصابی درهم و ابروانی درهم گره خورده به مادرش نگاه کرد ………. صورت رنگ پریده و ابروان لرز گرفته از دردی که می خواست در صورتش نمایان نباشد ، به خوبی حال خراب خورشید را نشان می داد .

– مامان الان چه وقت پرسیدن این سوالاست ؟ ………. مگه حال خورشید رو نمی بینی ؟

خانم کیان هم با اخم هایی که چند ساعتی می شد که برصورتش جا خوش کرده بود به امیرعلی نگاه کرد :

– این دقیقا همون سوالائیه که هر مادری برای پیدا کردن زنی که لایق پسرش باشه ، از دختر مقابلش می پرسه ………. اما مثل اینکه تو کلا بی خیال جا و مقام خودت و خانوادت شدی .

خورشید ناباور ، در حالی که از گوشه کنایه های خانم کیان حسِ بد کم بودن و نالایق بودن پیدا کرده بود ، چنگ به گلویش زد بلکه بتواند بغض باد کرده میان حلقش را کنترل کند .

پلک برهم انداخت و با دست دیگرش معده آتش گرفته اش را فشرد و نفس عمیقی کشید ……….. اما انگار دیگر حتی نفس عمیق کشیدن هم درمان دردش نبود ……… صندلی اش را عقب کشید و با صدایی لرز گرفته گفت :

– ببخشید .

امیرعلی با همان ابروان درهم سر سمتش چرخاند و نگاهش کرد ……… حال بد خورشید گویا تر از آن بود که احتیاجی به پرسش باشد .

– کجا خورشید ؟؟؟ …….. تو که چیزی نخوردی ……… لااقل برنجت و خالی خالی بخور .

خورشید پشتش را به امیرعلی کرد و در حالی که خیسی رد اشک را روی گونه هایش حس می کرد ، با قدم های بلند سمت خروجی آشپزخانه قدم برداشت و در همان حال گفت :

-ممنون سیرم .

با خروجش از آشپزخانه با قدم هایی که شکل دویدن به خودش گرفته بود ، به اطاقش پناه برد و اجازه داد آن توده باد کرده میان حلقش بترکد و هق هق بی صدایش آزاد شود .

پای تختش زانو زد و پیشانی بر تختش تکیه زد ………. تحقیر تنها چیزی بود که درد تحمل کردنش ، حتی از درد دوری از مادرش هم سخت تر بود .

امیرعلی عصبانی قاشق چنگال درون دستش را با صدا درون ظرفش رها کرد و آرنج به میز تکیه داد و پنجه میان موهایش فرستاد .

با شنیدن مجدد صدای اوق زدن های خورشید ، اینبار متعجب نشد ، تنها با ابروانی که عمیق تر از ثانیه های پیش درهم گره خورده بود ، پر صدا صندلی اش را عقب کشید و به سمت اطاق خورشید دوید و در را یک ضرب باز کرد و داخل شد و خورشید را جمع شده در خودش و پای تخت و نشسته بر روی زمین دید .

– خورشید ……… خورشید جان .

اما خورشید تنها دست جلوی دهانش گرفته بود و تنها اوق می زد و همچون قبل ، چیزی جز زرد آب بالا نمی آورد …….. بعد از چند ثانیه ای که حس می کرد دیگر بالا نمی آورد ، پلک های خیسش را باز کرد که نگاهش به افتضاح مقابلش افتاد و هق هقش بلند شد .

– ببخشید ……… حالم یکدفعه ای بد نشد ، نتونستم تا دستشویی برم .

– فدای سرت ، اصلا مهم نیست …….. فقط بلند شو .

و با اخم شانه های خورشید را
گرفت و او را از روی زمین بلند کرد که خورشید ناله اش از درد نشسته در معده اش بلند شد .

– ایییییییی ……… معدم .

– آروم بلند شو عزیزم ………. چیزی نیست . آروم راه بیا بریم دست و صورتت و آب بزنیم ……… بلند شو عزیزم .

خورشید با قدم های لرزان و کمری خمیده بخاطر انقباض معده اش ، همراه امیرعلی به سمت سرویس بهداشتی درون اطاقش راه افتاد ……… اگر قدم های محکم و دست حلقه شده امیرعلی به دور کمرش نبود ، مطمئناً تا بخواهد به دستشویی برسد ، چندین بار زمین می خورد .

امیرعلی او را وارد سرویس بهداشتی کرد و شیر آب روشویی را باز کرد و خورشید دست زیر شیر آب برد و آب خنک را به صورتش پاشید ……… می توانست بوی مشمئز کننده استفراغِ روی لباسش را حس کند ، و از اینکه این بو را امیرعلی هم حس کند ، خجالت زده و شرمنده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

یه پارت دیگه هم بده

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x